هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


اطلاع‌رسانی کوییدیچ قوانین کوییدیچ برنامه مسابقات بیلبورد امتیازات


# مسابقه میزبان نتیجه مهمان
1 براکت بالا برتوانا ~ اوزما کاپا
2 براکت پایین پیامبران مرگ ~ هاری گراس
3 نیمه‌نهایی بازنده 1 ~ برنده 2
4 فــیــنــال برنده 1 ~ برنده 3


دفتر رئیس فدراسیون اطلاعات تیم‌ها کافه کوییدیچ کازینو پیژامه مرلین

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
گونی با صدای پاق بلندی خورد روی زمین. و بیلی با ناراحتی از ساختمون موزه خارج شد.
توی خیابونای خلوت و خالی و تاریک راه میرفت.
بیلی تا حالا انقدر توی زندگیش شکست نخورده بود و سر خورده نشده بود. البته اینکه تا به حالت در زندگیش انقدر کار نکرده بود هم بی تاثیر نبود بهرحال.

- اون چوبه داره راه میره تو خیابون...

بیلی این صدا رو شنید. هرچند که صدای خیلی خیلی آرومی بود. ولی بهرحال بیلی گوش های تیزی داشت. و البته شنیدن یه صدا که داره به خودش اشاره میکنه، اونم توی تاریکی شب که همه جا خلوت بود، یعنی یه جای کار مشکل داشت. بیلی این رو خوب میدونست. حتی با وجود نداشتن مغز درست و حسابی.

بیلی حس میکرد دو نفر دارن تعقیبش میکنن، پس سرعتشو زیاد کرد. تعقیب کننده هاش هم سرعتشونو زیاد کردن.
بیلی میخواست بدوه، اما نتونست. اون روز فعالیت بدنی زیادی کرده بود و به شدت خسته شده بود. و همین کافی بود که تعقیب کننده هاش بهش برسن و مقدار زیادی پیاز رو وارد چشم و چال و دهنش کنن تا بیهوش بشه...

چند ساعت بعد، بیلی به سختی چشماشو باز کرد... هنوز کل وجودش به خاطر پیاز میسوخت.
به اطرافش نگاه کرد. تو یه اتاق نورانی با در و دیوار پوسیده بود و جمع مو قرمز زیادی دورش نشسته بود. رو به روش هم یه پیرمرد با ریش بلند نشسته بود. پیرمرد ریش بلند که یه لبخند پدرانه هم روی لبش داشت، به بیلی گفت:
- درود بر تو فرزندم!
- من فرزندت نیستما.
- البته که هستی. از این لحظه به بعد.
- نه آقا ولم کنید! هورکراکسم خیر سرم! فرزند چی چیه؟
- دقیقا فرزندم. به خاطر همینه که من به عنوان ابر چوبدستی میپذیرمت و با استفاده از تو تام رو از بین میبرم.
-



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۵۷ شنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
کار بیلی سخت و وضعیتش حساس شده بود.
باید هر چه سریع تر موزه را ترک می کرد.

گونی اش را روی دوشش انداخت و سر راهش هر چیزی را که فکر می کرد با ارزش است برداشت.
به کمک اسکلتی که مشخص نبود متعلق به کدام بخت برگشته ای است، از پنجره بالا رفت و به آسانی از لای میله ها عبور کرد.
او چوبی باریک اندام بود.
ولی گونی اصلا باریک اندام نبود...و لای میله ها گیر کرد.

بیلی مغز درست و حسابی هم نداشت. برای همین از قدرت فیزیکی اش کمک گرفت. کشید و کشید.

ولی گونی نیامد و نیامد!

بیلی عصبانی شد و رو به گونی کرد.
-مجبور بودی اینقدر پر بشی؟ الان من چیکار کنم؟

دور و برش را نگاه کرد. نه می توانست گونی را ول کند و نه می توانست از لای میله ها عبورش بدهد.

