هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: پادگان نظامی
پیام زده شده در: ۸:۱۶ دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۴
#23

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
مکان : آشپزخانه
عله با خوشحالی هر چه تمام تر وارد آشپزخونه میشه
سلام دوستان من رو فرمانده فرستاده تا به شما کمک کنم
یکی از سربازا : از تو مردنی تر نبود؟
عله در حالی که دستش رو به حالت تهدید امیزی تکون میده میگه: هی سرباز مواظب حرف زدنت باش مثل اینکه نمیدونی با کی صحبت میکنی
سربازه یک نگاه به رفیقاش میکنه و وقتی اونا هم سرشون رو به علامت نفی تکون میدن میگه
آقازاده ای؟
عله: ها؟ نه آقا خیلی بالاتر از این حرفا
سربازه: پسر وزیری؟
عله: بالاتر
سرباز :پسر آبری؟
عله: ها ها ها من رو خیلی دست کم گرفتی
سربازا که کم کم داشتن نگران میشدن: پس کی هستی؟
عله: موهای جلوی صورتش رو میزنه کنار و به پیشونیش اشاره میکنه : بازم نفهمیدی؟
سرباز: نـــــــــــــــه
هری: خنگه من کسی نیستم جز عله پاتر
سربازا: کافیه برو اون سیبزمینی ها رو خرد کن
عله: باشه باشه فقط یک سوال اینجا شومینه هم دارین؟
سرباز:شومینه؟ وسط کویر ؟ توی آشپزخونه؟
عله: خوب چه اشکالی داره مگه
سربازه:
عله: دکوریش رو هم ندارین؟
سربازه:
عله سرش رو میندازه پایین و میره گوشه یآشپزخونه تا سیبزمینی ها رو پوست بکنه
عله تو ذهنش: من چقدر بدبختم الا که پودرش هست شومینش نیست مثل اینکه همه دست به دست هم دادن تا من نتونم از اینجا فرار کنم
آه پدر خونده ی عزیز اگر میدونستی من اینجا گیر کردم ای کاش میتونستم یک جوری خبرت کنم
صدای آسمانی می یاد
--هان ای عله
چی ؟ تو کی هستی؟
-- من وجدانت هستم
چی میخوای ؟
-- یک سوالب برام پیش اومده تو از کدوم پدر خونده حرف میزنی؟
عله: نئیدونم
-- آبروی من رو بردی با وجدانهای دیگه داشتیم بیلیارد میزدیم که تو این حرف رو زدی همه به من خندیدن
عله:خوب ولش کن تو میتونی هر جا خواستی بری؟
-- اره چطور
عله: ای ول پس برو پیش پدر خوندم بهش بگو من اینجا گیر کردم
وجدان:


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: پادگان نظامی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۴
#22

