هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
- من رو بکشید، عمرا" !
- بکشید .. بکشید! پیری تورو نکشیم هم تا دو ماه دیگه پخ پخ!
ریتا : باب من باید هِی هر دفعه بهتون بگم این پخ مال ِ منه؟ اَه !
دامبل : من بیا مخونه ی ریدل که چی بشه ؟ زیر زمین ..؟ ایششش!

در همون لحظه روزنامه ای که در دست فیلت ویک بود ، به روز میشه !

فیلت : دمبل دست رو دست بذاری قیمت این هم میره بالاها! همین الان پنجاه گالیون شد شصت!
دمبل : !

و سپس، با زور همه ی محفلی ها بالاخره راضی به انجام این کار و خریدن ِ آنجا شد . بنابراین با تمام جمعیت محفل که مبل ها و .. ی خونه اشان را در دستشان حمل میکردند، به سوی خانه ی ریدل به راه افتاد .


خانه ی ریدل

بارتی از اتاق نارسیسا بیرون آمد و به سوی مرلینگاه رفت . در دلش ، با خود شعری میخواند ! ولدی نیز روزنامه را در دست داشت و یک دستش نیز به ایمیلش بود و عکس های داف هارو سیو میکرد . همچنین سفارش ِ کرم ها و ... ی کاشت مو رو میداد !!

زینگگ.. ززززیننگگگ..
- بلا، در رو باز کن!
- پاشو خودت باز کن مرتیکه!
ولدی :

زززینگگگگ .. ززززییینگ.. زیییییییینگ!
- بارتی، در میزنن!
- شنیدم باب!
ولدی :

زییییینگگ .. زینگگگ..
صدایی از پشت در به گوش ولدی رسید:
- ما مشتری هستیم، تام! در رو باز کن..
ولدی:

از روی صندلی اش بلند شد ، اما بلاتریکس و بارتی زودتر از او به سوی در حمله ور شدند. بارتی که می دید بلا زودتر از او به در میرسه، برای اینکه شایع نشه به سوی پنجره رفت و به هوا خوری مشغول شد !

بلا در رو با یک حرکت سریع باز کرد .

- سلام! ایول شما که همه اتون محفلی هستید!
- !
- محف.. محفلیی؟
- !

8 از 10!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۳ ۱۳:۳۱:۴۰

[b]دیگه ب


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
همان زمان خانــه ریدل:

بارتی در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید روزنامه ی قهوه ای رنگی که در دستانش پاره و مچاله شده بود تکان تکان داد و با خوشحالی جیغ ویغ کرد
_ ارباب!بلاخره چاپ شد بلاخره چاپ شد! تصویر کوچک شده

لرد با خونسردی روزنامه را از دست بارتی گرفت و با دقت به ان نگاه کرد ..ناگهان برق عجیبی در چشمان مرموزش درخشید

بلاتریکس با حالت دلبرانه ای پیراهن سبز بلندش را صاف کرد و به لرد نزدیک شد
_ ارباب! تصویر کوچک شده به نظر من که بهتره زیرزمین روبه جادوگران اصیل اجاره بدیم و نه کس دیگه ای

بارتی خیلی سریع به بلاتریکس پشت کرد و با صدایی که به جیغ می ماند گفت :
_ بابایی!میشه بوزینش مشتری هارو به من بدی؟!

لرد با خونسردی به عکس خانوادگی مادرش که روی دیوار خوددنمایی می کرد خیره شد و بعد به بلا که با تمسخر به بارتی پوزخند می زد سپس به چشمان درشت و مظلومی که پر از اشک بود نگاه کرد و با لحن سردی گفت :نه

بارتی بدون مکس از ردای لرد اویزان شد و در حالی که گریه می کرد و همزمان جیغ هم می کشید سعی می کرد قیافه ی مظولمی هم به خود بگیرد
_بابایی!بابایی!خیلی بدی!بابایی بین من و بچه ها دیگه خیلی فرقه..جیمز رو نیگا کنین یویو داره ولی من با دمپایی آنی مونی بازی می کنم فقط،بابایی تورو سالازار! تصویر کوچک شده

لرد که متوجه شده بود اگر بیشتر مخالفت کند ردای زیبایش که بـلا برایش دوخته بود کاملا جر می خورد و از طرفی صد و سی مرگخوارش بیدار شده و دنبال ماموریت خانه ریدل را روی سر می گذارند دستی بر سر بارتی کشید و با تظاهر گفت
_ باشه پسرم!

