گـــریـــفـــیـــنـــدور - ریــــونـــــکلــاو
شاید کسانی باشند که با خیال راحت بتوانند روی یک تخته ی چوبی پر از میخ به آغوش ناز خواب بروند یا اشخاصی پیدا شوند که روی سنگ و ریگهای گداخته قادر باشند دراز بکشند و به موسیقی مورد علاقه ی خود گوش داده و از تابش اشعه های خورشید لذت ببرند و.. و یا.. و یا حتی افرادی موجود باشند که در یک گرگ و میش حاوی هوای شرجی تابستانی، راحت و بی تکلف، در مرلینگاه و در حضور انواع و اقسام و دسته ها و گونه های حشرات موذی به خواب عمیقی فرو بروند.
همه اینها شدنی و افراد زیادی بر انجام آنها توانا هستند. مسئله این است که چه کسی؟ و واقعا چه کسی می تواند در خانه ی سوت و کور و بی شباهت به مخروبه و تا حدودی اشباحستان شماره ی دوازده گریمولد، یک گوشه ای بگیرد و در هال مملوء از برادرهای دوست داشتنی، آت و آشغال، بخوابد؟!
و دوربین بعد از نمایش فرود آمدن دست یوآن پیچ خورده در پتو، بر کله ی یکی از حاج زنبورعسل های ویزویزو، بینندگان را به پی بردن به این امر فرا خواند که محفلی ها و بالاخص گریفیندوری ها از خیلی وقت پیش به اوضاع دکوراسیونی، جوّی و کلاسی اینجا عادت کرده بودند.
دوربین همینطور داشت به ضبط خود ادامه میداد تا شاید مسئولان نود با دیدن اوضاع بازیکنان گریفیندور دست به جیب شده یا حداقل یک وجب خاک از زمین بردارند.
خب.. بعضی وقت ها حتی در برخی داستان های بزرگ، صحنه ها بطور سفارشی پدید می آیند که این رول نیز از این قاعده مستثنی نیست و هیچ تعجبی ندارد که چرا فقط محفلی های گریفیندوری حاضر در تیم کوییدیچ، در خانه ی گریمولد حضور دارند!
به هر حال..
امروز هم مثل همیشه، گیدیون روی کاناپه و گیتار به دست، رکسان روی کپه ی انبوه کاغذهای شکلات و بتی هم مسلح به آلوچه و لواشک مجید که خیلی هم ترش و ملس به نظر میرسید، سه نفره کپیده بودند.
جیمز هم در توده ی ملاحف چپانده شده و قسمتی از دم نهنگی اش از زیر این آوار نخی پیدا بود. در کنار او، دو جعبه ی "نهنگ خفه کن" و "پریزاد دور کن" به چشم می آمد که روی سینه ی تدی، بالا و پایین میرفتند.
چه شیر در شیری دیشب بین این سه نفر برپا شده بود، مرلین اعلم بالدیشبات المخفیات المبهمات!
به هر حال، به نظر میرسید پنکه ی لق لقوی هال، قضیه ی استاتوس دستکاری شده ی یکی از این هفت بازیکن را از شش تای دیگر مخفی کرده بود.
میپرسید چه کسی را؟ یا اصلا چرا؟ خب.. شاید تابلو باشد.
چراکــه..
راستــــــش..
- جــــــــــــــــــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!تدی که خوابش سبک وزن تر از بقیه بود، مانند فیوز از جا پرید. سریع چوبدستی اش را از لای موهای فیروزه ایش در آورد و بطور خودکار نگاهی به ملحفه ی جیمز انداخت. آن را کنار زد و وقتی برای بار سوم در این هفته، یک نهنگ اسباب بازی را به جای برادر کوچکترش یافت، زمزمه کرد:
- شــــت!
و بی توجه به دیگران که کم کم داشتند خمیازه ی بیداری سر میدادند، به سمت در ورودی شتافت.
- جــیــمــز!
و سر پیچ، او را یافت. چشم های از حدقه در آمده اش به برگه ای که در دست داشت دوخته شده بود.
