هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ یکشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۵

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
از تالار اسلایترین میرم بیرون !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 168
آفلاین
گزارشگر رو به دوربین ، در حالی که لبخندی به لب داره و پشت سرش یک سری بچه دارن امتحان میدن ، شروع به صحبت می کنه !

گزارشگر : سلام خدمت بینندگان عزیز جادوگر تی وی ! امروز اومدیم در مورد چیزی با بچه ها صحبت کنیم که خیلی ها در این ایام امتحانات ، به اون فکر می کنند ! بله ، تقلب ! خواهش می کنم با ادامه ی گزارش با ما باشید !

دوربین همراه گزارشگر راه میفته و میره بالای سر یک دختری که کاملا روی برگه ی امتحانیش خم شده و خیلی جدی به نظر می رسه !

دوربین از بالا اسم اون دانش آموز رو نشون میده : سارا اوانز !

دوربین میره روی سوالات امتحانی و سعی می کنه توی تصویر جواب های سارا هم باشه !

«« قسمت سوالات تخصصی سارا اوانز ! »»

1 - قدرت چیست ؟ چه کسانی از آن بهره مند هستند ؟
ج ) قدرت چیزی است که ناظران جادوگران ، فکر می کنن همه شون دارن ، در حالی که نمی دونن همه ی قدرت ها به من ختم میشه . در حال حاضر فقط من و بعد از من مدیران از قدرت برخوردار هستند !

2 - آیا باید در مقابل قدرت ها ، حتی اگر زور باشند ، ساکت بود ؟
ج ) خیر ، من خودم در تمام عمرم به این افتخار کردم که زیر بار حرف زور هیچ ناظری نرفتم ، همیشه اونا از من می ترسیدن . من همیشه خفن بودم !

3 - آیا کمک به سفید ها در برابر سیاه ها را وظیفه ی خودتون می دونید ؟
ج ) بله ، من در یکی از سخت ترین جنگ هایی که سیاه ها راه انداخته بودن ، تنهایی اومدم سوژه رو خراب کردم و آنیتا رو نجات دادم . نمی دونی من چه قدر خفنم ، من با 3 تا ناظر درافتادم !

دوربین در این جا با قیافه ی خشمناک یگانه منجی عالم خفنیت مواجه میشه ، یعنی سارا و دیگه به برگه ی امتحانی نگاه نمی کنه !

بعد از جلسه ی امتحان !

گ : خب ، میشه خودتون رو معرفی کنید ؟
؟ : بله ! سارا اوانز ملقب به سارا خفنز !
گ : ( با خنده ) آیا شما تا حالا تقلب کردین ؟
سارا : نه ! من هیچ وقت تقلب نمی کنم . من افتخارم اینه که یک بار یه ناظر می خواست از روی من تقلب کنه ، من به مراقبمون گفتم !
گ : عجب ! پس شما میگین که تا حالا این کار رو نکردین ؟
سارا : بله !
گ : خب ، یک صحنه ای دوستان آماده ی پخش کردن ، با همدیگه میبینیم .

دوربین باز هم توی سالن امتحانات رو نشون میده . ولی این بار روی یک نفر زوم کرده . اون نفر ، سارا اوانز بود .
اول کمی به مراقب ها نگاه کرد و بعد برگشت و برگه ی امتحانی یک نفر رو از زیر دستش کشید (!!) اون نفر مقابل ، ماروولو گانت بود !
دوربین ماروولو نشون میده که هیچ کاری نمی تونه بکنه و منتظر میمونه تا کار سارا تموم بشه ! سارا بعد از اتمام تقلب ، برگه رو براش می اندازه و به یکی از مدیران که مراقبشون بود ، میگه :
- آره خانوووم ! اون می خواست از روی من تقلب کنه . من نذاشتم !

چند دقیقه ی بعد ف ماروولو گانت به علت تقلب در جلسه ، از سر جلسه به بیرون پرتاب میشه !

گ : خب ؟ در مورد این چی میگین ؟
سارا : فقط می تونم بگم من خیلی خفنم که کسی به من شک نکرد .
گ : خب ، فکر نمی کنین این خفنی شما ، یک روزی به اتمام می رسه ؟
سارا : من اصلا همچین فکری نمی کنم ، من می خوام با همین خفنی خودم ، در آینده مدیر بشم !!!
گ : مدیر ؟ فکر نمی کنی برای این کار حد اقل 10 سال زمان لازمه ؟ آخه می دونی ، برای مدیریت ، محدودیت سنی گذاشتن !
سارا : نه من با این خفنی خودم و با قدرتی که به همه ی اعضا نشون دادم و فکر می کنم همه ی سفید ها پشت سر من هستن (!) از این مانع هم رد خواهم شد !
گ : من واقعا جلوی شما کم آوردم . شما خیلی خفنی ! باب ، دست ما رو هم بگیرین ، ما اصلا خفن نیستیم ! همیشه این ناظرا به ما زور میگن !
سارا : عزیزم ، اول بگو کدوم ناظره ، تا ببینم در محدوده ی تخصصی من هست یا نه ! من فقط روی ماروولو گانت تخصص دارم !