کتاب ها و وسایل هورکراکس ساختنش در گونی بود. او خودش هورکراکس بود. نمی دانست که می تواند هورکراکس اضافه ای داشته باشد یا نه. چون روح کوچکی داشت. ولی می خواست امتحان کند.

درست در همین لحظه، به یاد یاور وفادار و فرزند خوانده عزیزم میجیمی افتاد.
کمی پیچ و تاب خورد و کرم از بالای سرش روی زمین افتاد.

-ببین فرزندم...الان می ری تو این گونی و یکی یکی وسایل منو میاری این ور میله ها. فهمیدی؟


میجیمی نگاهی شدیدا ابلهانه به بیلی کرد. بیلی فهمید که نمی شود روی یک کرم زیاد حساب کرد...

خسته و ناامید، گونی را رها کرد و به صدای افتادنش در سکوت گوش فرا داد!




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۸:۲۱:۴۶
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 733
آفلاین
طولی نکشید که نگهبانان به جایی که بیلی قبلا ایستاده بود، رسیدند و با عجله مشغول گشتن در اطرافشان شدند.

پس از گذشت دقایقی که نگهبان ها همه جا حتی سوراخ های روی دیوار را گشتند، یکی از آنها سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- اینجا که چیزی نیست؛ ما همه جا رو گشتیم!
- ولی آخه آژیر روشن شده بود؛ حتما یکی سعی داشته به الماس دست بزنه!
- شاید آژیر اشتباهی روشن شده؛ وسایل امنیتی موزه دیگه کهنه شدن، جدیدا خوب کار نمی کنن!

بقیه ی نگهبانان به نشانه ی تایید سری تکان دادند و با این بهانه با خوشحالی از زیر کارشان شانه خالی کردند تا به کارهای خود برسند.

هنگامی که نگهبانان برگشتند تا بروند، یکی از آنان بیلی را درون قفسه دید:
- هی بچه ها، این چوبه قبلا اینجا بود؟
- آره بابا احتمالا بوده، ما دقت نکردیم؛ این رئیس موزه دیوونس، ندیدی چه چیزای مزخرفیو به عنوان اشیای قیمتی و قدیمی انتخاب کرده تا تو قفسه ها بذاره؟ نکنه پوشک دامبلدورو یادت رفته؟

نگهبان دوباره به راحتی قانع شد و به راهش ادامه داد. پس از گذشت دقایقی طولانی، بیلی که از رفتن نگهبانان مطمئن شد، از قفسه بیرون آمد تا به ادامه ی تلاشش برای ارباب شدن بپردازد.



ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۰:۴۴:۱۳

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
مـاگـل
پیام: 539
آفلاین
بیلی داشت ناامید میشد.

حتی دیگه با دقت به قفسه ها نگاه هم نمیکرد.

ولی یهو برق یه چیزی توجهش رو جلب میکنه.
کمی که دقت میکنه یه قفسه ی کاملا بسته و پوشیده شده رو میبینه که نوری از زیر پوشش سیاهش دیده میشه.
سریع به طرف قفسه میره و پوشش سیاه رنگ رو کنار میزنه.

و چشماش از شدت نور بسته میشه!

کم کم چشماشو باز میکنه. چیزی که میبینه براش قابل باور نیست.

سنگ بزرگ و براقی روبروشه.

-وااااااو...الماسه؟

مطمئن بود این سنگ الماسه که اینطور سفت و سخت ازش محافظت میشه.
دستشو به طرف سنگ میبره.

ولی به محض برخورد دستش به سنگ، صدای آژیر موزه به هوا بلندمیشه.

بیلی گونی حاوی اشیاء رو روی دوشش میندازه. اول تصمیم میگیره فرار کنه...ولی صدای پای نگهبانا بهش میگفت که دیگه خیلی دیر شده.

برای همین سریع داخل یکی از قفسه های خالی میپره و یه ژست قیمتی و قدیمی به خودش میگیره.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 1272
آفلاین
بیلی به هر حال کتاب را برداشت و زیر بغلش گذاشت!