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
حاجی میگه:هوووم اول بیا این فرش رو ببر بیرون بشور ببینم بلدی یانه
هری یه نگاهی به فرش میندازه و یه فکر شوم به مغزش خطور میکنه.سریعا فرش رو لوله میکنه و میبره بیرون
حاجی:جارو و پودر هم اون وره پست خوابگاه از اونجا بردار.میگم یه کمکم برات بیاد
عله:نه حاجی خودم تنهایی میتونم کاری نداره که هری بسرعت از در نمازخونه خارج میشه.نگاهی به اطراف میکنه یه عده سرباز در حال رژه رفتنن یه عده هم دارن دور خودشون میچرخن.از فرصت استفاده میکنه و به پشت ساختمون خوابگاه میره تا فرش رو بشوره.در پشت ساختمون کسی نیست پس هری فرش رو پهن میکنه و میره روش میشینه.
عله:پرواز کن میگم پرواز کن ای بابا پس چرا پرواز نمیکنی؟هووم حتما اینجا رو با طلسمهای قوی جادوکردن عیب نداره
هری از روی فرش بلند میشه و با خودش میگه"با جارو از اینجا میرم حیف که شنلمو جا گزاشتم وگرنه با اون خیلی آروم از جلوی نگهبان
در رد میشدم عمرا اگه میفهمید".بسمت جارو هایی که کنار دیوار قرار داره حرکت میکنه.تعدادی جارویه دسته دار و تعدای هم بدون دسته اونجا میبینه.
عله:ای بابا اینا که خیلی کوتاهن اینام خیلی بلند.اینا چرا مارک ندارن من از کجا بفهمم نیموبوسن پاک جارون آذرخشن هری بعد از بررسی هایه زیاد بالاخره تصمیم میگیره یه جارو که سالم تر از بقیس برداره.روش سوار میشه و آروم سر جارو رو بلند میکنه
عله:برو دیگه یالا هی با تو ام زود باش...
هری تک تک جارو هارو امتحان میکنه حتی یه خاک اندازه قرمزم پیدا میکنه ولی وقتی رو اونم نشست اتفاقی نیوفتاد
آبر:هوووی سرباز داری چه چیکار میکنی اون پشت اونم تنهایی بیا بیرون ببینم.
عله:هیچی به جون مرلین.حاجی گفته فرشهارو بشورم دارم جارو هارو امتحان میکنم
آبر:لازم نکرده تو فرش بشوری بیا برو تو آشپزخونه به یه بیکار احتیاج دارن برو اونجا بلکه یکم غذا بهت بدن بخوری جون بگیری حتما یه سلمونی هم برو .چرا موهات بلنده؟هان؟
عله:هر چی کوتاش میکنم باز بلند میشه
آبر:بعدا بیا خودم برات کوتاه میکنم فعلا برو که خیلی دیر شده. اومدیا.من رفتم میگم یکی بیاد اینا رو بشوره
عله:بله قربان
هری قبل از اینکه بره یه نگاهی به قفسه بالای جاروها میکنه و چشمش یه ظرف میافته که توش مقداری پودره.
عله:وای باورم نمیشه اینا اینجا از اینام دارن با این میتونم با بیرون تماس بگیرم با پدرخوندم حرف بزنم بگم شنلم رو برام بفرسته هری یه مشت از پودر رو بر میداره و میریزه تو جیبش و به سمت آشپزخونه حرکت میکنه...





Re: پادگان نظامی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۴
#21

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
حاجی طبق معمول در حال راز و نیاز بود که هری وارد نماخانه میشه و به سمت اون حرکت میکنه.

حاجی که از خود بی خود شده بود به عله هیچ توجهی نمی کنه توی نمازخونه هم هیچ کسی نیست. جز عله و حاجی.

حاجی یکم بلندتر راز و نیاز می کنه و با خودش می گه حوری برو, برو حوری.
عله میره پیش حاجی میشینه و میگه: منم حاجی هری, حوری نیسستم. که.
حاجی از طبقه هفتم آسمان محکم میفته پایین و میگه:
الله اکبر تو اینجا چیکار میکنی. مگه بعد صبحگاه قرار نبود بیای آموزش مراسم صبحگاه ببینی. از فردا بعد از نماز صبح باید مراسم صبحگاه رو اجرا کنی و بعد از اونم ورزش و نرمش صبحگاهی.
عله که تازه یادش اومده بود که پیش آبر و حاجی نرفته قیافش درهم شد. و رو به حاجی گفت:
راستی حاجی الان که 1 ساعت مونده به نماز ظهر اینجا چیکار می کنید.
حاجی گفت: بعد از اینکه تو نیومدی من دل آبر رو بدست آوردم و گفتم من براش دعا میکنم شاید آدم بشه. حالا شاید یادش رفته و اومدم برات دعا کنم به همین خاطر یک ساعت قبل از نماز اومدم اینجا تا برات دعا کنم تا آدم شی و دست از این جادو جمبل بازی کردنها دست برداری.

هری از حاجی تشکر می کنه و می گه خوب حالا چیکار کنم.
حاجی میگه:...........