تصویر ، کم کم سیاه میشه و روی صفحه می نویسه :
« سارا اوانز ، خفن قرن . دیدار با سارا اوانز ، همین هفته ، جمعه ، ساعت 10 »


آن چه ثابت و برجاست ، ثابت و برجا نیست . دنیا این چنین که هست نمی ماند .
برتول برشت




Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
مصاحبه با تم(Theme) سایت
...اهم...سلام اقای تم پیش فرض چطوری کلک؟!!
تم:ای بلا تو چطوری...
-ای ما هم خوبیم دیروز اومد لپت رو بکشم دیدم بهم گره خوردی...چی شده عزیزم؟!!
تم:والله اگه مشکل داری Ctrl+F5رو بگیر درس میشه...
-نشد ای بابا تو چرا اینجوری میشی؟!!...وارو شدی...ای بابا خیلی خز شدی که...کی این کارو باهات کرده...
تم:آخ...آخ گفتی دلم خونه ...زیر سر این کوییرله...بابا این کار بلد نیست هی به من ور رفت تا اینجوری شدم...ما که زندگی خوش نداریم...تازه اون چرچیل هم داشت می رفت زد ما رو آلبالویی کرد...باز حداقل اونجوری سالم بودیم...اما الان دچار ام اس شدم...
-عجب ادم نامردیه...بذار عزیزم...غصه نخور حالشون رو می گیرم...
**********(کارکتر شما 1 جمله)
-هی پاتر این چه بلایی بود سر خوشگل من آوردی؟!!...این چه کاریه؟!!
پاتر:والله من خبر ندارم...ما در حال بررسی هستیم...حتما با اون مدیری که اینکارو کرده برخورد می کنیم
-چه جلب بابا من دلم می سوزه میام صفحه اول سایت...ما به همونش راضی بودیم...ما رو دارید با این کاراتون کم کم به مدیر الاف راضی می کنید ها...بی چاره این تم چش بود زدین شپلخش کردین...
پاتر:تحت بررسی اصلا صبر کن ببینم تو چرا جوراب کشیدی رو کلت بگو ببینم کی بیدی...اه در نرو...بیا اینجا بوقی...
*********(کارکتر شما 1 جمله)
-ببخشید کوییرل جان شما با عزیز دل ما ور رفتی؟!!
کوییرل:من تکذیب می کنم من اصلا با کسی سعی می کنم ور نرم...
-ای داد بیداد...بابا ما به کی مراجعه کنیم؟!!
کوییرل: تو چرا جوراب رو صورتت کشیدی...اوهو بگو می خوام بزنم پستت رو پاک کنم...
***********(کارکتر شما 1 جمله)
-آقای ریموس شما از این ماجرا خبر داری؟!!چرا این تم اینجوری شد...
ریموس:چـــــــــــــــی...آقا اینا همش تقصیر نحوه برخورد حذبه...اصلا بلایی سر این سایت اومد زیر سر حذب...

-خوب جمله دوم رو نمی گم احتملا به جوراب رو صورتم گیر میده...بابای...
***********(کارکتر شما 1 جمله)
-ارباب تاریکی شما خبری دارید برای چی تم اینجوری شده؟!!...
ولدی: تم خراب شده...آقا بفرست در حذب و ببندن...
- حیف که نمیشه بیشتر از یه جمله گفت...آینده خدمتت می رسم...
*********کارکتر نوشتن شما تموم شد
-اااااااا بذار هنوز تموم نشده...نــه به شیکمم دست نزن قلقک میاد...ای بابا...
*******
دوربین تو تیراژ پایانی تخته وایت بردی که در اتاق ریموس رو نشون میده که اشکلات سایت سر چند خط نوشته شدن و در آخر همه در یک نقطه به نام حذب بهم رسیدن...


