هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸:۳۴ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۳

Imanazad11


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۱۵:۱۶ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۱:۰۶ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 1
آفلاین
«تصویر شماره ۱۱»

هری با عصبانیت وارد اتاق شد و از شدت خشم و ناراحتی در را با تمام قدرت پشت خود کوبید؛ اما درست یک ثانیه قبل از برخورد در با چارچوبش، سریع دستگیره در را گرفت تا مانند ترمزی از آن برخورد سهمگین جلوگیری کند. در را به آرامی و با ظرافتی بی‌اندازه بست و به سمت پنجره اتاق برگشت. زیر لب با خود زمزمه کرد:
- خاک بر سرت کنن. جرات درآوردن یک صدای در رو نداری، بعد خودت رو شجاع هم می‌دونی. اون کلاه احمق چرا تو رو انداخت گریفیندور نمی‌دونم. آقا انگشت کرده تو دماغ ولدمورت، قاتل ننه و باباش، بعد از اون خاله نی قلیون و اون عموی تُنگ قلیونش می‌ترسه.

به پنجره رسید و با حسرتی تمام از پشت میله‌های تازه نصب شده‌اش آسمان لندن را نگاه کرد.
- چقدر دلم برای کشیدن یه نفس عمیق بیرون از این خونه لعنتی تنگ شده.
پنجره را باز کرد، از لای نرده‌ها دهان و دماغش را رد کرد و نفس عمیقی کشید.
با وارد شدن جریان هوا به ریه‌اش، فوری به سرفه افتاد. در حالی که از شدت سرفه قرمز شده بود، پنجره را بست و از میز کنار پنجره لیوان آب را برداشت و چند جرعه‌ای سر کشید.

- لعنت خدا به دل سیاه ولدمورت. این ماگل‌های مُنگول هوا نذاشتن برامون با این مازوت سوزوندنشون.

لیوان را روی میز گذاشت و باری دیگر از پنجره به آسمان قهوه‌ای رنگ لندن خیره شد.

- نگاه تو رو به مرلین. وسط سپتامبر آسمون این رنگیه؛ حتی برج Birth هم مشخص نیست. مرلین زمستون رو به خیر کنه واقعا.

هری همینطور که از عالم و آدم، ماگل و جادوگر، آبادی و ویرانی و... شاکی بود، روی تخت رفت و دراز کشید.
به دوستانش فکر می‌کرد. به سالی که به عنوان جادوگر سپری کرده بود. به ریش‌های بلند دامبلدور که دوست داشت مثل پشمک آن‌ها را لیس بزند، به کله روغنی اسنیپ که می‌توانست کارخانه‌ای برای صادرات روغن مو با آن تاسیس کند و یک شبه ره صد ساله را برود و به اینکه آیا آقای ویزلی در دوران مدرسه یا بعدا در وزارتخانه دوره تنظیم خانواده رفته است یا خیر که این همه بچه دارد که چشمانش کم کم گرم شد.
هوای خنک سپتامبر او را آرام آرام به سمت خواب عمیقی هدایت می‌کرد که ناگهان صدای «پیس پیسی» شنیده شد و پشت‌بند آن چند قطره مایع به صورتش برخورد کرد.

