هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۶
#46

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
_:خب ببینید.الان پی یر ازم خواست ویولت رو صدا کنم...
قیافه ویولت در هم رفت:من با اینکه خیلی خوشم نمیاد با یه ابله خائن تنها باشم ولی اگه بتونم کاری رو واسه محفل پیش ببرم مشکلی نیست.
سارا لبخندی زد:متشکرم ویولت.ولی نه.ما ایندفعه دیگه اجازه نمیدیم که یکی دیگه رو از پا در بیاره.میگفت پای بورگین خورده به میز ولی عمرا!حتی یه کبودی هم نبود.ولی من یه فکری...
صدایش رو به خاموشی رفت.
اریک با نگرانی پرسید:چی شد سارا؟میخوای یه دهن برات بخونم حالت جا بیاد؟
خب طبیعتا از اونجا که هرکی این پیشنهاد رو بشنوه برای جلوگیری از وقوع یک فاجعه حالش جا میاد سارا هم تندی گفت:نه بابا!حالم خوبه.داشتم فکر میکردم چطوری میشه که مجبورش کنیم مارو ببره به مخفیگاه خودشون؟
دنیس خیلی بی تفاوت که انگار داره درمورد یه تعطیلات نظر میده گفت:خیلی راحت!فقط کافیه بدونیم اون کوم مرگخواره.
فایرنز اخم کرد:این چه کمکی به ما میکنه؟
دنیس گفت:مگه نگفتی که اون ویولت رو میخواد ببینه؟
_:چرا گفتم.
_:خب ویولت میتونه خیلی راحت خودش رو یکی از مرگخوارا جا بزنه که اومده مواظب پی یر باشه.
سارا یهو نیشش باز میشه:ایول دنیس.ولی اگه پی یر ازش بخواد که ویولت رو بهش نشون بده چیکار کنه؟
دنیس لبخند خبیثانه ای به لارتن میزنه:خب اینم آسونه!فقط کافیه این لارت فقط یه بار تو عمرش به یه دردی بخوره و تبدیل به ویولت شه!
لارتن از همه جا بی خبر میپرسه:ها؟
و سارا فوری به ویولت میگه:چرا معطلی؟برو خودت رو جای یکی از مرگخوارا جا بزن؟
ویولت عصبانی میشه:کدومشون؟آرامینتا یا بلاتریکس؟هردوتاشون از اون کله گنده هان.
سارا یه جرقه ای تو ذهنش زده میشه:جای الادورا بلک.بگو برای اثبات وفاداریت اومدی!
فایرنز سماشو میکوبه:وایسید ببینم.ما هنوز که نمیدونیم اون کیه.
سارا این بار هم فکرش رو به کار انداخت:باید یکی از مردا باشه.ولی کدومشون؟این لحن صحبت...برای همشون نقشه دارم...این رو یکی از اونا گفته بود...
یهو سارا یه بشکنی میزنه و صورتش نورانی(!)میشه:فهمیدم کیه!بلیزه!بلیز زابینیه!خودم عین همین جمله ها رو با همین لحن توی یه نبرد ازش شنیدم!
ویولت میپرسه:مطمئنی؟
_:صد در صد.حالا نوبت توئه که وارد عمل بشی.
ویولت سری تکون داد و از کوپه بیرون رفت.
اریک پرسید:حالا ما چیکار کنیم؟
سارا هم گفت:ما حالا حالا ها خیلی کار داریم.یالا معجون راستی درست کنیم تا ویولت بیاد...