[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۷ جمعه ۱۹ خرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
*آنیتا دامبلدور دستگیر شد!
_ به گزارش خبرنگاری ولدمورتیسم، خانم آنیتا دامبلدور پس از اعتراف وقیحانه ی خود، دستیگر شده و فعلا در حبس به سر می برند. خبرنگار ما، خانم لیلی اونز، مرگخوار تازه به دوران رسیده، گزارشی رو در این رابطه آماده کرده اند که به سمع و نظر شما می رسانیم...
تصویر لیلی که سعی کرده با هزار و شونصد نوع کرم پودر و آرایش، سیاهیای چشما و خشانت چهرش رو بپوشونه، نشون داده می شه.
آنیتا دامبلدور هم پشت میز نشسته و لیلی می یاد رو بروش میشینه در حالی که لبخند نامردانه ای روی لباش نقش بسته(!) ، میگه:
_ خب آنیتا... چه توضیحی داری؟!
آنیتا آهی از سر تنهایی می کشه و می گه:
_ می دونم که همه فکر می کنند که من دروغ گو هستم، اما می خوام بگم برای چی به کفیه گفتم، مامان.
لیلی سریعا گفت:
_ خب... دیدید که آنیتا هیچ حرفی برای گفتن نداره... تا برنامه ی بعدی...
یهو دراکو جفت پا می پره توی کادر و میگه:
_ چی چی رو حرفی نداره؟!... می خواد حرف بزنه!... به عنوان وزیر مملکت دستور می دم تا بذارید حرفاش رو بزنه!... بوگو آنیتا...بوگو!
آنیتا یه صحنه سرخ و سفید میشه ولی دراکو از رو نمی ره و همچنان داره با شدت عشقولانه به آنیتا نگاه میکنه! آنیتا میگه:
_ خب... من از عشق های دیگه ی پدرم، یعنی آلبوس دامبلدور، خبر ندارم. فقط می دونم که در سن پنجاه سالگی با مادرم، ماریانا ازدواج میکنه. اینم عکسشون...
آنیتا گردنبندش رو باز میکنه و میده به دراکو، دراکو قابش رو باز میکنه و رو به دوربین میگیره. آلبوس دامبلدور ردایی سپید پوشیده و داره می خنده و دستش در دستای یک زن زیبا که دقیقا شبیه آنیتا بوده، اما پخته تر، و لباس سپید عروسی پوشیده داره می خنده و یه نگاه به دامبلدور میکنه و بعد تنفس عروسی داده میشه و اونا زن و شوهر می شن! دراکو میگه:
_ این مامامنت چه قدر شبیه خودت بوده، آنی!
لیلی هم تایید میکنه. آنیتا ادامه میده:
_ آره... بعد از اینکه مادرم کشته میشه و کلا جنگل الف ها نابود میشه، پدرم من رو به خونه ی خودش می یاره. چون اونجا تنها بودم، ققی و کفیه چون بچه ای نداشتن و تخماشون شکسته بوده، می یان از من مواظبت می کنن و چون خب من هم از 2-3 ماهگی پیش کفیه و ققی بودم، به کفیه می گفتم مامان. به ققی هم بعضی وقتا می گفتم بابا یا می گفتم baby که پیشتر از این گفته بودم برای چی. خلاصه... ققی و کفیه خیلی به من علاقه داشتند، برای همین هم اون روزی که پدرم به دره گودریک میره تا ببینه چه خبره، به ققی و کفیه سفارش میکنه که خیلی مواظب من باشند. بعد ققی و کفیه من رو می برند به لونشون که تازه درست کرده بودند. بعد چون جام امن بوده، پدرم 6 ماه به دنبال نمی یاد تا آبها از آسیاب بیفتند و هم اینکه کسی نبوده تا از من که یه بچه ی کوچولو بودم مواظبت کنه. بعد که پدرم با مامان مینروا ازدواج میکنه می یاد دنبال من، ققی و کفیه چون خیلی به من علاقه داشتند، میگن که " نه... بچمون رو نبر..." اما خب من یک ساحره بودم، نمی تونم که فرزند ققی باشم. همونطور هم که افشا شد که اون دکترهایی که گفتند من انسیققی* هستم، تقلبی بودند و همچین موجوری وجود نداره. و حالا کسایی که دیده بودند ققی و کفیه اینقدر برای رفتن من ناراحتند و من رو بچه ی خودشون می خوندند، فکر می کنند من فرزند اوناهام. این اصل ماجرایه .
لیلی که می خواد آنیتا رو در مخمصه بندازه، میگه:
_ خب... پس اون فیلم بلیز چی؟! افشای حقیقت ؟!
آنیتا از دراکو یه دستمال می یگره و اشکهاش رو پاک میکنه و ادامه میده:
_ خب... بر فرض محال که همه ی اوناها درست باشند، مسئله ای که در اینجا مطرح میشه، اینه که من 20 ساله نیستم! من 17 ساله هستم!! پس همه ی اوناها دروغ و کذب محض بوده. حتی آزمایشها هم ثابت کردند که من 17 سالمه. اینم آزمایشها...
لیلی برگه ها رو میگیره ونگاه میکنه و ادامه میده:
_اینا درستند.... پس تو چه جوری شونزده سالگی دوبار عروسی کردی؟!
آنیتا یه ذره خجالت میکشه و میگه:
_ قضیه اینه که چون خیلی شبیه مامانم هستم، پدرم می دونستند که یه ذره بزرگتر که بشم، از خوشگلی دیگه همه دنبالم می یفتند و خستم می کنند. برای همین از همون بچگی خواستگارا رو توی خونه راه می داد. که خلاصه دیگه با دراکو ازدواج کردم.
بعد یه صحنه آنیتا و دراکو لاو رو می ترکونند و لیلی میگه:
_ بله... مثل اینکه تیر ما به سنگ خورد و آنیتا واقعا فرزند دامبلدور کبیر هست... به خشکی شانس!
و لیلی غیب میشه! دراکو دستور میده:
_ آنیتا دامبلدور عزیز من، از الان دیگه آزاد هستی!
و میره طرف آنیتا و بعد سانسسوووووووووررررر !
مجری با خوشحالی میگه:
_ خدا رو شکر که این قضیه هم به خوبی و خوشی پایان گرفت...مرلین یار و یاورتان بادا.
********************
* یه ذره سلیقه بد نیست ها!! لااقل بگید " انسیقی" که خوش آهنگ تر باشه!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۹:۱۵ جمعه ۱۹ خرداد ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
سو قصد به جان آنی مونی در سنت مانگو
آیا بیماری آنی مونی فقط یک حادثه بوده است یا یک توطعه ؟

صبح دیروز سه سفید معلوم الحال با حضور در بیمارستان سنت مانگو قصد کشتن آنی مونی رو داشتن که با هوشیاری پرستاران در انجام این عمل ناکام ماندند

مجری: سلام ملت هونطور که توی خلاصه ی خبر ها شنیدید صبح دیروز چند تروریست سفید قصد حمله به سنت مانگو و قتل آنی مونی رو داشتن که به هوشیاری پرستاران این عمل نا کام ماند به گزارشی در این مورد توجه فرمایید

دوربین در حال حرکت توی راهروی بیمارستان کف زمین رو نشون میده از چند در عبور میکنه به یه تخت میرسه و رویه چاغوی که کنار تخت افتاده زوم میکنه
یه صدای میگه: من اومدم تو دیدم سه نفر واسادن بالای سرش یکیشون یه چاغو داشت دو تای دیگه میخواستن با دست خفش کنن

صدای خبر نگار: شما چطور متوجه این اتفاق شدید ؟

پرستار: این یارو مونی هی زنگ میزد و غذا میخواست تازه نصف غذا ی بخش رو داده بودیم خورده بود ولی باز هم هی زنگ میزد
من رفتم تو یه آمپول بیهوشی بزنم بهش که تا شام از دستش خلاص باشیم دیدم اون سه تا بالای سرش واسادن