از ترس اینکه مبادا دادلی باز با او شوخی خرکی کرده باشد چشمانش را باز کرد، اما با دیدن منظره روبه‌رویش چشمانش از آنچه که بود بازتر شد.
از پشت شیشه خیس عینکش جن کوچک و دماغ درازی را دید که با چشمهایی درشت و لبخندی کج در حالی که اسپری شیشه‌شور اتکی در یک دستش و پارچه‌ای شبیه پیراهن پرسپولیس در دست دیگرش داشت به او خیره شده بود.
خواست از وحشت جیغی بکشد ولی دهان باز نکرده یادش آمد که بهتر است اوضاع را از این بدتر نکند. با صدایی لرزان پرسید:
- اینجا چی می‌خوای؟
جن چشمان روشن و درشتش را به شکل چشمان گربه چکمه‌پوش در آورد و با صدایی ریز و به طور آهسته‌ای گفت:
+بذار شیشه‌ات رو پاک کنم عمو
- شیشه چی رو؟ من پشت فرمونم مگه؟
جن با خجالت به شیشه عینک هری اشاره کرد.
- نمی‌خواد عزیز من. خورد ندارم.
بلافاصله عینک را از چشمانش برداشت و با تی‌شرت آبی یقه مشکی که از پدرش انگار به ارث مانده بود و قرار بود تا زمان مرگ ولدمورت روی پوستر تمام فیلم‌ها بپوشد، عینکش را پاک کرد.
+ پس یه آدامس ازم بخر
- گفتم که، پول خورد ندارم.
+اشکال نداره عمو. «وَندخوان» دارم.
- چوب دستیم دم دستم نیست.
جن چشمهایش را گشاد کرد و با دهانی نیمه باز به هری نگریست.
- چته؟ چرا این شکلی شدی؟
+ شما چجور جادوگری هستی ارباب که چوب‌دستیت دم دستت نیست؟
هری عصبانی شد و در حالی که سعی می‌کرد داد نزند، با صدای خورده‌ شده‌ای گفت:
- تو یهویی توی اتاق من ظاهر شدی جای تعجب نداره، بعد همراه نداشتن چوب‌دستی من اینقدر تعجب داره؟ من به تو هم باید توضیح بدم که ما بیرون از مدرسه حق استفاده از جادو رو نداریم؟
+ لطفا سر دابی داد نزد، حتی با صدای خفه. آخرین نفری که سر دابی داد زد یک کیک بزرگ به صورت مهمانش برخورد کرد.
هری لحظه‌ای خشک شد و سپس انگشت اشاره‌اش را به سمت دابی گرفت:
- کار تو بود جن‌پدر؟ تو کیک رو زدی تو صورت مهمون خاله؟
+ بله، کار دابی بود.
- چرا اون وقت؟
+ چون اون زن دراز پول دابی را نداد. دابی صبح پشت چراغ جهان کودک شیشه‌های اون رو تمیز کرد.
هری برای ایجاد اندکی آرامش چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
- برو بچه، برو. من خودم از تو آویزون‌ترم. برو بذار تنها باشم.
دابی که دید استراتژی کسب ترحمش کار به جایی نمی‌برد سریع خودش را به آباژور کنار تخت هری رساند و با آن شروع کرد به خود زنی.
+ آدامس بخر... خودکار بخر... جوراب بخر... من بدبختم. من بیچاره‌ام.... من...پول...لازم...دارم...
هری که یقه تی‌شرتش زیر گلویش پاپیون شده بود و می‌ترسید خاله‌اش سر برسد، سریع خود را به کیسه پولش در گوشه دیگر اتاق رساند و یک سکه از درون آن درآورد.
- بیا... بیا بگیر و خفه شو
دابی بلافاصله از خودزنی دست کشید و سکه را از بین انگشتان هری ربود. به سمت دهانش برد و گاز زد تا از اصل یا تقلبی بودنش مطمئن شود.
+ ممنونم آقا
و سپس با صدای پاق بلندی ناپدید شد.
هری چند لحظه‌ای به جای خالی دابی خیره ماند و بعد از دقایقی گفت: آدامسم چی شد پس؟

---

جالب بود.
ولی در مورد ظاهر دیالوگ نوشتنت باید یه نکته رو رعایت کنی، برای مثال این قسمت که هم توصیف داره و هم دیالوگ:
نقل قول:
- برو بچه، برو. من خودم از تو آویزون‌ترم. برو بذار تنها باشم.
دابی که دید استراتژی کسب ترحمش کار به جایی نمی‌برد سریع خودش را به آباژور کنار تخت هری رساند و با آن شروع کرد به خود زنی.
+ آدامس بخر... خودکار بخر... جوراب بخر... من بدبختم. من بیچاره‌ام.... من...پول...لازم...دارم...
هری که یقه تی‌شرتش زیر گلویش پاپیون شده بود و می‌ترسید خاله‌اش سر برسد، سریع خود را به کیسه پولش در گوشه دیگر اتاق رساند و یک سکه از درون آن درآورد.


اینجا باید در واقع به این شکل نوشته میشد:

- برو بچه، برو. من خودم از تو آویزون‌ترم. برو بذار تنها باشم.

دابی که دید استراتژی کسب ترحمش کار به جایی نمی‌برد سریع خودش را به آباژور کنار تخت هری رساند و با آن شروع کرد به خود زنی.
- آدامس بخر... خودکار بخر... جوراب بخر... من بدبختم. من بیچاره‌ام.... من...پول...لازم...دارم...

هری که یقه تی‌شرتش زیر گلویش پاپیون شده بود و می‌ترسید خاله‌اش سر برسد، سریع خود را به کیسه پولش در گوشه دیگر اتاق رساند و یک سکه از درون آن درآورد.


این قسمت برای مثال این شکلی باید نوشته میشد. وقتی دیالوگ تموم میشه و میخوایم توصیف بنویسیم، دوتا اینتر می‌‍زنیم. و بعدش اگر دیالوگ مربوط به آخرین فاعل توی توصیفمون بود، یه اینتر میزنیم و ادامه میدیم به همین شکل. یکمی پیچیده گفتم، ولی قطعا در آینده بیشتر یاد میگیری.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط Imanazad11 در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۵ ۲۳:۱۸:۳۲
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۶ ۱۲:۴۹:۳۵
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۶ ۱۲:۵۰:۰۲


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸:۱۴ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۳

sarvs


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴:۵۵ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۱۴:۱۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره 21


دست ها همه بالا بود. مصمم، صاف و مستقیم به سمت آسمان.

همه... بجز یکی!

خسته شده بود. نزدیک یک ساعت بود که به همین حالت ایستاده بودند. نگاه زیر چشمی اش را بین جمعیت چرخاند. به نظرش حواس کسی به او نبود. برای همین آرنج دردناکش را برای استراحت، کمی خم کرد.