But Life has a happy end. :)


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۳۸۶
#45

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
صدای فریادی که از بیرون اتاق می آمد فقط چند دقیقه ادامه داشت و بعد خاموش شد.
سارا رو به بچه ها که هم اکنون مضطرب و عصبانی بودن کرد و گفت : شما ها صبر کنین. من خودم میام!خیلی زود.
و به سرعت چوبش رو کشید و به طرف در رفت و با شدت در را باز کرد.
پی یر روی بورگین که هم اکنون بیهوش روی زمین افتاده بود خم شده بود و لبخندی شیطانی بر لب داشت و چوبش را در دست چپش محکم گرفته بود که ناگهان با دیدن سارا از جا پرید و سعی کرد چوبش رو پشتش قایم کنه.
_ اه!تویی؟فکر نمیکردم که اینجا باشی... ببین من داشتم با بورگین میرفتم یک چیزی رو بهش نشون بدم که پاش گیر کرد به لبه ی موکت و سرش خورد به این میز.
و با دستش با یک میز گرد ، کوچک و تهیه شده از چوب بلوط اشاره کرد و لبخندی تصنعی بر لبانش نشست.
سارا بدون هیچ حرفی و با نگاهی پر از ظن به طرف بورگین خم شد تا ببینه کجای سرش به لبه ی میز اصابت کرده.
هیچی نبود!هیچ اثری حتی یک کبودی هم بر پیشانی یا هیچ کجای سر بورگین نبود ولی سارا به روی خودش نیاورد که نیاورد!
با خود فکر کرد که به زودی پی یر را دستگیر خواهد کرد.
سپس ایستاد و به طرق پی یر رفت و گفت: بورگین رو میزاری رو تختش وبعد میایی تو تالار باهات کار دارم!
پی یر خواست حرکت کنه که دوباره برگشت و خطاب به سارا که هم اکنون در حال خارج شدن از اتاق بود گفت : میتونی ویولت رو هم صدا کنی؟
ناگهان سارا شوکه شد!
دیگه چقدر؟فکر کرده ما اینقدر خنگیم؟نه اصلاً ! نباید بزارم ویولت هم دچار سرنوشت دو نفر قبلی بشه!کور خونده!
و رو به پی یر که همچنان منتظر در راهرو ایستاده بود کرد و گفت : حتماً . الان می گم بیاد . ولی شاید یکم طول بکشه... عیبی که نداره نه؟
پی یر بدون هیچ حرفی سرش رو به علامت نفی تکان داد .
پس از چندی سارا در اتاق تمام ماجرای بورگین را برای دیگر محفلی ها تعریف کرد.
_ و من اومدم تو اتاق...انگار دیگه فکر کرده ما خنگیم نفهمیم!ایندفعه یک نقشه ی درست و حسابی دارم!
و کمی در صندلی راحتیش جا به جا شد تا نقشه ای را برای دیگر دوستانش تعریف کند.


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۹ ۸:۵۷:۲۱


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۸۶
#44

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
_:به نظرتون از اون مرگخوارای قویه؟
این رو ویولت از سارا پرسید.
جوزف که اصولا خیلی اهل ضایع کردنه فوری میگه:تو چقدر جون دوستی.ما از کجا بدونیم؟
سارا متفکرانه جوزف رو ضایع میکنه:به نظر من حق با ویولته.ما بهتر بدونیم که اون کیه.شاید کا زورمون نرسه.
لارتن که آی کیوش بالای دوهزاره کله اش رو خاروند:خب چه طوری بفهمیم؟
سارا به ویولت نگاه کرد:میتونی با یه اختراع،برای اولین بار تو عمرت به درد بحوری؟
ویولت روبانش رو دور سرش بست:به کمک من احتیاجی نیست.نظرتون در باره معجون راستی چیه؟
سارا نیشش تا بناگوشباز میشه:عالیه اما چطور...
پی یر وارد کوپه میشه و دونه دونه بچه ها رو ورانداز میکنه و بعد به بورگین میگه:میشه یه لحظه بیای؟من کارت دارم.
بورگین رنگش میشه مثل رنگ نیک بی سر!:من کجا بیام؟
پی یر مظلومانه سرشرو کج میکنه:به کمکت احتیاج دارم.
اریک میره تو حس نجات بشر:وایسا دو دقیقه.میحوام برات آواز بخونم!
پی یر: نه مرسی!
بورگین:نه مرسی!من برم ببینم پی یر چیکار داره!!
همین که بورگین و پی یر خارج میشن سارا از جاش میپره:بدویین!کمک کنین معجون رو درست کنیم!خدا کنه بورگین مقاومت کنه...
ویولت لبخندی میزنه:اون رو بسپر به من...
صدای فریادی از ته راهر. به گوش رسید...