من برگشتم


Re: پادگان نظامی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
#20

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
بعد از مراسم صبحگاه هر کس طبق برنامه ای که داشت به سمت کارش حرکت کرد و طبق معمول علی موند و حوضش
عله:من حالا چیکار کنم!؟
یکی از سربازان که در هرحا بستن بند پوتینش بود و با سرعت و یه لنگه پا در هوا در حال دویدن بود به هری برخورد کرد
شپلخ
سرباز:اووووی چرا وسط راه وایسادی؟مگه تو الان نباید بری قسمت آموزش اسلحه
عله:هان؟آهان چرا دارم میرم
سرباز:اینا دیگه از کجا اومدن؟
هری برمیگرده و صورت سرخ شده سرباز رو نگاه میکنه و میگه:از هاگوارتز یه مدرسه جادو یعنی یه مدرسه نظامیه تو قزوین

حیاط پشتی آموزش تیر اندازی
تعداد زیادی از سربازان همگی در یک خط در کنار هم بر روی زمین نشسته بودند و به اسلحه ای که در دستشان بود نگاه میکردند.هری که مبهوت وسیله ای که در دسته آنها بود شده بود به سمت یکی از سربازها میره و در کنار اون میشینه.
فرمانده:هوووی سرباز دیر که اومدی بدون اجازم میری میشینی؟ببینم اسلحت کو؟
هری یه تکه چوب از تو لباسش در می آره و به سمت فرمانده میگیره
عله:اینهاش...همیشه همراهمه از پر ققنوس و چوب درخت خاس و 27/5 سانته. از اینا فقط دوتاس یکیش که دسته منو اون یکی هم دسته...
تمامی سربازان که داشتن به حرفهای هری گوش میدادند از خنده رو دلهاشون افتاده و بودند و حالا نخند کی بخند.فرمانده که تابحال همچین چیزی نشنیده و بود و گمان میکرد که این پسره لاغر مردنی داره مسخرش میکنه با بلند ترین صدایی که میتونست از خودش خارج کنه فریاد زد
فرمانده:کافیه...
هری که تازه متوجه عمق فاجعه شده بود نمیدونست باید چیکار کنه تنها فکری که به ذهنش رسید این بود که بگه:
عله:من فکر کنم امروز باید میرفتم تو کارگاه نجاری ببخشید با اجازه
هری دو تا پا داشت و دو تا دیگم قرض گرفت حالا ندو کی بدو و در حالیکه صدای فرمانده از دور بگوش میرسید که در حال فریاد زدن بر سر سربازان است آرزو کرد که ای کاش معجون شانسشو با خودش می آورد

دو ساعت قبل از ناهار نمازخانه پادگان
حاجی طبق معمول در حال راز و نیاز بود که هری وارد نماخانه میشه و به سمت اون حرکت میکنه...





Re: پادگان نظامی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
#19

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
حياط پادگان يک ساعت بعد
همه سربازها ريخته بودند توي حياط و منتظز آبر بودند تا بياد.
ساعت حدود 10.5 صبح بود و سربازها انتظار نداشتند که به حياط بريزن
همه دوست داشتند سر کارشون برن و توي اتاق گرمشان مشغول به
کارهاي جاري روزمره بشن.
عله از همه پکر تر بود چون محکوم به خدمت در طول عمرش در پادگان شده بود.
همه سربازها در گوشه اي پراکنده بودند و هر کس با يکي مشغول صحبت بود. که آبر به حياط آمد.
آبر: همه به خط شين يالا.
سربازها تا به حال کلمه به خط شويد رو نشنيده بودند. اصلا از اين خبرها نبود.
آبر: از فردا صبح ساعت 6 صبح قبل از صبحانه بايد مراسم صبحگاه رو اجرا کنيم. و بعد ورزش و بعد مي تونيد برين صبحانه
اگه کسي صبحگاه نياد. صبحانه اي هم نمي خوره. عله بيا اينجا.
عله فکر مي کرد که آبر مي خواهد تنبيهش کند يا اينکه يک بلايي سرش بياورد و همه حسابي به ريش عله بخندند.
آرام و خونسرد به سمت آبر قدم برمي داشت و مي خواست پريشاني خود را پنهان کند.
آبر: فرمانده ميدان هم عله است که تا پايان عمرش بايد اينجا صبحگاه اجرا کند. عله بعد از مراسم امروز بيا دفتر من تا
آموزشهاي لازم را بهت بگم. حاجي شما هم بيا تا بگم. به عله چي آموزش بدين.
مراسم صبحگاه شروع شد ........................