- اوهووووووی!

فریاد تکان دهنده لرد سیاه، طبیعتا همه را تکان داد.

لرد سیاه جیب هایش را گشت. لای ردایش را گشت. قصد داشت موهایش را هم بگردد ولی به دلایل نامعلوم موفق نشد و بالاخره چوب دستی کهنه و فرسوده ای را از داخل جورابش بیرون کشید.

چوب دستی را مستقیم به سمت مرگخوار خسته گرفت.
- به ما بی احترامی شد!

مرگخوار دستش را به صاف ترین حالت ممکن در آورد.
- نه ارباب. به جان شما خطای دید بود. من در اوج احترامم! حتی موهامم رو به آسمونن.

لرد سیاه اخم هایش را در هم کشید.
- بی احترامی دوم. اول که دستت خم شد. الانم گفتی به جان شما. چند بار دیگه باید بگوییم که ما جانی نداریم. ما فوت کرده ایم. ادای احترام کنید. تازه بعدش هم باید ما را دفن کنید. تابوت راحتی برایمان در نظر بگیرید و هر روز سر قبر ما کاکتوس بیاورید. گل دوست نداریم. وای بر کسی که اشک کافی نریزد.

مرگخواران خسته و بیچاره، چوب دستی ها را مجددا به سمت آسمان گرفتند. کسی نمی دانست تا کی قرار بود به همان حالت بمانند. از وقتی سر لرد سیاه به شاخه درخت گورستان ریدل ها خورده بود، دچار خود مرگ انگاری شده بود.

مرگخوار خسته برای لحظه ای فکر کرد که شاید اگر سر لرد مجددا به شاخه درخت بخورد همه چیز سر جای خودش برگردد.

و با این فکر، فریاد لرد سیاه دوباره بلند شد!
- آها... بی احترامی سوم. ما حتی وقتی مرده ایم هم ذهن خوانی بلدیم ای ملعون!


---
یکم کوتاه بود اما خلاقیت و طنز جالبی داشتی! لطفا به پیام شخصی‌ای که برات ارسال شده مراجعه کن.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۵ ۱۵:۱۲:۴۴
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۵ ۱۵:۱۳:۰۷


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴:۵۹ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳

اسلیترین

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۲۱:۱۵
گروه:
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 24
آفلاین
تصویر شماره 19

_ شما باید مواظب باشین که پیشگویی ها خیلی ذهنتون رو درگیر نکنن.. اونها فقط احتمالات رو بیان می‌کنن، نه واقعیت ها!

پروفسور با دقت درحال تدریس بود، جادوآموز ها دو به دو پشت میز هایشان نشسته بودند و درحالیکه از نوشیدنِ قهوه‌ی خود لذت می‌بردند، کتابِ مخصوصِ این درس را مطالعه می‌کردند. پروفسور تمام نکات لازم را ذکر می‌کند و در اخر، در سکوت به جادوآموزانی که سعی در به کار انداختن گوی هایشان داشتند، نگاه می‌کند. اما هیچکس از وجود شورشگر بزرگ و نترس در کلاس خبر نداشت! هیچکس فکرش را هم نمی‌کرد که کسی تصمیمی مبنی بر برپا کردن بی نظمی و شورش در کلاس را داشته باشد.
همه چیز به سرعت تغییر می‌کرد، مثل فیلمی می‌ماند که در دور تند قرار گرفته باشد. هری نمی‌دانست فقط خودش چنین دیدگاهی دارد یا زمان واقعا متفاوت عمل می‌کند. همانطور که هری در افکارش غرق شده بود، ناگهان دود قرمز و غلیظی اطراف اتاق پخش شد. کم کم، جادوآموزان و پروفسور دید خودشان به اطراف را از دست می‌دادند.‌ در همان لحظه، تمامی گوی ها و فنجان ها شکستند و تیغه تیزشان، تک به تک چشمانِ بچه ها را هدف گرفت. همینطور که همه با ترس سرجایشان میخکوب شده و پروفسور را صدا می‌زدند، صدای آشنایی در اتاق پخش شد.

_ دارین چیکار می‌کنین احمق ها؟ مثل جوجه های ترسو منتظر مادرتون می‌مونین تا نجاتتون بده؟!

ناگهان دودِ قرمز تماماً از بین می‌رود، تمامی بچه ها و پروفسور در خواب عمیقی فرو رفته بودند، یا شاید دیگر هرگز قرار نبود از خواب بیدار شوند؟ تنها دو نفر زنده و سرحال، در اتاق حاضر بودند. اولی، چهره‌ی نترس اما محتاط هری بود که به دنبال صاحبِ صدا، تکه شیشه‌ای برای محافظت از خودش به دست گرفته بود و مدام دور خودش می‌چرخید. و دومی، صاحب صدا بود که با آن پوست سفید و ردای سیاه رنگش، بسیار آشنا به نظر می‌رسید. بله! قوی ترین و شرور ترین جادوگرِ سرزمین، ولدمورت، مقابل هری ایستاده بود! هری هیچ شانسی برای نجات خودش نمی‌دید.. جادوگرِ خبیث با سرعت به هری نزدیک می‌شد و صدایش زمزمه وار در اتاق می‌پیچید؛

_ گفته بودم که پیدات می‌کنم هری پاتر! روزی پیدات می‌کنم و کار ناتمامِ خودمو به اتمام می‌رسونم. و حالا.. شاید اون روز فرا رسیده!

