جام آتش!

پایان جام آتش
لوگوی هاگوارتز

جام آتش به پایان رسید!

با تشکر از همه شرکت‌کنندگان و تماشاگران عزیز

جام آتش

رویداد جام آتش به پایان رسید. با تشکر از استقبال پرشور شما. به زودی نتایج نهایی اعلام خواهد شد.

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: دوشنبه 28 مهر 1393 19:30
تاریخ عضویت: 1388/02/05
تولد نقش: 1396/01/13
آخرین ورود: دوشنبه 15 مهر 1398 17:38
از: زیر سایه ارباب
پست‌ها: 539
آفلاین
مرگخوارا نمیخواستن.ولی جونشون رو هم دوست داشتن.هکتور از فرصت استفاده میکنه و شیشه ی صورتی رنگی رو جلو میگیره و میگه:از معجون جفت کنندگی فقط یه شیشه دارم.دونفر داوطلب میخوام که در راه ارباب زن و شوهر بشن.
مرگخوارا یه قدم عقب میرن.ولی لودو که حواسش گرم حساب و کتابه عقب نمیره و به عنوان اولین داوطلب معرفی میشه.هکتور ذوق زده بالا و پایین میپره:
هورا!این اولین باره که یکی برای خوردن معجون من داوطلب میشه.حالا باید همسر مناسب لودو رو پیدا کنیم.خب...برای این هیکل...فکر میکنم فقط کراب مناسب باشه!

لودو تازه میفهمه جریان چیه و از جا میپره:هی!صبر کنین ببینم.من علاقه ای به کراب ندارم.حالا اگه مرلین بود باز یه چیزی!
ولی کسی اهمیتی به نظر لودو نمیده.کرابم که کلا تو باغ نیست قبول میکنه زوج لودو بشه.
هکتور شیشه ی معجونشو به لودو میده:اینو سر بکشین.یکیتون زن میشه و یکی مرد!حواستونو جمع کنین که زوج معقول و موجهی به نظر برسین!

بقیه ی مرگخوارا که به سختی داشتن خنده شونو کنترل میکردن آماده ی پرواز میشن.گرچه تضمینی وجود نداره که معجونای هکتور درست کار کنن.
مرگخوارای پرواز کننده معجونشونو سر میکشن.حداقل چیزی که انتظارشو دارن یه انفجار سهمگینه.
ولی اینبار اشکالی پیش نمیاد.
اینم خیلی ترسناکه! مرگخوارا کم کم احساس سبکی میکنن. بعد از چند دقیقه یکیشون فریاد میکشه:آهای اینجا رو ببینین.من میتونم پرواز کنم!
مورگانا با تکون دادن دستاش از روی زمین بلند میشه.بقیه هم ازش تقلید میکنن.
پروزا حس زیباییه.مرگخوارا بالا و بالتر میرن و از روی سیم خاردارا رد میشن.ولی!

لینی:هکتور!چطوری قراره فرود بیاییم؟

هکتور:یوهوووو!فرود چیه.مگه باید فرودم بیاییم؟از پروازتون لذت ببرین.
ملت مرگخوار میفهمن که سرنوشتشون در دستهای مرلینه که مثل خودشون درحال پرواز بی فرود بود. خودشونو به دست سرنوشت میسپارن.

میرن و میرن و میرن و...

بوم!

مرگخوارابعد از شکستن شیشه به داخل ساختمون پرت میشن.قصد دارن به دلیل این فرود مفتضحانه هکتور رو بکشن که هکتور به نکته ی مهمی اشاره میکنه:متوجهین که هم سیم خاردارا رو رد کردیم و هم مین ها و هم سگ ها و هم خندق آتیش رو؟با یه معجون از چهار مرحله ردتون کردم.

حق با هکتور بود.کسی در اون لحظه اهمیتی نمیداد که چطوری قراره برگردن!
الان طبق نقشه ی رودولف با اتاق آشا فاصله زیادی نداشتن.فقط باید از راهروی لیزر دار رد میشدن و با غول نگهبان مبارزه میکردن.

در سمت دیگه ی دیوار لودو و هکتور با بی میلی معجونشونو سر میکشن.

ویرایش شده توسط بانز در 1393/7/28 19:59:45
چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!
پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: دوشنبه 28 مهر 1393 14:27
تاریخ عضویت: 1393/04/24
تولد نقش: 1393/04/28
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 02:09
از: پاتیل به پا شده!
پست‌ها: 962
آفلاین
بعد از دقایقی سکوت سنگین؛ هکتور ،که سکوتش تا آن زمان هم باعث تعجب جامعه جادوگری بود، خودش را جلو انداخت:
-من یه فکری دارم.
مرگخواران ،که از ظاهرشان بر می آمد ترسشان از فکر های هکتور حتی بیشتر از ترسشان از هفت خان پیش رو بود، سعی میکردند به عناوین مختلف حرفش را نشنیده بگیرند. رودولف دنباله موی وزوزی بلا را ارام پایین میکشید و رها میکرد تا مثل فنر بالا و پایین برود. مورگانا روی صندلی از رز های سیاه نشسته بود.حتی ساتین هم خودش را با یک موش نامرئی مشغول کرده بود.