بلا با ناراحتی به لردنگاه کرد و بعد در حالی که موهایش را تکان می داد جلو امد و دست بارتی را کشید و گفت
_ بیا برو خاله نارسیسا کارت داره!

بارتی در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید به طرف اتاق نارسیسا رفت چون می دانست هروقت که خاله بلای بد اورا برای تنبیه پیش نارسیسا می فرستت خاله خوبه برایش قصه می خواند تا بخوابد!


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۱ ۱۳:۴۱:۱۷

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از آرامگاه سپید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 131
آفلاین
سوژه جدید!
یک صبح معمولی ، آفتابی و زیبا بود!
خورشید به طور مایل به خیابون سنگفرش شده می تابید وگرمای زیبا و آرامش بخشش را به همگی ارزانی میکرد.

خانه گریمولد ، که در بین خانه های 12 و 14 قرار داشت در یک ثانیه پدیدار شد.
در چوبی و قدیمی خانه باز شد و چندین عدد خرت و پرت شامل ، مبل ، تخت خواب ، اثاثیه و ... به بیرون پرت شدند ، دوباره در بسته شد و خانه از نظر ها پنهان!!

در خانه گریمولد!
_ دیگه نمیتونم! گمشین از خونم بیرون!
آلبوس دامبلدور : هری! تو داری چی کار میکنی؟
هری پاتر که بسیار خشمگین به نظر می رسید فریادی کشید و به بالای سرش اشاره کرد.

سوراخی به قطر یک متر تمام بر سقف ایجاد شده بود.
هری برای بار دوم فریادی کشید.
_ دیگه نمیتونم شما بوقی ها رو اینجا تحمل کنم! یالا از خونه من برین بیرون! دو ماهه که برام آسایش نذاشتین! بعد از فوت خدا بیامرز سیریوس اینجا لات خونه ! عیاشی می کنن ، پارتی میزارن ... من میخوام زن بگیرم! آسایش داشته باشم! فکر کردی رولینگ گفته من جینی رو میگیرم ، این کارو می کنم ، نه خیر آقا! جینی رو میگیرم ، چو رو صیغه می کنم ، هرمیون رو هم همینطور! تازه هوگو هم اصلش پسر من بوده!

رون ، هرمیون و جینی :

آلبوس : هری ... هری! تو نمیتونی این کارو با ما بکنی! محفل دیگه جایی نداره که بره!

هری : این دیگه مشکل خودتونه!

فردای آن روز!

ملت محفلی خانه به دوش ، در حالیکه مقداری اسباب و اثاثیه رو در بقچه هاشون جا دادن ، در کنار یک دکه روزنامه فروشی می ایستن.
آلبوس : فلیت ، بپر یک روزنامه بخر!
از اون طرف هم جیمز برای فلیت قلاب میگیره تا قدش به دکه برسه!
فلیت : دو تا مجله خانواده ، سه تا مجله شوکا ، یکی تجربه ، یکی هم مامایی در عصر حجر!آها یکی هم بدین که توش آگهی فروش خونه باشه.

فلیت روزنامه رو میده دست آلبوس.
آلبوس یک نگاه به روزنامه میکنه.
_ بورلی ویزاردس ، ده میلیون گالیون رهن ، ده هزار تا گالیون اجاره! چقدر پول داری فلیت؟
فلیت دست تو جیبش میکنه ، یک عدد مگس از داخل جیب بیرون میپره!
_ آها! ... این جالبه! زیر زمین خونه ریدل ها ، 50 گالیون رهن ، 10 گالیون اجاره!چطوره؟
_

----------------------------------------------
خب محفلی ها میرن به خونه ریدل ها! در زیر زمینشون زندگی میکنن...
صد در صد اتفاقات جالبی میتونه بیفته تو این داستان!
ادامه بدید!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۱ ۱۳:۲۴:۳۸


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
آلبوس دامبلدور و گابریل و آسپ با همدیگه تنها می شن . دامبلدور نگاهی به گابریل که آسپ رو در آغوش گرفته می اندازه و می گه :
- ...
- سلام آلبوس . چطوری ؟ خوفی ؟ مهد کودک راه انداختی ؟
- اِع ... سلام بارتی ! چطوری ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
- مگه ما امشب کلاس خصوصی نداشتیم ؟
- امشب ؟ هاااا ... هوووم ... هییین ... هووون ... هووومژ ...

بارتی نگاهی به آلبوس که همینجوری مشغول فکر کردنه می اندازه و در حالیکه به سمت در خروجی می ره ، می گه : خداحافظ .
و از خونه ی دامبل دور و دورتر می شه . اونقدر که دیگه نتونه به سوژه ی این خونه برگرده و همینجوری دور می شه و دور می شه که پست به ارزشیت کشیده می شه و نویسنده به سمت آلبوس میاد می گه :
- زودتر سوژه رو ادامه بدین . یه کاری کنین تا من بنویسم و بیخیال این بارتی بشم .

آلبوس نگاهی به آسپ که کچل شده می اندازه و می گه : چقدر کلت سیفیت شده بیا بریم تو . اوووی دختریکه ، تو هم برو آشپزخونه رو تمیز کن .

گابر که به شدت عصبانی شده با یه حرکت مافوق ژانگولری و ارزشی آسپ رو می اندازه تو بقل آلبوس و اونا مشغول کارای بی ناموسی با هم می شن .

گابر با خودش : این بارتی همیشه می گفت این هافلیا بی ناموسن . من باورم نمی شد ... ایناها ! ببینش چه کارایی می کنه
---------------------------------------------------------------------------
خارج از رول بالا :
بارتی : چی ؟ می خوای رولمو حساب نکنی ؟
آل سو : آره
بارتی : چرا ؟
آل سو : سوژش بوقیه
بارتی : نـــــــــــــــــه !
آل سو : من خیلی گولاخم
---------------------------------------------------------------------------


ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۰ ۱۰:۳۳:۵۶


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
گراوپ، گابر و آسپ عزیز!
سعی کنید بیناموسی پست هاتون متعادل باشه. یکم داره از حد و مرز خودش خارج میشه. لطفا رعایت کنید!

-------

اژدها: ژوهاهاهاهاها...

گابر جیغ کشید و پرید بغل آسپ ولی آسپ جا خالی داد گابر با مخ اومد رو زمین!
آسپ:

شوووووووو! (افکت زبانه های آتش)

آتش دهان اژدها به آسپ برخورد کرد و کل موهای او را سوزاند.
گابر: کچل!

آسپ با خشم به گابر نگاه کرد و به سمت او هجوم برد تا بزنه فک و دهنش رو بیاره پایین ولی یادش میاد که اونا یک هدف مشترک دارند و برای فرار باید با هم متحد بشند و به هم نیاز دارند. پس با این حالت به گابر خیره میشه.

شوووووووو!

آسپ آپ پز میشه. خنده گابر قطع میشه و کم کم میفهمه ماجرا داره جدی میشه. یک شیرجه نمایشی میزنه و آسپ رو از مقابل زبانه دیگر آتیش های اژدها دور می کنه. آسپ در حالی که سوزش عمیقی رو در تمام نقاط بدنش حس می کنه و داره گریه اش میگیره با صدای بلندی میگه: عجب غلطی کردیما! نمی خواد فرار کنیم! بیا برگردیم داخل گابر!

گابر با اطمینان میگه: آسپ ما پیروز میشیم! راهی هست که با هم اومدیم باید تا آخرش بریم! ما موفق میشیم!

شوووووووو!

آسپ جزغاله میشه و در حالی که تمام استخوان هاش در آتیش میسوزه فریاد میزنه: برگردیم گابر! دامبــــــــــــــل!!!!!!

بوم!

در خونه دامبل به کناری پرتاب میشه و آلبوس دامبلدور در حالی که خشم و غضب در چهره اش دیده میشه بیرون میاد. ابتدا با عصبانیت به گابر نگاه می کنه و سپس چوبدستیش رو به سمت اژدها میگیره. وردی را زیر لب زمزمه میکنه و اژدها منفجر میشه!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۹ ۲۱:۱۸:۰۱



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
آسپ با وحشت به باسیلیسک نگاه کرد و سپس چوبدستی اش را از درون جیبش بیرون کشید. به سوی باسیلیسک ورد بیهوشی قرمز رنگی فرستاد، اما باسی (!) با یک حرکت فوق ارزشی جاخالی داد و در نتیجه ورد بیهوشی کمانه کنان به گلی خورد و آنرا سوزاند !

باسی: سوهاهاهاها!
آسپ: مرض! استیوپفای!

اینبار چشمش را هدف گرفت. ورد به او خورد ولی چیزی نشد.

آسپ: استیوپفای!
باسی: سوهاهاها!
آسپ: استیوپ..فای؟
باسی: همچنان، سوهاهاها!

آسپ:

گابریل نزدیک باسی شد و لگدی به او زد. سپس به سوی آسپ برگشت.

- بوقی این که پلاستیکه! بادکنکه!
- اِ؟ سه ساعته دارم چی کار میکنم؟

آسپ با عصبانیت چوبدستی اش را درون جیبش گذاشتريال سپس قدمی به جلو برداشت و ناگهان جیغ بنفشی کشید.

- جیــــــغ! نمیدونستم آلبوس تو خونه اش اژدها هم داره..
- حتما اینم پلاستیکیه..

آتشی مهیب از دهان اژدها بیرون زد.

گابر: بوق خوردی، این پلاستیکی نیست!


[b]دیگه ب


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۷

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
در داخل ذهن آسپ!
هوووم! خب بوقی همون اول گابر داره خروپف میکنه یکم دیگه به ذهن پوچت فشار میاوردی میفهمدی که نمرده!

در واقعیت!
آسپ کنار گابر زانو میزنه و توی گوشش شروع میکنه به زمزمه کردن.
_ گابر بیدار شو ...
و صداش رو به حالت زمزمه در میاره :
_ آهههه!

صدای دامبل شنیده شد.
_ ای جان! سریع بیا دیگه آسپی جونم!

آسپ بی توجه به دامبل دوباره شروع به زمزمه میکنه.
_ گابر! بیدار شو وقت فراره!

چشمای گابر در تاریکی باز شد و برق خوفناکی زده شد.سرجاش نشست و گلوی آسپ رو گرفت.
_ بوقی بی شرف تو کی هستی این موقع شب اومدی به دختر مردم تعرض کنی!؟

آسپ در حالیکه دست و پا میزنه .
_ خررر خفت خرررر خفت اههه عههه!

گابر یک فشار دیگه به گلوی آسپ بیچاره میده و باعث میشه که جفت چشای آسپ از حدقه بیرون بیفته و قل بخوره روی زمین!

_ گاب ... گابر ... آس ... آسپم!

گابر ییهو گلوی آسپ رو ول میکنه : بوقی خوب زود تر میگفتی!
در همین موقع آسپ شروع میکنه به گشتن و دو تا چشماش رو پیدا میکنه و میزاره تو حدقه هاش!
_ اگر میذاشتی که بهت میگفتم! این دامبل بدجوری بهم خیره میشه! هی میگه آه بکش! تازه اینم بهم هدیه داده!

گابر هدیه آلبوس رو چک میکنه و زیر لب میگه : وا؟ اینکه بیکینیه!

آسپ بی کینی یا به عبارتی شورت تنگ رو به یک گوشه پرت میکنه و میگه : حالا وقت فراره!

در همین موقع گابر و آسپ ، از پنجره آشپزخونه میپرن بیرون ...

هممم ... هیسسس هوسسس وششش!

آُسپ : نمیدونستم دامبل تو حیاطش باسیلیسک نگه میداشته!


