هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۰:۰۸ سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۷
#19

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
« اسب پرنده »
قسمت آخر

پرسیدم :
- چه کاری ؟

جواب داد :
- برای ورود به اینجا راحت بودی . اگه بخوای خارج بشی هم ، اگه تنها باشی مشکلی نداری ولی بچه های من اجازه ندارن از اینجا بیرون برن . یه اژدها محافظ اینجاست که اگه هرکدوم از بچه هام بخواد اینجا رو ترک کنه ، دست ها و پاهاشونو می خوره . برای اینکه بتونی با یکی از بچه هام از اینجا خارج بشی باید سوار بچه م بشی ، بری و نی مخصوصی که تو مرداب های دوردست روییده میشه ، پیدا کنی و چهار نی به تعداد و دقیقا اندازه دست و پای بچه من بیاری و از اینجا بری. وقتی اژدها دنبالتون کرد ، هر یک چهام راه که میری ، یکی از نی ها رو به سمتش پرت می کنی که خیال کنه دست یا پای اسبه و به جای پای اسبت ، اونو بخوره .

پرسیدم :
- چرا باید این نی رو به جای دست و پای اسب بدم ؟ میشه هر نی دیگه ای رو به جاش گذاشت !!!

جواب داد :
- نه ! این یه نی مخصوصه که کاملا شبیه پای اسبه ! مبادا سهل انگاری کنی ! حتما باید چهار تا نی پیدا کنی . کمتر از چهار تا نباشه ! حالا سوار پسرم شو و به مرداب های دوردست برو . به محض اینکه چهار نی رو پیدا کردی ، پرواز کن و به سمت خونه خودت برو . اژدها خودش شما دو تا رو پیدا می کنه .

سوار اسب کوچولو شدم و با هم رفتیم و رفتیم . ولی مگه به مرداب های دوردست می رسیدیم ؟ سر راهمون تک و توک نی هایی می دیدیم . اسب کوچکم گفت :
- ببین طاس ، مامان من بیخودی نگرانه ! بیا همینا رو برداریم با خودمون ببریم . اینام از همون نی هان دیگه !

ولی من تاکید مادیون رو نادیده نگرفتم . رفتیم و با بدبختی و خستگی زیاد به مرداب های دوردست رسیدیم . ولی هرچی گشتیم فقط سه تا از نی هایی که لازم داشتیم پیدا کردیم .

اسب کوچولوی من چون عجله داشت دنیای بیرون از سرزمین خودشو ببینه ، مجبورم کرد یکی از همون نی های معمولی رو بردارم و با هم به طرف خونه من حرکت کردیم . چیزی نگذشته بود که نفس گرم اژدها رو پشت سرم حس کردم . سرعت گرفتیم . من اولین نی رو پرتاب کردم و تا وقتی اژدها مشغول خوردنش بود یه کم پیشروی کردیم ... بعد نی دوم ... بعد نی سوم ...

به نی چهارم که تقلبی بود رسیدم . شک داشتم پرتابش کنم یا نه ... ولی هرم آتیش اژدها هرشکی رو که داشتم برطرف کرد . اژدها نی تقلبی رو تو هوا گرفت و بلافاصله درهم شکستش و فهمید که حقیقی نیست ! با خشم به اسبم حمله کرد و یه پاشو کند ... تا وقتی که مشغول خوردن پای اسبم بود با عجله از محدوده آتیشش دور شدیم و به خونه من رسیدیم . از همون موقعه که اسبمو دارم و به من وفاداره و فقط سه پا داره .

شاهزاده خانم هرچه شنید ، یادداشت کرد و فردا به همسر خود تحویل داد . مرد جوان سوار بر اسب پرنده خود به سرزمین مادیان جادویی رفت و با هر بدبختی بود ، او را یافت .

شبی که مهتاب کامل بود ، به روی مادیان پرید و با مهارت ، از سقوط خود جلوگیری کرد . مادیان وقتی به زمین بازگشت ، از او پرسید که چه آرزویی دارد .

مرد جوان گفت :
- من از تو هیچی نمیخوام . من خودم همسری دارم که خیلی دوسش دارم ولی پسر تو به یه دیو به اسم طاس کمک کرده که همسر منو بدزده . می خوام زنمو بهم پس بدی !

مادیان خشمگین شد :
- من به این طاس گفتم که پسر کوچک من اسب مناسبی براش نیست . چون یکی از قوانین ما ، اینه که به حق کسی دست درازی نکنیم . هرگز به صاحبمون هم اجازه ندیم از ما برای همچین کاری استفاده کنه . زود پشت من سوار شو و منو به منزل طاس راهنمایی کن .

پسر پشت مادیان نشست و با هم به منزل طاس رفتند . به همسرش اشاره کرد و او هم سوار مادیان شد . اسب سه پا بازهم سم بر زمین کوبید و صاحبش را فراخواند و با هم تا آسمان هفتم به دنبال مادیان پرواز کردند . در این زمان ، مادیان روی هوا ایستاد ، رویش را به سمت پسرش برگرداند و گفت :

- فراموش کردی احترام به حق دیگران یکی از اصول اولیه یه اسب جادوئیه ؟

اسب کوچک ، شوکه شد . تا به حال حقیقت چنین بی پرده در برابر چشمانش قرار نگرفته بود . پاسخ داد :
- شرمنده م مادر جون !

مادیان ادامه داد :
- و مهم تر از اون ، حق شیری هست که من وقتی بچه بودی بهت دادم ! اینو یادت رفته ؟

اسب کوچک به خود لرزید :
- نه مادر جون ، یادم نرفته !