من برگشتم


Re: خاطرات حاجي جوان!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
#18

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
...و چنین بود که پاتر توسط آبر بخشیده شد

یک روز سرد زمستانی پادگان نظامی واقع در کویر لوت:
صدای برخورد چیزی با شیشه باعث بیدار شدن هری شد.هننز هوا کاملا روشن نبود.هری پتو را از روی خود کنار زد.عینکش را از میز کنار تختش برداشت و بر روی بینیش گذاشت و سپس به سمت محل صدا برگشت
عله:اء تویی هدویک
هری بلند شد و پنجره را باز کرد و کبوتری را که در حال نوک زدن به شیشه بود به داخل اتاق آورد
سرباز:چیکار میکنی یخ زدیم بابا پنجره رو ببند
عله:چطوری منو اینجا پیدا کردی؟نامه برام آوردی؟کو؟کجاس؟
کبوتر بیچاره که از رفتار عجیب پسر خشکش زده بود به دستان هری نوک میزد تا شاید او را رها کنه
عله:چیه؟جواب نامه رو میخوای منکه هنوز نامه ای ندیدم
هری تمام قسمتهای بدن پرنده را نگاه میکنه و با تعجب بهش میگه"گمش کردی؟عیب نداره برو دوباره بیار"
هری پنجره رو دوباره باز میکنه و پرنده رو به بیرون پرتاب میکنه "زود بیای یا من منتظرم"
سرباز:اه ببند اون...بابا قندیل بستیم
عله:هان؟
صدای قدمهای کسی از دور شنیده میشه و ناگهان بانگ الله اکبر بر تمام فضا طنین انداخت
آبر:برپا
تما سربازان در حالیکه غرولند میکنند و چپ چپ به هری نگاه می اندازن از جا بلند شده و بعد از پوشیدن لباس به سمت نماز خانه حرکت میکنند

نماز خانه پادگان:
حاجی در محراب قرار گرفته و در حال بجا آوردن نماز صبح است
سرباز:این حاجی واقعا مرد نورانی هستش از دیشب قبل از شام تا حالا یه ضرب نماز خونده کسی هم جرات نداره بهش بگه بسه
هری نگاهی به حاجی میکنه و با خودش فکر میکنه که این حاجی اینقدر نورانی شده که میشه به عنوان ورد لوموس تو چوبدستی ازش استفاده کرد
بعد از پایان نماز همه به سمت غذا خوری هجوم میبرن تا صبحانه بخورن.هری که شدیدا نگران حاجیه به سمتش میره بلکه بتونه اونو منصرف کنه
عله:حاجی...حاجی...خودتو کشتی.باور کن رهبر محفل هم یعنی چیزه رهبره آسلامم اینکاری رو که شما میکنید نمیکنه
حاجی:آخه نمیتونم
عله:بله میدونمم باید اول غذای روح رو بجا بیارد بعد غذای جسم رو...
حاجی:نه آخه نمیتونم
عله:یعنی چی؟
جاحی:گیر کردم
عله:ببخشید؟ولی منکه پام رو رو سیمی چیزی نزاشتم.نکنه محراب دان شده؟
حاجی:نه نه ...تو محراب گیر کردم
هری که کم مونده از خنده فوران کنه خودشو کنترل میکنه و به پشت حاجی میره و دستشو دور کمرش حلقه میکنه
حاجی:هوووی خودتو با من چیکار داری؟
عله:میخوام بکشمت بیرون حاجی
حاجی:هوووم؟در این موارد اشکال نداره فقط بجنب
هری که تمام فکرش پیش یه صبحونه عالی شامل نون تست با کره بادوم زمینی به اضافه یه لیوان آب کدو حلواییه با تمام قدرت حاجی رو میکشه بیرون.
حاجی:آووووو دستت درد نکنه برادر امیدوارم خیر از این دنیا و اون دنیات ببینی
عله:فعلا که همه بدنم درد میکنه میشه از روم بلند شین
حاجی:اوه ببخشید

در سالن غذاخوری پادگان:
هری با سرعت خودشو میرسونه به سالن و روی یکی از صندلیها میشنه و منتظر میمونه تا ظرفش پر از غذا بشه
عله:ای بابا پس چی شد این غذا...
سرباز:برادر بلند شو تو صف وایسا اینجا که رستوران نیست
هری به سمت صف طویلی که دو سه دور , دور سالن پیچیده میره و بعد از مدتی در برابر سر آشپز قرار میگیره
سرآشپز:بیا بخور یکم جون بگیری پسر تو چقدر لاغر مردنی هستی
عله:این چیه؟
سرآشپز:نون و پنیر و یه چاییه مشتی
عله:پس آب کدوحلواییش کو؟
سرآشپز:چی چیش کو؟
هری با تعجب به سر آشپز نگاه میکنه و به سمت یه میز خالی میره در این حین با خودش میگه"منکه میدونم غذاهای خوبو میدن این حاجی و آبر بلومبونن.شب حتما با شنل نامرئیم یه سر میزنم آشپز خونه

حیاط پادگان یک ساعت بعد:
...





