ستاد آسلامتمامی شیوخ ، عمامه به سر بر روی تشک هایی نشسته بودند و در حال مذاکره بودند...
یکی از شیوخ که حاج دالاهوف نام داشت خطاب به آیت المرلین کالین الکریوی که در راس شیوخ ایستاده و دو آفتابه گرانقدر در کنارش برافراشته بود گفت : همی ای شیخ... صلاحیت اسکمندر تایید نشد! هر چند بنده در برابر شیوخی همانند لیلی اوانز و هدویگ پرحجابی(!!) آسلام نشانی بیش نیستم ، ولی باز هم همی اینگونه گفتم... باز هم نتیجه با خود ریش ریشان است.
کالین کریوی نفس عمیقی کشید و بعد از دقیقه ای که در تامل به سر میبرد خطاب به دالاهوف گفت : همانا ، نظر بنده ، نظر شما آسلامیون گرامی است! همان گونه که شما نظر داده اید ، اسکمندر عزیز بروند و سعی کنند که پست هایشان اسکر جیفای نداشته باشد و نیز سعی کند گر خواهد پستی در شان آسلام و مرلین با پسوند " ال " باشد در تک تک کلماتش به کار نبرد...
_ حال برادر بورگین ، از وبلاگی که ساخته بودی کمی سخن ران... باید دوباره شهادتی دهی که مبرا بودن خودت را از آن جملات کذایی که گفتی نشان دهی...
بورگین در حالی که یقه اش را بسته بود و موهایش را به سمت چپ برده بود و نیز گلاب زده بود از جایش بلند شد و سرفه ی خشکی کرد و گفت : همانا ای آیت المرلین و ای برادران و شیوخ آسلامی که آسلامیت هر کدام از شماها در اروج به سر می برد ، باید عرض کنم که آن وبلاگ کذایی مال روز های گذشته بود. اگر دقت کنییدی چی ؟ من دیگر اون وبلاگ را آپدیت ننماییدم. مرا مبرا سازید!
و بورگین سرش را به نشانه ی شرم پایین و آورد و دوباره شیخ شیوخ شروع به سخن راندن کرد : همانا چون آسلامی هستی و با یک نگاه توانستم جرگه ی بودن در آسلام را درخونت ببینم ، هر چند اگر بخواهید بر علیه آسلام حرکت کنی ، باز هم به آن روی می آوری همی تو را در جمع خودمان قبول میکنیم... هر چند هم اکنون نیمه عضوندی ولی با یک فداکاری مسلماً عضو برتر ما خواهی شد!
و ادامه داد : _ آیا کس دیگری نظری دارد؟
شیوخ :
آیت المرلین : جلسه را با صلوات ختم کنید...
شیوخ :
تمامی شیوخ از جا بلند شده و قصد به رفتن کردندی که ناگهان طلبه ای علم آموز و تازه کار با چهره ای هراسان به داخل اتاق آمد و خطاب به آیت المرلین با صدایی که اضطراب در آن موج میزد گفت : همی این استاد آسلام آسلامیون ، همین الان من و سرتیپ آسلامی جاسم و سرهنگ پیر در حال بحث در مورد آسلام و فواید آن بودیم که ناگهان صدای گومب گومبی آمد که بعد از دقایقی گراپ را دیدیم که خوش حال و خندان در حالی که در دستش نوری بس عظیم بود ، گویا خورشید را در دستش گرفته بود ، به طرف کوه های ناقور واقع در قزوین رفت!
ناگهان عرق جبیره ای بر پیشانی آیت المرلین نشست و سپس خطاب به دیگر شیوخ گفت : همی حدسی بر زده ام که گویای حقایقی بس دهشتناک است! گراپ آفتابه خصوصی مرلین را بدزدیده استدندی!
تمامی شیوخ :
و سپس کالین ادامه داد : همانا ای طلبه گرامی ، به جاسم کوماندو بگو نیروهایش را بر دارد و به طور آسلام مانندی و به دور از تخلفات شئونات آسلامی به گراپ حمله کند تا حواس گرانقدرش پرت شود تا بعد پیر ممد و نیروهایش به وی از پشت حمله کرده و آفتابه را برهایانند...