مادیان دستور داد :
- پس به حرمت شیری که بهت دادم ، بهت دستور میدم برگردی و این صاحب نامردتو که از بی تجربگی تو سوء استفاده کرده به زمین بندازی .

اسب کوچک بی هیچ مکثی سر و ته شد و طاس که انتظار چنین چیزی را نداشت ، به زمین پرتاب و تکه تکه شد .

مادیان ، پسر جوان و همسرش را به اسب سفید جادویی شان رسانید و با آنها خداحافظی کرد . اسب کوچک با شرمندگی از مادرش خواست که او را ببخشد و مادیان ، فرزند کوچکش را با خود به منزل برگرداند .

مرد جوان و همسرش به نزد شاهزادگان دیگر بازگشتند و سال های سال ، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند .

پایان



Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۷
#18

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
« اسب پرنده »
قسمت ششم

طاس ، لیوان شربتی را که شاهزاده خانم به دستش داد ، لاجرعه سرکشید و ادامه داد :

- منم که می خواستم قویترین دیو جهان بشم ، بار و بندیلمو جمع کردم و به سفری طولانی و پرخطر رفتم . سر راه خودم با دوازده برادر دیو و پدرشون جنگیدم . تونستم شکستشون بدم و اجازه عبور از سرزمینشون رو بگیرم .

از هفت کوه و هفت جنگل و هفت اقیانوس گذشتم تا به سرزمین ناکجا رسیدم و برکۀ جادویی رو پیدا کردم . چند شبانه روز صبر کردم تا یه شب که مطمئن بودم ماه کامل میشه ، رفتم روی درخت بید و ساکت و بی حرکت موندم .

مادیون از آب خارج شد ، کمی آب نوشید و به دور و بر خودش نگاهی انداخت .
خودم رو لابلای شاخ و برگ فروکردم تا منو نبینه . ابدا انتظار نداشت کسی روی درخت بید کمین کرده باشه . شیهه ای کشید و دوازده اسب جوون ، از توی آب برکه خارج شدن . یکی از اون یکی زیباتر و اصیل تر .

جوون ترین اسب رو که دیدم ، رویای قدرت رو فراموش کردم و آرزو کردم اونو داشته باشم ، پس صبر کردم تا مادیون اومد زیر درخت و روی زمین دراز کشید .

از روی درخت پریدم پشتش . شیهه ای کشید که به عمرم صدایی بلندتر و هولناک تر از اون نشنیده بودم . می خواستم گوشامو با دستام بپوشونم ولی یادم افتاد اگه این کارو بکنم ، حتما از پشتش سقوط می کنم .

یالش رو با دستام چنگ زدم . وحشیانه بالا و پایین می پرید ولی من همونطور محکم بهش چسبیده بودم . یهو از زمین بلند شد و پرواز کرد و تا هفتمین آسمون بالا رفت . اون بالا کاملا به پشت برگشت . طوری که سرم به طرف زمین و پاهام به سمت آسمون بود .

دستام عرق کرده بودن و بازوهام به شدت درد می کردن ولی از رو نرفتم . آخرش دستامو با احتیاط دور گردنش پیچوندم و گردنشو خم کردم و گفتم ، اگه زیادی قلدربازی دربیاری همین بالا گردنتو می شکنم و برام مهم نیس که همراهت بمیرم .

فکرشم نمی کردم زبون منو بفهمه ، ولی فهمید . منو آورد پایین و روی زمین گذاشت و گفت : من حالا از تو شکست خوردم . هر آرزویی داری بگو تا برات برآورده کنم . منم بهش گفتم که تنها آرزوم اینه که کوچکترین بچه خودش رو به عنوان اسب و خادم من به من بسپره .

مادیون نگاهی به جوونترین اسب انداخت و گفت : چون بهت قول دادم که آرزوت رو برآورده کنم ، نمی تونم باهات مخالفت کنم ولی ازت خواهش می کنم به جاش یکی دیگه از بچه هامو انتخاب کنی . اون خیلی بی تجربه و ته تغاری منه و خیلی برام عزیزه . هنوز خیلی چیزا رو باید یاد بگیره و به خیلی از قوانین باید احترام بذاره که ازشون اطلاعی نداره ولی بزرگترین فرزند من ، بهترین اسبی میشه که تو به عمرت دیدی .

ولی من گوش نکردم و گفتم همون اسب کوچولو رو میخوام .

مادیون به ناچار گفت : باشه . مال تو . ولی قبل از اینکه از اینجا بری ، یه کاری هست که باید انجام بدی .

---------------

لازمه بگم که هنوز هم ادامه دارد ؟


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۵ ۲۳:۳۵:۴۰


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۷
#17

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
« اسب پرنده »
قسمت پنجم

شاهزاده وقتی به هوش آمد ، گیج بود . کم کم با به یاد آوردن ماجرا ، سرش را روی زانوانش گذاشت و بر ناتوانی و بی عرضگی خود گریست .

اسب سفید که به صاحب جدید خود دلبسته شده بود و تحمل دیدن ناراحتی او را نداشت ، با پوزه اش صورت صاحب خود را نوازش کرد و گفت :
- همش زیر سر اون اسب کوچولوهه س ! اگه اون جیغ و داد نکرده بود ، طاس بیدار نمیشد و ما زود می رسیدیم خونه و واسه محافظت از شاهزاده خانوم ، یه راه چاره ای پیدا می کردیم . من تا حالا اسبی به این قدرت و سرعت ندیدم . باید بفهمیم طاس این اسبو از کجا پیدا کرده .