- چی شده جیمز؟ اون چیه دستت؟
به سمت او قدم برداشت و چون برادر بزرگترش به حساب می آمد، بدون کسب اجازه، کاغذ را از چنگ دستانش قاپید و پشت به او که دستانش به شکل روزنامه خواندن روی هوا معلق مانده بودند، با دقت مشغول خواندن محتوای برگه شد.
نقل قول:
هفته آغازین لیگ کوییدیچ هاگوارتز
راونکلاو - گریفیندور
زمان بازی: ۱۵ شهریور ماه ۲۰۱۴ میلادی [!]
* لطفاً قبل از بازی قوانین را به دقت مطالعه کنید.
مدیریت هاگوارتز
____________________
لذتی که توی دستِ کج هست توی دست راست نیست!
تدی نگاهش را از نامه برگرفت و به جیمز که از حالت خلسه در آمده بود، زل زد.
- خب؟
جیمز دستهایش را پایین آورد.
- تد.. من..
- آه! بس کن جیمز!
جیمز لب و لوچه اش را به سختی جمع کرد.
- من میخوام وان پیس ببینم، تـــد! ۱۵ شهریور یعنی آخرین قسمت بهترین انیمه ی تاریخ! میفهمی چی میگم، بوقی؟
تدی او را در آغوش گرفت و مانند پدرش، موهایش را بهم ریخت.
- یعنی تو میخوای بگی وان پیس از گریفیندور برات مهمتره؟
جیمز خود را از آغوش او بیرون کشید و با خشم او را نگاه کرد. وان پیس یا گریفیندور؟ هوووم.. مقایسه ی بی معنایی بود!
پس از چند ثانیه تبادل نگاه های معنادار، جیمز گفت:
- شرط داره!
- چه شرطی؟
کمی مکث و بعد:
- اینکه.. اینکه قول بدی بعدا هر شونصد و پنجاه سی.دی ـش رو برام بخری!
ابروهای گرگینه ی جوان به محل رویش اولین تارهای مویش، عقب نشینی کردند. ششصد و پنجاه سی.دی؟ عالی بود! محفلی ها پول نان حلال را هم نداشتند. چه برسد به پول ششصد و پنجاه سی.دی یک انیمه!
- ببین جیمز..
- عه! باز چی شده خونه رو گذاشتین رو سرتون؟
خرس های تنبل با لباس خواب و قیافه ای چروکیده، به آن دو پیوسته بودند.
یوآن زیر بغلش را مالید و با چشمهای نیمه باز پرسید:
- هی، خبریه؟
تدی که همچنان به برادرش زل زده بود، دستش را دراز کرد و نامه را در کف دست بچه روباه گذاشت. بتی، رکسان، گیدیون و ویکی هم گردنشان را کمی کشیدند تا بهتر بتوانند بخوانند و پس از چند ثانیه، گیدیون همانطور که داشت پیژامه ی تگری اش را از خاک می تکاند، پرسید:
- خب؟ با ریونکلاو بازی داریم، چیز عجیبیه؟
-نه، چیز عجیبی نیست ولی..
تدی به جیمز اشاره کرد:
- حضرت عالی حاضر نیست با ما بیاد. میخواد قید گریف رو بزنه واس خاطر وان پیس!
جیمز قیافه ی حق به جانب به خود گرفت. اما قبل از اینکه کسی بتواند جواب او را بدهد، ویکی بیشتر از قبل زد تو ذوق:
- ولی.. ولی ما که لباس کوییدیچ نداریم!
یک مشکل دیگر! حالا اگر از مشکل کوچک جیمز بگذریم، نبود لباس کوییدیچ واقعا معضل مهم و بزرگتری بود. انصافا باید به حال مالی-اقتصادی محفل ققنوس گریه کرد.
جیمز زیر لب، طوری که کسی نشوند، گفت:
- مشکل من مهمتره!
تدی بی توجه به او، همانطور که داشت لبش را میگزید، چهره ی نگران تک تک بازیکنانش را بررسی کرد.