درست بود که بیلی هنوز ارباب نشده بود، ولی ابزار لازم برای اربابیت را دارا بود...یک کرم به اسم "میجیمی" به عنوان حیوان خانگی و البته فرزندخوانده، پنج شیء گرانبها که بالقوه توانایی این را داشتند که هورکراکس‌ شوند و یک کتاب که به نظر میرسد روش ساخت هورکراکس‌ در آن نوشته شده بود...حالا فقط نیاز به یک ارتش و یا پول فراهم نمودن یک ارتش کم داشت...
_خب...بذار ببینم از این موزه، ارتشی، پول ارتشی، حداقل پول ناهاری، چیزی در میاد یا چی!

بیلی به گشت‌زنی در موزه ادامه داد...

بیلی از کنار یک جعبه شیشه‌ای خالی گذشت و نگاهی به آن انداخت...
_این دیگه چیه؟ اولین شیشه‌ی استعمال شده توسط مرفین گانت؟ چی نوشته زیرش؟ "قدیمی ترین فسیل تسترال کشف شده."...اینکه یه شیشه خالیه!

مشخص بود بیلی مرگی در اطرافش ندیده بود و نمیتوانست تسترال‌ها و مایتعلق به آنها را ببیند...پس از کنار این جعبه یه سادگی گذشت و سراغ یک قفسه دیگر رفت...
_این دیگه چیه؟

بیلی روبروی یک بیل غول پیکر ایستاده بود....او دوباره به یادآورد از کجا شروع کرده بود...او دسته بیلی بیش نبود، ولی حالا اربابی بزرگ بود...البته صرفا بالقوه اربابی بزرگ!
_من هیچ وقت اصل خودم رو فراموش نمیکنم...یه کاری میکنم اجداد دسته بیلم به من افتخار کنن...من مایه سربلندی اونها میشم!

بیلی با اشک شوق و سرافرازی از آن قفسه دور شد و هیچ حواسش نبود که در توضیحات آن بیل نوشته شده بود "اولین بیلی که با آن کود تسترال ها برداشته شد."

بیلی همچنان در حال گشت‌زنی بود...به نظر میرسید که واقعا قرار نبود از این موزه ارتشی و یا پول ارتشی و یا حتی پول ناهاری برای بیلی دربیاید!




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
قفسه ی کتاب از اون چیزی که بیلی تصور میکرد بزرگ تر بود.
بنابراین اون فقط میتونست به قفسه ی اول و دوم از ده قفسه دسترسی داشته باشه!

اما فعلا همونا هم برای بیلی کافی بود.
پنج اشیاء رو روی زمین گذاشت و به سمت کتابا رفت.

-خب بذار ببینم .‌‌‌‌...افسانه ی لرد ولدمورت که نه.....چگونگی ساخت قالیچه ی پرنده ام نه ...سری جدید هری پاترم به دردم نمیخوره!......طرز تهیه ی تخم مرغ عسلی؟....اینجا موزه اس؟
مرلین بزرگ ترین جادوگر تاریخ ...اصن به من چه؟....بریم قفسه ی بعد ...چی نوشته؟....کتاب های تخیلی کودکان؟....اسمش که باحاله بذار کتاباشم ببینم....تمام طلسم های جادوی سیاه جلد اول....همون جلد دوم....اینم .سفیده شه که...
آهان ...طرز تهیه ی هورکراس!
پیداش کردم

بیلی کتاب رو برداشت و گوشه ای نشست . صفحه ی اول کتاب رو که باز کرد متوجه ی نقاشی بچگانه ای شد ولی مثل همیشه بیلی به اون توجه نکرد.
صفحه ی دوم طرز تهیه بود ، بیلی شروع به خوندن طرز تهیه کرد.
-یک گرم گوشت قورباقه!..این دیگه چیه؟...ادامه داد:
-سه گرم پنیر گوسفندی ، دولیتر شیر شتر و پنج برگ از گیاه آمله!