شاهزاده با اندوه پرسید :
- من از کجا بدونم ؟ چطوری میشه فهمید اینو ؟

+ باید به شاهزاده خانوم بگی جلوی تظاهر به مهربونی کنه و وانمود کنه ازش خوشش اومده . بعد از زیر زبونش بکشه این اسب از کجا اومده !

پسر جوان سوار اسبش شد و به قرارگاه دیو رفت . همسرش را یافت و با احتیاط کامل ، به طوری که اسب ابلق کوچک متوجه نشود ، نقشه را با او درمیان گذاشت .

بانوی جوان هرچه همسرش از او خواسته بود انجام داد ( جزئیات رو حذف کردم ، چون حسش نیست ! شرمنده !!! ) و به طاس گفت درصورتی راضی به ازدواج با او خواهد شد ، که برایش تعریف کند این اسب زیبا و باهوش را از کجا آورده است .

طاس که با ابراز محبت های شاهزاده خانم ، به شوق آمده بود و کوچکترین شکی به وی نکرده بود ، ماجرای خود را شرح داد :

خیلی سال پیش ، شنیده بودم که یه مادیان جادویی ، پشت هفت جنگل و هفت اقیانوس و هفت کوه و توی یه برکه جادویی ، زیر آب ، زندگی می کنه که دوازده تا بچه داره . این مادیان و بچه هاش ، قویترین ، سریعترین و باهوشترین اسبهای جادویی دنیا هستن . پیرمردی که داشت برام توصیفشون می کرد به من گفت که باید شبی که ماه کامل باشه برم روی درخت بیدی که همون نزدیکی هاست و منتظر بمونم تا مادیان از آب بیرون بیاد . وقتی احساس امنیت می کنه بچه هاشو صدا می زنه و میاد زیر همون درخت بید استراحت می کنه . باید بپرم پشتش و هرجا که رفت ، مواظب باشم که از پشتش نیفتم . بعد که ازم شکست خورد ، هر آرزویی داشته باشم برام برآورده می کنه .

----------

ببخشید که این بار کوتاه شد . باقیش واسه بعد ...



Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۷
#16

ابرکسس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۲ یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۵۲ دوشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۰
از The House Jack Built
گروه:
کاربران عضو
پیام: 84
آفلاین
تصمیم کبری
===============
روزی روزگاری کبری و دفتر زیستش و معلم زیستش همه با هم به خوبی و خوشی میزیستند. من هم بد نیستم... شکر خدا!

یه روز دیگه و یه روز-دیگه-گاری کبری و دفتر زیستش و معلم زیستش داشتن شیر میخوردن (با لیوان)

معلم زیست: کبری جان، امشب به صرف یه لیوان شیر داغ و اکستازی خونه ما...
کبری: آقا اجازه؟ شما که خونه نداری!
معلم: خوب شد گفتی. پس امشب خونه شما.
دفتر زیست: به به... چه فکر خوبی! فقط مواظب باشین رو من شیر نریزه.

نیم ساعت بعد، خونه کبری اینا:
بابای کبری داره زیر شلواریشو میپوشه: سلام کبری جان، چرا انقدر زود اومدی خونه؟
کبری: زنگ آخر هندسه داشتیم، معلمش نیومده بود زود تعطیل شدیم.
خانوم اکبری(معلم هندسه) از توی کمد: کبری جان، باور کن مریض بودم، باید استراحت میکردم!
کبری: بله، شکی نیست.


و دقیقا همینجا کبری تصمیم میگیره که دیگه از این به بعد دفترشو تنها تو خیابون ول نکنه که خیس نشه!

پایان.


تصویر کوچک شده


[b][s


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۷
#15

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
یک توضیح کوتاه لازمه اینجا:

افرودیت الهه امید و ارزو ها و خدای عشق و زیبایی بود .او که از زیباترین الهه ها و فرزندان زئوس (خدای اعظم ) بود موهایی طلایی رنگ و قدی کشیده داشت..در روایات امده است که اگر (جنس مذکر) ناام اورا بیاورد از حالت عادی خارج میشه و به طلسم وی دچار میشود و گاهی اوقات بخشیده میشود و گاهی اوقات میمیرد ...!

داستان داستان دهکده ای است که معبد افرودیت در ان قرار دارد..داستان زندگی چند قربانی ..و داستان زندگی یک دهکده شوم


معبد الهه *قسمت اول*

_ای آسمان ابی تورا قسم می دهیم به خورشیدی که هرروز در دل خود نهان می داری و به ماهی که هرشب در عمق وجودت می افکنی، ای خورشید درخشان قسم به پرتوهایی که از لطف الهه زیباست چند صباحی خاموش باش تا اسمان با تمام وجودش بگرید.ای ابرهای تیره به گرد هم ایید و زمین و زمان را در هم بریزید تا باغ قصر الهه کبیر بارانی شود و گل هایش عطر و بوی بگیرند.ای اسمان ابی تورا قسم می دهیم ..