- من فکر کنم شاید بشه..
نگاه چرخانش روی چند قطعه مقوا و کاغذ دیواری و انبوهی از پارچه های پاره پاره ای قفل شد که دابی برای ایجاد تنوع در لباس پوشیدنش، دیروز آنها را از انباری مادام مالکین کش رفته و بالای یخچال گذاشته بود.
- و میشه!
دو ساعت بعد - اتاق ویکتوریادختر پریزاد، آرام و بدون عجله داشت روی لباس هایی کار میکرد که تا چند ساعت بعد، هفت گریفیندوری آنها را بر تن میکردند. البته با چرخ خیاطی ای که کریچر آن را از مغازه ی "تیلورخان و شرکا" و بعد از یک تعقیب و گریز طولانی، دزدیده بود.
البته رضایت دادن دابی برای استعمال پارچه های دزدکی اش، خودش خیلی دردسرساز شد اما خب.. کاری موجود نیست که نشد داشته باشد دیگر!
ویکی با به یادآوردن چهره های یتیم زده ی هم تیمی هایش و بعد از پخش شدن موسیقی "بچه های کوه های آلپ" در ذهنش، چشمهایش را روی سوزن متمرکز کرد و به سرعت خود افزود.
سه ساعت بعد - محوطه ی هاگوارتز- حالا نمیتونستی یکم بهتر بدوزیشون؟!
رکسان این را رو به ویکی گفت. هرچند پریزاد سعی کرده بود لباس ها را به خوشنایدترین شکل ممکن در بیاورد، اما این لباس ها بیشتر شبیه..
گیدیون تکرار کرد:
- شده شبیه..
بتی سعی کرد تکمیل کند:
- شبیه..
بالاخره یوآن فرصت تیکه انداختن پیدا کرد:
- شده شبیه لباسای فــیــتــیــلـه، جـمـعـه تـعـطـیـلــه!
هرچند ویکی میدانست که با توجه به طرح گل هایی که بر لباس کوییدیچ دوخته بود، حق با یوآن بود اما بعد از مشاهده ی از خنده ریسه رفتن سایرین، خشم معروفش غرید و تصمیم گرفت با یک کشیده ی آب نکشیده، گونه ی یوآن را سرخ کند اما بعد از رد و بدل کردن یک نگاه ویکی-تدیایی، منصرف شد و به دنبال آن، گونه ی روباه صحرا از خجالت سرخ گردید.
و بعد از خاموشی قهقهه ها، تدی که ردایش در میان باد پیچ و تاب میخورد، به آسمان خیره شد.
صورت فلکی مختص به خودش و برادرش، بیشتر از هر موقع دیگری میدرخشید.
زیر لب زمزمه کرد:
- عالیه!
و بعد از نیم دقیقه سکوت، همینکه دستش را پایین برد، به شش هم تیمی اش فرمان داد:
- گروهــان.. بــه پیـــــش!
و همزهمان هفت نقطه ی سوار بر خط راست، کم کم به دل آسمان تیره و تار راه یافتند. مثل چند ابرقهرمان!
۱۵ شهریور - ورزشگاه "زمین کوییدیچ هاگوارتز"!در ورزشگاه "زمین کوییدیچ هاگوارتز" جای گراوپ انداختن نبود! به هر گوشه که نظر میکردی، تماشاگرانی را میدیدی که با شور و شوق تیم گروهشان را تشویق و به بازیکنانش روحیه تزریق میکردند. البته اگر هافلپافی ها را هم به حساب می آوردید، جمعیت ورزشگاه ۷۰% به ۳۰% به نفع ریونکلاو بود که این طرفداری گورکن ها از عقاب ها به تابلوی شنی امتیازات بی ربط نبود.
دافنه گرینگراس آرام و قرار نداشت و با بلندگوی جادویی اش صدایش را جای جای ورزشگاه میرساند و آماندا بروکل هرست هم با تنبک او را همراهی میکرد.