همان لحظه، چوب دستی اش را به سمت قلبِ درمانده‌ی هری که با سرعت به قفسه سینه‌اش می‌کوبید، می‌گیرد. اما قبل از اینکه موفق به اجرای طلسمی بشود، هری با جیغ بلندی از خواب بیدار می‌شود.
نفس زنان به اطراف خود نگاه می‌کند، دستش را روی قفسه سینه‌ش می‌گذارد و با دست عرق کرده‌اش، عینکش را برداشته و روی چشمانش تنظیم می‌کند. او در خوابگاه خودش، روی تخت خودش بود و کابوس به اتمام رسیده بود. نفسی آسوده می‌کشد و با چهره‌ای درمانده، به ماهِ گردی که از پنجره قابل مشاهده بود، خیره می‌شود. کابوس های وقت و بی وقت باعث آزارش بودند! اما او به خوبی می‌دانست که ترسِ عمیقش باعث و بانی تمام این کابوس هاست.
او تصمیم خودش را گرفته بود، دیگر نمی‌خواست خودش را پشت ترس هایش پنهان کند، می‌خواست تمرین کند و به اندازه‌ای قوی شود که باعث و بانی خواب هایش را، با شجاعت به قتل برساند. او می‌توانست برعکسِ کابوس هایی که از ترسش سرچشمه می‌گرفتند، آینده‌ی روشنی را ببیند که پر از پیروزی و موفقیت های بزرگ بود. مطمئن بود که روزی، تمام کابوس هایش را با واقعیتی شیرین تر شکست می‌دهد، و همین انگیزه‌ای بود که تمام آن لحظات طاقت فرسا را در خواب تحمل کند.


-----
خیلی خوب و خلاقانه نوشته بودی! فقط دو نکته ریز. یکی این که دو نقطه (..) نداریم و به جاش باید از (...) استفاده کنی، یکی هم این که برای دیالوگ به جای آندرلاین (_) از خط تیره (-) باید استفاده کنی.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۹ ۱۲:۴۰:۲۳


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۱:۱۰:۲۱ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۳

نوئل هارویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱:۴۱ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۲:۳۸ شنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
جادوگر
پیام: 2
آفلاین
تصویر 4:


جینی ویزلی به پشتی صندلی تکیه داده بود و با بی حوصلگی کتابی را ورق می زد و لحظه‌ای را که هرمیون فریبش داد تا ریاضیات جادویی را به برنامه ترم جدیدش اضافه کند نفرین می کرد. با همین فکر لپ هایش را باد کرد و به کتاب چشم قره رفت و از آن جایی که بعید می دانست تنهایی بتواند از آن سر در بیاورد جلدش را به هم کوبید. صدای به هم کوبیده شدن کتاب باعث شد چند نفر از دیگر کسانی که به کتابخوانه آمده بودند تا مطالعه کنند به سمت او سر برگردانند و با اخم و تخم زیر لب غرغر کنند. جینی هم در مقابل به جای آن که شرمنده باشد زیرلب به آن ها ناسزا گفت و با سر بهشان اشاره کرد که سرشان به کار خودشان باشد. کیفش را که از لبه صندلی آویزان بود برداشت و روی دوشش انداخت و چون حوصله نداشت با زیپ خراب آن کلنجار برود، کتاب را در دست دیگرش نگه داشت و به سمت قفسه ها رفت. از آرامش و خلوتی که در میان ردیف های کتابخانه وجود داشت لذت می برد. پناهگاهی که فقط به خودش اختصاص داشت. به عناوین مختلف کتاب ها نگاه کرد شاید چیز جالبی بین آن ها پیدا کند. دستش را بلند کرد و انگشتش را به ردیف عناوین کتاب ها کشید و با خوشحالی اثری که انگشتش بر روی لایه‌های قطور گرد و خاک نشسته بر جلدهای چرمی را دنبال می کرد.

- آخ!

کتابی که انگشت جینی در چشمش فرو رفته بود با ناراحتی غرولند کرد و باعث شد جینی از جا بپرد و کمی عقب برود و به کسی بخورد.

- جلوتو نگاه کن... ویزلی؟

جینی که آن صدای مملوء از تکبر را شناخته بود چنان خود را عقب کشید که گویی به یک کپه مدفوع داکسی برخورد کرده است و رو برگرداند تا به برج گریفندور برود. اما مالفوی دست دراز کرد و مچ دستش را گرفت و با لحن کشدار همیشگیش گفت:

- کجا داری می ری؟ باید ازم عذرخواهی کنی.