But Life has a happy end. :)


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۸۶
#43

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
سارا چوب دستی اش را بیرون کشید! وقت چندانی برای خبر کردن محفلی ها نداشت! باید خود دست به کار می شد! به طور حتم اینقدر اریک محفلی ها را سرگرم کرده بود که آنها مخشان هم قد نمی داد که شاید او دچار دردسر شده باشد!
پس در پشت یکی از صندلی هایی که آنجا وجود داشت خود را پنهان کرد و منتظر شد تا پی یر بیرون بیاید!
اما وقتی پی یر بیرون آمد تنها بود و هیچ اثری از لودو در آن میان نبود...سارا ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد! چوب دستی را به کنار کمرش برگرداند و از پشت صندلی خیلی آرام بیرون آمد!
_هی ... پی یر صبر کن!
پی یر به سوی سارا برگشت... در چشمانش جرقه ایی درخشید! سارا بسیار خون سردانه :
_ناقلا کجا رفته بودی؟ راستی لودو کجاست...بچه ها نگران شدن برای همین من رو فرستادن دنبال تو و لودو! ببینم لودو هنوز اون توئه؟
پی یر که فکر می کرد سارا از اتفاقی که افتاده بود بی اطلاع ست گفت :
_آها... آره لودو گفت که من برم خودش می آد!
و سپس چوب دستی اش را در داخل چکمه اش فرو برد!
_باشه...پس بهتره ما بریم!
پی یر نیز لبخندی مصنوعی زد و موافقت کرد!

داخل قطار

قطار به راه افتاده بود! پی یر نیز داخل کوپه دیده نمی شد!
_پرفسور کار لودو ساخته شده!
دامبلدور متعجب به سمت آلیشیا برگشت و گفت :
_چی؟ چی گفتی؟ یعنی چی؟
_من چه می دونم...ایناهان...این سارا می گه!
سارا سری تکان داد و گفت :
_راس می گه پرفسور! پی یر از ما نیست!
دامبلدور یه ذره سرشو می خوارونه و یه ذره فکر می کنه!
_یعنی کار ما هم ساخته می شه؟
دنیس یکی می خوابونه تو شیکم اریک و میگه :
_مگه نمی بینی جناب دامبلدور دارن فکر می کنن! پس بهتره دهنتو ببندی!
_آهان...باشه!
دامبلدور بالاخره فکر کردنش تموم شد و به زبون اومد :
_خب ما صبر می کنیم تا به مقصد برسیم بعد سر یه فرصت مناسب همگی با هم میریزیم سرش!
فکر خوبی بود و باید به عمل می رسید!



Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۸۶
#42

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
سارا با چشمانی پر از اشک رو اریک کرد و گفت:
آخی... حیوونکی
اریک:سارا... من بدون تو ناقص و ناتموم بودم... بدون تو من نیمه هستم... ولی از وقتی که دیدمت دچار تغییر و تحول شدم!
سارا که شوکه شده بود گفت : حالاشم ناقصی!
و ناگهان لحنش تغییر کرد و ادامه داد.
_ به چه حقی با یک خانوم متشخص اینجوری حرف میزنی ای بی ناموس؟ها؟
اریک که دید هوا پسه خودشو جمع کرد به طرف آنیتا رفت و درخواست دو تا نوشیدنی گرم کرد
صدای چلق چلق کارد و قاشق تمامی فضای رستوران رو پر کرده بود و اریک بدبخت در این اواخر از هر جنسی قطع امید کرده بود ( مذکر و مونث بهش جواب رد داده بودن رفته بود سراغ چهارپایان!)
ناگهان بورگین از روی صندلی بلند شد و سرفه ای کوتاه کرد.سپس صدایش را صاف کرد و گفت: دوستان کسی از لودو خبر نداره؟
تمامی سر ها به علامت نفی تکان خوردند که استر گفت : رفته بود دستشویی دنبال سرش هم پی یر رفت.هرچند دوباره تو کوپه اومد پیشمون ولی دوباره رفتش!
سارا که از شنیدن این جملات نگران شده بود با خود اندیشه کرد: مگر چه روده ای داره که اینقدر طولش داده؟ نه حتماً یک کاسه ای زیر نیم کاسست... باید خودم دست به کار بشم.
سپس از جا بلند شد و به طرف در رفت و خطاب به دیگر محفلی ها گفت : دوستان عزیز.من دارم میرم قطار.هنوز حرکت نکرده و تا دو ساعت دیگه هم حرکت نمی کنه.خوب من میرم دستشویی رو بگردم اگه تا نیم ساعت دیگه پیدام نشد خودتون وارد عمل بشین.
ناگهان ملت : لا اله الی الله ( به یاد میدون جنگ )
سپس سارا از رستوران بیرون زد.
در دور دست های آسمان ستاره های توری شکل در ضربان بودند و یک ستاره دنباله دار سرخ آرام بر فراز آسمان گذشت و همچون جواهری از آتش درخشید.
سارا به طرف قطار خفته رفت تا بلکه بتواند لودوی بیچاره را پیدا کند و در بین راه با خود فکر هایی می کرد.
_از همون اول میدونستم این پی یر مشکوک میزنه... از اون طرف طرف دار ولدمورته و هی میگه خیلی قویه... حالا به حسابش می رسم.
در آهنی و قدیمی قطار بخار را باز کرد و داخل شد.
داخل قطار ظلماتی بود که با نوری که از نوک چوب سارا طراوش می کرد قطار دوباره تا حدودی روشن شد.
سپس سارا دوباره به حرکت افتاد و علامت WC رو دید که در طرف چپ قطار قرار داشت.
سارا به سمت چپ پیچید و گوشش را روی در دستشویی گذاشت.
_فریشششششششششششششششششششششششششششششششش(صدای سیفون )
سپس صدای دیگری به گوش سارا برخورد.
صدا مملو از خشم و انزجار بود.
_ اول تو و بعد دیگر دوستات محفلی عوضی... برای همشون نقشه دارم...
صدای دیگری که خسته و نا امید بود گفت : نه خواهش می کنم... نه ... نه...
ولی دستشویی تیره و تاریک با برق طلسمی که سارا فهمید مال پی یر بود روشن شد.
نفری هم که طلسم بهش برخورد کرده بود لودو بود.
سارا باید سریع عمل می کرد...جون تمامی اعضا در خطر بود...حالا پی یر لودو رو گروگان داشت و این اتفاق کار محفلی ها رو سخت تر کرده بود....
-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-
معذرت اگه طولانی و ارزشی شد!


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۷ ۱۵:۴۷:۳۵


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ دوشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۶
#41

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
همه ملت از قطار پیاده می شوند تا به بیرون بروند و اوضاع را بسنجند.ناگهان اریک به بیرون پرید و شروع به شعر خواندن کردن ولی ایندفعه صدایش بسیار متحول شده بود و بسیار زیبا می خواند و ملت را دیوانه کرده بود.همه شروع به رقصیدن کردند و اصلا در برابر صدای او تاب مقاومت نداشتند.
اریک با صدای بلندی می خواند:
_حالا...حالا...حالا...حالا
ملت هم جوگیر:
اریک در برابر خبر نگار ها:

فقط تنها کسانی که از قطار خارج نشده بودند آلبوس و پی بر بودند.ناگهان اریک شعرش را قطع کرد و با صدای همیشگیش گفت:
_من دیگه باید برم یه چیزی بخرم چون واقعا گرسنمه.
سارا نیز پشت سر اریک به حرکت در آمد و با اریک شروع به صحبت کرد و به سمت رستوران راه افتادند.وبولت نیز در پشت سر آنها با فایرنز حرکت کردند تا از غذا بی نصیب نمانند.اریک رو به کافه دار کرد و گفت:
_برای من و این خانم بسیار محترم دو تا پیتزا بیارین.
ناگهان سارا با نگاه متحیرانه ی رو به اریک کرد و گفت:
_شما از کی تا حالا این قدر با کلاس صحبت می کنید.
اریک با حالتی بزرگ منشانه گفت:
_از وقتی که با خانم محترمی مثل شما آشنا شدم.
ناگهان گارسون با ظرفی از غذا های مختلف و پیتزا و مخلفات آن ظاهر شد و غذا را برای آنها بر روی میز چید.اریک که بسیار با شعور و متحول شده بود گفت:
_خانم شما چیز دیگه ی میل ندارید.
سارا با حالتی مبتکرانه گفت:
_خیر.
اریک رو به گارسون کرد و گفت:
_از دوستان من هم پذیرایی کنید ولی من حساب می کنم اینها تماما میهمانان من هستند.
گارسون به سمت بقیه ملت محفلی رفت و غذا ها را برای آنان برد.اریک با سری رو به پایین شروع به صحبت کردن با سارا کرد و گفت:
_سارا می دونی چیه؟....من .....من واقعا متحول شدم و قول میدم مثل قبل نباشم.....نظرت در مورد من چیه سارا....در مورد صدام....خودم....زندگیم....آیا منم می تونم یه زندگی خوب داشته باشم.....؟
سارا با چشمانی پر از اشک رو اریک کرد و گفت.


جوما�


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#40

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
صدای تلق و تولوق قطار اجازه نمی داد کسی راحت بخوابد! اما در آن بین به نظر می رسید که دامبلدور توانسته بود یه چرتایی بزنه!
_چه خواب سنگینی هم داره! دنیا رو سیل ببره آقا رو خواب می بره! پاشو...پاشو ببینم!
لارتن همانطور با آرنج به پهلوی دامبلدور می کوبید تا او را بیدار کند!
_ ها؟ چی شده؟ دزد اومده؟
ملت محفلی : نچ!
_پس چرا منو از خواب بیدار کردید؟
جوزف با بد عنقی می گه :
_ما نمی تونیم بخوابیم! پس تو هم نباید بخوابی...
دامبلدور با شنیدن این حرف :
_من رئیس محفلم...محفل ماله منه بعد شما ها به من دستور می دید؟ همتونو بدم دست ولدی تا ناقصتون کنه؟
سارا در حالی که دست به دهان گرفته:
_ولدی ناقص کنه؟ اون تا طرف رو نکشه خیالش راحت نمی شه!
دامبل یه نگاهی میندازه به سارا یعنی " حالا هر چی " و بعد دوباره می خوابه! پی یر که به نظر می رسید با شنیدن نام ولدی یکم گوشاشو تیز کرده گفت :
_منم موافقم!
آلیشیا خیلی شاکی :
_ تو با چی موافقی نخود؟؟؟
پی یر به این صورت :
_با اینکه ولدی بزرگترین جادوگره و تا کسی رو نکشه دل کوچیکش آروم نمی گیره!
ویولت یه نگاه خفن به پی یر می کنه و میگه :
_موش بخوره تو و اون ولدی رو! ببینم پی یر تو چت شده؟ تازگی ها نسبت به ولدی ارادت خاصی پیدا کردی!
پی یر که دید داره خراب می کنه سعی کرد موضوع رو به یه طرف دیگه بکشونه!
_بچه ها قطار وایستاد...رسیدیم!
ملت محفلی :



Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۸:۰۲ جمعه ۳ فروردین ۱۳۸۶
#39