[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
شب، اتاق آلبوس دامبلدور

آلبوس: آسپ! من همیشه میدونستم که بالاخره روزی میرسه که من پیرمرد بتونم به آرزوی چندین و چند ساله ی خودم برسم. حالا آه بکش که جو بیناموسی شه!

آسپ با بدخلقی آه کشید. دامبلدور چشمانش را بست و روی تخت تکانی خورد.

دامبل: ببین من میدونم که تو هم من رو دوست داری! من خیلی مهربونم.
آسپ: آره خیلی خیلی مهربونی.
دامبل: تازه ببین واست چی خریده ام!

دامبل دستش رو پشتش برد و از هوا (!) بسته ای مکعبی و کادوشده با کاغذ کادویی سیاه بیرون کشید. سپس اون رو با مهربانی و کلی عشق به دست آسپ داد. آسپ لحظه ای تحت تاثیر قرار گرفت، سپس با تکان دادن ِ سرش افکارش را نظم داد.

جعبه را عجولانه باز کرد و با دیدن ِ شرتی در آن بدین حالت در اومد: !

آسپ: اممم، آلبوس.. احساس نمیکنی این یکم .. تنگه؟
آلبوس: همونش خوبه! این لباس تو خونته! شبا که خواستی بخوابی!
آسپ: یادم باشه شبا نخوابم..!

آلبوس: !

آسپ: وای دامبل! یه چیزی یادم اومد.. من بیماری ام الان تموم میشه و سفید میشم! لازم دارم که برم تو آشپزخونه.
دامبل: آشپزخونه چرا؟
آسپ: هان..؟ خب آشپزخونه باعث میشه آدم سیاه شه!
دامبل:

و پس از کمی فکر کردن آسپ رو میفرسته که بره!

در آشپزخونه

- خرررررررررررپفففففف..
- گابر.. گابر!
- خرررررررررررپپپپپپپفففففف...!

آسپ آهی کشید و دامبلدور از توی اتاق فریاد:
-آخ جون چه آه پر ملاتی بود!
آسپ سعی کرد آهی زیر پوستی بکشد و به سوی گابریل رفت که روی سکوی آشپزخانه دراز به دراز افتاده بود و دستمالشم یکی برده بود! آسپ دستش رو روی شانه ی گابریل گذاشت و آروم اون رو تکون داد.

سپس ریشتر تکون دادن بیشتر شد، بیشتر.. و بیشتر!

- مرده!


[b]دیگه ب


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۸:۱۲ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۷

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
آسپ در حالیکه همچنان خودش رو توی آینه برنداز می کرد خطاب به آلبوس گفت :
_ عمو دامبل! این بیماریه هم بد چیزیه!

آلبوس در حالیکه آهی میکشید زیر لب گفت : حیف شد! تازه سفارش تخت دو نفره داده بودم!

آسپ : واه واه!

آلبوس کانال تلوزیون رو عوض میکنه و میزنه فشن تی وی!
چند تا مدل دارن با هم میان جلو ، سیفــیــــت! بور! بلوند!
آلبوس :
و درست لحظه ای که صحنه حساس (!!) شده بود یک آقاهه ای میاد جلوی تلوزیون و شروع به حرف زدن میکنه.
_ با توجه به آخرین مد های روز(!) زین پس رنگ پوست سیاه دلربا اعلام میشود!

آلبوس کمی سرشو خم میکنه و در حالیکه به آسپ نگاه میکنه یک لبخند شیطانی بر لب هاش نقش بسته میشه!



داخل انبار
گابر در حالیکه کیسه ها رو این ور و اون ور میریخت وگرد خاک بلندی رو به پا زیر لب گفت :
_ اه بوقی! بوقی بوقی! من مطمئنم پیری یک دونه کیسه آرد اینجا گذاشته بود. کجاســــ ... آها پیدا شد!
و کیسه آرد رو با هزار زحمت بلند میکنه و میزاره کنارش و اولین مشت آردیش رو به صورتش می مالونه.

