دوئل بین رابستن لسترنج و مریدانوسخانه ریدل رابستن جلوی ولدمورت نشسته .
ولدی: رابی ! شانس در خونتو زده .
رابستن : هوم ؟
ولدی : تو مامور شدی که بری شمشیر این یارو گودریک رو برام بیاری.
رابی : ما چاکریم ارباب!
دفتر مدیریت خیلی محترم مدرسه هاگوارتز هیچ کس داخل دفتر نبود ، دفتر ساکت بود و اینا که یهو یه نفر از پنجره پرید تو دفتر .
فرد داخل شده برای احترام به قوانین راهنمایی و رانندگی اول به راست و بعد به چپ نگاه کرد ، سپس به سمت کمد اتاق رفت ، شمشیر گودریک رو ورداشت ، برگشت و از پنجره پرید پایین . ( فضاسازی در حد تالکین
)
اتاق خواب دامبل دامبل روی تخت خوابیده و از وحشت داره ناخوناشو میجوه ، بعد از چند لحظه میره سراغ مینروا تا اونو بیدار کنه .
دامبل : مینی ...مینی بیدار شو .
مینروا : (سانسور شد)
دامبل : ای بابا ، مینی میگم بیدار شو ، چرا به مادر خدابیامرزم فحش میدی ؟ شمشیرم گم شده .
مینروا : بگیر بخواب !....خر و پف...
دامبل : نمیتونم ، شمشیرم گم شده اعصابم خورده !
مینروا : خر و پف...به من چه خب ؟ ...تو کمدته دیگه !
دامبل : نیست ، اون جا نبود ، همه جا رو گشتم ..نبود .
مینروا : بگیر بخواااااااب !
دامبل : میگم نکنه دزدیدنش ؟
مینروا : امکان نداره ! هاگوارتز آخر امنیته...شما هم بگیر بخواب...خر و پف...
دامبل : نمیتونم ! بی خوابی گرفتم !
مینروا : من مطمئنم پیدا میشه .
دامبل : چه منطق غریبی !
و بعدش هر دو به خواب میرن .
اندرون خواب دامبل آن شب که دامبل به طور استثنا کمتر غذا خورده بود به خواب عمیقی فرو رفت ، او هنوز چند قدمی در عالم خواب !!!راه نرفته بود که خود را در باغ مخوفی یافت ، بوی گند گل و صدای وق وق بلبل ها فضا را پر کرده بود .
در همین لحظه کوه آتشفشانی فوران میکنه ، رعد وبرق ، زلزله ، سیل ، خخه...
دامبل همین طور تو کف بود که ناگهان فردی رو به رویش نمایان شد ، صورت فرد را هاله ای از نور پوشانده بود .
دامبل : سفیدی کیستی ؟
همان فرد پاسخ داد : من گودریک گریفندور می باشم ! خاک بر سرت کنن !
دامبل :
گودریک : سالازار اسلیترین آن فرد بوقی بر ما اعلان جنگ نموده ، زود باش ای دامبل ! برخیز و شمشیر باستانی ام را به من بده که شرایط بسیار خطیر است همی !
دامبل :
سرورم ، جد بزرگوارم ...بخشش از بزرگان است...راستش...شمشیر رو گم کردم .
گودریک : چـــــــــی ؟ چه غلطی کردی ؟ دوباره تکرار کن !
دامبل : تته پته .
گودریک :
دیشش بوم بیب دفف بوق !
دامبل :
گودریک : هی پشمک ! فقط بیست و چهار ساعت وقت داری تا شمشیر من را پیدا و آن را در خواب به من تحویل دهی ، وگرنه انا الله و انا الیه راجعون !
دامبل با وحشت از خواب بیدار میشه.
تالار تجمعات محفل دامبل بالای منبر رفته و داره برای ملت محفلی سخنرانی میکنه .
دامبل : ای ملت غیور محفل همیشه ققنوس! شما رو به دیدن فیلم که توسط دوربین های های مدار بسته دفتر من گرفته شده دعوت می کنم .
ملت محفل به تلویزیونی که در پشت دامبل بود خیره میشن ، فیلم به نمایش درمیاد :
هیچ کس داخل دفتر نبود ، دفتر ساکت بود و اینا که یهو یه نفر از پنجره پرید تو دفتر .
فرد داخل شده برای احترام به قوانین راهنمایی و رانندگی اول به راست و بعد به چپ نگاه کرد ، سپس به سمت کمد اتاق رفت شمشیر گودریکو ورداشت ، برگشت و از پنجره پرید پایین .
محفلی ها صداهایی درآوردند که نشان از اعتراض شدید به این حرکت بود .
دامبل : میدونید هویت این فرد بوقی که شمشیر باستانی من رو دزدیه کیه ؟ رابستن لسترنج!...حالا...از شما میخوام که برید و لسترنج رو جر بدید ...اول میخواستمم پسرمو بفرستم تا این کار خطیر رو انجام بده ولی بعد دیدم که پسر ندارم...این شد که تصمیم گرفتم قرعه کشی کنم !
دامبل اسم محفلی ها رو روی چند تا تیکه کاغذ نوشت ، کاغذا رو تا کرد ، بعد ریخت تو مشتش و به همشون زد ، بعد از اون چشماشو بست و یکی از تیکه کاغذ ها رو ورداشت ، تاشو باز کرد و گفت : مریدانوس ! شانس در خونتو زده ! باید بری و با رابستن دوئل کنی ! من شمشیرم رو از شما میخوام!