خبر نگار: اون ها چه شکلی بودن؟
پرستار: یه جغد سفید و دو تا ساحره بودن

خبر نگار: شما چیکار کردید؟

پرستار: من خودم رو زدم به خری یعنی نمیدونم شما دارید چیکار میکنید بعد تختش رو بردم بیرون

مجری: خوب وقت برنامه یما تموم شد فعلا بای



Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۰:۰۷ جمعه ۱۹ خرداد ۱۳۸۵

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
مصاحبه با ققی...سوء سوژهیه(سوء تغزیه)((نقل قولی از سرژ))

دوربین از سوراخ سالازار فیلیم میگیره و گزارشگر می خواد در بزنه که در باز میشه و ققی از سوراخ میفته بیرون...
سالی:مرتیکه 100 ساله تو این خونه زندگی کردی یه دفه هم اجاره ندادی...من که دیگه حقوق مدیریت نمی گیرم...منم نون ندارم...خواستی بیا تو خونه پول وردار بیار...

ققی:بوقی با اون سوراخ تنگت جا نیست توش بخوابیم

گزارشگر:سلام آقای ققی
ققی:سلام شما خوبی...چطوری...مامان خوبه؟!!
گزارشگر:خوبم مرسی...سلام دارن خدمتتون...
ولی ما قبل از هر چیز شاهد یکی از طبیعی ترین وقایع تاریخی بودیم...بنیان گذار حذب مردمی خود از نداشتن خانه و کشانه رنج می بره...آقای ققی شما نمادی از ایثار و فداکاری هستین...نظرتون چیه...
ققی: من مخالفم...ما قبلا یه خونه داشتیم بالای یه درخت قشنگ بزرگ تا دو تا آدم که نمی خوام اسمشون رو ببرم یه بچه به دنیا اوردن...این آقای (ع) و خانوم (ع) کودکی به دنیا آوردند که روزگار رو برای ما سیاه کرد و من هم بعدا کشف کردم از تعامل دو فرد که اول اسمشون (ع) باشه کودکی به دنیا میاد که روزگار رو برای ققنوس ها تیره و تار می کنه...و این کودک با تیر کمون از همون اول به همراه اون پدر ازگلش می زد خونه ما رو از اون بالا شوت می کرد پایین...واقعا غم انگیز بود ما روی هم دیگه صاحب 2 تا تخم شده بودیم که با کار های این بچه شرور تخم ها شیکست و ما از اون به بعد صاحب بچه نشدیم ...ای نامرد...بعد دیگه سلب آسایش شد و این حرفا منم مجبور شدم به این سالازار رو بندازم...
گزارشگر:شما واقعا شکست نفسی می فرمایین...حالا چیکار می کنین...
ققی:الان دوست عزیزم سرژ میاد و من می رم خونه اون...من از این دوستا زیاد دارم...ولی خوب تا حالا برای خواب پامو خونه برادر حمید نذاشتم...
گزارشگر:بله سوال ما این بود قضیه این که آنیتا بچه شماست چیه؟!!
ققی: همه اینا حرفه...به قول دوست عزیزم سرژ اینا اسمش سوء سوژهیه است کسانی که با کمبود سوژه دچار می شن از این سوژه ها می سازن و 700 پست می زنن و کل انرژی خودشون رو تلف می کنن و نتیجه اش اینه که 10 روز بعد من میام اینجا همه چی رو تکذیب می کنم ...و اونا هم بیخال این سوژه ها می شن...
گزارشگر:آقای ققی از دیدنتون خوشحال شدیم...
گزارشگر داشت می رفت که سرژ با تیپ خفن موهای سیخ..شلوار جین و تی شرتی با آرم دوست عزیزش (ققی) و عینک دودی بزرگی در حالی که ریشاش رو بافته بود با تیپی متفاوت از تپه ای که سوراخ سالازار اونجا قرار داشت بالا می اومد و در حال سوت زدن بود
سرژ:ققی بدو بیا تا این امتیاز هایی که برات نگر داشتم در نرن...
و ناگهان نگاه سرژ به دوربین می افته و خودش رو سریع پرت یم کنه تو گِل هایی که اون دورورا بود...و سریع یه شونه در آورد ریشاش رو به طوری جواد گونه و خز پریشون کرد...و شلوارشم در آورد و با مایویی که زیر پوشیده بود اومد تو صحنه!!
گذارشگر:سلام آقای تانکیان...
سرژ:سلام...خوبی؟!!...مامان خوبه؟!...آبجی چطوره؟!!
گزارشگر: خوبم مرسی سلام دارن خدممتون... آقای تانکیان چرا شما گلی شدین؟!!...
سرژ:والله من حدود دو ساله همین لباس ها رو دارم...البته الان خاکی بود...ولی خوب چون یه جلسه مهم حذب بود روش آب گرفتم گِل شه یه مدلی پیدا کنه...
گزارشگر:مرحبا بر شما...آفرین بر شما...چرا شما درامدی ندارین...چرا انقدر ساده زندگی می کنید...
سرژ:خوب ما همه زندگیمون رو واسه حذب و مردم رنج دیده گذاشتیم و برای همین به کار نمی رسیم...یه کمکی هست که مردم حذب می کنن به ما و ما هم اون کمک ها رو به بدبخت ها میدیم...اون ها هم حق زندگی دارن...
گزارشگر:واقعا از وجود آدم هایی مثل شما لذت می بره...