راهب اعظم در حالی که قطرات عرق حاکی از اشعه های تابان خورشید را از پیشانی پاک می کرد رو به مردمان سفیهی کرد که با تمام وجود به اسمان چشم دوخته و التماس می کردند .لبخندی زد و با صدای بلند و رسایی گفت :
_ صدایش را شنیدم ،صدای کوداکین اعظم را ،او با صدای ضعیفی گفت که بیمار شده و دیگر قدرت بارش برای الهه اعظم را ندارد
زن جوانی که نگران می نمود به اسمان نگاه کرد و با نگرانی گفت :راهب اعظم چاره چیست ؟گل های باغ افریدوت کبیر خشکیده و پژمرده شده اند.ما به زودی به خشم او دچار می شویم

راهب زهر خندی زد و گفت :نگران نباشید مردم اشیلین ،الهه بزرگ می داند که کوداکین بیمار است و تا بحال صبر کرده و سخن نگفته است، اما اگر بیماری کوداکین بیش از این ادامه پیدا کند همه ما به خشم او دچار می شویم و خشم الهه همانگونه که در داستان ها امده ات تا بیست هزار سال پایان ندارد

کودک ژنده پوش که با پاهای برهنه در گوشه ای ایستاده بود با صدای لرزانی گفت :باید چه کنیم راهب اعظم؟

راهب چین بر پیشانی انداخت و بعد با صدایی بلند و رسا گفت :چاره ای نیست ،همه ی مردمان روستا چه غنی و چه فقیر می بایست روزانه سه پوند به معبد ما بیاورند تا ان را به الهه بدهیم

صدای مرد جوانی که دستان کوچک و چرکین کودک ژنده پوشی را در دست داشت در صحرای سوزان طنین انداخت :
_ای راهبه ی چاق و مفت خور ، چطور جرات می کنی از طرف الهه ی بزرگ سخن بگویی ، چه کسی گفته که الهه ی عشق مردم را به رنج وا می دارد؟ کافیست یک یاوه گوی سفله ..مردم افرودیت ی...ی...

زنی پیرچهره فریاد کشید :نگاهش کنین او به چه جراتی نام افرودیت را برزبان اورد ..اوه خدای من

صدای ناله و زجه های مرد جوان در صحرای سوزان طنین انداخته بود .کودک شش ساله دستان پدر را می فشرد و بر صورتش بوسه می زد .مرد اسیر در طلسم باستانی الهه ی معبد گرفتار شده بود.بازوان سفید و کشیده ی وی در مقابل چشمانش نمایان شده و نوری که از اطراف اندام بلند و ظریفش می تابید اورا به مرز جنون و نابینایی برد .موهای طلایی رنگ و ابروان کمند و کشیده اش در مقابل چشمان مرد جوان نمایان شد و بوی عطراگین شکوفه های موهای طلایی رنگش مرد جوان را به مرز دنیای ظلمات برد.چهره ی افرودیت خم شد و با لبان قلوه ای و سرخ رنگی که به گل سرخ می ماند بوسه ای بر وی زد و مرد لرزید

راهب فریاد کشید:او به طلسم الهه دچار شده است .او نام اورا اورد..بگیریدش نگذارید تکان بخورد

اما دیگر دیر شده بود.مرد با تمام وجود لرزید .کف دهانش روی پوست یخ زده اش خشک شد و بعد جان خویش را به الهه معبد تقدیم کرد

حاضرین با وحشت به جنازه ی منجمد شده ی مرد جوان در ان افتاب سوزان خیره شده بودند که صدای واضح جیغی که از طرف دهکده تن تک تک انان را می لرزاند شنیده شد

ادامه دارد......


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۳ ۱۷:۱۶:۵۸

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۷
#14

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
« اسب پرنده »
قسمت چهارم

طاس نقشه ای کشید و با توجه به اینکه جادوگر ماهری بود ، خود را به شکل پیرمردی فقیر درآورد و برای گدایی به سمت قصر سه برادر حرکت کرد . صبر کرد تا برادران به دارالحکومه رفتند و بعد ، درب را به صدا درآورد .

کمی بعد ، سه خواهر که کنار هم نشسته بودند و گل می گفتند و گل می شنیدند ، متوجه خدمتکاری شدند که در کمال ادب گوشه ای ایستاده بود . پرسیدند : چی شده ؟

جواب داد : یه فقیر دم در ایستاده .

خواهر بزرگ که می دانست همسر و برادران شوهرش مقیدند که حتما به فقرا کمک شود گفت : خوب یه مقدار غذا و چند سکه طلا بهش بده . برای همچین کاری که لازم نیس از ما اجازه بگیری !

خدمتکار با شرمندگی گفت : می دونم خانوم . اینایی که گفتین رو انجام دادم ، ولی از من قبول نکرد . گفت باید خانوم خونه بیاد اینا رو بده که مطمئن بشم راضیه . می ترسه ما دور از چشم شما بهش کمک کرده باشیم .

خواهر کوچک به خاطر احترام به خواهران بزرگش و اینکه آنها از جا بلند نشوند ، برخاست و به سمت در رفت . پیرمرد فقیر به محض اینکه خواهر کوچک به اندازه کافی به او نزدیک شد ، وردی خواند و خود را به شکل عقابی بزرگ درآورد ، او را به چنگال گرفت و پروازکنان دور شد .

با صدای جیغ خدمتکاران ، خواهران شاهزاده خانم کوچک متوجه اتفاقی که افتاده بود شدند و بلافاصله پیکی را به دارالحکومه فرستادند و سه برادر را از واقعه ای که رخ داده بود ، مطلع کردند .

برادرها ، خشمگین و خروشان ، درحالیکه نمی دانستند دنبال چه کسی باید بگردند سوار اسب هایشان شدند که از مسیر پرواز عقاب به دنبالش بروند ولی برادر کوچک به آنها گفت :

- تا حالا شما از من حمایت می کردین و ازم خواسته بودین بمونم و مواظب مملکتمون باشم . ولی الان زن من دزدیده شده و وظیفه منه که نجاتش بدم . خواهش می کنم بذارین مشکلمو خودم حل کنم . اگه زنده نموندم ، شما برین و همسرمو از دست اون دیو نجات بدین .

