- برید کنار این کار ِ خودمه!
آگوستوس درحالی که جمعیت رو کنار میزد به لرد نزدیک شد.
- لرد، بذارید من موهامو خدمتتون تقدیم کنم... هرچی ام کم آوردم از جاهای دیگه میکَنَم !
-
!!
20 دقیقه بعد پس از این همه انتظار مرگخوارها با باز شدن در اتاق لرد از جا پریده بودند با دو آگوستوس مواجه شدند. یکی قد بلندتر و سفیدتر بود و دماغ کوچیک و سربالایی داشت. و یکی خود آگوستوس بود.
- Wow! سارا اوانز کجاست ببینه با خواه...یعنی با اربابش چی کار کرده اند!
- کروشیو...
- نه! ارباب، شما دیگه نمی تونید این طوری ورد های مرلینی بفرستید. باید ظاهرداری کنید... ارباب... :worry:چوبدستی اتونو بذارید تو جیبتون یا بدید من!
چشمان ولدمورت از حدقه بیرون زد و ایوان که این حرف را زده بود چنان قدم به عقب نهاد که محکم به بلاتریکس خورد و هر دو به زمین افتادند.
لرد : این خفت رو ... به خاطر نجینی تحمل میکنم!
وزارت سحر و جادو سر در ورودی وزارتخانه یک تابلوی بسیار بزرگ با چهره ی ولدمورت گذاشته شده بود. لرد لحظه ای تامل کرد تا نوشته ی زیر آن را بخواند.
"اگر ولدمورت هستید، وارد نشوید! "لرد اب دهانش را قورت داد و به دور و بر نگاهی انداخت. سپس نفس عمیقی کشید و وارد شد. راهروی ورودی طویل و تاریک بود اما بالای تابلوهای روی دیوار حباب های نور در هوا شناور بود تا تابلوها قابل خواندن باشد.
" به سمت انجمن مبارزه با مرگخواران"
" جلسات اسمشونبر کشی "
" لعنت بر اسمشونبر ! "لرد تصمیم گرفت دیگر به نوشته ها نگاه نکند و به راه خود ادامه داد. از آنجایی که آگوستوس اورا به طرز زننده ای جیگرتر از قبل کرده بود که با کلمات قابل توصیف نیست، همه ی ساحره ها در گذر از کنار او لبخندهای گشاد میزدند.
شومینه ی میدان وسط وزارت شلوغ بود. لرد تصمیم به استفاده از غیب و ظاهر شدن کرد، که ناگهان چشمش به اعلامیه ای خورد :
"
غیب و ظاهر شدن مرگخواران در وزارت سحر و جادو به علت کمبود امواج برای این عمل، جلوگیری خواهد شد. کافیست یکبار امتحان کنید!"
لرد که هرلحظه بیشتر و بیشتر متوجه تصمیم غلطش میشد، در صف ِ طویل شومینه ایستاد.
- ببخشید، من شما رو قبلا" ندیده بودم، خیلی آشنا هستید...؟
- خیر!
- ولی فکر کنم دیدمتون. شمامنو یادتون نمیاد:pretty:؟
- خیر! کروشیو!
- بله؟
- منظورم اینه که... کورشم؛ من که شما رو ندیدم. کی میتونه شما رو نبینه! تو یکی از میتینگ های حمایت از مشنگ ها دیدمتون...!
در همین لحظه صدای مردانه ای به شانه ی لرد ضربه زد.
- قربان، چند لحظه با ما تشریف بیارید...!
- من ولدمورت نیستم ولی!
- میدونم قربان، خانوم سفیر شما رو از توی شیرهای سردر ورودی دیده اند و درخواست ملاقات دارند.