- مرلین کبیر! چه دستوری میفرمایین قربان؟
رییس بانک جن فرصت طلبی بود. میخواست با پیوستن به مرلین، لقب "
جن (بانکدار دانا)" رو بگیره و برای خودش هورکراکس درست کنه و قایمشون کنه اینور و اونور و در آینده، سلسله ی جنیان راه بندازه. در همین افکار شیرین بود که با صدای مرلین از افکارش پرت شد بیرون.
- شکار هورکراکس!
مرلین پیر دانا بود. حتی گفته شده پیر با پرستیژی هم بود. اما هیچکدوم از اینا دلیل نمیشدن که دنبال رویاهای جوونیش نره. در زمان های خیلی خیلی دور، موقعی که فقط مرلین بلد بود هورکراکس درست کنه و فرمولش رو به کس کسونش نمیداد، آرزو داشت بیفته به جون هورکراکس ملت. حتی تو چند نسخه از پیام امروز اون زمان، که رو سنگ حک میشد، دیده شده بود که از تخریب و نابودی هورکراکسای مرلین به دست خودش خبر حک شده.
مرلین آفتابه شو برداشت و با مهری پدرانه بهش نگاه کرد.
- ای آفتابه! بگو که آن هورکراکس در کجا اقامت گزیده؟
آفتابه چیزی نگفت.
- ای آفتابه! بگو که آن هورکراکس در کجا اقامت گزیده؟
آفتابه که حالا دیگه هورکراکس نبود و نمیتونست حرف بزنه، بازم جواب مرلین رو نداد.
- آفتابه هم آفتابه های قدیم! آفتابه ی زپرتی ای بیش نبود، ما لطف نمودیم، هورکراکسش کردیم!
و آفتابه رو به سمت ستون سمت راستش پرت کرد. آفتابه که عمری هورکراکس مرلین بود، با این حرکت ناراحت شد و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد. اما آفتابه خیلی ناراحت شده بود. از شدت ناراحتی، ترک برد و همون گوشه افتاد تا عبرتی بشه برای آینده ی آفتابه ها.
مرلین دستشو تا آرنج توی ریشش برد و با تکون دادن سریع دستاش، زلزله ای تو ریشش راه انداخت که لونه ی چند تا شپش رو بهم زد و آواره شون کرد. بالاخره جسم مورد نظرشو پیدا کرد.
- ای هورکراکس یاب! پس از سالیان دراز، ما ظهور کرده ایم. به ما بگو آن هورکراکس در کجا اقامت گزیده.
هورکراکس یاب مطیع بود. هورکراکس یاب باهوش بود و حتی لازم نبود بهش بگی "آن هورکراکس" دقیقا کدوم هورکراکسه. بدون چون و چرا، محلی که بیلی توش اقامت داشت رو نشون داد.
دقایقی بعد- موزهمرلین تمام سعیشو کرد با شکوه و ابهت وارد موزه شه. چشماشو بست و دستاشو باز کرد.
- فرزندان من! من بازگشتم! دیگر دوره ی تاریکی و ستم به سر آمد!
مرلین انتظار تشویق داشت. انتظار شادی داشت. حتی چیزاییم در مورد کاغذ رنگی های خرد شده و بادکنک و کیک تصور کرده بود اما هیچ اتفاقی نیافتاد.
- فرزندان من! من...
- باشه بابا برگشتی که برگشتی. یه ساعته تو صف بلیط موندیم انگار مشکلمون فقط بازگشت این ریش قشنگه!
مرلین توهین فرزندش رو نادیده گرفت و اونو به پای جهل و نادانیش گذاشت.
- فرزندم! من مرلین کبیرم!
حراست موزه که دم در وایساده بود و چند قدمی با مرلین فاصله داشت، با شنیدن اسم مرلین کبیر، فورا به بقیه ی همکاراش اشاره کرد و از پشت پرید و مرلین رو گرفت.
دفتر رئیس موزهمرلین، دست و پا بسته روی صندلی ای نشونده شده بود و روبروی میز رئیس حراست نشسته بود.
- شما ادعا کردین مرلین کبیرین؟
- آری فرزندم. من مرلین کبیرم.
- جناب مرلین اینارو امضا کنین و اثر انگشت بزنین لطفا.
مرلین عاشق امضا کردن بود. خیلی وقت بود کسی ازش نخواسته بود امضا کنه.
- ممنون از همکاریتون جناب مرلین. شما به موزه ی مرکزی انتقال داده میشین تا تو نمایشگاه بزرگ اونجا به نمایش در بیاین. هرچی باشه شما مرلین کبیرید!
کارشناس موزه، بلافاصله بعد از تموم شدن حرفای رئیس موزه، طلسمی رو به سمت مرلین روانه کرد که باعث مجسمه شدنش شد.
- اینو با اون آفتابه ی تو دستشویی بذارین تو جعبه، منتقلش کنین به موزه ی مرکزی.
در حالی که مامورای حراست دمشغول بسته بندی مرلین و آفتابه ش و منتقل کردنش بودن، بیلی همچنان به فکر تشکیل ارتش بود.