Re: پادگان نظامی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ سه شنبه ۲۷ دی ۱۳۸۴
#17

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
ادامه داستان از رول هرپوی کثیف
*****************************
سربازا می افتن دنبال عله و هاجی جیم میزنه
یکی از سربازا که تازه آموزشش یادش اومده بود و به دنبال عله می دوید
سرباز: ایست ایست ایست
بنگ بونگ صدای تیر میاد و بله سربازه به هوا شلیک می کنه.

عله که یاد خاطره قدیمیش می افته از ترس شوکه می شه و می ایسته و سربازا می ریزن سرشو بوق بوق بعد می رن پادگان.
آبر که عصابانی بود از فرار عله از زندان و خدمت با خودش می گه می دونم چی کارت کنم به سربازه میگه بندازینش بازداشتگاه.

حالا صبح اوله وقته و آبر تو دفترش نشسته و عصبانی و داره فکر میکنه که عله رو چیکارش کنه.

حاجی که نمی دونست چه جوری گنداری که بالا آورده رو بخوابونه میره تو اتاق آبر.
حاجی: سلام علیکم
آبر: علیک سلام وقاعا که واقعا که از شما دیگه انتظار نداشتم.

حاجی: خوب دیگه جونن. اشتباه کردن شما باید ببخشینشون بالاخره یک بزرگی گفتن کوچیکی گفتن بخشش از بزرگترهاست.

آبر: تو رو می بخشم ولی می دونم با اون عله چی کار کنم موقع رفتن به یکی از سربازها بگو بره عله رو از بازداشت گاه بیاره بیرون. و بیاره اینجا تا تکلیفشو مشخص کنم.

حاجی یک اوه بعنوان اینکه با اون دیگه کار ندارن می ره بیرون و به یکی از سربازا دستور می ده که بره عله رو بیاره پیش آبر.

سربازه میره پیش عله و عله رو از بازداشتگاه میاره بیرون رو بهش میگه دخلت اومده دیگه فکر کنم اعدامی

آبر تو اتاقش نشسته بود و داشت هفته نامشو می خوند (هفته نامه عصر ارتباط بود که به جای شنبه, سه شنبه رسیده بود) که یهو یک صدایی اومد

ها من وجدانت بیدم مگه تو جوون نبیدی رفتی از خودت هزار راه نرفته خوندی و رفتی میتینگ حالا اینا هم جوگیر شدن رفتن جشن جادوگران.
بهتره یک فکر دیگه بکنی و برو به مسئولین زندان وگو که این و به جای اعدام محکوم خدمت حبس در پادگان کنی و همینجا نگر داری.

آبر: راست میگی ها چرا به فکر خودم نرسید همین کارو میکنم.

و عله رو سرباز میاره تو

*****************************
حالا من داستان رو کشیدم به پادگان دوباره بقیش با خودتون


من برگشتم


Re: پادگان نظامی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
#16

هرپوی کثیف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ جمعه ۲۹ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۷
از یونان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 81
آفلاین
عله : حاجی ! میریم پادگان، آبرو چه جوری دور میزنیم ؟
حاجی : آبرو ... آبر که بنده ای بیش نیست ! شما باید از خدا هراس کنید ! درضمن کی گفته ما میخوایم بریم پادگان ؟ ... عباس ... عباس !
عباس : جونم حاجی ؟
حاجی : برادر یه راست برو به نزدیک ترین امام زاده ی موجود در این نواحی . اول از همه یه نمازی بزنیم به رگ بعدشم بریم از آزادی دادن زندانیان آسلام به درگاه حق توبه کنیم ! بعدشم با برادران میشینیم وقت تلف شده رو حساب میکنیم اگه وقت اضافه اومد عباسو میفرستیم پادگان بره از کافی نت چندین فروند سیم سرور بلند کنه تا این سرباز صفر، علیو به امام زاده ببندیم بلکه رستگار گردد !
عباس : روی چشمم حاجی ! تا چند تا از اون زردآلو هاتو بتکونی رسیدیم

_ در امام زاده .

