یکی بود ، یکی نبود .
یه هری پاتر بود ، یه ولدمورت .
ولدمورت جادوگر بدی بود.
هری پاتر جادوگر خوبی بود .
ولدمورت یه بار سعی کرد هری رو بکشه .
ولی هری نمرد .- چطوری مامان بزرگ ؟ هری چه طوری زنده موند ؟
این سوالی بود که برای همه پیش میومد ...
برای هری ، برای ولدمورت و برای دامبلدور .دخترک آرنج هایش را به پاتختی روبرویش تکیه داد و با کنجکاوی پرسید :
- دامبلدور کی بود ؟
مادر بزرگ نگاه موشکافانه ای به نوه اش انداخت ، آنگاه عینکش را بر روی بینی اش جابجا کرد و گفت :
- مهم نیست کی بود عزیزم ، دامبلدور نقش مهمی توی داستان ما نداره !
دخترک که به نظر می رسید ناامید شده سری تکان داد ، از اسم دامبلدور خوشش آمده بود... حیف...
مادربزرگ دوباره ادامه داد :
- هری کوچولوئه ما به یک مدرسه ی جادوگری می رفت ، توی اون مدرسه جادوگری رو یاد می گرفت . مادربزرگ نگاهی به ساعت دیواری اتاق خواب انداخت ، ساعت 12 نیمه شب بود ، مثل هر شب داستانی برای نوه اش سرهم می کرد ... ولی به نظر می رسید این داستان از بقیه جذاب تر بوده ، چون دخترک هنوز هم با اشتیاق به مادربزرگش خیره شده بود.
- مامان بزرگ ؟ هری خواهر برادر هم داشت ؟
مادربزرگ در حالیکه خمیازه می کشید گفت :
- نه عزیزم ، هری یتیم بود ، خواهر و برادر نداشت ، مامان و باباش هم توی یک سانحه ی رانندگی مرده بودن ...
- ولدمورت چی ؟
مادربزرگ آهی کشید ، خسته بود ، باید به سرعت چیزهایی سرهم می کرد تا کودک بخوابد ، مهم نبود چه چیزی ...
- خب ولدمورت هم یتیم بود ، اون توی یتیم خونه بزرگ شده بود ، اما اونم به ها.. هاگ ..و..ارتز.. ( خمیازه ی مادربزرگ
) مدرسه ی جادوگرا می رفت .
دخترک مشتاقانه پرسید : اونم به هاگوارتز می رفت ؟
مادربزرگ گیج و گنگ به نوه اش خیره شد هاگوارتز کجا بود ؟ این بچه چی میگه؟!
با وجود تعجبش ، اما حال و حوصله ی بحث با نوه ی سیریشش را نداشت :
- آره دخترم ، اونم به هاگوارتز می رفت ، ولی قبل از به دنیا اومدن هری. وقتی هری به هاگوارتز رفت اون دیگه مدتها بود که فارغ التحصیل شده بود .
اما با این حال اونا تقریبا هر سال همدیگه رو می دیدن ، آخه ولدمورت دوست داشت هری رو بکشه ، چون جادوگر بدی بود و هری خوب بود .
هری ما بزرگ شد و 7 سال توی مدرسه درس خوند ، بعد ولدمورت رو کشت و سالها بعد با خواهر دوستش ازدواج کرد و بچه دار شد.
خب دیگه ، قصه تمومه ، بیگیر خواب بچه .
آنگاه مادربزرگ با سرعت سرش را روی بالشت گذاشت و Z های کوچکی از گوشه ی دهانش بیرون پریدند
.
اما دخترک نخوابید ، به هری فکر می کرد ، هری کوچولو ی بیچاره ، ولدمورت دنبالش بود ...
و دامبلدور چی ؟ اون کی بود ؟
دخترک خمیازه ای کشید و غلتی زد . او به خودش قول داد وقتی بزرگ شد داستانی راجع به هری بنویسه که دامبلدور توش نقش مهمی داشته باشه ...
و بعد .. خوابید.
اسم دخترک، جوان کاتلین رولینگ بود...