سپیده دم بود و هوا کمی سرد بود . در آن وضعیت من و هرمیون در میان تعداد زیادی از دمنتور ها قرار داشتیم . باید از خودم دفاع می کردم ولی در دمیان این تعداد تغریبا بی تاثیر بود . ولی باز هم تلاش خود را باید می کردم . حداقل برای نجات جان هرمیون . از هر جادو یی که بلد بودم استفاده کردم و آن پمنتور ها را دور کردم .
ولی کافی نبود چون هرمیون در این هیر و ویر از حال پفته بود . و باید خودم به تنهایی تمام آن ها را فراری می دادم .یکی از آن ها بی خبر پشت سر من امد و شروع به کار کرد . من هم به صورت غریزی چوب جادوگر را بالا آوردم و به سمت دمنتور جادویی روانه کردم . آن دمنتور پا به فرار گذاشت ولی هنوز من ۴ دمنتور برای مقابله داشتم . در این میان هرمیون به هوش امد و به کمک من شتافت ما هر دو شروع به ورد خوانی کردیم و به کمک هم دیگر دمنتور ها را عقب راندیم .
هرمیون با ۲ تای ان ها در حال جنگ و جدال بود و من هم ۲ تا . ولی ۴ تای دیگر به آن ها اضافه شدند. در این میان رون از این جا سر دراورد و از پشت به دمنتور ها حمله کرد و به کمک او ما توانستیم یک دمنتور دیگر را فراری دهیم . وضعیت بحرانی بود و ما دیگر خسته شده بودیم . کنترل ورد ها از دستمان خارج شده بود و دیگر نمی دانستیم چه وردی بر روی لبانمان می آید . هری پیشنهاد داد که همه فرار کنیم و ما هم پذیرفتیم و شروع به دویدن کردیم .
در میان راه هری پایش لغزید و روی زمین افتاد یکی از دمنتور ها به او حمل کرد . دمنتور شروع به کار خود کرده بود که هری قوی ترین جادویی را که بلد بود روی او اجرا کرد . دمنتور به هوا بلند شد و شروع به جیغ کشیدن کرد . در همین حال رون از روی زمین بلند شد و کنار هری و هرمیون ایستاد ولی این بار یک چیز فرق می کرد . راهی برای فرار نداشتند . پس هر سه یک قسمت را زیر نظر گرفتند و شروع به روانه مردن طلسم های قدرت مند دفاع از خود کردند .
تعدادی از دمنتور ها فرار کردند ولی هنوز تعداد آن ها زیاد بود . پس هرمیون راه فراری را باز کرد و دوباه هر سه شروع به دویدن کردند تا گرفتار چنگال دمنتور ها نشوند . ولی باز هم آن ها سرعت زیادی نداشتن و دمنتور ها به آنها رسیدند . هری شرع به صحبت کردن کرد :
- هرمین راه فراری نداریم . تو سمت چپ رو مواظب باش منم سمت راست . رون تو هم مواظب باش از عقب به ما حمله نکنن .
رون در جواب :
-واقعا تو از من انتظار این کار رو داری ؟
-آره رون وقت نداریم واسه ناز کردن پس یک بار نشون بده که تو هم قدرت داری . آماده اید ؟
هرمیون :
-آره
رون :
-فکر کنم .
در همان لحظه هر سه به دمنتور ها حمله کردند و شروع به فراری دادن آن ها کردند . ولی قدرتشان کافی نبود . رون هم از حال رفته بود و دیگر فقط هرمیون و هری بودند تا لشکری از دمتنور ها رو فراری بدن .
هری شروع به دویدن کرد و هرمیون هم همینطور . آن دو هر دو به طرف هاگوارتس رفتند و در حال حرکت طلسم هایی به سمت دمنتور ها می فرستادند . در میان راه هری یادش اومد که رون رو در میان راه فراموش کرده اند . هری به هرمیون گفت :
-برو و کمک بیار منم بر میگردم تا رون را بیارم .
هرمیون:
-مواظب خودت باش
هری مسیر مخالف را پیش گرفت و برگشت . او وقتی به رون رسید یک دمنتور روی او قرار داشت و روح او را تقریبا بلعیده بود . ولی هری باز هم دمنتور را فراری داد و رون نیمه جان را بلند کرد و شرع به حرکت کرد .
در میان راه به علت سرعت کمش دوباره با دمنتور ها درگیر شد و این بار شانس یارش بود و ۳ استاد از هاگوارتس به کمک آن ها آمدند و آن ها را فراری دادند .
رون در بیمارستان جادویی تحت درمان بود و هری و هرمیون سالم به تحصیل ادامه دادند.
پایان
غلط های تایپی و نگارشیت زیاد بود. در اواسط پست ضمیر گوینده ی داستان رو از اول شخص مفرد (هری) به اول شخص غائب تغییر داده بودی که به داستانت ضربه زده بود. پردازش سوژه هم جذابیت لازم رو نداشت. ضمناً برای فراری دادن دمنتور ها فقط ساختن پاترونوس کارسازه و نیازی به ورد های دیگه نیست.
تأیید نشد