این دیگه چی بود؟ بیلی نمی دونست!
بیلی هورکراس دنیا دیده ای نبود اما هنوزم میخواست ارباب بشه!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
بیلی پنج شی رو برداشت و به سمت موزه ی کتاب ها رفت تا شاید کتابی پیدا کنه که طرز تهیه ی هورکراکس رو داشته باشه.

موزه خیلی بزرگ بود و برای یه بیل این مسئله مشکل ساز بود.
وقتی بیلی توی خاک دفن شده بعضی از حشره ها یکم از اونو خورده بودن. برای همین راه رفتن براش سخت بود.
بیلی سخت تلاش می کرد. لنگ لنگان و لی لی کنان به سمت موزه ی کتاب ها حرکت می کرد. شوق ارباب شدن در وجودش قل قل می کرد...بیلی داشت از درون می جوشید.
هوای داخل بدن بیلی، داغ شده بود. میجیمی تاب نیاور و از درون بیلی، بیرون اومد. روی تن بیلی خزید تا به نوک دماغش رسید.

بیلی مفهوم دست راست رو درست درک نکرده بود.
-مگه تو دماغ منی میجیمی؟ برو سمت دست راستم!

دیگه از بیل چه انتظاری می‌شه داشت؟!

بیلی جلوی اولین قفسه ی کتاب بود.




تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
بیلی به کند و کاو ادامه داد. روکش چوبدستی سالازار اسلیترین نظرش را جلب نکرد! از طرفی شفاف بود و هیچ تیرگی در آن یافت نمی‌شد، از طرفی دیگر متوجه یک سوراخ در آن شد که ممکن بود طلسم از آن نشت کند. کسی یک روکش سوراخ را، هرچند قدیمی، از او نمی‌خرید.

گزینه بعدی، چوبدستی پلاستیکی متعلق به روونا ریونکلا بود. بیلی دچار یاس فلسفی شد. چوبدستی پلاستیکی به چه کار می‌آید وقتی هیچ طلسمی از آن بیرون نمی‌زند؟ اصلا مگر قحطی چوبدستی واقعی آمده؟ پس افسانه‌های قدیمی هاگوارتز در رابطه با استفاده موسسان مدرسه از چوبدستی یکدیگر دروغ بود؟ اصلا موسسان مدرسه به کنار ... او نمی‌دانست روونا چه ظاهر و هیبتی داشته اما مطمئن بود با قدرت و ثروت او، قطعا خیلی‌ها حاضر بودند چوبدستیشان را در اختیارش بگذارند. از این گزینه نیز عبور کرد.

در قفسه بعدی چتر نجات دوقلوی هلگا هافلپاف قرار داشت. بیلی نمی‌دانست همه‌ی چتر نجات‌های آن دوران این قدر بزرگ بوده‌اند یا هلگا سایز نجات بیش از اندازه‌ای داشته. ترجیح داد پیش از آن که تصورش از هلگا شکل بگیرد، به این موضوع اهمیت نداده و سراغ قفسه بعدی برود. قفسه‌ای محتوی تخم اژدهای شخصی گودریک گریفیندور. ابعاد تخم اژدهای گودریک تعجب بیلی را برانگیخت. وقتی تخمش این قدر عظمت داشت، خودش چه قدر؟ گودریک حقیقتا شجاع بود ... با این حیوان دست‌آموز غول آسا!

