نقل قول:
رولی بنویسید در مورد حضورتون در حین یک اختراع مشنگی که بیش از همه چیز بهش نیاز داره شخصیت شما. میتونین در اون نقش داشته باشید و یا فقط تماشاچی باشید. رفتار خودتون و مشنگ ها رو پس از اختراع توصیف کنین. از خلاقیتتون استفاده کنین.
دانش آموزان گریفیندور به تکلیف ماگل شناسی نگاه کردند و همه غرق در فکر شدند.
ثانیه ها گذشتند و ملت همچنان غرق تفکر بودند.
دقایق گذشتند و ملت همچنان غرق تفکر بودند.
ساعت ها گذشتند و ملت همچنان غرق تفکر بودند.
حتی تابلوها و ارواح بقیه دانش آموزان هم خوابیدند، اما گریفیندوری ها همچنان غرق تفکر بودند.
تا اینکه بالاخره ناگهان چراغی بالای سر کتی بل روشن شد. نور چراغ تا عمق چشمان گریفیندوری ها که به تاریکی تالار عادت کرده بودند را سوزاند.
سپس کتی با خوشحالی گفت:
- یافتم! یافتم!
توجه گریفیندوری ها به او جلب شد.
کتی داشت از شادی روی هوا میپرید. اما بالاخره گریفیندوری ها موفق شدند او را با ضربات مگس کش و حتی پرتاب دمپایی آرام کنند.
بالاخره کتی گفت:
- بالاخره فهمیدم نقطه متالیک جدیدم رو کجا گذاشتم!
گریفیندوری ها:
- نصف شبی چرا انقدر سر و صدا میکنید؟ بگیرید بخوابید فردا کلاس دارید!
گریفیندوری ها با دیدن آرسینوس که از طریق تابلوی بانوی چاق داشت وارد تالار میشد، هفت، هشت عدد پا و دست قرض کردند و چهار دست و پا به سوی خوابگاه هایشان دویدند.
آرسینوس پس از اطمینان از اینکه همه به خوابگاه هایشان رفته اند، به سوی میز کنار شومینه تالار رفت تا از پارچ، لیوانی آب برای خودش بریزد.
آب را در لیوان پر کرد، و سپس آن را از سوراخ های نقابش به دهان ریخت. داشت از نوشیدن آب خنک و گوارا لذت میبرد که کاغذ پوستی روی میز را دید. همان کاغذی که گریفیندوری ها را ساعت ها میخکوب کرده بود. کاغذی حاوی تکلیف ماگل شناسی.
آرسینوس به تکلیف نگاه کرد و نیشش از شادی باز شد...
فلش بک به دوران کودکی آرسینوس:خانواده دور میز نشسته بودند و همزمان با شنیدن آهنگ ملایمی از رادیوی جادویی، به خوردن شام مشغول بودند.
شام آن شب استیک بود. همراه با معجون های خوشمزه ای که پدر خانواده برایشان درست کرده بود.
آرسینوس کوچک که از کراواتی که سه برابر خودش قد داشت به عنوان پیشبند استفاده میکرد، داشت به آرامی با غذای خود بازی میکرد. با اینکه استیک دوست داشت، اما آن شب اصلا به غذا میل نداشت. فقط چون پدر و مادرش آن روز مجبورش کرده بودند که خواندن و نوشتن یاد بگیرد تا سال بعد که میخواهد به هاگوارتز برود بتواند کتاب بخواند و تکلیف بنویسد!
آرسینوس پس از اینکه دید پدر و مادرش کل توجهشان به غذایشان است، چشمانش را در حدقه، زیر نقاب، چرخاند و از روی صندلی اش بلند شد و به اتاقش رفت تا با جاروی اسباب بازی اش اندکی دور اتاق پرواز کند.
چند ثانیه بعد، آرسینوس داشت با سرعت پنج سانتیمتر بر دقیقه، در ارتفاع ده سانتی متری زمین، دور اتاقش پرواز میکرد و حسابی هم تسترال ذوق میشد.
وی همچنان داشت پرواز میکرد و خودش را در جایگاه یکی از مهاجمین تیم ملی کوییدیچ انگلستان تصور میکرد، که ناگهان...
- مااااااااااااع!
آرسینوس که ترسیده بود، به دیوار برخورد کرد که موجب شد جارویش همچون کاغذ تا شود. کودک نقاب دار، در حالی که کراوات بلندش را همچون شال گردن به دور گردن می انداخت تا یک وقت زیر پایش گیر نکند، از روی جاروی تا شده پیاده شد و رفت تا منبع "ماااااع" را بیابد.
از اتاق خارج شد و اولین چیزی که دید، پدرش بود که همچنان پشت میز غذا خوری نشسته است؛ اما آنچنان به روزنامه پیام امروز خیره شده که چشمانش از زیر نقاب بیرون زده اند!
بلافاصله پس از خروج آرسینوس از اتاقش، مادر آرسینوس نیز در حالی که کراوات صورتی اش را روی لباس خوابش محکم میکرد، از اتاق خود خارج شد.
آرسینوس و مادرش به سوی پدر خانواده رفتند تا دقیقا ببینند که چه چیزی وی را چنین شگفت زده کرده است.