جینی نگاهی به سرتاپای مالفوی انداخت و بعد گفت:

- تو که چیزیت نشده.
- چیزیم نشده؟ ردای نوم الان بوی اون خوکدونی که توش زندگی می کنی رو گرفته و الان باید بندازمش دور، شانس آوردی که نمی خوام خسارتشو ازت بگیرم.

صورت جینی از شدّت خشم سرخ شد و به سمت مالفوی رفت تا به صورتش مشت بزند ولی تعادلش را از دست داد و به سمت او پرت شد و هر دو به قفسه کتاب کوبیده شدند. جینی بلافاصله سرش را بلند کرد و صورتش را در مقابل صورت مالفوی دید. بسیار نزدیکتر از چیزی که انتظار داشت. می توانست نفس های سریعش را بر پوست صورتش احساس کند، می توانست چشمان سردرگمش در حدقه را ببیند و گرمای صورت تماما سرخش را. مالفوی هنوز یک دست او را از مچ گرفته بود و با دست دیگرش او را نگه داشته بود. و دست دیگر خودش نیز روی سینه مالفوی قرار گرفته بود. هر دو سعی کردند چیزی بگویند ولی نتوانستند. چند ثانیه در همان حال ماندند و بعد صدای خانم پینس که از انتهای راهرو می آمد به خود آمدند که می گفت:

- کتابخونه جای اینکارا نیست، برید یه گوشه دیگه واسه خودتون پیدا کنید.

چنان با سرعت و شدّت از یکدیگر جدا شدند، گویی یک دست نامرئی آن ها را از هم کنده بود و به سرعت در جهت های مخالف به راه افتادند. هر دو کمی گیج می زدند و هنوز صورت هایشان سرخ بود.


----
خیلی خوب نوشته بودی! واقعا نکته‌ای به ذهنم نمی‌رسه که بخوام بگم پس بذار یکم سخت‌گیری کنم! دو تا از پاراگرافات یکم زیادی طولانی بودن. سعی کن در این موارد یا خلاصه‌تر بنویسی یا راهی پیدا کنی برای وقفه انداختن یا تغییر صحنه یا... که بتونی باقی توصیفات رو به پاراگراف بعدی منتقل کنی.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۳۰ ۱:۲۹:۳۶


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۲:۴۳:۴۱ شنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو

بردلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹:۳۹ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۱:۳۶:۴۴ شنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 115
آفلاین
تصویر کوچک شده


شونزده سال قبل - نصف شب

بردلی ترسان و لرزان در حالی که چوبدستیشو بالا نگه داشته بود و نور کم سویی از آن ساطع میشد پا به درون جنگل ممنوعه گذاشت. این تنبیهش بود. تنبیه اینکه کَک تو پاچه استاد درس تاریخ جادوگری انداخته بود. البته با این کار بین همگروهیاش خیلی محبوب شده بود چون باعث شده بود استاده چند هفته کلاس نیاد ولی خب مدیر مدرسه بدون ترحم تنبیهش کرده بود. به صراحت گفته بود:"یا اخراج یا شب تو جنگل ممنوعه!" بردلی هم که نمیخواست از هاگوارتز بره طبیعتا گزینه دوم را انتخاب کرده بود.

خلاصه همینجوری داشت جلو میرفت و زیر پاش صدای خش خش برگ ها شنیده میشد که ناغافل چیزی به پشتش فرو رفت و آخ و اوخش در اومد! در حالی که پشتشو میمالید سریع برگشت تا ببینه قضیه چی بوده که یک عدد اسب تک شاخ سر تا پا سفید رنگ را مشاهده کرد که مثل لامپ تو شب میدرخشید و هِرهِر در حال خندیدن بود.

بردلی که تعجب کرده بود کمی اوضاع را از زیر نظر گذراند و سپس به اسبه گفت:
_ تو با این شاخ اندازه دست خرت به من شاخ زدی؟

اسبه که گویا سخنگو هم بود گفت:
_ بله! حرفیه؟!

بردلی اول میخواست اسبه رو جادو کنه و دهنشو سرویس کنه ولی بعد یادش افتاد جادو رو این تاثیر نداره، بنابراین گفت:
_ بابا من امشب اینجا مهمونم چرا خب شوخی شهرستانی میکنی؟ شما شاخ به پشت مهمون میزنید؟ اونم شاخ به این تیزی و درازی؟

اسبه:
_ بله رسم ما اینه شاخ به پشت مهمون بزنیم!

سپس شاخشو به سمت بردلی گرفت و چهار نعل به سمت او تاخت...

در همین لحظه بردلی یادش افتاد که امروز تو کلاس درس ورد های جادویی، استاده ورد آفتاب پرست رو یادشون داده بود، بنابراین معطل نکرد و با صدای بلند گفت:
_ کالروس مالروس!

تا این ورد از دهان بردلی خارج شد او کاملا همرنگ درخت پشت سرش شد و در واقع گویا غیب شد! اسبه که هاج و واج مونده بود با تعجب اطرافو میگشت که ناگهان بردلی از پشت پرید روش و چوبدستیشو تا انتها به پشت اسبه فرو کرد و گفت:
_ برو حیوون!