بیلی مقابل قفسه بعدی یعنی «صابون حمام نقیوس دوم، بزرگترین پادشاه گرگینه‌ها» متوقف شده بود. عجیب بود که گرگینه‌ها با این بوی گند صابون به چه کارشان می‌آید؟ اما ذهن بیلی مشغول فکری دیگر بود و متوجه این نکته نشد. برگشت؛ شاید ثروت لازم برای ارباب شدن را نیافته بود اما می‌توانست از چهار شیء یافت شده، هورکراکس‌هایی برای خودش بسازد. بالاخره یک ارباب فقیر با پنج جان بهتر از یک ارباب فقیر با یک جان بود.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۵۸ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 1272
آفلاین
بیلی بین خیل عظیمی از اشیاء و عتیقه‌های قیمتی ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد...کدام یک از آنها میتوانستند این افتخار را نصیب خود کنند و جزوی از ارتش او شوند؟
اولین چیزی که چشم او را گرفت، یک جسم سفید کوچک بود...
_خب...بذار ببینم...این سفیده چیه؟ چی نوشته زیرش؟ "پوشک هفت ماهگی دامبلدور، متعلق به قرن دوازده"...اوه اوه اوه...نه...این خوب نیست...تازه سفیده...ما داریم ارتش سیاهی تشکیل میدیم!

بیلی به سرعت نگاهش را از پوشک دامبلدور برداشت و سعی کرد به چیز دیگری توجه‌اش جلب شود...او به خاطر رنگ ارتشش، گزینه های محدودتری داشت و در بین طیف رنگهای تیره برای خود دنبال پیروانی میگشت...
_خب...قبل از هر چیز باید یه دست راست انتخاب کنم...بذار ببینم این چیه؟

بیلی به طرف شی سیاه رنگی رفت که مانند آن را هرگز ندیده بود...یک مداد سیاه!
_خب...این چیه؟ نوشته "قلم پر مشنگی، متعلق به پوریا فدایی کلاس پنجِ یک!"...هوم...خیلی مرموز و سیاه به نظر میرسه!

بیلی مداد سیاه را سر لیست نامزدهای دریافت عنوان دست راستی قرار داد و به گشت و گذارش در موزه ادامه داد...اما در همین حین، چیزی در وجودش میلولید!
_نمیدونم چرا اینقدر خارش دارم...از وقتی توی خاک دفن شدم کنار اون حشره‌ها بدنم هی می‌خاره!

بیلی اینقدر خودش را خارند که جرقه زد بلاخره یک کرم خاکی کوچک، از بدنش خارج شد!
_چی؟یه کرم؟این همه مدت توی بدن من بودی؟

بیلی ابتدا خواست که کرم را له کنم،اما بعد کمی با خود فکر کرد و گفت:
_خب...البته خوب که فکر میکنم، میبینم که بد نیست به عنوان یک ارباب، یک حیون خونگی داشته باشم و اون رو به فرزند خواندگی قبول کنم...خب کرمی...از الان اسم تو هست "میجیمی" و دختر مایی!

بیلی قرار بود اربابی بسیار تقلید کار شود!




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۱۶ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸

دروئلا روزیه old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۳:۱۴:۱۱ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 195
آفلاین
- مرلین کبیر! چه دستوری میفرمایین قربان؟

رییس بانک جن فرصت طلبی بود. میخواست با پیوستن به مرلین، لقب "جن (بانکدار دانا)" رو بگیره و برای خودش هورکراکس درست کنه و قایمشون کنه اینور و اونور و در آینده، سلسله ی جنیان راه بندازه. در همین افکار شیرین بود که با صدای مرلین از افکارش پرت شد بیرون.

- شکار هورکراکس!
مرلین پیر دانا بود. حتی گفته شده پیر با پرستیژی هم بود. اما هیچکدوم از اینا دلیل نمیشدن که دنبال رویاهای جوونیش نره. در زمان های خیلی خیلی دور، موقعی که فقط مرلین بلد بود هورکراکس درست کنه و فرمولش رو به کس کسونش نمیداد، آرزو داشت بیفته به جون هورکراکس ملت. حتی تو چند نسخه از پیام امروز اون زمان، که رو سنگ حک میشد، دیده شده بود که از تخریب و نابودی هورکراکسای مرلین به دست خودش خبر حک شده.