برادران بزرگتر قبول نمی کردند ولی بعد از اصرار زیاد شاهزاده جوان و درک اینکه غرور برادر جوانشان به شدت تحریک شده بود ، به ناچار پذیرفتند که منتظر بمانند .

شاهزاده سوار اسب سفیدی که از دیو سفید به غنیمت گرفته بود شد و در مسیری که گمان می کرد درست باشد حرکت کرد . کمی که پیش رفت ، به سه راهی رسید و غمگین و ناامید ، متحیر مانده بود که از کدام مسیر باید راه را ادامه دهد .

ناگهان صدایی شنید :

- دیوی که شاهزاده خانومو دزدیده ، همون طاسه . من راه خونه شو بلدم . بذار خودم ببرمت !

به اطراف نگاه کرد ولی کسی را ندید ! بلند گفت : تو کی هستی ؟ از کجا می دونی ؟

صدا جواب داد : من همون اسبی هستم که سوارشی از اونجا حقیقتو می دونم که همه ما اسب های جادویی ، همه جادوگرا رو می شناسیم و همینطور همه دیوها رو ! طاس مکارترین دیویه که به وجود اومده ! حتی از ارباب قبلی منم حیله گرتره ! راه خونه شو کامل بلدم . فقط محکم بشین که باید پرواز کنیم !

پسر با خوشحالی و حیرت زیاد ، خود را به بدن اسبش چسباند و اسب با گامهایی بلند شروع به حرکت کرد و طولی نکشید که به هوا بلند شد . رفتند و رفتند تا به منزل طاس رسیدند . مرد جوان از پشت درخت ها و بوته ها کشیک کشید و همسرش را می دید که به دیو بی اعتنایی می کرد و درنهایت ، از او کاملا دور شد و کنار استخری که در حیاط قصر دیو وجود داشت نشست .

اسبی ظریف و ابلق که فقط سه پا داشت نیز ، درکنار بانوی جوان به تیرکی بسته شده بود و با مرغوب ترین نوع جو ، تغذیه می شد . پسر جوان صبر کرد تا طاس به خواب رفت . بعد به همسرش نزدیک شد و او را ترک خود نشانید و همگی پرواز کنان ، فرار را برقرار ترجیح دادند .

ولی آنها اسب ظریف و سه پا را دست کم گرفته بودند به محض اینکه پرواز کردند ، اسب کوچک تک سم جلویی خودش را محکم بر زمین کوبید و فریاد زد :

- آهای طاس ، آهای بی غیرت ! مردک اومده زنتو دزدیده و تو خوابی ؟؟؟ ( عجب بچه پرروئیه این اسبه ! )

طاس سراسیمه از خواب پرید . به سرعت سوار همان اسب کوچک شد و پسر پادشاه را تعقیب کرد .

اسب سفید پسر پادشاه تا آسمان هفتم ( ) بالا رفت چون فکر می کرد اسب کوچک توانایی بالا رفتن تا آن ارتفاع را ندارد ، ولی در کمال حیرت متوجه شد که اسب حریف به راحتی او را تعقیب کرد و به زودی به آنها رسید ، حمله ای به اسب سفید کرد و با دندانهایش او را به شدت زخمی نمود . پسر جوان که با طاس می جنگید و همزمان مراقب همسرش بود که پرت نشود ، تعادل خود را از دست داد و از آسمان به زمین سقوط کرد .

طاس بانوی جوان را دوباره اسیر کرد و به خانه اش برگشت . اسب سفید که اربابش را درحال سقوط می دید ، طاس و اسب ابلق را رها کرد . به سرعت به سمت زمین شیرجه زد و پسر جوان را که از هول پرتاب ، بیهوش شده بود روی هوا گرفت و به آرامی بر زمین گذاشت .

------------------

ادامه دارد ...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۱ ۱۴:۳۲:۰۷


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۷
#13

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۸ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
از خانه گريمالد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 55
آفلاین
شب دوم

ديروز گفتيم يه ماماني كه خيلي بد بود دو قلو زاييد . از قرار معلوم اين دو قلوها هم بد بودن ! بعد اين باباهه همه اينارو برميداره ميبره يه خونه اي ! بعد خودش معلوم نيست كدوم گوري ميره و ما به اين دليل فرض رو بر اين ميذاريم كه باباهه هم ميميره.

اين مامان بده و دوقلوها كه دوباره از قرار معلوم دختر بودن از اين سيندرلاي قصه ي ما بيگاري ميكشيدن. اين سيندرلا هم چون از قرار معلوم احمق بود، خودشو نميبره دار بزنه و از شر اين خونواده خلاص شه و چند باري هم كه خواسته باچاقو رگشو بزنه يوسف اومده و انگشتشو عوض نارنج قطع كرده.

بعد يه روز سيندرلا داشته تو جنگل واسه گاوا يونجه ميكنده كه ميبينه تونل يه قطاري داره ريزش ميكنه بعد بدو بدو ميره لباسشو در مياره (و بعد ابعاد هندسي جاي لباساي سيندرلا رو ميگيره) ميبنده به چوپ بعد نميدونم از كجاش كبريت در مياره و مشعلي رو كه درست كرده بود رو آتيش ميزنه بعدش ميره مشعل رو ميكنه تو سوراخ تانك ( نويسنده ميبينه كه داستانو قاطي كرده دوباره داستانو از خودكشي هاي ناكام سيندرلا شروع ميكنه)


خلاصه يه روزي شاهزاده قصه ما جشن ميگيره كه يه دختري رو واسه مزدوج شدن انتخاب كنه و اين مامانه كه خيلي خيلي خيلي بد بوده سيندرلا رو نميبره جشن. سيندرلا هم كه كه دختري بس گولاخ با دماقي قلمي و اندامي همچون اندام باربي و بقيش واسه كودكان خوب نيست نميتونه به اين مهموني بره و ميمونه كه در خونه بترشه.