هکتور، که از شدت هیجان انگار متوجه هیچ کدام از این بی توجهی ها نشده بود، در حالی که هر سه ثانیه یک بار ویبره ریزی میرفت و ثابت میشد(که از قرار معلوم در اثر تلاشش برای ویبره نزدن از شدت هیجان بود) تکرار کرد:
-من یه فکر خوبی دارم. از آخرین معجون من استفاده کنیم.
ملت مرگخوار:

هکتور بی توجه به آن ها ادامه داد:
-من یه معجون درست کردم که میتونه باعث بشه دو نفر زوج بشن. بعد از اینکه اثر معجون رفت اون دو نفر هم دیگه زوج نیستن. میتونم اون رو به یک غیر زوج مناسب داوطلب بدم تا موقتا زوج بشن و بتونن وارد یتیم خونه بشن و آشا رو به فرزندی بگیرن. به غیر از اون من معجون پرواز رو هم مدت ها پیش اختراع کردم. میتونید اونو بخورید بعد پرواز میکنید...
مورفین ذوق زده گفت:
-توش چیژم داره؟ پرواژ خیلی خوبه. حتما چیژش اعلاش. به منم بده.
هکتور اخمی کرد:
-خیر دایی محترم ارباب. توی معجون های من از این جور مواد پیدا نمیشه من که معتاد نیستم.
مورفین دماغش را بالا کشید:
-منم معتاد نیشتم. تفریحی میژنم.

هکتور بی توجه به جمله آخر او ادامه داد:
-خب داشتم میگفتم. پرواز میکنید و میتونید از مانع اول که این دیوار ها هستن رد بشید. اگه خوش شانس باشید و اثر معجون مدت بیشتری بمونه ممکنه از یکی دو تا مانع دیگه هم ردمون کنه. حالا کدوم رو بدم بهتون؟

ملت مرگخوار با ترس و لرز مشغول محاسبه شدند تا کدام معجون احتمال زنده ماندنشان را بیشتر تضمین میکند. جادوگران مرگخوار پرواز را ترجیح میدادند و ساحره ها معجون تشکیل زوج. لودو که همزمان با دو چرتکه و منوی مدیریت مشغول محاسبه بود تا احتمالات را بررسی کند زیر لب زمزمه کرد:
-دو نفر که زوج میشن و از بین میرن. ممکنه 4-5 نفر هم در اثر پرواز و فرود اومدن تو نقاط تله ها از بین برن. اینطوری خیلی از رقیب هامو از بین بردم. مرلین هم که از آخرین عروجش هنوز برنگشته. اینطوری میتونم نقشه توطئه رو زودتر عملی کنم و جای ارباب رو بگیرم. هوممم آره اینطوری بهتره. به نظرم بهتره دو گروه بشیم و از هر دو معجون استفاده کنیم.

لودو جمله آخر را با صدای بلند به زبان آورده بود تا همه مرگخواران بتوانند بشنوند. اولین نفری که از شوک بیرون آمد و اعتراض کرد سوروس بود:
-لودو چرا ما باید همچین حماقتی بکنیم و جون تعداد بیشتری از مرگخوارها رو به خطر بندازیم؟
لودو چهره ای حق به جانب به خودش گرفت و گفت:
-اینطوری شانس موفقیت و اجرای هر چه سریعتر دستور ارباب بیشتر میشه. شما که نمیخواید دستور ارباب رو زمین بمونه، میخواید؟
ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: دوشنبه 28 مهر 1393 12:47
تاریخ عضویت: 1393/06/25
آخرین ورود: شنبه 15 اسفند 1394 07:55
از: من دور شو جادوگر!
پست‌ها: 403
آفلاین
در حالیکه همه مرگخواران، نسبتا وحشت زده و غرولند کنان در پی راه حلی برای عبور از این هفتصد خوان پیش رو بودند. صدایی در فضا پیچید.
"شپلقـــــ !! "
مورگانا با حرص از جا برخاست و در حالیکه رنگ موهایش تقریبا به قرمزی می زدند، سر اگستوس راک وود که دستش هنوز بالا بود فریاد ترسناکی کشید:
- مردک دیوانه سایه دوست! زده به سرت؟

جیغ مورگانا سبب شد تا مورفین که قصد کرده بود از دیوار بالا برود، بر اثر ارتعاشات صدا و هوا و زمین و از این جور چیزها، شلپی زمین بخورد! اگستوس سعی کرد ابهت نصفه نیمه اش را حفظ کند.
- خوب.... خوب من زدمت چون تو بی مسئولیتی!

تیغ گل رز، پوست نازک زیر گلوی راک وود را به بریدن تهدید کرد.
- بی مسئولیت اگ؟ دقیقا چرا عزیـــــــــــزم؟

اگستوس از طنین کشیده صدای مورگانا به هیچ وجه خوشش نیامد.
- اهم... خوب چون وقتی همه دارن سعی میکنن دستور ارباب رو اجرا کنن، روی گل هات لم دادی و داری فکر میکنی !

