- تالاپ!
جمعی از آگلانتاین ها پس از برخورد با دیواری نامرئی، مانند پارچه ی کهنه بر روی زمین پهن شدند.
_نههه...دروازه ها بسته شده...گیر افتادیم!!
****اگلانتاین بر روی صندلی گرم و نرم سالن عمومی هافلپاف نشسته بود، به شومینه ی خاموش زل زده و پیپی بر گوشه ی لبش گرفته بود.
_اگلا...
سدریک بر کنارش روی صندلی دیگری نشسته بود و دستش را جلوی چشمان پافت تکان می داد.
_ااا...اینجایی؟
_خیلی وقته...پیپِ خاموش میکشی؟
اگلانتاین به پیپ نگاه کرد؛ روشنش نکرده بود.
_هوومم...راست میگی...ولی مگه مشکلی داره؟
_بیخیالش...بدو دیگه، عجله کن...نیم ساعت دیگه باید پشت میز کافه باشی.
_اه...سد...
فقط پای سی میلیون گالیون وسط بود، بیشترین پولی که در تمام زندگی اش دیده بود، مگر چقدر میتوانست مهم باشد؟
البته که مهم نبود.
ترجیح می داد همچنان روی صندلی بنشیند و به نقطه های نامعلومی زل بزند؛ اما با این حال از جایش بلند شد و به طرف کت توسی رنگش رفت.
_خیلی خب بریم دیگه...
_ولی اگلا...دمپاییت هات...خیلی مناسب بیرون رفتن نیستن ها...
لازم نبود همیشه مرتب باشد. مگر چقدر می توانست مهم باشد؟ باید دل ساحره های جوان را به دست میاورد؟ نه؛ البته که نه.
کافه سه دسته جارو مثل همیشه شلوغ و مملو از افرادی بود که غرق در بازی ای هیجان انگیز بودند.
اما اگلانتاین بر خلاف اوقات دیگر، حوصله ی بازی کردن نداشت؛ نوبتش را دیر بازی می کرد و نگران تسترال های روان پریش می شد.
_آقای پافت...نوبت شماست.
_آره...ولی تسترال ها چی میشن؟
_اقای پافت...لطفا عجله کنید.
_باشه...ولی ما حتی بیمارستانی نداریم که تسترال ها رو بستری کنه.
_نوبت آقای پافت میسوزه...نفر بعد.
_خانواده ی اونا چی میشن؟ چجوری با یه تسترال دیوونه تو خونه زندگی می کنن؟ تازه چجوری...
سدریک در حالی که کشان کشان اگلانتاین را از کافه بیرون می برد، زیر لب به نفرین کردن او، به خاطر اتلاف وقتش، می پرداخت.
_تو که نمی خواستی بازی کنی، اصلا برای چی اومدی؟
_هووومم...تسترال های روان پریش؟
_
صدای پچ پچ اعضای هافل، آن شب بیش از همیشه، بلند شده بود.
هافلی ها تخت های نرم و گرمشان را رها کرده و روی کاناپه های سالن عمومی لم داده بودند.
_من دارم میگم اگلا عجیب شده، تو میگی به ساحره نیاز داره؟
_آره...آره. منم وقتی دلم میگیره، فقط یه ساحره ی باکمالات میتونه کمکم کنه.
سدریک با چشمانی گرد شده، به رودولف و استاندارد هایش گوش می داد.
_باید یه جوری خوشحالش کنیم. ولی چجوری؟
_جشن تولد با شمع.
_جشن؟ نه ترسناکههه. شمع؟ اونم ترسناکه.
دورا ساکت به صفحه ی کتابی قطور خیره شده بود.
_دورا...چیزی پیدا کردی؟
_اممم...ببینید، مطمئن نیستما...ولی اینجا نوشته افسردگی...
_افسردگی؟ افسردگی دیگه چیه؟ ترسناکه؟
_نه، چیز ترسناکی نیست رکسان. ولی...کم کم آدمو تجزیه میکنه. یعنی... ببینید، ما هممون آدم هایی تو مغزمون داریم، آدم هایی شکل خودمون، فقط با ورژن کوچک تر که هرکدوم مخصوص یه کاری هستن...مثلا برای آگلا، یه آگلا مخصوص پیپ کشیدن، تو مغزش وجود داره...یکی دیگه مخصوص قمار بازی و...ولی مشکل اینجاست که هر ماه، این آدم های کوچولو، جاشونو با هم عوض میکنن.
دورا سکوت کرده بود؛ گویی دیگر علاقه ای به ادامه ی حرفش نداشت. ولی به هر حال گفت:
_وقتی آدمی افسرده میشه، آدم کوچولوها با چسب نا امیدی توی مغزش میچسبن و دیگه نمیتونن بیرون بیان و جاشونو با هم دیگه عوض کنن پس کاراشونو اشتباه انجام میدن.
سکوت وحشتناکی بر فضا حاکم شد.
نه رودولف ایده ای داشت و نه رکسان به نظرش چیزی ترسناک می رسید.
_یعنی داری میگی همچین اتفاقی براش افتاده؟
_گفتم که...مطمئن نیستم ولی خب، فکر میکنم.
_یعنی چی کار باید بکنیم؟
سدریک فوت کرد و موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد:
_الان دیگه مهم نیست...شب به خیر تا فردا صبح.
***اگلانتاین پرده هارا کنار کشید و به پرتو صبحگاهی، اجازه ی ورود به خوابگاه را داد.
_اهه...صبح شد که، بخوابیم پس...
