جریان جدیدهمهمه ی عجیبی سرتاسر بیمارستان را فرا گرفته بود، سر و صدای فراوانی که حاصل جمعیت بیشماری بود. سنت مانگو هرگز چنین جمعیتی را به خود ندیده بود.
عده ای شاد و عده ای ناراحت و بقیه هم بی تفاوت بودند اما نکته مشترک تمام کسانی که آنجا جمع شده بودند حیرت زدگی و بهت فراوان بود.
همه با تعجب از خبری که در 24 ساعت اخیر نقل محافل جادوگران شده بود سخن می گفتند و اکثرا آن را غیرقابل باور و دروخین می دانستند اما اگر صددرصد به حرفشان ایمان داشتند برای فهمیدن صحت ماجرا پایشان به سنت مانگو باز نمیشد.
خبر، شخصی بود که در اتاق شماره 911 بستری بود و می گفتند آخرین ساعات زندگیش را می گذراند.
در طبقه منفی سیزدهم بیمارستان علاوه بر همهمه هایی که در آن روز خاص در سنت مانگو عادی بود از این طرف و آن طرف صدای آه و ناله و گریه نیز می آمد.
راهرو مملو جمعیتی بود که قالبا ردای سیاه و نقاب پوشیده بودند. داخل اتاق 911 مرگخواران مهم تر و نزدیک تر دور تخت اربابشان جمع شده بودند.
ساحره ها زجه می زدند و بر سر خود می کوبیدند و جادوگران نیز آرام آرام اشک می زدند. اشک و ناله هایی که شک نکردن به حقیقی بودنشان کار آسانی نبود.
روی تخت بدن نحیف و لاغر و استخوانی و بی رنگ و روی بزرگترین و سیاهترین جادوگر تاریخ افتاده بود و به زور طلسم ها و افسون های ویژه و معجون هایی که مرتب به او داده می شد نفس می کشید. بالای سر لرد ولدمورت آنتونین دالاهوف ایستاده بود و نقابی که بر صورتش بود مانع دیدن اشک هایش می شد.
فلش بک- بچـــه ها ... آلبـــــــــــــوس .. روووووووووون ... هرمیــــــــــــون ... جیــــــــــنی ... ببینید اینجا چی نوش... آخ
هری بدون این که در خانه شماره 12 گریمولد را ببندد دوان دوان به سمت آشپزخانه می دوید و فریاد می زد تا این که پایش به ردایش گیر کرد و وسط آشپزخانه پهن شد.
سرش را بلند کرد و از میان ترک هایی که روی عینکش افتاده بود تمام اعضای محفل را دید که دور میز نشسته بودند و هر کدام نیز مانند خودش یک نسخه از پیام امروز را خریده بودند و در دست داشتند.
آلبوس به او گفت که خونسردی خود را حفظ کند و سر میز بنشیند.
- بیا سر جات بشین پسرم، آروم باش از صبح همه همین جوری وارد شدن :pashmak:
هری بین رون و هرمیون نشست و بعد از اینکه هرمیون با ورد "ریپارو" عینکش را ترمیم کرد شروع به صحبت کرد: پروفسور به نظر من این قضیه مشکوکه
من سر صبح که داشتم بیدار میشدم سر درد گرفت! به نظرم ممکنه این داستان ساختگی باشه تا ولدمورت از دست من فرار کنه چون اون از عشقی که در وجود منه می ترسه
ممکنه پای اسنیپ هم وسط باشه و همه آتیشا از گور اون بلند شه. به نظرم من باید برم سنت مانگو تا با یک اکسپلیارموس مشتی کار ولدمورت رو بسازم تا یه وقت رودست نخوریم و خیالمون راحت باشه
در ضمن من نمیخوام کسی خودشو به خاطر من به خطر بندازه پس هیچکس با من نمیاد
هرمیون با حسرت به هری نگاه کرد و گفت: اوه هری تو چقدر از خود گذشته و شجاعی، من فقط یک مشت ورد رو حفظ میکنم ولی تو خیلی خلاقیت داری مخصوصا تو استفاده از اکسپلیارموس، ولی منم میخوام باهات بیام :pretty:
رون هم با تایید حرف هرمیون ادامه داد: آره هری تو خیلی شجاعی تو اسم اسمشونبر رو میاری، ما هم هر جا که بری با توییم ما تنهان نمیزاریم تو نمیتونی جلوی مارو بگیری
مالی ویزلی که پای اجاق ایستاده بود پس از هم زدن سوپ سبزیجاتی که پخته بود ملاقه را لیسید و داخل کشو انداخت و گفت: نخیر رون، تو هیچجا نمیری
دامبلدور لبخندی با کمال آرامش زد و گفت: فرزندان من، اولا باید یادآوری کنم که من به سوروس اعتماد کامل دارم :ball: در ادامه باید بگم که با توجه به تعداد زیاد هورکراکس های تام احتمال بروز چنین بیماری های ناشناخته ای زیاده
پس خیالتون راحت باشه نهارتونو بخورید و ردا مشکیاتونو بپوشید که بریم سنت مانگو واسه تشییع جنازه تام
زمان حالسر لرد اندکی بالا آمد و دستش را نیز به زحمت بالا آمد اما همین کار آنقدر برایش سخت و طاقت فرسا بود که صورتش به سرخی گرایید و نفسش بند آمد. هوگو که داشت بین مردم چای پخش می کرد سینی را روی زمین گذاشت و به سرعت خود را بالای سر لرد رساند و گوشش را روی دهان لرد گذاشت تا ببیند چه می خواهد. پس از چند لحظه فریاد زد: چوبدستی، ارباب چوبدستی میخوان.