اسبه که هم خیلی دردش گرفته بود و هم خیلی بهش برخورده بود با تمام توان لنگ و لگد مینداخت و با قدرت و سرعت تمام به جلو میتاخت... اینقد چهار نعل رفت تا به همراه بردلی مستقیم رفتن تو کلبه هاگرید و و کل بنا رو آوردن پایین!

هاگرید که تو خواب عمیق بود و زیر شواری گل منگلی پوشیده بود و کلاه گل منگلی خواب بر سر گذاشته بود، با وحشت از خواب بیدار شد و فریاد زد:
_ زلزله! زلزله!

اما بردلی با حالتی قهرمانانه در حالی که هنوز بر پشت اسب سوار بود و اسبه شیهه میکشید، گفت:
_ نترس عمو هاگرید! زلزله نشده، برات یه هدیه کوچیک آوردم! اسب تک شاخ!


تصویر کوچک شده



#2449
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳:۳۳ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳

آلیس لانگ‌باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۲:۵۴ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۴۳:۰۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموز سال‌پایینی
گریفیندور
جـادوگـر
پیام: 5
آفلاین
داستان برگرفته از تصویر شماره ۱۹ کارگاه
امروز ظهر دیگر هوا توفانی نبود اما سقف سحر آمیز سرسرای بزرگ نشان میداد که هوا هنوز ابری و گرفته است.
هنگام ناهار به همراه دوستانم پشت میز گریفیندور نشسته بودم و در حال بررسی برنامه درسی آن روز بودم‌،ابر های تیره و تار بر فراز سر من در تلاطم بودند.
چند صندلی آن طرف تر هری پاتر به همراه دو دوست اش ،هرماینی گرنجر و رونالد ویزلی در حال صحبت در مورد کلاس مراقبت از موجودات جادویی که توسط روبیوس هاگرید(شکاربان هاگوارتز)تدریس میشد ، بودند.
بعد از بررسی برنامه امروز متوجه شدم که بعد از ظهر دو جلسه پیشگویی با پروفسور تریلانی انتظار مرا می کشد.
کلاس دم کرده و تاریک پروفسور تریلانی باعث رنجش و آزار اکثر دانش آموزان میشد‌.
هنگامی که صدای زنگ شروع کلاس های بعد از ظهر را اعلام کرد به همراه هری و رون به سمت برج شمالی به راه افتادم.
هرماینی گرنجر مدت ها بود که درس پیشگویی را حذف کرده و به گفته خودش در کلاس درس منطقی تری به نام ریاضیات جادویی حاضر می شود.
در بالای برج شمالی پلکان مارپیچی باریک و تنگی بود که به نردبان نقره ای رنگی منتهی میشد،در بالای نردبان دریچه کوچکی وجود داشت که محل ورود به کلاس پیشگویی بود.
همین که وارد کلاس شدیم بوی تند عود به مشام ام رسید،پرده ها طبق معمول کشیده شده بود و تنها منبع نور کلاس مشعل های خروشان آویخته به دیوار بودند.
صدای مرموز پروفسور تریلانی از دور به گوش می رسید.پروفسور تریلانی زن لاغر اندام و نحیفی بود که هرماینی معتقد بود او شیاد و دروغگو است،نظر پروفسور تریلانی هم در مورد خانم گرنجر منفی بود‌


---
قبل از هرچیز اینو بگم که لطفا تاپیک جدید نساز. برای فرستادن پاسخ تو هر تاپیک، کافیه از گزینه "پاسخ" که بالای هر تاپیک قرار داره، یا باکس سفید رنگی که انتهای صفحه‌س استفاده کنی. متنت رو یکی از این دو جا بنویس و بعد دکمه ارسال رو بزن.

اما در مورد داستانت... با این که توصیفاتت رو دوست داشتم، اما هیچ اتفاق خاصی توش نیفتاده. با این حال اینجا متوقفت نمی‌کنم و می‌تونی به مرحله بعدی بری. فقط حواست باشه که علائم نگارشی به کلمه قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسپیس از کلمه بعدی فاصله می‌گیرن. به علائم نگارشی توی پاسخی که برات نوشتم دقت کن تا متوجه بشی.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۲۲ ۱۷:۵۷:۱۸
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۲۲ ۱۷:۵۷:۴۰


داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶:۱۱ یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