همگی دست به دعا برداشتن و دارن توبه نامه روز سه شنبه رو تمام میکنن .
حاجی : آمین یا رب العالمین !
و بعد دستاشو به صورتش میکشه . و رو به عله میکنه !
حاجی : برادر یه بند انگشت فیض اضافه اومد ! بیا بگیر بمال به صل و صورت مبارک بلکه یه معجزه ای صورت بگیره از دست سوال جوابای آبر راحت بشی !
عله سرش رو پایین میندازه و شرمگین رو به حاجی میکنه .
عله : حاجی شرمندتم ! ولی من باید برم تهران، نمیتونم بات بیام پادگان !
حاجی : بیچاره نکن این کارو ! دو هفته بیش تر نیس اومدی خدمت میخوای دو دره بازی دربیاری !؟ دوساعت نمیشه که میان دنبالت ! همی میکننت توی گونی تیپاکست میکنن به جایی که هر روز خواب ببینی برگشتی قزوین و زیر استکبار آبری !
عله : ولی نمیشه حاجی ! دارکی میدونه ؛ من باید برم میتینگ !
حاجی و عباس به طرف عله بر میگردن .
حاجی و عباس : میـــتیــــنگ !؟

_ چند ساعت بعد .

عله : حاجی ! حاجی پاشو ! رسیدیم پادگان !
حاجی : آه * ! پادگان !؟ ایول برادر ! تصمیمت عوض شد !؟ بر میگردی پادگان ؟
عله : نه حاجی ! اومدیم تورو پیاده کنیم خودمون بریم میتینگ ! عباسم میخواد از زیر استکبار آبر بیاد بیرون !
حاجی : خاک بر سر کوته فکرتون ! برین آقا ! برین میتینگ ! باشد که هر روز برای رستگاری شما در مسجد دعا نمایم!

_ در راه تهران .

_ وقت خدا حافظیه تو گلوم، حلقه زده بغض غریبونه ای ! ... من میرم از زندگی تو بـیـ ...
عله : بسه بابا ! ما که داریم از استکبار آبر در میایم باید کلی بشنک بزنیم !
عباس : آقاجان ! کی دلش واسه آبر تنگ شد ! دلم به حال بدبخت خودم میسوزه !
دارکی : آره ! منم بعضی از مواقع که به فانتزی روولوشن فکر میکنم میشینم زار زار گریه میکنم !
عباس : نه بابا ! چیزی فراتر از این قرتی بازیاس ! ... من فقط دو روز دیگه از خدمتم مونده بود ! امان از وسوسه های شیطانی !

_ در راه میتینگ .

سه همراه، با پای پیاده قدم زنان در حال رفتن به محل جشن تولد هستند .
عله : عباس چه کردی با خودت ! ایول پیرهن سفید ! ایول صلح جهانی ! فقط اگه اینقدر به موهات نمیرسیدی الان ما مجبور نبودیم جواب خانواده های این دخترای دم بخت که افتادن توی جوبو بدیم !
عباس : یادم باشه واسه خودم یه نوشابه باز کنم !
دارکی : آه ! بعد از این همه بالاخره مملیو میبینم ! دلم برای استکبارش یه ذره شده !
بووووووق !
سه نفر به صدای بوقی که از پشت سرشون به گوش می رسید برگشتند !
عباس : جلو چشتو نیگا کن ! به عله میگم بیاد نهی از منکرت کنه ها !
راننده سرش رو از 206 مشکی رنگ بیرون میاره !
راننده : سلام دوستان ! من مایک لوری هستم ! بپرین بالا که دیر نرسیم به میتینگ !

_ در میتینگ .

میتینگ حرف تازه ای برام نداشت، هر چی بود، پیشتر از اینا گفته بود ! *

_ بعد از میتینگ .