مورگانا پوزخندی زد.
- دقیقا حضرت سنگ و چوب! دارم فکر میکنم! اما نکته اینجاست عزیز دل! دارم به چی فکر میکنم؟ هوم؟

اگستوس جوابی نداشت. باقی مرگخواران هم همینطور.... مورگانا در حالیکه ساتین را که در آغوش کشیده بود، با ناخن های بلند و کشیده اش نوازش میکرد، گفت :
- راستشو بخواهید داشتم فکر میکردم ممکنه مجبور نباشیم از این هفتصد خوان رد بشیم.

رودولف که سعی داشت جلوی ساحره ای مثل مورگانا کم نیاورد جواب داد:
- مثلا چکار کنیم؟ آپارت کنیم؟

مورگانا چشمکی به لینی زد و با صدای سردی پاسخ داد.
- من با مردهای متاهل صحبت نمیکنم آقای لسترنج! اما.... استثنائا این بار... ما میتونیم آشا رو به فرزندی قبول کنیم! تا جایی که من فهمیدم، اینجا به جز اون اسم نسبتا بی ربطش، یک یتیمخانه است...

رودولف اخمی کرد.
- خوب که چی؟

ساتین صدایی خرخر مانندی شبیه خنده از خودش در آورد. و مورگانا خندید.
- ببین حتی اینم فهمیده! من نمیدونم بلا چطور تو رو تحمل میکنه! ولی به زبان ساده میگم رودولف! یتیم خونه جاییه که بچه های بی سرپرست توش زندگی میکنن و اگر کسی بچه بخواد، میتونه بره و یک بچه رو از یتیمخونه به فرزندی قبول کنه! و آشا الان در یک همچین جایی قرار گرفته! پس ما میتونیم بریم و از این طریق اونو بیاریم بیرون!! فقط یه مشکلی هست.

- چه مشکلی؟
اگستوس با نوعی دلخوری اینرا گفت.

- به نظرت کدوم شما میتونه یه بچه رو به فرزندی قبول کنه اگ؟ بذار واضح تر بگم؟ کدوم شما همچین صلاحیتی داره؟ تقریبا ظاهر نصف شما، حتی شبیه جادوگرای سیاه هم نیست. چه برسه به جادوگرای عادی! به نظرت حتی تا جلوی دفتر مدیریت هم راهتون میدن؟ مضاف بر اینکه باید یک زوج باشیم و من فکر نمیکنم اینجا و بین ما واقعا زوج مناسبی پیدا شه. مگر اینکه...

و نگاهی به زوج های آنجا که رودولف، بلا و لوسیوس، نارسیسا بودند انداخت.
مرگخواران در مقابل مشکل بزرگتری قرار گرفته بودند. و به نظر می آمد نمیدانستند کدامیک از این دو راه حل معضل بزرگتری است...
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در 1393/7/28 12:53:24
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در 1393/7/28 15:17:46
تصویر تغییر اندازه داده شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.
پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: دوشنبه 28 مهر 1393 00:46
تاریخ عضویت: 1393/04/14
آخرین ورود: دوشنبه 13 مهر 1394 02:47
از: طرز فکرت خوشم اومد!!!
پست‌ها: 162
آفلاین
- نه اصلا شاید یه خانواده ی پولدار بیاد ببرنش، خوشبخت بشه! تو رفاه و آرامش زندکی کنه. اصل ما چرا باید آینده ی این طفل معصوم (؟) رو خراب کنیم؟

- والا! یه دانشگاه خوب میره! الآنم که مفت میخوابه، مفت میخوره! راحت داره زندگیشو میکنه!

- اصلا شما به من بگو کدوممون تو خونه ای با همچین امکانات زندگی میکنیم؟ جلو در اتاق کدوممون غول وایستاده نگهبونی بده؟ میپرسم از شما! جوابمو بدین!

مرگخواران توجیه بسیار به جایی داشتن، دلایلی بسیار قانع کننده که همگی بعد از دیدن یه همچین دژی حفاظت شده ای به ذهنشون رسیده بود.
مرگخوارها خیلی شیک همون راهی که اومده بودن رو برگشتن و رفتن خونه ی ریدل.


دقایقی بعد مقابل لرد سیاه

چوبدستی همه، از جمله لرد ولدمورت به دلایلی که دقیقا برای نویسنده معلوم نیست کار نمی کرد. اما لرد برای تنبیه مرگخواران نیازی به چوبدستی نداشت.

مرگخوارای لرزان به صف شده بودند و نجینی از سر تا ته صف را پیاده خزی می کرد. همین برای ایجاد رعب و وحشت دلیل کافی ای بود.
لرد چوبدستی اش را در دست گرفته بود و مقابل آنها نظارگرِ حوادث بود. هر از گاهی هم که از مرگخواری از خودش صدایی ایجاد می کرد چوبدستی رو لای انگشتانش گذاشته و انگشتانش را فشار میداد. می بینین؟ یه همچین کاربردی هایی هم داره چوبدستی.

لرد سیاه: که این طور؟ به فکر آینده ی آشا هستین شما!

یه مرگخواری: بلی ارباب!

لرد سیاه به مرگخوار نزدیک شد و قبل از اینکه چوبدستی اش رو به کار گیرد، خودش چوبدستی اش را لای انگشتانش گذاشته و دو انگشتش را فشار داد.

لرد سیاه لبخندی از روی رضایت زد و با قاطعیت گفت:
- ما کوچترین اهمیتی به اون مارمولک نمیدیم. ما بخاطر دختر دلبندمون، پرنسس نجینی میگیم که گشنشه. برین و اون مارمولکو برای دخترم بیارین.


دقایقی بعد - جلوی در یتیم خونه

و باز مثل قبل جمعیت مرگخوار درحالی که آب دهان خود رو قورت دادند به ساختمان یتیم خانه و مسیر منتهی به آن نگاه کردند. در آن لحظه ممد ها دریافتند تا چه نویسنده با انصاف و با مروت بوده و آن ها را در این مخمصه انداخته است.
....I believe I can fly

تصویر تغییر اندازه داده شده

پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: یکشنبه 27 مهر 1393 21:14
تاریخ عضویت: 1392/09/14
تولد نقش: 1396/09/11
آخرین ورود: چهارشنبه 12 شهریور 1399 03:53
از: ش دور بمون
پست‌ها: 533
آفلاین
- کی حاضره؟
-
- گفتم کی حاضره؟
-

لودو یک بار دیگر نگاهی به جمعیت مرگخواران انداخت که به تازگی یادی از دوران جنگ کرده بودند. رودولف درحال صحبت کردن با سیوروس بود که بار دیگر لودو گفت:
- کی حاضره؟ :sharti:

یکی از ممد ها از درون جمعیت مرگخواران بیرون آمد و به سوی لودو رفت. دقایقی در سکوت گذشت و لودو و ممد چشم در چشم هم دوخته بودند و صحنه ی بسیار حساسی به وجود آورده بودند.

- میشه همه با هم بریم؟

لودو از این فرصت استفاده کرد و گفت:
- چرا که نه، ولی اون وقت اگه موفق بشیم افتخارش بین همه تقسیم میشه.

حرکت لودو نتیجه داد و در عرض چند دقیقه، صدای فریاد مرگخواران بالا گرفت. آن ها درحالی که از سر و کول یکدیگر بالا میرفتند سعی کردند از در خانه ی ریدل خارج شوند.

- من میرم!
- من نجاتش میدم!

جلوی در یتیم خونه.

جمعیت مرگخوار درحالی که آب دهان خود رو قورت دادند به ساختمان یتیم خانه و مسیر منتهی به آن نگاه کردند. در آن لحظه ممد ها دریافتند تا چه نویسنده بوق بوده و آن ها را در این مخمصه انداخته است.

- میخوای تو بری؟ :worry:
- عمرا" من جسارت کنم، اول شما.

لینی به سیم خار دار های بالای دیوار نگاه کرد و لبش را گزید، بالا رفتن از دیوار یک بحث بود و عبور از سیم خار دار ها و سگ های نگهبان بحثی دیگر. لودو در حالی که لپرکانش را بالا و پایین می انداخت، گفت:
- خب؟ مگه نمیخواستین بیارمتون اینجا؟ شروع کنین دیگه. :sharti:
ویرایش شده توسط گيديون پريوت در 1393/7/27 21:44:53
ارزشی نیمه اصیل!


تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: یکشنبه 27 مهر 1393 19:33
تاریخ عضویت: 1393/07/12
تولد نقش: 1393/07/13
آخرین ورود: یکشنبه 20 تیر 1400 01:24
از: مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
پست‌ها: 1272
آفلاین
چراغ کم سویی (در نبود نور لوموس چوبدستی!) چهره های مرگخوارها رو که روبه روی تخته سیاه نشسته بودن،روشن کرده بود...

لودو بگمن چوب بزرگی در دست داشت و اون رو روی نقشه هایی که روی تخته سیاه کشیده بود تکون میداد وگفت:
_خب!همه نقشه رو فهمیدن؟! ما اصلا برای وارد شدن به یتیم خونه نیازی به جادو نداریم.چون اونجا اصلا یه مکان ماگلی هست.خیلی ساده میروم تو آشا رو ورمیداریم و برمیگردیم...بله لینی؟!
_مطمئنی که اونجا یه مکان ماگلی هست؟!
_خب آره فکر کنم...یعنی طبیعتا باید اینجور باشه!سوالی داری رودولف؟!
_نه!فقط دارم خودم رو میخارونم!آخه میدونی...راستیتش زندگی بدون چوب دستی عذابه!

لودو در حالی که سرش رو به نشانه تاسف تکون میداد نقشه دیگه ای رو تخته گداشت و گفت:
_خوب به این نقشه دقت کنید! این خط ها دیواره که عرضش 40 سانت و طولش 3 متره...بالاش هم سیم خاردار گذاشتن.همچنین اونور دیوار هم 8 تا سگ نگهبان و وحشی هست که کوچکترین حرکتی رو تشخیص میدن...بعد از اینکه تونستین از دیوار بپریم و از شر سگ ها هم خلاص بشیم،تازه وارد حیاط میشیم...اون موقع باید حواسمون خیلی جمع باشه چون حیاط مین گذاری شده!مین رو که به سلامت بگذرونیم تازه میرسیم خندق آتیش!
_مطمئنی این ها نقشه یتیمخونه سنت دیاگونه؟!بیشتر شبیه نقشه زندان آلکاتراز هست!
_حرف نباشه!این نقشه ها رو از یه منبع موثق به دست اوردم...حالا گوش کنین...بعد از خندق به ساختمون اصلی میرسیم که ورود بهش خیلی راحته...فقط باید از دیوار صاف بالا بریم و از پنجره طبقه سوم وارد بشیم!چون در ورودی به شدت قفله...ولی خوشبختانه از پنجره طبقه سوم که وارد بشیم،فاصله مون با اتاقی که آشا توش هست یه راهرو بیشتر نیست اما متاسفانه اون راهرو با لیزر های برنده محافظت میشه...اما من میدونم شما از پس لیزر هم بر میاین و میرسین به اتاق آشا که البته یه غول ازش نگهبانی میکنه!
_غول؟!منظورت چیه؟!
_نمیدونم!تو نقشه جلوی اتاق آشا نوشته "غ" که توی راهنمای نقشه به معنی غول هست!بد به دلتون راه ندین...دیگه تمومه اونجا آشا رو پیدا میکنید و میارید...پس چی شد؟! اول دیوار،دوم سگ های وحشی و هار،سوم حیاط مینگذاری شده،چهارم خندق آتیش،پنجم دیوار صاف و پنجره طبقه سوم،شیشم راهروی لیزری و هفتم غول نگهبان...اصلا اینها معروفن به هفت خان سنت دیاگون...فقط فراموش نکنین که چوب دستی هاتون نمیتونن جادو کنن...خیلی خوب!کی حاضره این جانفشانی رو به خاطر ارباب انجام بده؟!

و این چنین بود که سکوت مرگباری بر فضا حاکم شد...
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در 1393/7/27 20:18:37
پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: یکشنبه 27 مهر 1393 19:06
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:21
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


لینی بشقاب حاوی مگسش را روی میز گذاشت. سس خردل را روی آنها ریخت و بعد از بستن پیش بند، چنگالش را برداشت.
-همیشه دلم می خواست صبحونه آشا رو امتحان کنم. مرلین؟ یه بار دیگه می گی؟ من هیچی نفهمیدم. همینجوری یهو اومدن و بردنش؟ آخه به چه بهانه ای؟

مرلین دستی به ریشش کشید.
-عجب ریش بلندی! برم تو گینس ثبتش کنم روی دامبل کم بشه؟...اوه...چی پرسیدی؟...آهان...بی بهانه که نه. گفتن آشا بی پدر و مادره!

-و تو در مقابل این توهین چیکار کردی؟ تماشا؟
-نه خب...بهشون حمله کردم! ولی اونا ضمن مهار حمله من توضیح دادن که منظورشون یتیمه!
-آخی آشا! طفلکی ارباب! حتما خیلی ناراحت شدن. عادت داشتن هر روز دم آشا رو از بیخ بکنن!

لینی قطره اشکی بر تنهایی و بی کسی لرد سیاه ریخت.

غیبت غیر عادی لرد سیاه بالاخره توجه مرگخواران را به خود جلب کرده بود. لرد از صبح همان روز ناپدید شده بود و حتی برای رهبری سرود ملی مرگخواران سر میز صبحانه هم حاضر نشده بود. مرگخواران هم از مرلین خواسته، بدون خواندن سرود به میز صبحانه حمله ور شده بودند. ولی بعد از سیر شدن شکمشان به خاطر آورده بودند که ارتش بدون ارباب نمی شود!

سیوروس که در حال تکثیر نسخه ای از پوستر سیریوس با دندان های خون آلود و بلند بود پرسید:
-حالا یعنی چی؟ مامورای وزارتخونه کله سحر اومدن و مارمولک مخصوص رو گرفتن و بردن؟! ارباب هم باهاشون رفت؟

لودو که همواره جادوگری بسیار سحرخیز بود و شاهد همه ماجرا، جواب داد:
-نه...ارباب تو اتاقشونن. زانوی غم به بغل گرفتن! می دونین که چقدر روی مارمولکشون حساس هستن. صبح که مامورا اومدن مجبور شدن باهاشون کنار بیان. آخه اونا هشت نفر بودن و به دلیل حفظ امنیت انتخابات وزارت جادوگرای سابقه دار یا تحت تعقیب تا پایان انتخابات اجازه جادو ندارن.

سیوروس چاپ پوستر را موقتا متوقف کرد!
-هی! بدون جادو امنیت من چطوری قراره تضمین بشه؟ منظورت جادوی سیاهه دیگه؟
-نه! هر نوع جادویی!