مرلین آفتابه شو برداشت و با مهری پدرانه بهش نگاه کرد.
- ای آفتابه! بگو که آن هورکراکس در کجا اقامت گزیده؟
آفتابه چیزی نگفت.
- ای آفتابه! بگو که آن هورکراکس در کجا اقامت گزیده؟
آفتابه که حالا دیگه هورکراکس نبود و نمیتونست حرف بزنه، بازم جواب مرلین رو نداد.
- آفتابه هم آفتابه های قدیم! آفتابه ی زپرتی ای بیش نبود، ما لطف نمودیم، هورکراکسش کردیم!
و آفتابه رو به سمت ستون سمت راستش پرت کرد. آفتابه که عمری هورکراکس مرلین بود، با این حرکت ناراحت شد و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد. اما آفتابه خیلی ناراحت شده بود. از شدت ناراحتی، ترک برد و همون گوشه افتاد تا عبرتی بشه برای آینده ی آفتابه ها.

مرلین دستشو تا آرنج توی ریشش برد و با تکون دادن سریع دستاش، زلزله ای تو ریشش راه انداخت که لونه ی چند تا شپش رو بهم زد و آواره شون کرد. بالاخره جسم مورد نظرشو پیدا کرد.

- ای هورکراکس یاب! پس از سالیان دراز، ما ظهور کرده ایم. به ما بگو آن هورکراکس در کجا اقامت گزیده.
هورکراکس یاب مطیع بود. هورکراکس یاب باهوش بود و حتی لازم نبود بهش بگی "آن هورکراکس" دقیقا کدوم هورکراکسه. بدون چون و چرا، محلی که بیلی توش اقامت داشت رو نشون داد.

دقایقی بعد- موزه
مرلین تمام سعیشو کرد با شکوه و ابهت وارد موزه شه. چشماشو بست و دستاشو باز کرد.
- فرزندان من! من بازگشتم! دیگر دوره ی تاریکی و ستم به سر آمد!

مرلین انتظار تشویق داشت. انتظار شادی داشت. حتی چیزاییم در مورد کاغذ رنگی های خرد شده و بادکنک و کیک تصور کرده بود اما هیچ اتفاقی نیافتاد.

- فرزندان من! من...
- باشه بابا برگشتی که برگشتی. یه ساعته تو صف بلیط موندیم انگار مشکلمون فقط بازگشت این ریش قشنگه!

مرلین توهین فرزندش رو نادیده گرفت و اونو به پای جهل و نادانیش گذاشت.

- فرزندم! من مرلین کبیرم!

حراست موزه که دم در وایساده بود و چند قدمی با مرلین فاصله داشت، با شنیدن اسم مرلین کبیر، فورا به بقیه ی همکاراش اشاره کرد و از پشت پرید و مرلین رو گرفت.

دفتر رئیس موزه
مرلین، دست و پا بسته روی صندلی ای نشونده شده بود و روبروی میز رئیس حراست نشسته بود.

- شما ادعا کردین مرلین کبیرین؟
- آری فرزندم. من مرلین کبیرم.
- جناب مرلین اینارو امضا کنین و اثر انگشت بزنین لطفا.

مرلین عاشق امضا کردن بود. خیلی وقت بود کسی ازش نخواسته بود امضا کنه.

- ممنون از همکاریتون جناب مرلین. شما به موزه ی مرکزی انتقال داده میشین تا تو نمایشگاه بزرگ اونجا به نمایش در بیاین. هرچی باشه شما مرلین کبیرید!

کارشناس موزه، بلافاصله بعد از تموم شدن حرفای رئیس موزه، طلسمی رو به سمت مرلین روانه کرد که باعث مجسمه شدنش شد.
- اینو با اون آفتابه ی تو دستشویی بذارین تو جعبه، منتقلش کنین به موزه ی مرکزی.

در حالی که مامورای حراست دمشغول بسته بندی مرلین و آفتابه ش و منتقل کردنش بودن، بیلی همچنان به فکر تشکیل ارتش بود.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.