به سرعت راه میرفت . اشتیاق دیدن لرد سیاه را داشت.مدام به این فکر میکرد که چرا لرد سیاه او را اینقدر سریع احضار کرده است .
از در خانه مالفوی که فقط برای مرگ خوار ها باز میشد میگذرد تا به ساختمان میرسد .از پله ها سه تا یکی بالا میرفت تا این که بالاخره به تالار بزرگ عمارت رسید .در تالار تمام مرگ خوارهاحضور داشتند و همه به یک نقطه نگاه میکردند. به او!!
سوروس که از نگاه همه به خود تعجب کرده بود به سمت ولدمورت که آن طرف اتاق بود رفت و پس از تعظیمی کوتاه گفت:
- با من کاری داشتید سرورم؟
ولدمورت بدون هیچ مقدمه ای گفت:
- برای تو ماموریتی دارم . این ماموریت را فقط تو میتوانی انجام بدهی . یعنی من میخواهم که فقط تو انجام بدهی. تو باید یکی از اعضای محفل را بکشی.
- سرورم اسمش را بدهید تا من کار را تمام کنم.
ولدمورت در حالی که خنده ای بر لب داشت گفت:
- لیلی پاتر
سوروس که نمیتوانست خودش را کنترل کند فریاد زد:
- لیلی همان شبسوروس واقعا نمیدانست باید چکار کند . از طرفی باید به حرف دابلدور گوش میداد و اعتماد ولدمورت را به دست می آورد از طرفی عاشق لیلی بود.
پس از مدتی کلنجار رفتن با خودش بالاخره تصمیم گرفت که به شعار محفل احترام بگذارد و لیلی را بکشد.
او همینطور که زیر لب چیزی را زمزمه میکرد به طرف خانه لیلی رفت .
عشق هرگز نمیمیرد ... عشق هرگز نمیمیرد ...بالاخره به خانه لیلی رسید و پس از باز کردن در با جیمز روبه رو شد . جیمز که خیلی تعجب کرده بود که چرا یک خائن وارد خانه اش شده چوبدستی را بیرون کشید و خواست که با سوروس مقابله کند.ولی سوروس که پیشبینی همچین حرکتی را میکرد سریع تر از جیمز چوبدستی اش را بیرون کشید و جیمز را بیهوش کرد.
در راه پلهسوروس هنوز نمیدانست که چگونه میتواند کار لیلی را تمام کند ولی همچنان از پله ها بالا میرفت تا این که به پشت در اتاق رسید . وقتی در را باز کرد با صحنه بسیا عجیبی رو به رو شد.او ولدمورت را دید که در اتاق ایستاده و از لیلی هیچ خبری نیست.سوروس که خیلی تعجب کرده بود در حالی که اشک میریخت گفت:
- سرورم شما اینجا چیکار میکنید؟
ولدمورت بدون این که هیچ احساسی در صدایش باشد گفت:
- مطمئن نبود تو کار لیلی را تمام کنی برای همین خودم به این جا آمدم تا کار او را تمام کنم.
سپس لبخندی زد و از جلوی تخت کنار رفت.وقتی سوروس نگاهش به تخت افتاد و بدن بی جان لیلی را دید دوان دوان به سمت تخت رفت و بدن بی جان لیلی را در آغوش گرفت و های های گریه کرد.
ولدمورت که از این صحنه بدش آمده بود قیافه ای به خود گرفت(
) و گفت:
- سوروس فکر نمیکرد این قدر احساساتی باشی.
سپس خود را غیب کرد و سوروس را که همچنان گریه میکرد به حال خود گذاشت(البته این کار از ولدمورت بعیده ولی چیز دیگری نمیتوانستم بنویسم)
_____________
توی یه رول خوب هر کاری می کنین کنین!اما منطق رو هم رعایت کنین!
در هر حال عالی بود،برخلاف بقیه کپی کتاب ننوشتین!
تائید شد!