گزارشگر داشت به حرفش ادامه می داد که برادر حمید با کفش های جدید و عبا و عمامه آدیداسش داشت به طرف اونا میومد که سرژ به سرعت قبل از اینکه کسی برادر حمید رو ببینه رفت طرف اون و ثانیه ای بعد برادر حمید با دمپایی پاره و لباس عربی و عمامه ای که از پرده اتوبوس درست شده بود اومد تو صحنه...

گزارشگر:وای من درست می بینم...این برادر حمید...سلام آقای برادر؟!!
حمید:با سلام خدمت شما...خوبی پسرم؟...پسرتون خوبه...باباتون دادش چطورن؟!!
گزارشگر:خوبم...اون ها هم شیفته شما هستن و سلام دارن خدمتتون برادر چه مشکلی برای دمپایی شما پیش اومده؟!!
برادر حمید:آهان به نکته خوبی اشاره کردین...من این دمپایی را سال 1356 در میدان تجریش از فروشگاه کفش ملی خردیم...البته خوب مدتی است به دلیل پویسدگی جر خورده است...
گزارشگر:در هر صورت از دیدن شما خوشحال شدم گزارش یه کم زیاد شد ما اومدیم راجب ماجرای ققی و آنیتا صحبت کنیم که صحبت انقدر طول کشید...با تشکر از شما...
و دوربین در حالی که ضبط می کرد روی ریل از آن ها دور شد و سرژ با صدایی که توی دوربین هم پخش شه شروع به صحبت کرد...
سرژ:بچه ها من شنیدم یه گُلی در نوک قله کلیمانجارو است که خواصیت چسبندگی داره چطوره بریم اونو بکنیم تا بتونیم دمپایی های حمید رو بچسبونیم...
ققی:ما که وسیله نقلیه نداریم...
حمید:خوب من با حساب اینکه با پای پیاده بروم می شود حدود 3 سال و 3 روز...زیاد نیست من رفتم...و با چشمکی از ققی و سرژ دور میشه...


[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
ماروولو وگفت اینجا وزنمش!!
---------------------
آخی... کوییریل، چه قدر ناناز آنیتا وکچولو رو متصور کرده بودی! نازی! دلم سوزید!!!
******************************************************
سرژ که اپراتور(؟!) سینما بود، داشت اون فیلمی رو که مونتاگ پیدا کرده بود و به سینما آورده بود، رو بررسی میکرد. نوع فیلم خیلی براش عجیب بود:
_ یعنی چی؟!... این چرا اینقده نویه؟!... اینجا... این...وا؟! ... این چیه؟!!
دستش رو میکشه گوشه ی حلقه ی فیلم، میبینه یه چیزی برجسته اومد زیر دستش. عینکش رو میزنه و میبینه نوشته شده:
" کمپانی ولدمورت، سال 2006"
سرژ زیر لب میگه:
_ وا؟!... یعنی چی؟!!... مشکوکه!
سرژ حلقه ی فیلم رو می ذاره. یه بسته پاپ کرن هم در می یاره و شروع می کنه به دیدن فیلم.
10 دقیقه بعد
فیلم تموم شده و سرژ داره اشکاش رو پاک میکنه. صفحه سیاهه و فیلم داره هنوز رد میشه. سرژ بلند میشه یک دستمال بر می داره و مشغول بینیش میشه.
2 دقیقه بعد!
کار سرژ با دستمال تموم میشه(!) و میره تا دستگاه رو خاموش کنه که یهو میبینه تصویر یک خش خشی میکنه و در حالی که زمین رو نشون میده، صداهایی رو پخش میکنه.( دوربین دست فیلمبردار بوده و اشتباهی دستش رفته بوده روی دکمه ی پلی.) سرژ دقت میکنه تا ببینه چی میگن:
_ ایول!1... خیلی حال داره آدم نقش ققی رو بازی کنه!!
_ هر هر هر!... اتفاقا نقش آلبوس رو بازی کردن باحال تره!!
_ خب مونتاگ، فیلم رو که درست گرفتی، نه؟!
_ آره الکتو! بیسته بیسته!... پیتر؟! زیاد از معجون مرکب آلبوس نخوردی؟!!
_ چرا چرا! عقده آلبوس شدن دارم!!... خدا رو شکر که کوییریل کم معجون ققی ای خورده!!
“ low battery”.......” low battery”
تخ!
فیلم به علت کمبود باتری قطع میشه!!
سرژ خیلی مشکوک شده. میره توی کمد آرشیو فیلم ها رو نگاه میکنه، میبینه یکی از فیلم ها در قفسه ی فیلم های تولد نیست. سریعا زنگ میزنه به آنیتا و ماجرا رو براش میگه:
_ آره دیه... قضیه این بود!
صدای خشمگین از اون طرف گوشی:
_ بیخود کردن! بوقیای بوقی بوقی!! من فیلم اصلی رو پیدا میکنم تا به همه ثابت بشه که من کی هستم!
تخ! ( صدای گذاشتن گوشی)
********
مورگان جان، خیلی خوشحال میشم که از این جور عبارات در متنت استفاده نکنی:
"خیلی مشکل داره دکتر گفته بود مشکل ذهنی پیدا می کنه ولی نه به این حادی"
در متون قبلیت هم نوشته بودی. لطفا دومرتبه همچین چیزایی ننویس، باشه؟! ممنون.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۵

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۱ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۱۲ چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۷
از نامعلوم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 295
آفلاین
خبر فوري !