بعد كه يه گوشه كه نشسته بوده يكي مياد و در خونه رو ميزنه، سيندرلا ميره دم در و ميگه :« كيه ؟»

بعدش طرف در جواب به سيندرلا ميگه :«منم منم مادرتون شير آوردم براتون.»
بعد سيندرلا درو باز نميكنه. خلاصه اون مادره كه شير اورده بوده ميره پي كارش.

بعد سيندرلا ميگه يا مرلين به دادم برس. كه يك دفعه يه جادوگري مياد ميگه :« اوا ، اسم شوهر منو از كجا ميدوني؟ »

سيندرلا كه تو كف مونده بوده ميگه :«جلل خالق ، تو ديگه كي هستي ؟ »
خلاصه چون اين جادوگره با مرلين مزدوج شده بوده كلي ريش داشته ! بعد طبق قرار دادي كه بين نويسنده ي واقعي اين داستان داشتيم اين جادوگره سيندرلا رو گولاخ به توان دو و باربي در حد خوفي ميكنه و از قضا يه كفش بلوري هم به پاي اين دختره ميكنه. بعدش ميفرستتش به جشن. همين كه به جشن ميرسه شاهزاده اين هوا() عاشق سيندرلا ميشه وكلي با هم قر ميدنو اينا»

خلاصه خواننده منتظره كه يك لنگه از اين كفشها گمشه و شاهزاده دنبال دختري بگرده كه لنگه ي اين كفشه پاش شه ! ولي اينطور نميشه !

همون شبي سيندرلا كه با شاهزاده قر ميداده باهم عقد ميكنن و مزدوج ميشن. بعد كه مزدوج شدن بچه دار ميشن .بعد بچه هاشون بچه دار ميشن بهد نوه هاشون بچه دار ميشن بعد امام زمان مياد و شيپور ميزننو ... بعد ميرن بهشت و به خوبي و خوشي زندگي ميكنن .

بعد بچه هايي كه اين قصه رو گوش دادن ميگن آقاهه اون مامان بده با بچه هاش چي شد ؟

بعد آقاهه ميگه كه :«سيندرلا رفت خونشون و با چاقوي كه خيلي كند بود و اصلا تيز نبود شكنجشون داد. چشماشونو در آورد گوشاشونو بريد پوست بدنشونو كند وآخر سر هم با همون چاقوهه گردنشونو بريد و بعد چون اين مامانه با بچه هاش خيلي بد بودن ميرن جهنم.»

بچه ها

قصه ي ما به سر رسيد آخر سر نفهميديم اون طرف كه شير آورده بود كي بود .


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۰ ۲۲:۴۶:۴۷

ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ یکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۷
#12

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۸ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
از خانه گريمالد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 55
آفلاین
نارسيسا اتفاقا اين تاپيك يكي از تايكايي كه من خيلي دوستش دارم. داستاناتم خيلي باحالن من همشونو ميخونم . ياد دوران بچگيم ميفتم كه بابا بزرگم واسم قصه ميگفت. خيلي لذت بخشه.

.........................................

شب اول

روزي روزگاري يه بابايي بود . اين بابا هه خيلي خوب بود . اونقدر خوب كه هركي رو كه ميديد عاشقش ميشد .خلاصه خيلي خوب بود . يه روز اين بابا كه از خيابون رد ميشد يه ماماني رو ديد ! بعد موند تو كف مامامه . از قرار اين مامانه هم خيلي خوب بود. خلاصه اين باباهه ميره طرف مامانه و به مامانه ميگه :

« من تورو خيلي دوست داشت. بيا با هم مزدوج بشيم. بعد تو بچه دار بشي. اونوقت تو ميشي مامان من ميشم بابا، بعد بچمون مزدوج ميشه بعد نوه مون مزدوج ميشه و بعد نوه ي نومون مزدوج ميشه و اين تا بي نهايت ادامه داره تا خلاصه امام زمان مياد و زمين و آسمان.... (به دلبل كمبود وقت در روليدن و فشار هايي كه به نويسنده ي اين داستان وارد ميشه از توصيف قيامت و شيپوري كه ميخوان توش بدمن پشيمون ميشه). »

بعد مامانه كه با اين حال () داره باباهه رو نيگاه ميكنه با اين حال () بابا هه رو بغل ميكنه و تو بغل باباهه ميگه :

«منم تو رو دوست داشت. آي لاپي لوپ. مزدوج خوبه. خيلي خوبه. منو مزدوج خودت كن. .بعد بچمونو مزدوج كن. بعد نوه بچمونو مزدوج كن...(به دليل بوق بودن نويسنده و بوق كردن خواننده اين قسمت تا بينهايت ادامه دارد) .»

خلاصه اين باباهه با اين مامانه مزدوج ميشه . بعد مامانه بچه دار ميشه.
بعد از اينكه بچه دار شد اگه گفتي شد ؟

نه ! ! داستان به خوبي و خوشي تموم نميشه !



بيمارستان (به دليل تبليغ بيمارستان نام آن توسط ناظر پاك شد )
دم در قسمت مامايي


-آقاي دكتر همسرم بوق ميزنه(بوق زدن در ادبيات بوقي ها به معني حالش خوب است هست)؟
-آقا من متاسفم ! همسر شما بعد از به دنيا آوردن دخترتان به بوق پيوست(به بوق پيوست يعني پوكيد، مرد) .