خانه ریدل ایگور : ارباب ولدمورت نامه آمده است .
ولدی : بیارش ببینم .
ایگور : نامه از سوی محفلی ها است ارباب ، به نظر شما آن ها با ما چه کار دارند ؟
ولدی : بدش بینم نامه رو !
ایگور : نــــــه ارباب ! شاید داخل این نامه بمب باشد ! نمی توان مطمئن بود !
ولدی : بوقی انقدربوق نزن ! نامه رو بدش به من !
ایگور نامه رو داد دست ولدی ، ولدی بی درنگ کرد تو پاکت نامه دستشو و نامه رو بیرون آورد :
هوی بوقی ها !
فکر کردین که چی ؟ شمشیر ما رو می دزدید ؟ بوووووووق !
یکی از اعضای غیور محفل حاضر شده با اون رابستن بوقی دوئل کنه ، کجا ؟ تو راه آهن هاگزمید ! کی ؟ فردا صبح !
به کله کچل ولدی
ولدی نامه رو پاره کرد !
ایگور : رابستن جان ! اصلا نگران نباش ، ما پشتت هستیم .
ولدی : ای رابستن ! تو نماینده مرگ خوارانی حالا! میخوام ترفندهای مخوف دوئلم رو بهت آموزش بدم... یه معجون خفنی هم هست که باید بخوری ...دنبالم بیا .
راه آهن ، ساعت دو نصفه شب هوا شدیدا تاریکه ، صداهایی هم به گوش میرسه ، سایه ای روی ریل های آهن جلو میره و به سایه دیگری میرسه .
ــ سلام سایه...یعنی ...چیز... سلام هری !
ــ هممم... به این زودی چقدر صمیمی شدی ؟
چی کار داری این وقت شب قرار گذاشتی ؟
ــ ببین... فردا صبح قراره یه دوئل برگذار بشه این جا... ازت میخوام بیام داوری کنی این دوئل رو ، هوای مارو هم داشته باشی.
ــ چرا باید همچین کاری بکنم ؟
ــ خب پول بهت میدم حاجی ! هزار گالیون خوبه ؟
ــ ما چاکریم !
راه آهن ، ساعت هشت صبح رابستن این ور ریل راه آهن و مریدانوس هم اونورش واستاده ، هری هم وسط ریله .
هری : ببینید بچه ها ! هر وقت من سوت زدم دوئل رو شروع میکنین ... سووووووت !
ــ جریوس !
ــ قزوینیوس !
و آن دو یار هاگوارتزی تا ساعت ها جنگیدند و جنگیدند و جنگیدند ...
دوربین زوم میکنه روی رابستن و مریدانوس ، از همه جاشون خون میاد ، لباساشون پاره شده ، دست و پای رابستن قطع شده و یه گوشه افتاده ، مریدانوس هم قطع نخاع شده و روی ریل افتاده ، هر دوشون با دهنشون چوبدستی رو گرفتن و دارن با استفاده از ورد های غیر کلامی به هم طلسم میفرستن .
قطاری از دوردست می آید ، قطاری سرخ رنگ که پیچ و تاب کنان همچون ماری از میان دره ها و کوه ها عبور میکند و پیش می آید...ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش... قطار می آید و همین طور می آید ، کودکانی معصوم داخل آن قطار هستند و بی صبرانه منتظر رسیدن به هاگوارتز می باشند...آنان ثانیه ها را می شمارند...
رابستن : هوم ...قطار میاد ؟
مریدانوس نگاه معنی داری به هری میندازه ، هری هم میگه : هو بوقی ! چه انتظاری از من داری ؟ هزار تا سکه تقلبی به من میدی ؟ میخوای به نفعت داوری هم بکنم ؟
رابستن : یه صداهایی میاد...قطار نیست ؟
هری : نه خیر ! به علت کم کاری اخطار میگیرین ها ! یالا ! طلسم بکنین تو هم !
قطارقرمزی پدیدار شد .
رابستن : جیـــــــــــــغ ! الان میمیریم ! من دست و پام قطع شده نمیتوم حرکت کنم ! کـمــــــــــــــک !
مریدانوس هم میخواست چنین دیالوگ هایی را بگوید ولی چون قطع نخاع شده بود نتوانست .
قطار نزدیک تر شد ، چیزی نمانده بود که رابستن و مریدانوس به دیار باقی بپیوندند که...
هری جلو قطار پرید و فریاد زد : اکسپلیارموس !
و قطار به میلیون ها مولکول تجزیه گشت .
هری برمیگرده و رابستن و مریدانوس رو نگاه میکنه که همچنان طلسم میفرستن به هم .
هری : اه ! بس کنید دیگه ! سه ساعته تو آفتاب واستادم واسه شما بوقی ها ! اکسپلیارموس! اکسپلیارموس !
رابستن و مریدانوس منفجر شدند !
هری :
فردای آن روز ، قسمتی از روزنامهآلبوس دامبلدور ، رئیس محفل ققنوس و مدیر هاگوارتز که یکی از متدین های جامعه به شمار می رفت دیشب در هنگام خواب به علت نامعلوم و مرموزی درگذشت .
مینروا مک گونگال که در آن لحظه شاهد ماجرا بوده اعلام کرد که دامبل در لحظه مرگش مرتبا تکرار می کرد : گودریک ، گودریک ، مهلت بده جون مادرت و اینا .
...