نارسیسا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰:۳۵ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۲:۲۱:۱۶ یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳
از عمارت بلک
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 16
آفلاین
*بر گرفته از تصویر شماره ۱۷ کارگاه داستان نویسی*
#هری پاتر
زمان به سرعت رو به جلو حرکت می‌ کرد مرحله سوم مسابقه سه قهرمان شروع شد و من باید وارد هزار تو بشم با صدای داور مسابقه که دامبلدور بود از فکر در امدم علف هایی که مانند در بر جلو روی ما قرار داشت ناگهان تکان خورده و از هم باز میشود نگاهی به سدریک انداخته سرم را تکان میدهم همزمان وارد میشویم نگاهی اخرین
بر پرفسور مودی میادازم که اون با مهربانی لبخند می‌زنه همان لحظه علف ها شروع به تکان خوردن می‌کنند و من دیگه پرفسور را نمیبینم شروع به دویدن میکنم تا زود تر به بیرون بروم به فردی برخورد میکنم بر میگردم ولی کسی را نمیبینم بار دیگر شروع به دویدن و رد شدن از کنار آن دیواره های که با علف های سبز درست شده بود میکنم انقدر به دویدن ادامه میدم که اون جام طلایی رامیبینم اما صدای فریادی می‌شنوم حس میکنم صدا از سمت راست میاد نگاهم بین جام و مسیر سمت راست می‌چرخد ولی به سمت مسیر راست حرکت میکنم صدای فریاد هر لحظه بیشتر بیشتر می‌شود با نزدیک شدن به محل صدا آرام و محتاطانه قدم بر میدارم حالا که دقت میکنم این صدا شباهت به صدای سدریک دارد اما حالا تنها صدای جیغ سدریک نبود صدای دیگری هم بود اون صدای اسمش رو نیار بود

-هری پاتر از کدوم مسر رفت سدریک من فقط اینو میخوام بدونم به نعفته که زود تر بگی وگرنه از اینجا زنده بیرون نمیری
سدریک سرش را تکان داده
-نمی دونم، اسم اینجا هزار تو عه از هر مسری که رفته باشه الان معلوم نیست کدوم قسمته اصلا شاید گم شده باشه
اسمش رو نیار سدریک با جادو بلند کرده و وردی رو میگه تن سدریک بر روی زمین میفته ولی من حس کردم که اون نفس نمی‌کشه
بهت زده از پشت علف ها به سدریک نگاه میکنم اسمش نیار رو به پدر دراکو مالفوی میکنه
-اون دیگه به دردم نمیخوره قبل از اینکه دامبلدور برسه باید بریم
و تبدیل به مرگ‌خوار میشن میرن من بی وقفه به سمت سدریک میرم نبضش رو میگیرم نه نمیزد نمی‌فهمم کی اشک هایم جاری می‌شود سرم را تکان میدهم با صدایی بلند شروع به گریه کردم میکنم که حرف دامبلدور را به یاد می‌آورم
-یادتون باشه هرکی دیگه نتونست و خواست انصراف بده با چوب دستی خودش نور قرمز به سمت آسمان بفرسته
بلافاصله چوب دستی ام را در میارم و با دستانی که میلرزید به سمت بالا میگرم نور قرمز که بیرون می‌زند دستم را پایین می‌آورم چند لحظه طول نمی‌کشد که هاگرید ،و پرفسور مودی می‌رسند با دیدن من و سدریک به سمت ما می‌آیند
هاگرید سدریک را بغل می‌کند و بسمتی راه می افتد من هم با گریه به پرفسور نگاه میکنم او به سمتم می آید و مرا در آغوش می‌کشد -هیش هری آروم باش
من با خود فکر میکنم واقعا میشه در این لحظه آروم باشم معلومه که نمیشه همین حالا دوست جدیدم را از دست دادم کسی که به من راز مرحله دوم را گفت و بر عکس بقیه مسخره ام نکرد
پلک هایم روی هم می افته و بی هوش میشم شاید بعد از چندین سال او از ذهن بقیه دانش آموزان پاک شود ولی من او را در یادم نگه میدارم

پایان


---
قبل از هرچیز اینو بگم که لطفا تاپیک جدید نساز. برای فرستادن پاسخ تو هر تاپیک، کافیه از گزینه "پاسخ" که بالای هر تاپیک قرار داره، یا باکس سفید رنگی که انتهای صفحه‌س استفاده کنی. متنت رو یکی از این دو جا بنویس و بعد دکمه ارسال رو بزن.

برای شروع داستان خوبی بود. ولی نکته‌ای هست که حتما باید بهش توجه کنی و اونم اینه که هیچ جمله‌ای رو بدون علائم نگارشی رها کن! یه عالمه جمله پشت سر هم نوشتی بدون این که با یکی از علائم نگارشی مثل ". ! ؟" بهش پایان بدی یا با ویرگول به جمله بعد وصلش کنی! در مورد دیالوگ هم، بعد از "-" یک‌بار اسپیس بزن (فاصله بده) و بعد دیالوگ رو بنویس. در واقع همه علائم نگارشی به کلمه قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسپیس از کلمه بعد فاصله می‌گیرن. آخرین نکته هم این که همیشه هروقت دیالوگت به اتمام می‌رسه با زدن دو بار اینتر توصیفات بعدش رو بیار. مثال:

نقل قول:
با صدایی بلند شروع به گریه کردم میکنم که حرف دامبلدور را به یاد می‌آورم
-یادتون باشه هرکی دیگه نتونست و خواست انصراف بده با چوب دستی خودش نور قرمز به سمت آسمان بفرسته
بلافاصله چوب دستی ام را در میارم و با دستانی که میلرزید به سمت بالا میگرم

با صدایی بلند شروع به گریه کردن میکنم که حرف دامبلدور را به یاد می‌آورم.
- یادتون باشه هرکی دیگه نتونست و خواست انصراف بده، با چوب دستی خودش نور قرمز به سمت آسمان بفرسته.