جمعیت زیادی دم در رستوران وایساده بودن .
گیلدی : میتینگش خوب بود ! فقط باید یکم در چینمان صندلی ها بیشتر دقت می کردین ! بین صندلی ها خیلی فاصله بود ! ساحره هم به مقدار کافی نبود !
کریچر : مدیرشم چیزی از مدیر بوقیای ما کم نداشتن !
دامبل : آره بابا سه تیر وسط فرق کچلش !
که نا گهان همگی با ماشین صد و دهی که مدیر رستوران خبر کرده بود مواجه میشن !
آبر سرش رو از ماشین میاره بیرون .
آبر : آره !خودشه ! پیدات کردم ! عله ... عله نیلی ! بگیرینش !

____________________________

آه : کنایه از بیدار شدن از خواب !
اون جمله کذایی : برای اطلاعات بیشتر به کاست فرهاد مراجعه کنید !


ویرایش شده توسط هرپوی كثيف در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۸ ۱۹:۵۸:۲۶


Re: پادگان نظامی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
#15

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
عله و دارکی هر دو در سلول نشسته بودند و منتظر بودند تا نیمه شب فرا برسه
دارکی: مطمئنی میان ؟
عله : آره
دارکی : پس چرا نیومدن
ناگهان صدایی از پشت در سلول به گوش میرسه
دارکی : نکنه میخوان ما رو شبانه اعدام کنن ؟
عله : نه بابا
ناگهان در باز میشه و و هاجی میاد تو
عله : هاجی نمیدونی من چقدر از دیدنت خوشحالم بخاطر تو هم که شده حاضرم تمام نمازهای سربازان پادگان رو بخونم
هاجی : حتما البته من همیشه از کسانی که دوست دارند به من کمک کنند خیلی خوشم میاد برای همین به آبر میگم برات دو سال دیگه اضافه خدمتم بزنه
عله : حالا من یک چیزی گفتم.....
هاجی : بجنبین هنوز متوجه نقشه فرارما نشدن باید فرار کنیم
هر سه از در سلول خارج میشن و به بیرون میرن
عله ناگهان چشمش به نگهبانایی میفته که بیهوش روی زمین افتادند
عله : ببینم هاجی خودت تنها این کارارو کردی؟
هاجی : نه عزیزم با کمک خدا موفق شدم
ناگهان صدای نگهبانان بلند میشه : جون مادراتون وایسین خواهش میکنیم
هاجی : حالا وقتشه. سپس از درون امامش یک زنجیر در میاره و اولین نگهبان رو میزنه و همین طور دومی و سومی
عله : ببینم هاجی شما قبلا کنفو کار نمیکردین
هاجی : نه راستش سطحش پایینه
عله : چی
هاجی : زود باش با موبایلم زنگ بزن به برادر عباس بیاد دمه در زندان باید فرار کنیم
هاجی موبایلش رو پرت میکنه سمت عله و عله رو هوا آن را میقاپه
عله : ووووواوووو هاجی p900 هاجی کی رو خفت کردی ؟
هاجی : اوه دیدم این سربازا موبایلارو دراورده بودن داشتن بولوتوس بازی میکردن منم وقتی که همشون رو زدم این رو از یکیشون پیچوندم
دارکی : مرسی هاجی
هاجی : حالا مرام گذاشتم تورم نجات دادم دیگه پر رو نشوها عله بدو به عباس زنگ بزن
عله چنده 0912.....( میترسم برای عباس مزاحمت ایجاد شه )
عله :آهان این دفعه گرفت
_مشترک گرامی تمام خطوط به سمت مشترک مورد نظر اشغال میباشد لطفا شماره گیری نفرمایید
اه به ریش مرلین قسم اگر این دفعه نگیری میرم شیشه های خونممون رو به عنوان اعتراض میشکنم
هاجی : به ریش کی قسم
عله : منظورم به خدا قسم آهان این دفعه گرفت
الو عباس منم عله
_به سلام...ا ..الو...صدات نمیاد
بیا دمه در زندان داریم فرار میکنیم
چی...صدات نمیاد...
میگم بیا دمه در زندان
....با کی ی تو؟؟؟!!!
اه میگم بیا دمه در زندان
حالا...دیگه ...فحش...ناموسی...میدی
ناگهان هاجی با دست آزادش گوشی رو از عله میگیره و میگه
_مرتیکه..... میگه بیا دمه در زندان داریم فرار میکنیم
_اطاعت هاجی
هر سه نفر از زندان فرار میکنند و وارد فضای بیرون میشوند
دارکی : هاجی حالا باید چی کار کنیم؟
هاجی : نگران نباش من پارتیم کلفته فقط کافیه پام به پادگان برسه اونوقت دیگه هیچ خطری تهدیدمون نمیکنه
عله : من واقعا متشکرم از زحماتت
هاجی : شنیدم بچه مایه داری تو پادگان حساب میکنیم ( پول وده پول زور وده )
عله در حالی که به دوربین نگاه میکنه : ای خدا چرا من اومدم توی این خرابشده
در همون لحظه هاجی میگه : اوناهاش اینم وانت عباس که داره میاد
بدین ترتیب همگی سوار شدن و به سمت پادگان راه افتادند
-------------------------------------------
یادتون باشه در پست بعدی هاجی بخاطره نفوذی که داره بالاخره برای آبر دلیل قانع کننده ای میاره و دوباره ادامه داستان در پادگان اتفاق میافته
------------
ببخشید اگر خیلی خوب نشد آخه خیلی موضوع داستان به بد جایی کشیده شده بود . دفعه بعد جبران میکنم




