_ خودم؟ یعنی... چیزه... .
مرگخواران یکصدا شعار سر دادند:
_ گریف باید بپره. گریف باید بپره.
گریفندور نمیخواست بپرد. او خودش گریفندور بود اما عضو گریفندور که نبود.
_ من نباید بپرم! اگه بپرم... اگه بپرم چیز میشه، چیز... .
هلگا هافلپاف، که تا آن لحظه مشغول جمع کردن زباله پفیلا ها از ساحل بود، بلاخره دست از کار کشید و به سمت بقیه رفت.
_ کی بپره؟ کجا بپره؟ اربابتون گرسنه است، بیاید بریم یه چیزی برای خوردن پیدا کنیم.
سالازار گریفندور را به جلو هل داد.
_ بعدا غذا پیدا میکنیم، الان این آقا باید شجاعتشو ثابت کنه.
و قبل از اینکه هلگا چیز دیگری بگوید، گریفندور را به پایین صخره پرت کرد.
_ تیک.
گریفندور از روی زمین بلند شد و شن هارا از روی صورتش تکاند.
در آن جزیره، هیچ پرتگاهی با ارتفاع بیش از پنجاه سانتی متر وجود نداشت.
_ این مسخره بازی را تمام کنید. ما گرسنه ایم. معده مبارکمان آواز همایونی سر میدهد.
_ ها ها ها ها هااا هاااا.
مرگخواران با تعجب به سمت معده مبارک لرد سیاه برگشتند.
_ چه معده با استعدادی!
_ عجب آوازی خوند.
_ باید ببریمش عصر مجیک.
_ گفتیم گرسنه ایم! هلگا مرگخواران را به پایین صخره پنجاه سانتی هدایت کرد و خودش آن بالا ایستاد.
_ به حرفم گوش بدید. باید دنبالم بیاید داخل جزیره و کمک کنید که کبک شکار کنیم.
گودریک لب به اعتراض گشود:
_ سالازار صد ساله میخواد کبک شکار کنه، انجیر هم شکار نکرده.
_ نه که خودت هیپوگریف گرفتی.
حرف های موسسان هاگوارتز بوی سو استفاده گرفته بود. اما مرگخواران فقط به فکر غذا برای اربابشان بودند. پس چوب و چماق هایشان را برداشتند و به سمت جزیره حمله ور شدند.