روی تختش غلت زد و چشمانش را باز باز نگه داشت تا خوابش ببرد.
در خوابگاه باز شد و ارنی وارد شد.
_اااا...بیداری آگلا؟
_آره...ولی دیگه دارم می خوابم.
_الان که صبحه.
_هوم...چه ربطی داره؟
_هیچی...پاشو بریم صبحونه بخوریم. بچه ها منتظرن.
اگلانتاین و ارنی خیلی زود پشت میز صبحانه نشسته بودند؛ اما خبری از بقیه هافلپافی ها نبود.
_بقیه کجا...
پافت نتوانست حرفش را به پایان برساند.
هافلی ها از پشت صندلی ها و میز ها بیرون پریده و فریاد شادی سر داده بودند.
_ناراحت شدین؟...چی ناراحتتون کرده؟
هم گروهی هایش با قیافه ی متعجب نگاهش می کردند:
_اگلا...ما ناراخت نشدیم...با خقط برای تو کیک خرفتیم.
وین به رکسان که با نگرانی به گیلاس های روی کیک خیره شده بود، اشاره کرد.
_و خدریک چند تا بادکنک خوت کرد.
سدریک با گونه های گل انداخته، نفس نفس می زد.
_و خودولف...چند تا ساحره دعوت کرد، با اینکه هیچ خدوم نیومدن. ما می خواستیم خوشحالت خنیم.
_اه...مرسی بچه ها...ولی من یک کم کار دارم...
اگلانتاین با بی توجهی و حواس پرتی چرخید و به سمت سالن عمومی هافلپاف به راه افتاد.
_خمکش نکرد؟
_نه...فکر نمی کنم. باید فکر دیگه ای کنیم.
*****_اممم...کیه؟ کیه؟ منم تهی
...بیام تو؟
صدای تق تق در اتاق اگلانتاین بلند شده بود؛ اما کسی داخل نشد. یا شاید هم به زبان پافت کنونی عادت نداشت.
اگلانتاین دوباره فریاد زد:
_کیه؟ منم منم...غذا آوردم براتون.
اما باز هم نه در باز شد و نه صدایی شنیده شد.
پافت به زور خود را از تخت جدا کرد و به طرف در رفت.
_عه!! یه بسته که اسم من روشه...مال من که نیست.
بسته ای ناشیانه کادوپیچ شده و مچاله، جلوی در قرار داشت.
اگلانتاین در را کوبید و به سمت تختش رفت؛ اما کنجکاوی اش غلبه کرد و دوباره رفت تا جعبه را وارسی کند.
_هووم...اسم من روشه...هووم...ماله منه...هووم...پس برش نمی دارم. نه...نه، باید برش دارم.
آخه این طوری پست جلو نمی ره. آخه ممکنه کس دیگه ای برش داره.
پافت کشان کشان و با سختی بسته را داخل اتاق هل داد؛ آخر بسته خیلی سبک بود.
_هووم...چسب داره...هووم...امضا نداره...جای اسم فرستنده ام که خالیه...خیلی ام مشکوک و ترسناکه...پس بازش کنیم دیگه.
ثانیه ای بعد کپه ای چسب گوشه ی اتاق افتاده و درهای جعبه گشوده شده بود.
_اامم...این چیزا خیلی آشنا به نظر...عه! این پیپه، همون پیپیه که وقتی هفت ماهم بود کادو گرفتم...از اون موقع دیگه پیپ کشیدن رو شروع کردم.
پافت، پیپ را با احتیاط گوشه ای گذاشت:
_این شال گردنه رو...اولین کادوی کریسمس بچه های هافل. رکسان از رشته های دو طرفش می ترسید.
اگلانتاین شال گردن مشکی و زردی که اسمش رویش حک شده بود را به گردن انداخت:
_اینم کاتانای ورژن کوچیک...تاتسویا توی تولد 14 سالگیم هدیه داد...خیلی اصرار داشت باهم دوئل کنیم.
پافت، به شمشیر پنج سانتی درون مشتش نگاه می کرد و از به یاد آوردن آن خاطره، قهقه می زد.
دست آخر به قابی که با پیچاندن روزنامه دورش، سعی در سالم ماندنش کرده بودند، نگاه کرد.
قاب عکس قدیمی و کهنه ای بود.
تمام دوستانش...لبخند زده و دست تکان می دادند.
خودش هم درمیان آنها نشسته و از ته دل می خندید. چشم هایش لبخند می زدند، نه لب هایش.
حتی اربابی هم گوشه ی قاب نشسته بود؛ لبخند نمی زد اما قیافه ای راضی به خود گرفته بود.
گونه های اگلانتاین خیس شده بودند. گویی از خوابی بیدار شده بود. از برزخی بیرون آمده بود.
****اگلانتاین هایی کوچک، از دیواره ی مغز صاحبشان آرام می لغزیدند و کنده می شدند.
یکی از آنها بیرون می رفت و دیگری وارد می شد.
همه شان عجله می کردند؛ به هرحال یکی برای باختن در دست های قماربازیش می رفت و دیگری تصمیم گرفته بود به کلاس شمشیر بازی برود تا بتواند با دختر سامورایی دوئل کند.
و اگلای دیگری بود که هراسان به دنبال تکه های کوچک خاطراتش می دوید...خاطراتی که نباید باز می گشتند...خاطراتی که بهتر بود پاک فراموششان کند.
ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۱۶ ۲۱:۱۵:۱۲