خلاصه باباهه واسه اين مامانه ختم ميگيره و تو دلش به زنش ميگه :«من تا ابد تو را فراموش نخواهم كرد و از كودكت به خوبي مراقبت ميكنم و نام تو رو روي اين طفل معصوم ميذارم»( نويسنده دهنش صاف شد تو اين طنز، اينجوري جدي حرف بزنه)

يه هفته نميگذره كه باباهه دوباره تو خيابون راه ميرفته كه دوياره يه مامانه گولاخ ميبينه. اين مامانه از مامان قبليه خيلي گولاختر بوده ولي از قرار معلوم اين مامانه خيلي بده.
خلاصه دوباره قضاياي بالا ادامه پيدا ميكنه و اين مامانه هم بچه دار ميشه ولي چون بد بوده نميميره و چون خدا آدماي بد رو اصلا دوست نداره يه دو قلو ميندازه دست اين مامان بده و بابا خوبه !

خوب بچه هاي خوب اين مقدمه اي بود براي اين قصه ي ما . الان شما بريد بوق بزنيد منم ميرم بوق بزنم بعد فردا ميام داستان بوق زدن سيندرلا با بوق زدن شاهزاده رو براتون مي بوقم .


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۹ ۲۲:۱۴:۰۲
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۹ ۲۲:۱۶:۲۷

ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۷
#11

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
نکته کنکوری : ( می دونیم که توی داستان های قدیمی ، معمولا هر شهری برای خودش امیری داشت که به مسایل شهر می پرداخت ، پس وقتی میگیم سرزمین همسایه ، انگاری گفتیم شهر کناری )
---------------------
« اسب پرنده »
قسمت سوم

برادران بزرگتر ( اینجا باید براشون اسم میذاشتیم ! ولی چون عمو جان هیچ اسمی نگفتن منم امانت رو رعایت می کنم ! ) برنامه ریختند که حتما برای مسابقه به کشور همسایه سفر کنند . برادر کوچک ، اشتیاقی از خود نشان نداد چون توصیف خواهر کوچک را شنیده بود و علاقه ای به مسابقه ، آنهم به خاطر خواهر بزرگتر نداشت .

برادر وسطی تشویقش کرد : خوب حالا تو بیا ! هرکدوممون به خاطر دیگرانم که شده تو مسابقه شرکت کنه . اگه برنده شدیم به خاطر برادرمون کنار می کشیم .

- نه ! خوشم نمیاد ! شما برین . من می مونم به مشکلات مملکتی برسم . برگردین برام تعریف کنین .

و دو برادر بزرگتر سوار اسبهایشان شدند و رفتند . برادر سوم ، به مقر حکومتی رفت و به امور مملکتی رسیدگی کرد . ظهر که شد ، به فکر برادرانش افتاد که حتما تاکنون به سرزمین همسایه رسیده بودند . دلش طاقت نیاورد آنها را تنها رها کند پس به اصطبل رفت ، موی اسب سیاه را آتش زد و اسب ظاهر شد . لباسهای دیو سیاه را پوشید و با کلاهخود ، صورت خود را پنهان کرد تا برادرانش او را نشناسند و به تاخت ، به سمت سرزمین همسایه شتافت .

اسب جادویی ، چابک تر از هر اسب دیگری در عرض چند دقیقه پسر را به سرزمین همسایه رساند . جوان ، از بالای تپه ای به شرکت کنندگان در مسابقه چشم دوخت که به محض پرش از روی خندق ، در قعر آن فرو می افتادند و با اسب های نفله شده ، دست و پاهای به شدت کوبیده و دماغ های سوخته ( ) راه برگشت را درپیش می گرفتند .

برادرانش نیز از این قاعده مستثنا نبودند . پس به محض اینکه آخرین شرکت کننده نیز ، ناامید از مسابقه خارج شد ، سوار سیاه پوش به سمت خندق تاخت و در یک حرکت ، از یک طرف خندق به سمت دیگر آن پرید و همزمان خم شد ، بازوی دختر جوان را گرفت و ترک اسب خود نشاند و به محض رسیدن به طرف دیگر خندق ، آن سرزمین را ترک کرد . ( خلاصه کنم ، دختر مردمو دزدید )

به محض اینکه به قصر رسید ، شاهزاده خانم را از اسب پیاده کرد و با شرمندگی از ایشان خواهش کرد مدتی را در اصطبل به سر ببرند ( ) و اسب را نامرئی کرد و به کاخ رفت .

شب ، برادرانش خسته و کوفته به منزل آمدند و با آه و ناله ماجرای آن روز را تعریف کردند :
- این همه آدم رفتیم و دماغ سوخته شدیم . خندق که نبود ! انگاری اقیانوس بود ! همچین عمیق بود که انگاری می خواستن عمدا بچه های مردمو ناکار کنن !

جوان از برادرانش پرسید :
- یعنی دختر امیر رو دستش موند آخرش ؟

برادران زیر چشمی نگاهی به یکدیگر انداختند :
- خوب ... نه ... می دونی ... یه بابایی که سرتاپا سیاه پوشیده بود و کم از دیو نمی آورد ، با یه حرکت دختره رو قاپید و در رفت ! نگهبانا حتی نتونستن به گرد پاش برسن .

برادر بزرگ که امید زیادی به پیروزی در این مسابقه داشت ، با یادآوری ماجرا غمی در چشمانش نشست و سکوت کرد . دو برادر کوچکتر به احترام او ساکت شدند و منتظر فردا ماندند که نوبت خواهر وسطی بود .