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
همونطوری که دامبل روی صندلی شکسته نشسته بود و سارا هم به دلیل خفنی بیش از حد داشت همون ناچیکیو(یا یه همچین چیزایی! )رو میچرخوند و اریک هم مشغول کرم ریختن بود ویولت هم یه گوشه نشسته بود و داشت با یه سری چیزی میز ور میرفت.سارا که دید ویولت خیلی مظلومانه( چه میشه کرد!)نشسته یه گوشه رفت پیشش ببینه چیکار داره میکنه.
_:وای(این وای مخفف اسم منه.اون وای از حروف انگلیسیه و یه وای دیگه هم مال اونیه که سورپریز میشه!)چیکار داری میکنی؟
ویولت هم لبخند مظلومانه ای میزنه:من؟دارم یه گوش گیر اختراع میکنم که از دیوار صوتی قویتر باشه تا صدای اریک رو خفه کنه!!
سارا جو زده میشه:وای!(این وای مال همونیه که سوپریز میشه!)
بعد صدای کف و هورا و الخ از بیرون میاد و یه سری ملت میریزن بیرون.اونجا میبینن که دنیس نشسته روی فایرنز و فایرنز هم یه سره داره جفتک میندازه و دنیس هم داره میخنده و داد میزنه:هولی!و تیریپ کابویی میاد و لارتن و جوزف هم با سوت و دست و غیره دارن همراهی میکنند و فایرنز تا سارا رو میبینه التماس کنان میگه:
_:بهشون بگو برن پایین.من مامانمو میخوام!!!
مامور قطار از راه میرسه و جیغ و داد میکنه که:حمل چهارپایان در قطار مسافر بری ممنوعه.
دنیس سر تا پای ماموره رو برانداز میکنه:پس خودت چی؟تو که کم از چهار پا نداری!!
سارا که احساس میکرد در شرف انفجار با یه پس گردنی همه محفلی ها رو از پنجره قطار پرت میکنه بیرون: بیرون.بیرون.شما حقتون همینه که پیاده برید مسافرت.به شماها قطار نیومده.
اریک:حالا که داریم پیاده میریم نظرتون چیه که یه دهن براتون بخونم؟
ویولت سریع گوش گیر اختراعیش رو روی گوشش میذاره و ملت محفلی به این شکل در میان:
............................................................................
اینم از اولین پست من.ولی قول میدم بیشتر پست بزنم.


ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳ ۸:۰۵:۲۸

But Life has a happy end. :)


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۶
#38

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
همه سوار قطار شدند و پی بر هم همراه آنها سوار قطار شد.دامبلدور که بسیار تعجب کرده بود در کوپه را بست و سر جای خود نشست.
ملت:
آلبوس:
ناگهان آلبوس نگاهی به اطراف کرد و گفت:
_فقط اریک نیومده نه؟
ملت با سر حرف او را تایید کردند.آلبوس نفسی از ته دل کشید گفت:
_خدا رو شکر که نیاوردیمش و گرنه الان شروع می کرد به خوندن خدا رو شکر......عیدمون هم خراب می کرد....ولی طفلی گناه داشت تو عمرش سفر نرفته بود و بیچاره بی سرپرست هم بود...
ناگهان بعد از حرف های دامبلدور همه ملت به زیر گریه زدند و دامبلدور از تعجب خشک شده بود.ناگهان قطار با صدای بوق بلندی شروع به حرکت کرد.هنوز ده دقیقه ی از حرکت قطار نگذشته بود که چمدان از بالا بر سر مبارک آلبوس فرود آمد و او را بیهوش کرد.ملت محفلی که بسیار فضولیشان گل کرده بود خواستند به چمدان دست بزنند که ساراجلوی آنها را گرفت و گفت:
_من خودم باید در این چمدون رو باز کنم.
ملت:
سارا با حالتی شجاعانه در چمدان را باز کرد و ناگهان اریک از چمدان بیرون پرید.
ملت:
اریک:
ناگهان لودو با حالتی که حاکی از ناراحتی وی بود گفت:
_من میرم توالت.
ناگهان پی بر هم بلند شد و پشت سر او بیرون رفت.بعد از گذشت زمانی حدودا بیست دقیقه دامبلدور از روی زمین بلند شد و لودو نیامده بود.دامبل تا چشمش را باز کرد و اریک را دید از ترس در حال دیوانه شدن بود.دامبل با صدای آهسته ی گفت:
_بابا جان تو چطوری اومدی...هان؟
اریک با حالتی پسرانه گفت:
_بابایی من توی چمدونت قایم شدم...
سارا بعد از شنیدن حرف اریک:
اریک که اصلا نمی ترسید:(نماد ضد زن ذلیلی)
ولی چون سارا دختر بود اریک به هیچ وجه بر روی او دست بلند نکرد و در کنار دامبل به سنگینی نشست و باعث شد صندلی از سنگینی وی بشکند.
_________________________________________________________________
عید بر همگی شما مبارک باد و امیدوارم که داستان رو خوب ادامه داده باشم.