- چقد خوبه که تو نیستـــــی!
و آماندا بندری زنان، با صدایی مملوء از افکت افزود:
- Dafneh Greengrass ft. Sirius's Mother in.. How Good is You Aren't There!
و چون سینگل جدید دافنه حاوی متن کاملا منشوری بود، کلا حنجره اش به حالت میوت نائل گردید و به لیست حنجره های گزارش شده ی صفحه ی مجازی معروف[!] اضافه شد!
بالاخره داور تمامی مسابقات تاریخ کوییدیچ در جهان، حسن
کچل مصطفی، پا به میدان گذاشت و به سمت دو کاپیتان تیم شتافت و بدون فضاسازی و مقدمه، رفت سر اصل مطلب و کوافل، بلاجر و اسنیچ را به هوا پرتاب کرد.
و دو جادوکار ویزنگاموت پس از یک کل کل شطرنجی به همراهی دیگر بازیکنان از زمین فاصله و به سمت آسمان، اوج گرفتند.
لی جردن، گزارشگر تمامی مسابقات کوییدیچ تاریخ در جهان، گلویش را صاف کرد و میکروفون را جلوی دهانش گرفت.
- دوتا شکم بطنین!یوآن خیلی زود بوسیله ی رکسان صاحب توپ شد و به طرف دروازه ی ریونکلاو به راه افتاد.
- اینو بیگی!
و با زحمت در برابر بلاجری که ویولت فرستاده بود، جاخالی داد اما توپ از چنگ دستانش لیز خورد و پادما
قابلمه پاتیل آن را گرفت و گیدیون برای جبران اشتباه مهاجم تیمش، به سمت او شیرجه رفت و چون: "دیگ و قابلمه که دوتا شد، شام یا زاید درمیاد یا ناقص"، به دلیل ناسازگاری دیگ و قابلمه، هیچکدام از این دو اتفاق نیافتاد و تدی صاحب توپ شد.
- و حالا تدی رو میبینیم که داره به جلو پیش میره، تراورز رو جا میذاره! نزدیک حلقه های ریون رسیده.. یوآن ازش توپ میخواد. همین کارو هم میکنه..
تد ریموس لوپین با دقت توپ را سانتر کرد اما کوافل کمی جلوتر از مکان موردنظر فرستاده شد و یوآن به ناچار و در کمال حیله گری پایش را کمی دراز کرد و..
- گــــــــــــــــــــــــــــــــــل! چه میکنه این روباه مکار! چطوری گل زد؟! من که ندیدم دستش به کوافل خورده باشه..
بودلر ارشد، حی علی الداور!
- گوش بِیگی بینیم چی میگم، اگه شِنُفتی و فَهمِستی که فَبهالمُراد، اگرم نَشـ..
اما حسن مصطفی گوشش به این حرف ها بدهکار نبود که نبود!
پس از چند تلاش، ویولت و تراورز "باو با پاش گل زد" گویان و نا امیدوارانه، حسن مصطفی قانع نشونده را ترک کردند.
- و من یوآن رو از اینجا میبینم که داره فریاد میزنه: "پای مرلین!" .. به هرحال جیم موریارتی بازی رو به گردش درمیاره. کوافل دست تراورزه، از بالای رکسان چیپ میندازه برای سیلوینیا، حالا بتی رو پیش رو داره..
اما همینکه سیلوینیا سعی کرد بتی را دریبل دو طرفه بزند.. توسط چماقش مورد حمله قرار گرفت و نقش بر زمین هوایی شد!
ســـــــــــــــــــــوت!خانه ی علی دایی و اینهاعلی آقا، دستانش را به نشانه ی اعتراض بالا گرفته و با ناباوری به صفحه ی تلویزیون خیره شده بود و بعد از اینکه برای چند ثانیه چشمانش تنگ شد، بالاخره زهرش را ریخت:
- آخه کوذای دنیا تو همثین مثابقه ی مهمی، اینذولی خطا میگیلن؟!
