پسرک کلاهش را برای جلب توجه در هوا تکان میداد و با صدای بلند مردم را به تماشای برنامه ای که توسط برادرش اجرا میشد فرامیخواند.
"روشن کردن شمع بدون استفاده از هیچ وسیله ای! ... کبریت، فندک یا هر چیز دیگر! غیب کردن شمعدان! ... خانم ها و آقایون، ممکن هست که دیگر چنین فرصتی برای تماشای چنین برنامه ای نداشته باشید..."
مردم بی توجه به حرف های او از چادر خارج شده و به چادر های دیگر موجود در سیرک میرفتند. پسرک با مشاهده ی بی توجهی آنان رو حیه و هیجان قبلی خود را از دست داده بود و با صدایی که نگرانی در آن حس میشد نطق میکرد.
ناگهان از روی چهار پایه ای که روی آن ایستاده و جار میزد پایین پرید و با صدایی بلند تر و رساتر گفت:
" این پسرک تجلی ای است از قدرت های بی کران پروردگار بر روی زمین! ... نشانه ای برای آنان که منتظر پاسخی از پروردگارشان هستند برای سوال های بی جواب مانده اشان!..."
با آوردن نام پروردگار مردم توجهشان جلب پسرک شد و به سمت او رفتند و برای شنیدن ادامه ی سخن هایش ایستادند. عده ای نیز روی نیمکت های نزدیک به او نشستند و حواس خود را معطوف به او کردند. همچان که پسر گرم توصیف قدرت های خارق العاده ی برادرش که آنان را موهبتی از سوی خدا می نامید، بود، پسر دیگری که تقریبا با او هم سن بود به نزدش آمده و گوشه ی آستینش را کشید. با صدای زمزمه واری به او گفت:
" چرا حرف خدا رو وسط میاری؟ ... چرا خدا رو قاطی بازی های کثیف و اهداف شوم خودمون میکنی؟"
" جک! خواهش میکنم این بچه بازی هارو تموم کن. خود خداوند میخواد که ما از این زندگی جهنمی توی سیرک نجات پیدا کنیم. وگرنه این ایده ها و نظرات خلاقانه چطوری به ذهن ما میرسید؟"
پسر با شنیدن حرف های برادرش که بسیار روی او تاثیر میگذاشت نگاهی ار روی گیجی به زمین انداخت و سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد.
"باشه جان! قبول میکنم. ولی اگر باز از من بپرسی میگم پول به اندازه ی کافی دارم نیازی به این کار ها نیست. خودتون بهتر میدونین."
دقایقی بعد مردم دورتا دور جک که روی صندلی نشسته بود و کلاهی کهنه و پوسیده روی سرش داشت جمع شده بودند. عده ای نشسته و عده ی دیگری ایستاده منتتطر نمایش او بودند.
جان، برادرش در حالی که کلاهش را در دست داشت از جلوی مردم میگذشت و از ان ها پولی برای تماشای نمایش دریافت میکرد. بعد از اتمام جمع آوری پول با خوشحالی به سمت برادرش که در مرکز توجه مردم قرار داشت رفت درحالی که کلاهش را در دست تکان میداد و با صدای جیرینگ جیرینگ سکه ها به وجد می آمد.
"خب برادر! حالا نوبت توئه."
" نمیفهمم!... علت پوشیدن این کلاه مسخره چیه؟"
"فضاسازی! ایجاد جو مناسب برای نمایش!"
سپس لبخندی از روی تمسخر به او انداخت و گفت: "البته ابهت خاصی هم به تو میده!"
سپس در حالی که دست به سینه ایستاده بود،با چشم اشاره ای به شمعدان کرد که توجه جک را به شمعدان مقابلش برگرداند.
کلاهی که روی سر جک بود هر از گاهی با حرکت هاس سر او به پایین لغزیده و کل صورت او را میپوشاند و این موجب خنده ی حضار میشد.
جک دستانش را مشت کرده و نگاهش را به روی شمعدان ها دوخت. بعد از دقایقی که او همچان داشت روی شمعدان تمرکز میکرد و دیگران در انتظار روشن شدن شمع با قدرت تمرکز او بودند، صداهای آرامی که نشانه ای از اعتراضات مردم بود به گوششان رسید.
جان اکنون کمی نکرانی در چهره اش نمایان شده بود و زیر لب گفت:
" شروع شد! الان هاست که مردم بلند شن"
جک که به علت فشاری که به خودش آورده بود اکنون رنگش به سرخی میگرایید گفت: " باور نمیکنم که باز به حرف تو گوش کردم! خداوندا شاهد باش که همیشه اینه که مرا به کارهای پلیدی مثل این وادار میکنه"
"جو از تو سن و سال پایین تری داره اما اندازه ی تو غر نمیزنه! خجالت داره! مثل یک مرد رفتار کن و انقدر ترسو نباش!"