آنتونین چوبدستی لرد را از روی میز کنارش برداشت و به هوگو داد. هوگو دوباره به خس خس لرد گوش داد و سپس چوبدستی را روی گلوی لرد گذاشت و وردی را زمزمه کرد تا صدای لرد تقویت شده و به اطرافیان برسد.
صدای خسته و خش خش دار و ضعیفی که انگار از ته چاه می آمد فضا را فرا گرفت. ساحره ها دست از زجه برداشتند و جادوگران با دقت به ارباب مضمحل شده شان خیره شدند.
- مبادا رفتن من باعث بشه شما دست از مبارزه با حقوق مشنگ ها و خون فاسدها بردارید! روح من همواره بالای سر شماست و شما رو در نظر داره، همواره سیاه باشید و تا رسیدن به دنیایی که فقط جادوگران اصیل در آن رندگی می کنند بجنگید.
فلش بکمدتی بود که لرد ولدمورت ناپدید شده بود و هیچکس از مکان او باخبر نبود حتی مرگخوارانش. آنها فقط نامه ای را یافتند که در آن به آنان ماموریت ها و خراب کاری های بزرگی در آن ذکر شده بود و آن ها وظیفه داشتند آن ها را انجام بدهند. عده ای معتقد بودند او نابود شده اما اکثریت جامعه جادوگری بر این باور نبودند، خصوصا که حوادث و قتل های زیادی رخ می داد و همه می دانستند که لرد ولدمورت پشت آن هاست. در کوچه دیاگون تعدادی از مغازه ها به دلیل قتل صاحبانشان بسته شده بودند و بقیه نیز از ترس جانشان مغازه را تعطیل کرده بودند و آن جا به مکان بسیار خلوتی تبدیل شده بود اما کوچه ناکترن تغییر خاصی به خود ندیده بود. همچنان مغازه های عجیب و رهگذران عجیب تر آن پابرجا بودند. رهگذرانی که معمولا چهره شان مشخص نبود. یکی از آن ها که هیکل تنومندی داشت و نقابش به نقاب های مرگخواران شبیه بود با سرعت حرکت می کرد و در کوچه پسکوچه ها می چرخید تا بالاخره به مقصدش که عجوزه ای در انتهای یک بن بست بود رسید. مرگخوار نقابش را برداشت و شیء کوچکی از جیب ردایش بیرون کشید و دست عجوزه داد و گفت: یالّآ ترجمه کن!
عجوزه به صداهایی که از شیء عجیب می آمد گوش کرد و گفت: این حرفا خیلی خطرناک و سریه، برامون گرون تموم میشه!
- خفه شو! فقط کاری که بهت گفتم رو بکن.
- "عزیزم، ما باید به این سفر بریم ... هورکراکس ها از بین رفته ان ... ولی من مطمئنم بعد این سفر برای همیشه جاودانه میشم ... هردومون جاودانه میشیم نجینی، هردومون! یک سال تلاش توی این سفر ارزش جاودانگیو داره، نداره؟"
- آواداکداورا!
یک هفته بعد- صبر کن ببینم؟ نکنه جا زدی؟ تو نمیخوای این نقشو بازی کنی درسته؟
- نه نه نه ... من ... من فقط میگم اگه لو بریم چی؟ اگه بفهمن میدونی چه بلایی سرمون میاد؟
- برای چی بفهمن؟ مسئولین بیمارستان همه تحت طلسم فرمان منن و هر چیز که من بخوام رو تایید میکنن و خبرش رو منتشر میکنن!
- درسته ولی خوب اگر یکی که تحت طلسم تو نیست متوجه بشه چی؟
- تو ترسیدی، مثل اینکه میخوای بزنی زیرش ... پس مجبورم که به زور متوصل بشم! ایمپریو (طلسم فرمان)
زمان حال- ... زیر سایه ی روح خودم و جانشینم ... آنتونین دالاهوف!
لرد این را گفت و در دم جان داد و همه اعم از جادوگر و ساحره به زجه و ناله پرداختند اما لودو با تردید به چهره آنتونین خیره شد، لبخند شیطانی او از زیر نقاب هم پیدا بود!
_______________________________________________________________
یکم طولانی شد یه خلاصه کلی بگم که گیج کننده نباشه:
لرد برای جاودانه شدن به یه سفر عجیب رفته و هیچکس هم باخبر نیست جز آنتونین که با خبر شده و به همین خاطر تصمیم میگیره از فرصت سوء استفاده کنه و رهبری میگخواران رو به دست بگیره پس مسئولین سنت مانگو و یک شخص دیگه رو تحت طلسم فرمان قرار میده و وانمود میکنه که اون شخص لرده که دچار یک بیماری ناشناخته جادویی شده و الانم در بستر مرگه و در لحظه آخر وصیت میکنه که آنتونین جانشینشه که البته عده ای به این ماجرا مشکوکن از جمله محفلی ها و لودو.