دوربين روي گزارشگر وحشت زده اي كه جلوي قصر سلطنتي و متعلق به خاندان رويال جامعه جادوگرياليسيتي ايستاده زوم ميكنه ، محوطه بيروني قصر پراز هياهو و هيجانه و جادوگرها و ساحره هاي زيادي رو نشون ميده كه در جلوي قصر تجمع كردن و پلاكاردهايي رو در دستهاشون گرفتن و فرياد ميزنن ..گزارشگر داره براي خودش حرف ميزنه و گزارشي از مردم خشمگيني كه خواهان طلاق گرفتن آنيتا كفي ملقب به آنيتا دامبلدور از وزير جامعه جادوگريشون هستن ارائه ميده ... كه ناگهان فريادي از ميان جمعيت به گوش ميرسه و همه افراد خشمگين متوجه پنجره اي در بالاترين برج قصر در قسمت شرقي ميشن ....دوربين به سرعت از گزارشگر و مردم بالا ميره و در يك عمليات انتحاريك اون پنجره رو نشون ميده . وزير سحر و جادو در حالي كه يكي از دستهاش رو دور زنش آنيتا ققي حلقه كرده و حالت حمايت گرانه اي به خودش گرفته با اشارات سر و دست ديگه ش سعي ميكنه چيزي بگه ، فريادهاي خشم مردم همچنان ادامه داره و دوربين به طرز جهش واري از پنجره به روي مردم ميپره بعد دوباره از روي مردم ميره روي پنجره و در يكي از صحنه ها پلاكاردي رو كه دردست يك پيرزن 1000 ساله هستش نشون ميده . روي پلاكارد اين عبارات نقش بسته "‌ وزير آنيتا رو رها كن ..جامعه جادوگري رو احيا كن" دوربين براي مدتي همينطور از اين ور به اون ور پرش ميكنه تا اينكه بالاخره به اين نتيجه ميرسه كه اين كار هيچ فايده اي نداره . تصوير گزارشگر دوباره روي صفحه تلويزيون نقش ميبنده

گ : خب بينندگان عزيز همونطور كه ملاحظه ميفرماييد اين جادوگران و ساحره گان به دور از هر گونه آداس و آجاسي در كنار هم در روبروي قصر سفيد جادوگري كه هم اكنون وزير سحر و جادو آقاي دراكو مالفوي همراه با خانواده ش در اون زندگي ميكنه جمع شدن و با فرياد هاي اعتراض و خشم خودشون از ايشون ميخوان كه از حمايت از همسر انسيققي خودش دست برداره و به راه راست هدايت بشه ..تا مردم كمي آروم بگيرن و بتونيم حرف هاي وزير رو بشنويم به سراغ يكي از شركت كنندگان در اين تظاهرات ميريم

دوربين تالاپ تالاپ جلو ميره و ميرسه به همون پيرزني كه پلاكارد رو دستش گرفته

گ : سلام خانم محترم .ميشه خودتون رو معرفي كنيد و بگيد براي چه كاري به اينجا اومديد ؟
پيرزن : بله اينجانب ...... ( از ذكر نام معذوريم ) همسر اول اون متقلب ،‌ اون ريش دار ، اون سيفيد هستم كه بعد از دو ماه زندگي باهاش طلاقش دادم ، همون كسي كه صنعت دومبوليسم رو وابسته به اون ميدونن و هزار تا چيز ديگه رو
گ : پس يعني شما همسر اسبق رئي... اوه ...بينندگان عزيز بالاخره يك بلندگو به دست وزير رسيد تا حرفهاش رو براي مردم بزنه ..با عرض معذرت خانم سابق دامبلدور همگي سكوت اختيار ميكنيم تا اين سخنان را بشنويم

دوربين ميپره بالا و روي وزير زوم ميكنه ، تا وزير دهنش رو باز ميكنه كه حرف بزنه آنيتا بلندگو رو از دستش ميقاپه و با فريادي به بلندي فرياد سرژ و جيغي فراتر از آنچه كه جيغ آوريل است ميگه : من تكذيب مي كنم ..اوهووو اووهووو ، من بي گناهم ..برين سراغ باباهام تا واقعيت رو بهتون بگن ،‌والا الآن من خودم هم نميدونم كه بچه كي هستم ، يك برنامه جستجوي عاطفه ها بذاريد ، منم چند تا عكس بچگي خودم رو ميدم بهتون تا پخش بكنينش تا معلوم بشه خانواده واقعي من كيه .من مامان كفيه م رو ميخوام

سكوتي بدتر از قبل محوطه رو فرا مي گيره و بعد صداي وزوزي از جمعيت خشمگين به گوش ميرسه ..تصوير برفكي ميشه و قطع اوديو و ويدئو

_ : آنيتا كفي اعتراف كرده بود ..او در پي يك لحظه احساساتي شدن نام مادر واقعي خود را فرياد زد ... اينها حرفهاي مجري خبري بود كه برنامه رو به طرز اختصاصي از شبكه خود نمايش ميداد.


The Death Prophet is coming to U

Enemies of the heir beware


Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
اول پستم رو توی سنت مانگو بخونید(ببخشید سدی جون من فکرت رو کف رفتم)
____________________________________-


خبر فوری

آناکین مونتاگ در بیمارستان بستری شد

آرم برنامه ی اخبار

مجری: سلام ملت به خبری که هم اکنون به دستم رسید توجه فرمایید

آناکین مونتاگ ملغب به آنی مونی دقایقی پیش به دلیل افسردگی مفرط در بیمارستان بستری شد

یه آهنگ توپ

یه نمه بعد

مجری: هم اکنون ارتباط مستقیمی با بیمارستان سنت مانگو بر قرار کردیم تا از جزئیات این خبر مطلع بشیم


مجری: خوب نورممد جان برامون گزارش بده

خبر نگار مسقر در محل بستری شدن آناکین مونتاگ:
با سلام ما فورا خودمون رو به بیمارستان رسوندیم تا ببینیم چه بلایی سر آنی مونی اومده الان هم اینجا هستیم داریم با شما صحبت میکنیم

مجری: این حرف ها رو ول کن در باره آنی مونی حرف بزن

نورممد: خوب باید بگم من الان با دکتر صحبت میکردم گفت حالش رو به بهبودیه ولی هنوز قادر به صحبت نیست

مجری: علت این اتفاق چی بوده

نور ممد : یکی از نزدیکان آنی مونی که ما تونستین از زیر زبونش حرف بکشیم گفت

بازگشت به گذشته(یه اسم خارجی داره من نمیگم)

تصویر سیاه و سفید نور ممد در حال حرف کشیدن از یکی از نزدیکان آنی مونی

اون یارو که از نزدیکان آنی مونی بود(اول اسمش ... بود فکر کنم): والا جونم برات بگه این آنی مونی دیشب که از توی خونه ی ریدل وصل بودیم به نت یه پست از آنیتا دامبلدور خوند بعد از اون پسته حالش خراب شد خفن
بعدش امروز باز بچه پرو اول صبح پاشوده اومده تو نت تا آن شد (من بقل دستش بودم) گفت میخوام برم برنامه های جادوگر تی وی رو ببینم
زد جادوگر تی وی
یه هو یه پست از این دختره ... اسمش چی بود؟ یادم رفت

نور ممد: کدوم دختره؟

...: همون که اسم باباش قلی بود

نور ممد: سارا اونز رو میگی؟

...: اره خودشه سارا اونز یه پست فلسفی زده توی جادوگر تی وی این مونتاگ هم فوری رفت خوند هی بهش گفتم نخون هی گوش نداد
از دیشب که حالش خراب بود این پست رو هم خون یهو پس افتاد
ما هم نعشش رو جمع کردیم آوردیم اینجا

بازگشت به زمان حال

نورممد رو به دوربین: خوب ما بریم با دکترش مصاحبه کنیم فعلا بای

مجری که هنوز تو کف بازگشت به گذشته بو(اول اسمش ف داشت انگار)

____________________________
یه پست توی سنت مانگو زدم بخونید (اگه کسی خواست بیاد ملاقاتم بیاد اونجا)



Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۵

سيبل تريلاني


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۷ شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۴۸ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۵
از از برج شمالي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
مرگخوارهای زیادی در کافه تفریحات سیاه جمع شده بودن و چشمشون رو دوخته بودن به تلویزیون بزرگ کافه و متتظر اخبار مرگخواران بودن.یهو قیافه همه مرگخوارا میره تو هم.
مرگخوارها:اااااااااااااااااااه...
میدونین چرا؟...چون به جای گوینده اخبار زنی با عینک ته استکانی و موهای پریشون در صفحه تلویزیون ظاهر میشه.
مرگخوار:این که سیبل تریلانیه....اه
سیبل:به برنامه فال و پیشگویی با سیبل تریلانی خوش اومدین...من اینجا هستم تا آینده رو به شما خبر بدم و هر کسی که مایله از آینده ی نه چندان دورش با خبر بشه میتونه به برنامه ما جغد بفرسته.خب حالا تارسیدن اولین جغد میخوام یک پیشگویی بکنم که فکر کنم مورد علاقه شما عزیزانی باشه که الان در کافه تفریحات سیاه نشستین و به من زل زدین و کمی تا مقداری هم عصبانی هستین که گوینده اخبارتون رو نفله کردم و جاش نشستم.
مرگخوارها:
سیبل:هوم...آماده این؟...خب گوشتونو بیارین جلو...
همه مرگخوارها گوششونو به صفحه تلویزیون میچسبونن
سیبل:سیاهی بر سفیدی پیروز خواهد شد...
همه مرگخوارها با خوشحال فریاد میزنن...
لارا آروم تو گوش سامانتا زمزمه میکنه:آخه کی حرفای این اعجوبه پیر درست از آب دراومده که این دفعه درست در بیاد.
همه مرگخوارها سرجاشون برمیگردن و در مقابل چشمای حیرت زدشون یک جغد سفید زیبا روبروی سیبل تریلانی میشینه.سیبل نامه رو از جغد میگیره و باز میکنه
سیبل:اوووم...نامه از هری پاتره...خب متن نامه رو براتون میخونم:
پروفسور تریلانی عزیز شما که میدونین من همیشه چقدر دوستتون داشتم و به پیشگوییهاتون چقدر معتقد بودم.راستش میخواستم بدونم که این زخم روی پیشونی من کی خوب میشه.آخه میدونین این زخم زیبایی زایدالوصف منو از بین میبره و هیچ دختری جز اون جینی کک ممکی بهم نگاه نمیکنه.راستش خیلی سعی کردم محبوب بشم.حتی به خاطر اینکه محبوب بشم چند دفعه با ولدی دعوا کردم و کم مونده بود بمیرم ولی بازم هیچ دختری نزدیکم نمیاد بگین این زخم لعنتی کی خوب میشه...
سیبل نامه رو روی میز میذاره...اشکاشو پاک میکنه و ادامه میده
سیبل:خب هری عزیزم...واقعا به خاطر شنیدن درام زندگیت متاسف و ناراحت شدم.خب باید بهت بگم که خوب شدن زخم تو فقط یک راه داره و اونم اینه که بری و از لرد سیاه به خاطر کارایی که کردی معذرت بخوای و ازش بخوای که شیرشو حلالت کنه و دستشو ببوسی وگرنه تا آخر عمرت مثل یه زخمی بدترکیب زندگی میکنی...
سیبل نمیتونه حرفشو ادامه بده چون گوینده اخبار مرگخواران با قیافه سوخته و زخمی و سیاه وارد استودیو میشه و سیبل تریلانی رو با لگد از پنجره پرت میکنه بیرون و شروع میکنه به اخبار گفتن
------------------------------------------------------------------------
ساعاتی بعد
گوینده اخبار:مرگخواران عزیز.طبق اخباری که همین حالا به دستم رسیده پاتر معروف در حال دویدن در کوچه ناکترن است و از هر کسی که میبیند محل اختفای لرد سیاه را میپرسد و میگوید که میخواهد از او عذرخواهی کند و از این به بعد پایش را از گلیمش فراتر نگذارد
مرگخوارها:



Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
آنيتا به آغوش پدر و مادرش بازگشت!

در ادامه پست بليز زابيني!
______________________________

ملت كه با دهان باز به اين شكل به صفحه تلوزيون كه اكنون برفكي شده بود خيره شده بودند ناگهان با مجدد صاف شدن صفحه و ديدن صحنه ايي كه بروي آن نقش بسته بود به حالت عادي برگشتند. چه مي ديدند؟
كفي بروي دامبلدور افتاده بود و تا مي خورد او را مي زد! در بالاي استديو سارا و پدرش قلي اين صحنه ها را مشاهده مي كردند كه ناگهان سارا گفت:
_بابا چرا هيچ كاري نمي كني؟ تو خودت تا حالا هزاربار قصه روزي كه آنيتا به دنيا اومد رو تعريف كردي! خودت گفتي وقتي صداي بچه تو خونه بلند شد اونجا بودي و دومين نفر تو آنيتا رو در آغوش گرفتي! برو....برو زود باش...برو حقيقتو بگو!
قلي به سرعت پله ها را طي كرد و سارا نيز پشت سرش پايين آمد. قلي به سرعت كفي را از دامبلدور جدا كرد و داستان را شرح داد.
كفيه نيز در آن جا حضور داشت و به شدت مي گريست كه ناگهان در استديو باز شد و مك گونگال همراه با آنيتا وارد شدند. مك گونگال به سرعت به سمت كفيه شتافت و او را سخت در آغوش گرفت و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد گفت:
_متاسفم كفيه جان. ...من نمي دونستم اون دختر توئه وگرنه توي فر سرخش نمي كردم... آخه مي دوني اون موقع كه آلبوس اون جوجه رو برداشت تا صبح انقدر جيغ زد كه من صبح مجبور شدم قبل از اينكه آلبوس بيدار شه سرشو ببرم!
كفيه در حالي كه در ابتدا به اين صورت و سپس به اين گونه شد گفت:
_اوه دختر بيچاره من.. ..حتما خيلي گرسنش بوده!! بي رحما... دختر من رو خورديد!
مك گونگال ادامه داد:
_نمي دوني اون روز چه قشقرقي توي خونه به پا شد! آلبوس در به در دنبال جوجه مي گشت و مرتب داد و فرياد مي كرد! من واقعا ازت معذرت مي خوام...نمي دونستم بچه توئه من واقعا شرمندم!
و دوباره كفيه رو در آغوش كشيد. در آن سو دامبلدور كه عرق سردي بر پيشانيش نشسته بود(نشانه چي بود حالا بهتون مي گم!! ) و كفي با تعجب به اين حرف ها گوش مي داد و قلي پيروزمندانه لبخند مي زد! ناگهان سارا جلو آمد و خطاب به دامبلدور گفت:
_پس چه دليلي داشته كه شما دروغ بگيد؟؟ با شما هستم پروفسور دامبلدور! جواب بديد!
همه چشم ها به آن سمت خيره شد و دامبلدور هنوز هيچ نمي گفت. حتي سرش را نيز بالا نياورد. نمي دانست چه بگويد! سارا به صورتش خيره شد و در حالي كه يكي از ابروانش را بالا مي انداخت گفت:
_به نظر شما يه ذره پروفسور دامبلدور عوض نشده؟ انگار يه ذره تغيير كرده!
و جلو رفت و نگاهي ديگر انداخت سپس با عصبانيت در حالي كه داد مي كشيد سيبيلش را كند و به گوشه ايي انداخت! فرياد زد :
_دروغ گو... از طرف اون اربابت اومدي اينجا خانواده دامبلدور رو از هم بپاشي؟؟ نشونت مي دم بليز زابينيه................!
همه با اين حرف بارديگر به صورت بي سيبيل زابيني خيره شدند و در يك عمل بسيار سريع چوب دستي ها را بيرون كشيدند!
گارد محافظتي شبكه وارد استديو شد و بليز زابيني را يك راست به آزكابان فرستاد تا براي هميشه دستش بياد ديگه نبايد با سفيد جماعت در بيافته!
در همان لحظات كه همه روي بليز زابيني افتاده بودند تا بگيرنش دامبلدور حقيقي وارد سالن شد و آنيتا در بغل كرد و در حالي كه صورتش را مي بوسيد گفت:
_بالاخره همه فهميدن كه تو دختر خودمي!! دختر دامبلدور! آنيتا دامبلدور!
و ملت هم چنان اين گونه بودند! و پس از چند لحظه دوباره صفحه برفكي شد!
همه خوش حال بودند كه حقيقت همان گونه بوده كه فكر مي كردند و دوباره زندگي از سر ، آغاز شد!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۷ ۱۰:۰۴:۰۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.