روز بعد ، برادر کوچک از برادرانش خواست که همراهیشان کند ولی اینبار ، آنها نپذیرفتند :
- ببین ، معلوم نیست واسه ما چه اتفاقی بیفته . هرچی که شد یکی باید بمونه تا بتونه از مردممون حمایت کنه و مشکلاتشون رو حل کنه . پس تو بمون تا خیال ما از بابت سرزمینمون راحت باشه .

و رفتند .

پسر برای دومین بار ، تمام کارهای لازم را انجام داد و این بار ، سوار بر اسب سرخ و با لباس های دیو سرخ به سرزمین همسایه رفت .

تمام حوادث روز قبل تکرار شد و خواهر دوم نیز ترک اسب برادر کوچک به اصطبل منتقل شد ( !!!!! )

روز سوم ، دو برادر بزرگتر که از عشق برادرشان به دختر کوچک پادشاه همسایه خبر داشتند ، برای قدردانی از زحمات دو روزه برادرشان ، به او قول دادند که اینبار ، از جان خود مایه خواهند گذاشت و حتما شاهزاده خانم را برایش خواستگاری ( به همان شیوه قبل ) خواهند کرد .

ولی تاریخ ، تکرار شد و خود برادر کوچک و این بار با اسب و تجهیزات دیو سفید ، خواهر کوچکتر را به قصر خود منتقل کرد ( در اصل به اصطبلش )

شب که دو برادر به قصر بازگشتند ، سومین برادر اصل ماجرا را برایشان تعریف و شاهزاده خانم ها را به قصر منتقل کرد . چهل شبانه روز ( به شیوه داستانسرایی قدیمیا ! ) جشن گرفتند و هر برادر ، با دختر مورد علاقه خود ازدواج کرد .

روز ها از پی هم می گذشتند تا کلاغ خبرچین ، خبر ازدواج کوچکترین پسر را با شاهزاده خانم سوم ، به کوش طاس ( یکی از دیوهایی که پادشاه فقید ، پسرانش را از آنها برحذر داشته بود ) رساند . طاس که برای ازدواج با شاهزاده خانم نقشه های زیادی در سر و عشقی طوفانی در دل داشت ، خشمگین و برآشفته ، نقشه کشید که چطور می تواند شاهزاده خانم را از منزل همسرش برباید .

-------------------------

ادامه دارد ....

( اگه به نظرتون ادامه داستان مناسب سایتمون نیست همین الان بهم بگین ! وقتی بنویسمش دیگه پشیمونی سودی نداره )


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۸ ۱۴:۴۸:۱۰


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۰:۱۱ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۸۷
#10

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
آرنولد عزیز ، از دقت و توجهتون ممنون . ولی لازمه به فرمایشتون جواب بدم :

نقل قول:
1-اسم تاپیک ضایع اس اسم پیشنهادی منو تو امضام با لینک اینجا ببین

دوست عزیز ، اسمی که پیشنهاد کردین قشنگه ، ولی من این اسم رو به خاطر فضای جادوگری سایتی که توش هستیم ، و تاکید بر اینکه داستان های ما بین ماگل ها رواج داره انتخاب کردم .

نقل قول:
2-من خودمو مثال می زنم داستانی به جز شنگول ومنگول نشنیدم بلکه تمام داستانهایی رو که بلدم خودم دنبالشون رفتمو کتاباشونو خوندم

داستان هایی که از توی کتاب ها خونده میشن ، اینجا به صورتی غیر از صورت واقعیشون نوشته میشن تا تخیل خودتون رو پرورش بدین . مث همون داستانی که پروفسور حسینی نوشتن .

اینجا بیشتر برای این درست شده که اعضای تازه واردی که هنوز وارد ایفای نقش نشدن ، با رول نویسی آشناتر بشن و کمی تمرین کنن تا برای کارگاه نمایشنامه نویسی آماده بشن .

درحقیقت ، کورمک مک لاگن پیشنهاد داده بود که شاید بهتر باشه شرطی برای ورود تازه واردها به ایفای نقش گذاشته بشه که داشتن حداقل سه رول قابل قبول ، توی تاپیک هایی مشابه این تاپیک باشه . به نظر منم پیشنهاد خوبی داده بود و باید برای مدیران مطرح بشه ، نه اینجا .

اعضای ایفای نقش که اینجا رول می زنن و داستانی رو تعریف می کنن ، در اصل دارن به طور عملی ، تازه واردها رو راهنمایی می کنن که صحیح رول زدن رو یاد بگیرن . و این نشون دهنده احساس مسئولیت بالای اونهاست .

همه چیز این تاپیک به خاطر تازه وارداست .

و نکته مهم دیگه ، می خوایم داستان هایی که سینه به سینه نقل میشن ، زنده نگهداریم . درسته که گفتم فولکلور خارجی هم مشکلی نداره ( و واقعا هم مشکلی نداره ) ولی کلی افسانه های قدیمی داریم خودمون که مطمئنم اگه من و شما نشنیدیمشون ، خیلیای دیگه توی این سایت هستن که اونا رو بلدن . چرا تشویقشون نکنیم بیان و اینجا بگن ؟ می تونیم فرهنگ قسمت های مختلف کشورمون رو با هم آشناتر کنیم .

------------------

بیان این مطالب ، خارج از رول بود ، ولی امیدوارم نامربوط نبوده باشه .

چون درحال حاضر بیشتر از حدی که اجازه داشتم توی نت موندم ، قسمت بعدی داستانم رو فردا میذارم اینجا .

ناظر عزیز ( دوشیزه دامبلدور ) ، اگه گذاشتن این پست ، اینجا نامربوطه ، لطفا به من بگو تا منتقلش کنم به جای مناسبش .








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.