بازگشت به ورزشگاهسیلوینا با نگاهی شیطانی از روی زمین هوایی بلند شد.
گریفیندوری ها آخرین اعتراضاتشان را با خواهش و التماس، از خود بروز میدادند اما حرف داور برگشت نداشت و با بالا بردن دست به آنها فهماند که بیخیال اعتراض و مشغول ایجاد دیوار دفاعی شوند. به هرحال مسأله ی اعتراض، به هیچ وجه من الوجوه در چارچوب فوتبال جادویی نمی گنجید.
- و حالا مارکوس برای زدن این ضربه ی ایستگاهی، توسط کاپیتان تیم ریونکلاو انتخاب میشه.. ببینیم با این توپ چیکار میکنه!
مارکوس بلبی فورا جلو آمد و کوافل را محکم به دستانش چسباند. ویکی در حال نظم بخشیدن به دیوار دفاعی بود.
ویولت در گوشی به مارکوس گفت:
- همونجوری بزن که تمرینش کرده بودی.
مارکوس سر تکان داد و منتظر از سرگیری بازی شد. رکسان و بتی هم انگشتان دستانشان را محکم به چماقهایشان حلقه کردند.
و بعد از اینکه داور در سوت خود دمید، دست راستش را سه و نیم دور چرخاند و کوافل را با قدرت هرچه تمام تر به جلو و به سمت حلقه ها پرتاب کرد.
کوافل به دو متری حلقه ها هجوم برد و خیال شیردال های گریفیندور راحت شد اما ناگهان.. نود درجه به خود قوس داد و به سبک کارتون "فوتبالیستها" شکل یک خربزه را به خود گرفت و.. وارد حلقه ی سمت راست شد!
بهت و حیرت، وجود تمام بازیکنان گریفیندور و به خصوص ویکی را فرا گرفت. چطور چنین چیزی ممکن بود؟ آیا افسونی در کار بود؟ آیا تردستی بود؟ آیا..؟
حتی چشمان لی جردن هم از حدقه در آمده بودند.
- لامصــــب.. عـ.. عجـــــب گلــی!
و ریونکلاوی ها پس از ایجاد یک حلقه ی شادی، به پستهای خود برگشتند تا مشنگها با حیرت، ریمیکس
صحنه ی مشابهی را که سال ها قبل دیده بودند، دوباره تماشا کنند.
خانه ی روبرتو کارلوس و اینهادوربین، مدافع اسبق کوییدیچ مشنگی تیم ملی برزیل را نشان داد که روی مبل جلوی تلویزیون نشسته و محکم بر کله ی کچل خود میکوفت و داد میزد:
- آی مــردم! آی دده وای دده! تــنــهـا دارایـی فــوتـبـالــیـم رو دزدیــدن! آی مــردم! بــه دادم برسیــــــــــن!
بازگشت به ورزشگاه ۲اما گریفیندوری ها که از بازی چند ساعت پیش "پرسپولیس - تراکتورسازی" درس عبرت گرفته بودند، خیلی زود به اوضاع روانی شان مسلط شده و با زدن سه گل پیاپی، نتیجه را به ۹۰ - ۷۰ به نفع ریونکلاو تغییر دادند و به ادامه ی بازی، امیدوار شدند.
در وسط میدان، جیمز سیریوس پاتر غرق در افکار خود بود و بیهوده و بی جهت به دنبال اسنیچ، به هر طرف سرک میکشید.
باید آن را پیدا میکرد. شاید هنوز هم دیر نبود. اسنیچ ساده دل کنده بود اما.. خب.. تقدیر بی تقصیر نبود!
و..
آن را دید!
به سمت آن خیز برداشت اما ویلبرت اسلینکرد شبستری خیلی زود به قضیه پی برد و به همراهی او به دنبال اسنیچ شتافت.
- اون مال منه!
- چنگول من تیزتره!
- دایره المعارف من عزیزتره!
- نهنگ دارم نمیزاره!
