اما گابر زبل تر از این حرفا بود...به محض اینکه پاشو خونه گذاشت پیام هایی اکسپرس به سران فاطی کماندوها، خانباجی ها و زن داداشا فرستاد و بهشون گفت برای جنگی خونین آماده بشن!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در درفتر كالينكالين با گريه:
- بابا چي ميخواي از جونم؟! من روحمو به الياس فروختم!! ديگه چيزي ندارم به تو بدم!! بعدشم ببين الياس واسم چه دوربيني خريده، بهم كارت خبرنگاري هم داده!!
و با شوق و علاقه به دوربينش كه در گردنش بود اشاره كرد و كارتي را از جيبش دراورد و نشون پيربابا داد!!
پير بابا با مهرباني گفت:
- كالين جون! پسرم ! گلم بيا بغل عمو ببينم!!
كالين كه با اين حالت (
) نگاه به دامبل...ببخشيد پير بابا ميكرد با حالت بچهگونهاي گفت:
- نميام!! همه جا ميگن نزديك تو شدن خطرتاكه(خطرناك)!!
پير بابا كه از اين حرف كالين عصباني شده بود ايستاد و گفت:
- تف تو گور هر چي شايعه پراكنة!! ببين سر پيري چه آبرومونو اين رولينگ خاك تو گور برد!!
دامبل كمي مكث كرد و نفس عميقي كشيد، سعي كرد باز به بازي زير پوستيه نقش پير بابا بپردازه!!
دامبل با آرامش ادامه داد:
- ببين كالين جونم من برات دوربين 10 مگا پيكسل ميخرم اين دوربينا به درد نميخوره 2 مگا پكسله! بيبينم كارتتو! اِي بابا اينم كه كارت ايسناست!! اينو هر جا نشون بدي، ميزننت كه! بيا من يه كارت خبرنگاريه بيبيسي برات ميگيرم!!
كالين كارتش را از پير بابا گرفت و با كلي ذوق گفت:
- ميخوام ميخوام! اگه راست ميگي الان بده بهم!!
پيربابا از غيب يك دوربين و كارت خبرنگاري ظاهر كرد و به كالين داد، كالين كه از خوشحالي در پوست خودش نميگنجيد گفت:
- من چي كار كنم حالا؟!
پير بابا با خوشحالي گفت:
- هيچي پسرم زنگ بزن الياس بياد اينجا! من اينجا قايم ميشم بعد يواشكي خفتش ميكنم! روحتو پس ميگيرم! همانا تو روحتو با مرلين داري معامله ميكني اينكه واضحه!
كالين سري تكان داد و شروع به گرفتن شمارهي الياس كرد و پير بابا پشت جالباسي (!) پنهان شد و به آرامي گفت:
- حواسش رو پرت كن نفهمه من دارم نزديكش ميشم!!
كالين سري تكون داد و با الياس شروع به حرف زدن كرد:
- سلام الي جون! خوبي؟! يه دقيقه مياي اينجا كارت دا...
ناگهان الياس در دفتر كالين حاضر شد و با مهرباني گفت:
- كالي گلم! من اينجام! كاري داري باهم عزيزم؟! من كه بيكار نيستم جيگر هي ميگي بيا كارت دارم!! بيخيال!چي كارم داشتي جيگرم؟!
كالين گوشي تلفن رو سر جاش گذاشت. دوربين رو از گردنش دراورد و با كارت روي ميز گذاشت و گفت:
- من اينا رو نميخوام، روحمو پس بده!!
پيربابا از مخفيگاهش (!) بيرون اومد و آرام آرام نزديك الياس شد...
الياس كه از اين حرف كالين شوكه شده بود سعي كرد باز با همان لحن مهربان جواب كالين رو بده، گفت:
- كالي گلم كسي چيزي گفته؟! دوربين به اين خوبي! عزيزم اينجوري كه نميشه روح تو الان بايگاني ش...
الياس ناگهان متوجه دوربين ديگري روي ميز كالين شد و با عصبانيت ادامه داد:
- اين يكي دوربينه چيه؟! كي بهت داده؟! آي پير باباي...
الياس فرصت پيدا نكرد تا ادامهي حرف خودش رو ادامه بده چون پيربابا با پاتيلي(جهت هري پاتري شدن رول
) محكم بر سر الياس زد!!
الياس كمي پيج خورد و به آرامي گفت:
- خيلي نامرديد!!
و بيهوش شد!!
پيربابا كه از غلبه به الياس خوشحال بود به كالين گفت:
- ايول ايول اين پاتيلتو(كسي ميتونه توجيح كنه پاتيل تو دفتر كالين چي كار ميكرد؟!
) از كجا خريدي؟! خيلي خوف بود!!
كالين با افتخار گفت:
- ندانم! وسايل اتاقمو يكي ديگه خريده!!
كالين ناگهان ياد حرف الياس افتاد و با نگراني گفت:
- پيربابا اين الياس گفت روحم بايگاني شده!!
پير بابا در حال گشتن جيبهاي الياس بود. با خونسردي گفت:
- چرت گفته! بزار الان پيداش ميكنم!آهان ايناهاش ايناهاش!!
پير بابا ايستاد و در دستش گوي كوچك بلوري اي كه درونش مادهاي دود مانند و به رنگ سفيد بود و با ولع خاصي گفت:
- روحتم مثل خودت سفيد مفيدهها!!
و به كالين خيره شد!! كالين كه يه لحظه برق خاصي در چشمان پيربابا ديده بود سرش رو پايين انداخت و خجالت زده گفت:
- حال چه كنيم همي؟!
پير بابا خودش رو جم و جور كرد و گفت:
- اِم! اول بايد از شر اين الياس خلاص شيم!!
پيربابا پخ گردن الياس را گرفت و او را از پنجره بيرون انداخت و صدايي اين چنين (
بومپ!!) به هوا رفت كه بيان كنندهي رسيدن الياس به زمين و يكي شدن مولكولهاي بدنش با زمين بود!
پيربابا به سمت كالين رفت و گفت:
- خوب اين از اولين كار!! حالا راجع به قانوني كه جديدآ گذاشتي، من از علم غيبي كه دارم ميدونم الان دارن لشكر جمع ميكنند تا بيان باهات بجنگ...
ناگهان پاره آجري به ابعاد يك توپ بازدارنده (!) پنجرهي دفتر كالين رو شكست و روي ميز كالين افتاد!!
كالين كه زير ميز پناه برده بود با گريه گفت:
- كمك، كمك گراپي كجايي؟! حمله شروع شد!! به من چه به چيز مرلين قسم منو اغفال كردند...
ناگهان گراپ با عجله وارد دفتر كالين شد و گفت:
- چه كس صدا زد گراپ؟!
پيربابا با خونسردي گفت:
- شلوغش نكن كالين! چيزي نست با اين آجره يه پيغامم فرستادن!! مصبتو شكر! آجر كوچيكتر از اين پيدا نكردند؟!
پيربابا نامه را از دور پاره آجر جدا كرد، آنرا باز كرد و شروع به بلند خواندن نامه كرد:
يا كالين خائن رو تا 1 ساعت ديگه تحويل ما ميديد يا منتظر شروع جنگي بس خونين باشيد!!
فرماندهي كل ستاد لشكر بزرگ ساحرههاي آزاده
گابريل دلاكورادامه بديد...