کالین ناگهان همی به کنارش نگاهی انداخت ولی دیگر هیچ شیخ و حجت السلام و آسلامیوس معتقد و اینگونه افراد نبود... آنان از ترس گراپ حمله فرار کردند ، ولی نکته ای که باعث شد دهن مبارک آیت المرلین به اندازه ی غار علیصدر باز شود (
) این بود که تنها آسلامیوس دانا ، بورگین در جلوی او در حالی که یک پارچه سبز بر پیشانی اش بسته بود و رویش نوشته بود " یا مرلین ابن الآسلام " و اسلحه ای بر پشتش انداخته بود...!
_ ای شیخ کالین ! من همانا همانند دیگر شیوخ فرار نکرده و تا آخرین لحظه جان برایتان می جنگم...
پس لبخندی شیرین بر لبان کالین نشست و سپس بوسه ای از پیشانی بورگین کرد و او را روانه جنگ ساخت...!
دامنه کوه های ناقور واقع در بیست کیلومتری قزوین !صدای خمپاره و آتش موشک انداز و کمک خواستن تمام دشت را در بر گرفته بود...
نیرو های جاسم کوماندو به گراپ حمله می ورزیدند ولی گویا گراپ قدرتش چند برابر می شد...
از طرف دیگر نیز نیرو های ییر ممد در حال حمله از پشت و بالا رفتن از بدن گراپ می کردند ولی لرزش بدن آن غول آسلامی باعث می شد که حتی یکی از نیرو های پیر ممد حتی به قسمت گردن گراپ الآسلام شود.
در آن طرف بورگین در حال ارتباط با ستاد بود...
_ الو الو ... شیر پیر آسلامی صحبت می کنه ... نیرو نیرو !
در اون طرف گوشی :
_ Hi?
_ اینگونه غیر آسلامی حرف نزن ای هدویگی که آن پشت سنگر های مستجکم آسلام قایم شده ای !
_ Can I help you?
_ همانا لعنت مرلین بر تو باد که اینگونه مرا در این وضعیت سخت دست می اندازی...!
_ I dont now what do you say!
_
مرا همی مجور ساختی که اینگونه همانند تو حرف بزندنندی! Who are you?
_ My name Is Goerge Bosh!
_ مااااااااااااااااااا!
همانا تو کسی نیستی که کالین برای ناشتایش بر تو لعنت می فرستد؟
_ هو یره فکر نکن مو زبون فارسی - جواتی تو رو نمفهمم! مو خودم تو نارمک بزرگ شدم ...! هو یره ایجا کاخ سفیده ها! ( با لهجه جواتی خوانده شود!!)
_
بورگین خیلی سریع تلفن را قطع کرد .
باید خودش دست تنها دست به کار میشد ...
پس مسلسلش را در دست چپش گرفت و دوان دوان به طرف آن غول بی شاخ و دم رفت...
آفتاب گرم و سوزنده بود و عرق گرمی بر پیشانی و تنش نشسته بود.
گراپ نعره ی وحشتناکی زد و با یک تکان خشمگینانه تمامی نیرو ها را پرت کرد که ناگهان درد سوزانی را بر پشتش حس کرد...
بورگین با قنداق تفنگش محکم بر پشت وی میکوبید و وقتی که دست گراپ برای دور کردن بورگین دراز شد ، وی جستی زد و آفتابه مقدس را از دست گراپ بروبایید.
ناگهان صدای تشویق نیرو های پیر ممد و جاسم کوماندو را شنید...
_ آفرین بورگین ، در آزمون پیروز شدی ... همی عضو رسمی ما شدی!
این را کالین در حالی که در کنار نیرو های آسلامی ایستاده بود خطاب به بورگین گفت.
لبخند گرمی بر پهنای صورت بورگین نشست.