رودولف چوب دستیش را امتحان کرد.
-ای بابا...واقعا کار نمی کنه! حالا چطوری صورتمو بشورم؟ کی موهامو شونه کنه؟ پناه بر مرلین!....حالا باید چیکار کنیم؟

-خب...باید یه جوری آشا رو از اونجا نجات بدیم! شنیدم اونجا بچه ها مجبورن روزی دو بار مسواک بزنن! تو هیچ وعده ای هم آش نمی دن! آشا زیر بار این فشار له می شه!



پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: دوشنبه 9 تیر 1393 23:09
تاریخ عضویت: 1391/09/11
تولد نقش: 1396/05/28
آخرین ورود: پنجشنبه 13 اردیبهشت 1403 21:23
پست‌ها: 633
آفلاین
در همان لحظه که سوژه می رفت در افق محو و ناپدید شود آسمان از ابرهای تیره پوشیده شد.رعد و برق آسمان را پوشاند و گرد و خاک عظیمی به هوا برخاست. از میان گرد و غبار شنل پوشی که زاغ سیاهی بالای سرش پرواز می کرد ظاهر شد.
عوامل داخل کادر و بیرون کادر:
کل جماعت در یک حرکت خودجوش در جستجوی راه فراری دیوانه وار به هر طرف دویدند. اما به خواست نویسنده در گوشه و کنار پایشان پیچ می خورد یا به هم برخورد می کردند و روی هم تلنبار می شدند. لحظه ای بعد آیلین پرنس در حالیکه موهایش را به طرز مخوفی از جلو روی صورتش ریخته بود از داخل دوربین فیلم برداری خود را به داخل کادر کشید تا روی هرچه فیلم حلقه و ساماراست را کم کند!
عوامل و دست اندر کاران با مشاهده آیلین که به فرمت وارد کادر شد دست از رد و بدل کردن کاغذ و قلم برای نوشتن وصیت نامه خود کشیدند.
عوامل پشت و روی صحنه:
آیلین نگاهی مخوف به دور و برش انداخت.اما یادش آمد که هنوز موهایش روی صورتش ریخته و نگاه های خوفناکش تاثیری ندارد. پس از جو حلقه و همذات پنداری با سامارا دست کشید و موهایش را مثل آدم پشت سرش ریخت.سپس با خونسردی چوبدستیش را کشید.
عوامل پشت و روی صحنه:مـــامــــــــان!
صحنه یک لحظه برفکی شد. ثانیه ای بعد دوربین در راستای عوض کردن جو خشونت بار برنامه خاله شادونه را جهت تلطیف روحیه بینندگان را پخش کرد.اما چند لحظه ای بیشتر طول نکشید که ملت معترض با داد و فریاد و شعار تعطیلی برنامه به همراه چوب و چماق وارد شدند و دوربین را کلا بی خیال تلطیف روحیه بینندگان کردند.
صحنه بلافاصله به سر جای خودش برگشت.
عوامل پشت و روی صحنه:
آیلن درحالیکه نوک چوبدستیش را که از آن دود بلند میشد فوت می کرد گفت:
- حالا خوبتون شد...این چه وضعه سوژه ست؟چرا این سوژه اینجوری شده؟ می دونم که خیلی به دیدن من علاقه دارین ولی برای بقیه هم باید وقت بذارم. حالا هم بلند شین جمع کنین این منظره بی ناموسی رو تا منکراتو صدا نکردم!
ملت در یک لحظه از جا جستند و از بزرگ تا کوچک جلوی آیلین صف کشیدند.
آیلین:کارگردان!
کارگردان از صف بیرون پرید و به حال خبردار جلوی آیلین ایستاد.
- سوژه رو به نحو شایسته ای اصلاح می کنی وگرنه این آخرین پستیه که تو عمرت کارگردانی می کنی!
کارگردان:چش...چشم...خانم!

رو به روی ورودی یتیم خانه

با وزش باد سردی ناگهان فلور از جا جست و با حیرت به دور و برش نگاهی انداخت.
- ای بابا...یعنی همه اون پستای قبلی پرید؟یعنی من همه این مدت داشتم خواب میدیدم؟یعنی آندرو و مندی الان دارن یه غذای گرم می خورن و یه جای گرم و نرم می خوابن و من تو سرما یخ می زنم؟آخه این انصافه؟
درست در همان لحظه که فلور به متن وصیت نامه ای که می خواست پیش از مرگش به شکل دخترک کبریت فروش تنظیم کند می اندیشید باد تندی وزید و کاغذی را به صورتش چسباند.فلور با عصبانیت کاغذ را از صورتش جدا کرد.
- این دیگه چه بوقیه؟الان چه و...هوم؟

آیا از سرما و گرسنگی در عذابید؟آیا از خانه رانده شده اید و جایی برای ماندن ندارید؟شوهرتان نفقه نمی دهد و پول مهریه را ندارد بپردازد؟آیا تصمیم به خودکشی دارید؟اشتباه گرفتین خانم ما انجمن حمایت از ساحره ها نیستیم...
دیگر نگران نباشید!با داشتن کمی رو و قلبی سیاه دنیا را برایتان تضمین میکنیم.
موسسه کلاهچیان

فلور:
پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: دوشنبه 9 تیر 1393 04:58
تاریخ عضویت: 1385/07/03
تولد نقش: 1396/10/10
آخرین ورود: شنبه 19 مهر 1399 22:11
از: کره آبی
پست‌ها: 2608
آفلاین
بلطف پیتر، اینجوری شد که فلور، بهشتی شد... با چابکی به درون یتیم خانه رفت و دوستانش آماندا و آندرومدا را نجات داد...