من آرامینتا ها رو تبدیل به سارا کردم! چون ما آرامینتایی توی محفل نداریم!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱ ۱۲:۵۳:۵۸

جوما�


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۹:۵۲ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۶
#37

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
مأموریت شماره 2 : تعطیلات در عید...

دامبلدور خوشحال و سر حال وارد خانه شد! در حالی که مشخص بود دارد در دل خود بشکن می زند قیافه اش آرام به نظر می رسید! اعضای محفل که قبلا در خانه دور هم جمع شده بودند تا برای تعطیلاتی که در پیش داشتند برنامه ایی ترتیب دهند با دیدن دامبلدور ساکت شدند!
دامبلدور آرام بروی یکی از صندلی ها نشست و گفت :
_خب برنامه ریزیتون به کجا رسید؟
سارا یه نگاهی به دور و اطراف کرد و گفت :
_خب...خب...ما هنوز تصمیمی نگرفتیم!
آلیشیا ناگهان به میان سخن سارا پرید و گفت :
_چی چی رو تصمیمی نگرفتیم!
و سپس رو به دامبلدور کرد و گفت :
_ما می خواییم عید بمونیم همین جا و فیلم سینمایی ببینیم!
ملت محفلی :

آلیشیا با دیدن آن ها دیگر چیزی نگفت و به سراغ تلوزیون رفت تا برای بار هشتادم آنانس فیلم های سینمایی را برانداز کند! مثلا قهر کرده بود!
دامبلدور نفس بلندی کشید و گفت :
_خب که اینطور...ولی من براتون برنامه ایی دارم!
ملت محفلی : بگو...بگو!
_من سه تا کوپه درجه یک قطار بلیط گرفتم دور همی بریم صفا!
ملت محفلی :
_هـــــــــــــــــــــورا!
و پس از چند ثانیه محفلی بود که از سر و کوله هم بالا می رفتند تا هر یک زود تر به اتاق خود برای جمع وسایل برسند!

یک ساعت بعد!

همه صف کشیده آماده رفتن بودند! ناگهان دامبلدور هم از دور با یه بلوز گل منگلی و یه شلوارک ویژه جهان گردا از دور پدیدار شد!
ملت محفلی :
دامبلدور :
_خب بریم دیگه!

ایستگاه قطار :

_کوپه شماره 21 و 22 و 23! حالا بپرید بالا!
آن ها رفتند سوار شوند که ناگهان :
_صبر کنید...صبر کنید بزارید منم بیام...منو جا گذاشتید!
از دور پی یر نمایان شد که به سرعت به سوی آنان می دوید! دامبلدور یه نگاه مشکوکی به وی انداخت و گفت :
_ببینم مگه اینم عضو محفله! :yeyebrow
و کسی جوابی نداد... حتما عضو محفل بوده دیگه!
_____________________________________________

خب نفر بعدی از اعضای گروه باید در راه رو توضیح بده...دیگه به قسمت ایستگاه قطار نپردازه! برای اطلاعات بیش تر به پستی که در " جلسات محفل " توسط " استرجس پادمور " زده شده مراجعه کنید!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.