جک از نگاه کردن به شمعدان دست کشیده و به سوی برادرش یورش برد. در حالی که یقه ی او را گرفته بود فریاد زد: "این تویی که حریص و پر طمعی و برای رسیدن به خواسته هات حاضری از برادرت سو استفاده کنی!"
" ساخت یک زندگی مناسب برای برادرم اگه جرمه، گناهم را به گردن میگیرم. اما تو چی؟ ... تویی که هر روز با دیدن این زندگی ذلت بار باز هیچ درسی نمیگیری؟ تویی که هر روز با تمیز کردن فضله ی حیوانات و خوابیدن روی کاه و گل کنار اسب ها هیچ از خودت نمیپرسی که چرا اگر شرافتمندانه زندگی میکنیم و راه درست رو میریم هر روز زندگیمون بیشتر رو به زوال میره؟"
برادر ها با یکدیگر گلاوزیر شدند، در حالی که عده ای از حضار برای پس گرفتن پول خود به آنان نزدیک تر میشدند. البته قصدشان علاوه بر بازگرفتن پول های خود، گوشمالی بی عیب و نقصی هم بود که می خواستند نصیب آن دو بکنند. بعد از اینکه به حساب دو برادر رسیدند اکنون زمان آن رسیده بود که هر کس پول خود را بردارد و برود اما در کمال تعجب نه از پول ها خبری بود نه از اشیا قیمتی عده ای از حضار.
مشخص بود که کار، کار دو برادر نبود چرا که هر دو روی زمین افتاده بودند در حالی جز آن کلاه پوسیده چیزی نزدشان نبود.
بعد از دقایقی که هوا تاریک شده بود مردم کم کم سیرک را ترک کردند و جک ماند و جان و کلاه شبه گونی ـشان.
سپس مردی درشت اندام، که نگاه های خشمگینی داشت با بالای سر آنان رفت و لگدی به هر دو زد.
"پاشین و تن لشتون رو از چادر جمع کنین. هر سری به من میگین که این دفعه برنامه ی جالبی داریم و هر سری منه ساده باور میکنم. شما ها کی قصد ادم شدن دارین؟ میدونین به خاطر شما کره اسب ها چندتا مشتری دیگه پاشونو فردا به اینجا نمیذارن؟ برین گمشین از جلوی چشمام"
هر دو شانه به شانه راهی اصطبل شدند و بعد از رسیدن به آنجا خود را روی تلی از کاه انداختند. در سایه ی چراغی که در اصطبل بود پسر دیگری روی سکویی نشسته بود و در حال دسته دسته کردن اسکناس ها و بررسی اشیایی غیمتی همچون انگشتر و ساعت بود.
پسرک با لبخند تمسخر آمیزی گفت: " خسته نباشین! امشب خوب کار کردین.!"
جک در حالی که چهره اش از درد، درهم کشیده شده بود گفت: " برای تو آسونه که بدون خراشی پول هارو بدزدی و دربری. من و جان هستیم که هر سری باید کتک بخوریم. من و جانیم که هر سری باید خودمونو به خطر بندازیم."
"جک! انتظار نداری که جو، در حالی که از هر دوی ما کوچیکتره کتک بخوره در حالی که ما هستیم"
"من بازم نمیفهمم! ... چرا باید کتک بخوریم که حالا یا من باشم یا تو یا جو؟"
" وای نه! خواهش میکنم جک باز بحث رو شروع کردی. برای اینکه از این جهنم بریم. برای اینکه یه زندگی بهتر داشته باشیم، دیگه توی این سیرک مسخره نمونیم و هر روز مثل حیوون کار کنیم و در نهایت یک غذا در خد بخور و نمیر و یک ملافع برای هئابیدن توی طویله داشته باشیم."
جان که اکنون کمی از عصبانیتش کاسته شده بود گفت" نگران نباش! دیگه تموم شد! بع اندازه ی کافی پول داریک هر جا که بخواهیم هر زندگی ای که بخواهیم برای خودمون بسازیم. وسایلتون رو جمع کنید، به محص اینکه همه خوابیدن از اینجا میریم."
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
متاسفانه محتوای پست ربطی به هری پاتر یا دنیای جادوگری نداشت، اما خب....
خواهشا قبول کنین!
___________________
الآن من تورو چی کار کنم؟!
نشستم این همه عکس پیدا کردم که شما ها از رو هوا ننویسین دیگه
تایید شد!