آماندا و آندرومدا، فلور را درآغوش گرفتند و مقادیر زیادی اشک ریختند و سپس بینی هایشان را بالا کشیدند و آماده رفتن شدند!!

فلور: امممم... بچه ها دارید میرید؟
دو تا آ(منظور آماندا و آندرومدا است): آره دیگه!!
فلور: منو تنها میذارید؟!
دو تا آ: آره دیگه! چیه؟ نکنه میخوای بخاطر اینکه نجاتمون دادی منت بذاری سرمون؟
فلور: اووووم... نه خب...
دو تا آ: معلومه که نمیتونی بذاری! زورت که نکردیم! خودت خواستی!
فلور: آره حق با شماست...
دو تا آ: تو فقط در حد یک سنگ صبور بودی برای ما و در همه این سال ها بهت میگفتیم که برو دنبال دوستای بهتر ولی خودت نخواستی!
فلور: باشه، هر چی شما بگید
دو تا آ: میشه خواهش کنیم از زندگی ما بری بیرون؟ با دو تا آدم جدید آشنا شدیم و اگه تو رو ببینن ممکنه رابطمون به هم بخوره! بالاخره تو جهنمی هستمی خب... پدر و مادر خودتم دوستت ندارن... ما کلی دوست دور و برمون داریم ولی تو همیشه جز یکی دو نفر کسی دور برت نیست...
فلور: (سکوت)

دو تا آ رفتند و فلور تنها شد... حتی دیگر فرشته مهربانی که اسمش پیتر بود هم پیش فلور نیامد... هیچکس جز آن فرشته سیاه...

فرشته سیاه: چرا تنهایی؟ چرا گریه میکنی؟
فلور: تو مراقب من بودی؟
فرشته سیاه: من مراقب هیچکس نیستم! تو این دنیا هر کس باید خودش مراقب خودش باشه!
فلور: ایهیم....
فرشته سیاه: فقط برام سوال بود که چرا تنها و ناراحتی؟ پس دوستات کجان؟ فرشته سفید کجاست؟
فلور: دوستام رفتن! و گفتن وظیفه م بوده که مراقبشون باشم یا هر کاری کردم با خواست و اصرار خودم بوده...
فرشته سیاه: اوکی، گذشته ها گذشته دیگه از این به بعد اینجوری نکن که اینجوری بشه وضع و حالت...شبیه زامبی ها شدی! زندگی خودتو بساز...زیاد زمان نداری...فکر نکنم دوست داشته باشی آخرین حست وقتی داری میمیری تلخی مزه یه کوله آرزو و حسرت زیر زبونت باشه...
فلور: نمیدونم!.... نمیتونم، من بدون اونا هیچم. پاره های تنم هستند... همه زندگیمو با اونا میدیدم... یه روز دو روز که نبوده...
فرشته سیاه: هر کاری هر چقدر سخت تر و غیر قابل باورتر باشه باورپذیریت به خودت بیشتر میشه! همیشه همه بهت تلقین میکردن که هیچی نیستی، همه میخواستن شبیه خودشون بشی. اگه سو استفاده گر بودن، اگه دو رو بودن، اگه معتاد بودن، فقط چون راه خودتو میرفتی! چون خلاف جریان آب شنا میکردی چون یه جوجه اردک زشت بودی ولی الان باید بفهمی چی هستی...بقیه مسیر رو برو...
فلور: به این سادگیا نیست..
فرشته سیاه: میخوای همیشه بشینی گوشه اینجا و اشکت دم مشکت باشه؟ نمیخوای یه کم قوی بشی؟ نمیبینی زندگی چه جور شخصیتی طلب میکنه؟ میخوای مثل این آدم های مجنون گوشه همینجا بپوسی؟ فکر میکنی نهایتش چی میشه؟ زیر تابوتتو میگیرن و میگن حیف شد، حلوا و زرشک پلوی عزاتو میخورن و میرن دنبال زندگیشون...
فلور: نمیدونم چی بگم...
فرشته سیاه: مگه نمیگی خودشون بهت اینو گفتن؟ مگه نمیگی بهت گفتن مزاحمشونی؟ مگه نگفتن فقط تو اصرار میکنی و همه چیز این رابطه یه طرفه س؟ مگه نگفتن بدون تو زندگی بهتری دارن؟ مگه صد ها بار نگفتن برو دنبال دوستای دیگه؟ مگه مثل یه آشغال پرتت نکردن از زندگیشون بیرون؟
فلور: چرا!
فرشته سیاه: اوکی، من دیگه حرفی ندارم... تصمیمیه که خودت باید بگیری. آخرین کسی که پیشت میومد من بودم! از این به بعد از فلاکت بمیری هم کسی نمیاد پس تصمیمتو بگیر...