Re: پادگان نظامی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
#14

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
توجه: این پست خیلی ارزشی هست و کلا تاپیک ارزشی هست و
این که عله اوین چه وکنه ارزشی هست و اینا
___________________________________---
زمان : نیمه های شب
عله داخل سللولش نشته و دو همبند دیگش خوابیدند
عله با خودش زیر لبی : می یاد ؟ نمی یاد ؟ یعنی میشه نیاد؟ ولی اون قول داد ؟
یکی از همبندا سرش رو بلند میکنه
-- بگیر بتمرگ دیگه دیوونه
عله : بیشین بینیم باو به زودی رفع زحمت میکنم
همبندیه : تو از روز اول اعصاب ما رو خورد کردی , آرامش نداریم از دست تو
عله : برو بینیم باو مگه چی کارت کردم
همبند : شبا خواب ندارم وقتی میخوابی حزیون میگی حالا هم که نخوابیدی چرت و پرت میگی
عله: من؟ ............حزیون؟
همبند : اره
عله: چی میگم ؟
همبنده : چرت و پرت دیگه نمیدونم ممل تو اخراجی و ویدا خره و من اتشفشانم و از این چیزا
عله: برو جدی اینا رو میگم؟
همبند : نه از خودم در آوردم یکی کنارت بخوابه شب اول ازت نا امید میشه , من بهت پیشنهاد میکنم قبل از ازدواج با زنت یک جا نخواب
اون یکی همبند از زیر پتو : اقا صحبتای بی ناموسی نکن
عله صدای طرف رو می شناسه و بر میگرده با شک میگه
دارکی خودتی؟
همبنده کلش رو از زیر پتو در مییاره
ای ول عله ی خودمونی که شک کرده بودم ها ولی فکر کردم فوق فوقش ویلی ادوارده
عله : اینجا چی کار میکنی مارمولک
دارکی: ویدا ازمون شکایت کرد اومدن گرفتنمون
عله :
دارکی: مرگ حالا خوبه دست ما رو از پشت بسته بودی
عله: من؟؟؟؟؟؟ برو اقا تهمت نزن
دارکی یک کاغذ از جیبش در میاره
این رو عمم نوشته؟
عله روی کاغذ دقت میکنه
اِ این رو از کجا اوردی
دارکی: از پستت پرینت گرفتم مدرک پیش خودم نگه داشتم
عله : خوب حالا بده ببینم کدوم پستمه
دارکی : برو خودتی
عله : خوب باشه باهات یک معامله ای میکنم
دارکی: مثلا
عله میره جلو و در گوش دارکی یواش پچ پچ میکنه
دارکی: خداییش ؟
عله : جوون تو حالا اون ورق رو بده
دارکی ؟: اول بزار بریم بیرون بعد
اون یکی همبند (تریپ کوروشی) : دیووونه ها بزارین بخوابم


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.