البته آرسینوس نتوانست موضوع را متوجه شود، اما مادرش با خواندن روزنامه، بسیار تعجب کرد و بلافاصله گفت:
- فردا شبه... حتما باید بریم!
آرسینوس به شدت از اینکه در مقابل یادگیری خواندن و نوشتن مقاومت کرده، پشیمان شد. اما مغرور تر از این حرف ها بود که راجع به مطلب نوشته شده در روزنامه، از پدر و مادرش سوال کند. پس نتیجتا در حالی که با پشیمانی دماغش را بالا میکشید، به اتاق خود بازگشت...
فردای آن شب:ساعت هشت بعد از ظهر بود که پدر و مادر آرسینوس، با تشر و اوقات تلخی از او خواستند که سریعتر لباس هایش را بپوشد. و البته نقابدار کوچک که میکوشید همزمان با جمع و جور کردن کراوات درازش، ردای رسمی بپوشد، هول کرد و نزدیک بود شستش برود داخل چشمش.
و پس از چند دقیقه خانواده جیگِر که همگی حاضر و آماده شده بودند، به سرعت از خانه خارج شدند و سوار بر ماشین پدر شده، به سوی مقصد نامعلومی روانه شدند.
در راه، آرسینوس که روی صندلی عقب نشسته بود، نگاهی به مناظر اطراف که تقریبا در تاریک فرو رفته بودند انداخت. و سپس گفت:
- نمیخواید بگید دقیقا کجا داریم میریم؟
- داریم میریم یه چیز جادویی-مشنگی ببینیم.
- چی؟ یعنی چی؟
- توی روزنامه نوشته بود مشنگ ها کشف کردن که چطور مثل ما عکس های متحرک بسازن. اونم توی صفحه های خیلی بزرگ، و اونم با صدا! عکسای متحرک ما همشون ساکتن!
- نه بابا؟!
- بله پسرم... این مشنگا هم دیگه دارن خودشونو به ما میرسونن.
مادر آرسینوس در حالی که داشت روی لب های نقابش، رژ لب قرمز میکشید این جمله را گفت.
در ادامه مسیر، همه سکوت کردند، تا اینکه بالاخره به مرکز شهر لندن رسیدند و پس از پارک کردن ماشین، از آن پیاده شدند و به سوی ساختمان بزرگی رفتند.
بالای سر در ساختمان، تابلوی پر زرق و برقی قرار داشت که روی آن، کلمه "سینما" نوشته شده بود.
خانواده جیگر، پس از اینکه ظاهر عجیبشان به شدت توجه مشنگ ها را جلب کرد، موفق شدند بلیطی تهیه کنند و وارد شوند. هرچند که جایشان در ردیف های انتهایی بود، اما میتوانستند صفحه سفید و بزرگی که مقابلشان بود را ببینند.
چند ثانیه گذشت و اتفاقی نیفتاد.
خانواده جیگر داشتند به انواع و اقسام تئوری ها، مبنی بر سرکاری بودن قضیه و حتی وجود یک تله برای جادوگران و ساحره ها فکر میکردند که ناگهان صفحه سفید مقابلشان سیاه شد...
و بعد نوشته ها به آرامی شکل گرفتند...
نقل قول:
کارگردان: مصطفی رحماندوست، مولف کتاب حرفه و فن.
بازیگر اصلی: حیف نان در نقش بروسلی.
بازیگران فرعی: خانواده رجبی غیر از غضنفر در نقش شخصیت های منفی.
مشنگ ها و خانواده جیگر غرق در سکوت و با تعجب به صحنه مقابلشان نگاه میکردند، که ناگهان موزیک پس زمینه شروع به نواختن کرد و فیلم آغاز شد.
چشمان همه به صحنه سیاه و سفید و بروسلی ای که داشت همه را قلع و قمع میکرد، خیره مانده بود.
چند دقیقه بعد، فیلم تمام شد. بسیار هم زود تمام شد.
اما همه شروع کردند به دست زدن. همه، بلا استثنا!
حتی آرسینوس هم با اینکه تنها صدای "غوودا غووودا" شنیده بود، به شدت از دیدن فیلم هیجان زده بود. پدر و مادرش همچنین. حتی آرسینوس چند مورد دید که چشمان پدر و مادرش از شدت تعجب و هیجان از زیر نقاب بیرون زده است. و حتی تعداد زیادی مشنگ را دیده بود که کت و شلوارهایشان را دریده، سر به بیابان گذاشتند و از صحنه محو شدند!
پدر آرسینوس همچنان که دست میزد و چشمانش هم چهارتا شده بودند، گفت:
- من... من واقعا باورم نمیشه. مشنگ ها جدی جدی یه پا جادوگرن برای خودشون... ظاهرا باید توی دیدگاهمون یه تجدید نظر بکنیم...
و آرسینوس موافق بود. به شدت موافق بود!
پایان فلش بک!آرسینوس نیشش را جمع کرد، قلم پری از جیب ردایش در آورد، چوبدستی اش را با یک ورد "لوموس" روشن کرد و روی یکی از مبل ها نشست و مشغول نوشتن تکلیف ماگل شناسی شد...