ویلبرت مشتی به سمت سلطان نهنگها فرستاد اما جیمز جاخالی داد و با یک تنه، او را عقب انداخت و پس از مشاهده ی گم و گور شدن اسلینکرد، خودش را کمی جلوتر کشید.
دستانش را جلو چنگ انداخت اما اسنیچ مکانش را به موقع تغییر داد. جیمز به ناچار به یویوی صورتی اش متوسل شد و با فریادی آن را به سمت اسنیچ طلایی انداخت.
و اتفاقا در آن گیر کرد!
- یــــــــویـــــــــو دارم نــــمــــیــــــزاره!به زحمت نخ یویو را بطرف خود کشید و به اسنیچ چنگ انداخت. داشت موفق میشد! سعی کرد با دستان سردش، بال هایش را متوقف سازد و آن را تحت سلطه ی خود قرار دهد و..
یک آن، بال های اسنیچ بی جان و بی حرکت گردیدند و.. خوشحالی غیرقابل وصفی به وجود جیمز راه یافت..
- وان پیس داریم میایم! وان پیس داریم میایم!
۱۹ ماه بعدهوا سرد و آسمان آبی در نقاطی از نواحی اش بیش از دیگر نواحی، صیقلی نشان میداد. طوری که حتی نام سیدعلی هم به این اندازه صیقلی نبود.
جلوی آیفون تصویری ما بین خانه ی شماره یازده و سیزده گریمولد، یک عدد جوان کت و شلوار پوش و با موهای فیروزه ای به چشم می آمد. به نظر میرسید تازه از یک سفر کاری برگشته بود.
تد ریموس لوپین به آرامی زنگ را فشار داد. آواز ققنوس که روزی چندین بار در داخل خانه می پیچید، با ولوم پایینی به گوش او رسید. موهایش را مرتب و دستکش هایش را محکمتر از قبل به دستانش چسباند.
- کیه؟
گلویش را صاف کرد.
- مـعنم! گـعرگ بعـد گعـنده!
- وااای تدی! خودتی؟ الان درو باز میکنم پرنس من!
تدی لحن صدایش را به حالت نرمال برگرداند و با خنده یادآوری کرد:
- فقط بی زحمت مطابق ایفای نقشت از خودت هیجان بروز بده، لیدی!
خنده ی خفیف ویکی پشت خط و پس از آن، صدای قرار دادن گوشی در جای اولش.
و همینکه تدی سوت زنان دستهایش را در جیبش گذاشت..
بـــوق! بــــــــــوق! بــــــــــــــــــوق!روی پاشنه ی پا چرخید و.. ابروهایش بالا پرید.
- دم مشنگا گرم با این اختراعاتشون! کیف کردم انصافا!
- جـــــــــیـــــــمــــــــز!و برادر کوچکترش را سوار بر ماشین شاسی بلند قرمز رنگی دید که باد از بین سقف نداشته اش به لا به لای موی پرکلاغی جیمز نفوذ میکرد و آن را بهم میزد. خواست آن جیغول غاصب را از لامبورگینی مدل جدید نازنینش پیاده کند اما..
- مثل اینکه یادت رفته امروز سه شنبه ـس.. حرف، حرف منه!
تدی کمی مردد ماند. راست میگفت. امروز حرف، حرف پسر ارشد سلطان زوپس بود. به ناچار چین نقش بسته بر پیشانی اش را پنهان کرد، لبخند مغلوبانه ای را به برادرش که داشت کلاه حصیری ای شبیه به کلاه لوفی بر سر میگذاشت، تحویل داد و دستانش را بالا برد.
- باشه.. هرچی تو میگی همونه!
و هردو خندیدند. خنده ای به گشادی دلشان! خنده ای به اوضاع سابق خانه ی گریمولد که اکنون به کلی دگرگون شده بود. با به فروش گذاشتن جام قهرمانی هاگوارتز، حال اعضایش نیز به بهترین احوال ممکن، متحول گشته بود.. دیگر از این بهتر نمیشد!
۱۹ ماه از آن اوضاع نکبتی گذشته بود
و..
همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت..