نکته کنکوری : ( می دونیم که توی داستان های قدیمی ، معمولا هر شهری برای خودش امیری داشت که به مسایل شهر می پرداخت ، پس وقتی میگیم سرزمین همسایه ، انگاری گفتیم شهر کناری
)
---------------------
« اسب پرنده »قسمت سوم
برادران بزرگتر ( اینجا باید براشون اسم میذاشتیم ! ولی چون عمو جان هیچ اسمی نگفتن منم امانت رو رعایت می کنم ! ) برنامه ریختند که حتما برای مسابقه به کشور همسایه سفر کنند . برادر کوچک ، اشتیاقی از خود نشان نداد چون توصیف خواهر کوچک را شنیده بود و علاقه ای به مسابقه ، آنهم به خاطر خواهر بزرگتر نداشت .
برادر وسطی تشویقش کرد : خوب حالا تو بیا ! هرکدوممون به خاطر دیگرانم که شده تو مسابقه شرکت کنه . اگه برنده شدیم به خاطر برادرمون کنار می کشیم .
- نه ! خوشم نمیاد ! شما برین . من می مونم به مشکلات مملکتی برسم . برگردین برام تعریف کنین .
و دو برادر بزرگتر سوار اسبهایشان شدند و رفتند . برادر سوم ، به مقر حکومتی رفت و به امور مملکتی رسیدگی کرد . ظهر که شد ، به فکر برادرانش افتاد که حتما تاکنون به سرزمین همسایه رسیده بودند . دلش طاقت نیاورد آنها را تنها رها کند پس به اصطبل رفت ، موی اسب سیاه را آتش زد و اسب ظاهر شد . لباسهای دیو سیاه را پوشید و با کلاهخود ، صورت خود را پنهان کرد تا برادرانش او را نشناسند و به تاخت ، به سمت سرزمین همسایه شتافت .
اسب جادویی ، چابک تر از هر اسب دیگری در عرض چند دقیقه پسر را به سرزمین همسایه رساند . جوان ، از بالای تپه ای به شرکت کنندگان در مسابقه چشم دوخت که به محض پرش از روی خندق ، در قعر آن فرو می افتادند و با اسب های نفله شده ، دست و پاهای به شدت کوبیده و دماغ های سوخته (
) راه برگشت را درپیش می گرفتند .
برادرانش نیز از این قاعده مستثنا نبودند . پس به محض اینکه آخرین شرکت کننده نیز ، ناامید از مسابقه خارج شد ، سوار سیاه پوش به سمت خندق تاخت و در یک حرکت ، از یک طرف خندق به سمت دیگر آن پرید و همزمان خم شد ، بازوی دختر جوان را گرفت و ترک اسب خود نشاند و به محض رسیدن به طرف دیگر خندق ، آن سرزمین را ترک کرد . ( خلاصه کنم ، دختر مردمو دزدید
)
به محض اینکه به قصر رسید ، شاهزاده خانم را از اسب پیاده کرد و با شرمندگی از ایشان خواهش کرد مدتی را در اصطبل به سر ببرند (
) و اسب را نامرئی کرد و به کاخ رفت .
شب ، برادرانش خسته و کوفته به منزل آمدند و با آه و ناله ماجرای آن روز را تعریف کردند :
- این همه آدم رفتیم و دماغ سوخته شدیم . خندق که نبود ! انگاری اقیانوس بود ! همچین عمیق بود که انگاری می خواستن عمدا بچه های مردمو ناکار کنن !
جوان از برادرانش پرسید :
- یعنی دختر امیر رو دستش موند آخرش ؟
برادران زیر چشمی نگاهی به یکدیگر انداختند :
- خوب ... نه ... می دونی ... یه بابایی که سرتاپا سیاه پوشیده بود و کم از دیو نمی آورد ، با یه حرکت دختره رو قاپید و در رفت ! نگهبانا حتی نتونستن به گرد پاش برسن .
برادر بزرگ که امید زیادی به پیروزی در این مسابقه داشت ، با یادآوری ماجرا غمی در چشمانش نشست و سکوت کرد . دو برادر کوچکتر به احترام او ساکت شدند و منتظر فردا ماندند که نوبت خواهر وسطی بود .
روز بعد ، برادر کوچک از برادرانش خواست که همراهیشان کند ولی اینبار ، آنها نپذیرفتند :
- ببین ، معلوم نیست واسه ما چه اتفاقی بیفته . هرچی که شد یکی باید بمونه تا بتونه از مردممون حمایت کنه و مشکلاتشون رو حل کنه . پس تو بمون تا خیال ما از بابت سرزمینمون راحت باشه .
و رفتند .
پسر برای دومین بار ، تمام کارهای لازم را انجام داد و این بار ، سوار بر اسب سرخ و با لباس های دیو سرخ به سرزمین همسایه رفت .
تمام حوادث روز قبل تکرار شد و خواهر دوم نیز ترک اسب برادر کوچک به اصطبل منتقل شد ( !!!!! )
روز سوم ، دو برادر بزرگتر که از عشق برادرشان به دختر کوچک پادشاه همسایه خبر داشتند ، برای قدردانی از زحمات دو روزه برادرشان ، به او قول دادند که اینبار ، از جان خود مایه خواهند گذاشت و حتما شاهزاده خانم را برایش خواستگاری ( به همان شیوه قبل ) خواهند کرد .
ولی تاریخ ، تکرار شد و خود برادر کوچک و این بار با اسب و تجهیزات دیو سفید ، خواهر کوچکتر را به قصر خود منتقل کرد ( در اصل به اصطبلش
)
شب که دو برادر به قصر بازگشتند ، سومین برادر اصل ماجرا را برایشان تعریف و شاهزاده خانم ها را به قصر منتقل کرد . چهل شبانه روز ( به شیوه داستانسرایی قدیمیا ! ) جشن گرفتند و هر برادر ، با دختر مورد علاقه خود ازدواج کرد .
روز ها از پی هم می گذشتند تا کلاغ خبرچین ، خبر ازدواج کوچکترین پسر را با شاهزاده خانم سوم ، به کوش طاس ( یکی از دیوهایی که پادشاه فقید ، پسرانش را از آنها برحذر داشته بود ) رساند . طاس که برای ازدواج با شاهزاده خانم نقشه های زیادی در سر و عشقی طوفانی در دل داشت ، خشمگین و برآشفته ، نقشه کشید که چطور می تواند شاهزاده خانم را از منزل همسرش برباید .
-------------------------
ادامه دارد ....
( اگه به نظرتون ادامه داستان مناسب سایتمون نیست همین الان بهم بگین ! وقتی بنویسمش دیگه پشیمونی سودی نداره
)