داخل خونه دامبل
آسپ دوباره با همون وضع روی پای آلبوس دامبلدور نشسته به این صورت:

در همین لحظه در با صدای آرومی باز میشه و گابریل ، سیفیت تر از همیشه در آستانه در ظاهر میشه.
_ سلام دامبل ! ببین چقدر سیفیتم! نازم! جیگرم!

آلبوس یک نگاهی توام با نفرت ، استفراغ ، کثافت و عق (!؟) به گابر میکنه و بدون هیچ حرفی به گابر اشاره میکنه که تلوزیون رو مشاهده کنه.
_ ... و آخرین افراد دلربا نیز سیاه می باشند!

گابر یک نگاه به تلوزیون میکنه بعدش یک نگاه دیگه به آلبوس و بعدش به آسپ که روی پای آلبوسه و به صورت اتوماتیک میره و دستمال رو برمی داره تا آشپزخونه رو تمیز کنه!

همان شب!
گابر داره کف آشپزخونه رو لته میکشه و یک شعری رو زیر لب زمزمه میکنه :
هر چي مي خواي با خود ببر دستمالو با خودت نبر...بزار که گابر در به در بسابه خونه رو تا به سحر دستمالو با خودت نبر!دستمالو با خوت نبر!کثيف مي شه خونه من!( کپی رایت بای کالین )

آلبوس یک نگاه به ساعتش میکنه و داد میزنه : عالــــی شد! وقت خوابه!

آسپ و گابر :


ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۸ ۸:۲۹:۴۷
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۸ ۸:۳۵:۲۴

[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۰:۲۱ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
گابر در حالی که خیره خیره به اسپ نگاه میکرد، سعی کرد حرف بزنه.

-مممم، ممممم، مممم، مممم، مممممممم...مــــــــــــــــــــم
-بوقی این صداها چیه حرف بزن دیگه!

گابر همچنان به اسپ چشم غره میرفت، دوباره سعی کرد صحبت کنه.

-مممم موووووووو....مــــــــــــــی، مـــــــم، مممم...

برون رول------------------------------------------
(اسپ رو به نویسنده: این چی میگه بوقی؟؟
نویسنده: میگه دستتو بردار از جلو دهنش
اسپ: اها)
درون رول -----------------------------------------------

اسپ دستشو از جلو دهن گابر برداشت و در حالی که به دورو برش نگاه میکرد با صدای اروم ولی عصبانی گفت:

-خب بگو دیگه بوقی! از اول میگفتی دستمو بردارم!
-حیف که الان وقت نیست وگرنه جوابتو میدادمحالا چه نقشه ای داری؟
-هام؟؟ من که نقشه ای ندارم گفتم با هم یک فکری بکنیم!
-هوووم، باز به تو که بد نمیگذره! من دارم اب میشم! ده کیلو لاغر کردم، شدم مثل کوزت! صبح کار، روز کار، شب کار! عهه
-خیلی خب باو میگم، که یک فکری بکنیم بریم!

گابر برگشت و زیر گاز رو خاموش کرد بعد به اسپ نگاهی انداخت و با صدای اهسته ای گفت:

-من یک نقشه ای دارم!
-جدی؟ چی؟
-سوهاهاها...بیا بریم تو انباری تا بهت بگم! اونجا زغال هست!

ساعاتی بعد

اسپ در حالی که زیر لب شعری رو میخوند، جست و خیز کنان پیش دامبل رفت که جلوی تیلیویزیون نشسته بود و داشت برنامه سفید ترین سفید رو نگاه میکرد!

-عمو دامبل من اومدم!
-خوش اومدی عمو جون، بیا بغلمببینم سفیده بابا، کجـ...ا..ا..ا چرا اینجوری شدی؟؟

روی صورت اسپ لکه های تیره ای به چشم میخورد؛ زیر چشمش یک لایه ی بزرگ تیره پوشانده بود و دستانش هم تیکه تیکه سیاه شده بودند!
اسپ با بیخیالی جلو اینه رفت و پرسید:

-مگه چه جوری شدم عمو؟؟
-خودتو ببین پسره بوقی
-هوووووووووم...اِ...دهه...هـــــــــــــــی، عمو فکر کنم باز مریضیم عود کرده!!
دامبل:


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.