ایوان و مودی، چوبدستی به دست داشتن و رو به روی هم وایستاده بودن. چش تو چش همدیگه نگاه کردن. سیبیل نداشتن ولی اگه داشتن ازش خون می چکید. خوفناکترین و شیطانی ترین چهره ی ممکنشون رو به خودشون گرفتن و شروع کردن به چرخیدن حول یه نقطه ی نامعلوم توی سالن در حالی که همچنان رو به رو ی هم بودن و ...
لرد با کلافگی گفت: حوصلمون سر رفت دیگه ... شروع کنین!
- آواداکداورا ...
- سکتوم سمپرا ....
- اچی مچی ...
- لاترجی ....
- یابا دوبا دووووووونورهای رنگارنگ این ور اون ور می رفتن و فضای تاریک سالن رو مثل دیس*کو کرده بودن. قریب به 99.9 درصد طلسم هایی که مودی به ایوان می زد از لا به لای استخون های بیرون میخزید. هیشکی پشت ایوان نبود بنابرین.
همون طور که این دو در وسط مثل تسترال ( اینجا تسترال رو خروس جنگی فرض کنین) به جون هم افتاده بودن، بقیه مرگخوارا و لرد، گوشه ای نشسته و پف فیل می خرودن، تخمه می شکستن، آجیل به هم تعارف می کردن و حتی یه گروه چارتایی دسته کارتی روی زمین پهن کرده و حکم بازی می کردن. واقعا از نمایش لذت می بردن.
لرد همین طور که عینک سه بعدی اش رو به چشم زده بود و پف فیل می خورد رو به بلا گفت:
- بلایمان ... می گوییم این مودی هم بدک نیستا ... کم کم داره ازش خوشمان میاد.
بلا از خدا خواسته که رودولف به او بی توجهی می کنه و بیشتر وقتش رو صرف زیر آب زدن مورگانا و کلنجار با او به سر میبره، به لرد نزدیک تر میشه و میگه:
- خب ارباب؟ اینا که الآن می زنن همدیگرو میکشن. اگه لازمشون دارین و فکر می کنین بدک نیستن بهتر نیست بازی رو تموم کنین؟
- بلا! ایوان اسکلته! چه جوری می خواد بمیره؟ فقط یه استخون هست ... اونجا ... می بینی؟ اونو بکنن ایوان به خواب ابدی فرو میره ... ما چقد باهوشیم نه بلا؟ ... حالا این مودی هم باید سعی کنه زنده بمونه تا خودشو اثبات کنه به ما ... نه بلا؟
چند دقیقه ی بعد خیلی سریع رخ داد. مودی با یک اکپلیاموس ایوان رو خلع سلاح کرد. ایوان به سمت مودی خیز برداشت و با دندون دماغ مودی رو چسبید. مودی از درد دماغش، دستاش شل شد و چوبدستیشو انداخت. در عوض نزدیکترین استخونی که دستش میومد رو گرفت و با تمام قدرت کشید.
تق!صدای شکستن استخون تو کل سالن پیچید و سکوت عجیب غریبی اونجا حاکم شد. ( جدا از اینکه اون گروه چار نفره اصرار می کنن حاکم یکی دیگست و حکم گشنیز )
چشمای لرد پر از یه چیزی بود. یه احساس. یه حس خاصی که نمی دونم چی بود.... چهره اش یه حالتی داشت که قبلا نداشت ... ظرف پف فیل از دستش افتاد و به چشم های ... به فضایی که قرار بود چشمای ایوان باشه نگاه کرد. توی اون خلا و سیاهی مطلق، حسرت و افسوس، دلشکستگی و یه عالمه چیزای دیگه رو دید ... ایوان رو زانوهاش افتاد و در دستای نحیفش هنوز دامن مودی رو گرفته بود. بعد از تف کردن تکه ای دماغ خونی رو زمین، کاملا افقی شد و جون به جون آفرین تسلیم کرد. حداقل مثل یک مرگخوار واقعی با اکسپلیاموس مرد ... خب حالا! حداقل آخرین طلسمی که بهش خورد همین بود.
و در آخر چشمای خونخواه همه ی مرگخوارا و لرد به مودی دوخته شد که با چهره ی
استخون ایوان رو بالا گرفته بود.