یک ماه بعد...
فلور دلاکور سراپا تغییر شده بود. شخصیتی جدید پیدا کرده بود. حتی بطرزی باورنکردنی برای اولین بار تو عمرش آرزوهای شخصی داشت!! دوست داشت جاهای دیگه دنیارو ببینه. حتی آرزوهایی برای خودش تعریف کرده بود و تلاش میکرد به اونا برسه... فلور دوباره زنده شده بود، در حالی که باورش نمیشد دیگه هیچوقت از خاکسترش، آتش زندگی ای روشن بشه... حتی دوست داشت زمانی اینقدر قوی بشه که بتونه به معدود دوستایی که داشت و همون ها باعث شده بودن فکر کنه هنوز آدم های واقعی نسلشون منقرض نشده، کمک کنه...

دو ماه بعد...
فرشته سفید و آماندا و آندرومدا برگشتند...
دو تا آ: فلور این چه وضعشه؟ چرا شبیه شیطون پرستا شدی؟ چرا بدون احساس شدی؟ چرا عشق و محبت رو از زندگیت گذاشتی کنار؟ چرا خودخواه شدی؟... از اولشم همینجوری بودی، هر روز دنبال دوستای جدید. نگو که چون ما ولت میکردیم و میرفتیم، تو هم میرفتی با بقیه دوست میشدی تا جای خالی ما پر بشه، چون این دروغه...ذاتت اینجوری بود. از اولش سیاه و نحس و خودخواه بودی...
فلور: باشه هر چی شما میگید درسته... من هم فقط به حرف خودتون گوش کردم و از زندگیتون رفتم بیرون...
فرشته سفید: فلور، عزیزم، بیا در آغوش نور...
فلور: خفه شو!!
فرشته سفید: عزیزم، عزیزم؟! چرا اینجوری صحبت میکنی؟ بیا و زیبایی های زندگی رو ببین...
فلور: دقیقا الان دارم همینکار رو میکنم و برام مهم نیست بقیه درباره م چی فکر میکنن...

و اینگونه شد که فلور در نهایت از دید فرشته سفید و آماندا و آندرومدا سیاه شد... احتمالا پایان داستان، حداقل از دید من...
پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
ارسال شده در: دوشنبه 19 خرداد 1393 03:45
تاریخ عضویت: 1393/03/16
تولد نقش: 1396/09/23
آخرین ورود: جمعه 11 اردیبهشت 1394 18:34
از: ان مغرب به افق تهران ساعت بیست و سی
پست‌ها: 34
آفلاین
فلش بک – 15 سال قبل – فلور دلاکور : 3 ساله

پدربزرگِ فلور دلاکور، واپسین دقایق عمرش را سپری می کند.بستگان دور و نزدیک بر گرداگرد او حلقه زده اند تا آخرین وصایای او را گوش کنند.سکوتی بر فضا حاکم است که گاهی با سرفه های خشک پدربزرگ، شکسته می شود.(اگر هِق هِق های مادر فلور را فاکتور بگیریم) یکی در ته تخت، کاغذ و قلم پری به دست دارد تا وصیت نامه ی او را یادداشت کند.با رعایت موازین اخلاقی، بر روی پدربزرگ خم شده است تا صدایش را بهتر بشنود.
-اوهو...اوهو...دیگه چیزی نمونده...
-(جیغ یکی از بستگان)
-تو این ثانیه ها، می خوام این خونه رو...اوهو...اوهو... واسه یه موسسه خیریه به ارث بذارم...
مادر فلور:
-شت!
-فقط یه حرف رو می زنم و ترکتون می کنم...
یکی از ممدهای دورِ خانوادگی ناگهان از راه رسید.از شدت اندوه به سمت تخت دوید و خود را پرت کرد.اما چون پرشش زیادی بود از بالای سر پدر بزرگ رد شد و به دیوار مقابل برخورد کرد و بیهوش شد.
-نمی دونستم که همچین جوونای بوقی رو هم توی خاندان پرورش دادیم...اوهو...اوهو...بله...یک سخن می گم و جمعتون رو ترک می کنم...عبادت به جز خدمت خلق نیست...اوهو...اوهو...دیدار به قیامت...

اوپس(افکت ترک روح از جسم!)

جیغ و شیون به هوا خاست!همه به سر و صورت خود می زدند.یکی پیراهن چرکی پدربزرگ را پاره می کرد.یکی خود را به دیوار می کوباند. :yoho:از آنجایی که همه وابستگان پریزاد بودند،از شدت ناراحتی و اندوه تبدیل به اژدها شدند.فلور با چشمانی گریان نظاره گر صحنه بود.این جمله در ناخودآگاهش به ثبت رسید.
پایان فلش بک

فلور جمله ی پانزده سال پیش را زیر لب زمزمه کرد.عبادت به جز خدمت خلق نیست.عزم خود را جزمید.دستانش را مشت کرد و با دلی آرام و قلبی مطمئن به سوی در ورودی یتیم خانه حرکت کرد.

فرشت ی سمت راست:
خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.