بلافاصله چوب دستی ام را در میارم و با دستانی که میلرزید به سمت بالا میگیرم.


تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۵ ۰:۳۲:۵۱


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳:۲۹ یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۳

هافلپاف

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۶:۰۷ یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۲:۳۷ پنجشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۳
از میو میو
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
هافلپاف
پیام: 10
آفلاین
آدرس: http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... 82/wp_inquisition_col.jpg
___________________________
#جینی ویزلی
وارد کتابخانه شدم،کتابی با جلد قهوه ای تیره که رویش با رنگ طلایی نوشته شده بود《معجون سازی مبتدی》را ورداشتم.
روی صندلی کهنه کتابخانه نشستم و از صفحه اول شروع به خواندن کردم.
#دراکو مالفوی
چند ساعتی است که در کتابخانه پرسه میزنم،دنبال کتابی راجع به معجون سازی امسال می گردم اما هنوز پیدایش نکردم.
ناگهان چشمم به کتابی روی میز چوبی کتابخانه افتاد، خودش بود!کتاب معجون سازی بود.به سمت میز رفتم و کتاب را ورداشتم،ناگهان صدایی خشمگین توجه من را به سمت خود برد:ببخشید جناب مَلفوی ولی من داشتم این کتاب رو می خوندم!)
صدای جینی ویزلی،خواهر آن دوست گدای پاتح بود.
با بی تفاوتی گفتم:آها) و از میز دور شدم.
دختر دنبالم راه افتاد:با تو هستم!هی!کتاب رو پس بده!)خندیدم و گفتم:فکرش رو هم نکن.)اما دختر ول نمی کرد و دنبال من راه افتاد.
ناگهان کسی وارد کتابخانه شد که از قدم هایش هم متنفر بودم!خودش بود.پاتح
پاتح خودش را به ویزلی رساند و گفت:چی شده؟)
ویزلی گفت:هیچی)پاتح به من نگاه کرد و گفت:آذیتت می کنه؟)ویزلی جواب داد:نه،فقط یه کتابه خودت رو درگیر نکن)پاتح خطاب به من گفت:کتاب رو بهش پس بده)گفتم:اوف!خستم کردید)و کتاب را به سمتش پرت کردم.
#جینی
ملفوی این را گفت و از کتابخانه خارج شد.
به سمت هری گفتم:چرا سر هر موضوعی خودت رو درگیر می کنی؟فکر نمی کنی شاید به تو مربوط نباشه؟) هری چیزی نگفت،ادامه دادم:روز خوش!)
و از کتابخانه خارج شدم
_______________________
ببخشید،میشه راجع به انتخاب نقش توضیح بدید؟


---
جواب سوالت رو با جغد برات ارسال کردم.

دیالوگا و برخوردای کوچیکی که بین شخصیتا رخ داده بود رو دوست داشتم، فقط یکم به نظرم داستان رو سریع پیش بردی. یه سری علائم عجیب غریب تو پستت می‌بینم که درست نیست. مثلا هرجایی که ")" گذاشتی، کافی بود به جاش اینتر بزنی و به خط بعد بری و اونوقت پستت ظاهر بهتری پیدا می‌کرد. یعنی اینطوری:
نقل قول:
با بی تفاوتی گفتم:آها) و از میز دور شدم.

با بی تفاوتی گفتم:
- آها!

و از میز دور شدم.


همونطور که می‌بینی برای نوشتن دیالوگ به خط بعد رفتم و از علامت "-" استفاده کردم.

از طرفی این که وسط متنت بنویسی #فلان‌شخص هم درست نیست. باید کل توصیفاتت یا سوم شخص باشه، یا اول‌شخص و از زبان یکی از شخصیت‌هایی که انتخاب کردی. این که بینش هر بار از دیدگاه یه شخصیت بنویسی هرچند جالب، ولی به این شیوه درست نیست. در نهایت لطفا حواست باشه که علائم نگارشی به کلمه قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسپیس از کلمه بعد فاصله می‌گیرن. اگه می‌خوای مراحل بعدی رو هم تایید بشی به نکات گفته شده حتما توجه کن. در ضمن، پاتر درسته نه پاتح. هری پاتر.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۴ ۲۱:۰۳:۱۲
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۴ ۲۱:۰۴:۱۶


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷:۱۱ دوشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۳

هایدی مک‌آووی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۳:۳۱ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۴:۰۵:۰۸
گروه:
جادوگر
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره 18
https://www.jadoogaran.org/uploads/images/img667c484ec17a7.jpg

تازه وارد هاگوارتز شده بودم و آدم های زیادی رو نمی شناختم. سعی داشتم به فضای مدرسه عادت کنم اما یکسری از مکان ها برای دانش آموزان ممنوع بود فرقی نمی کرد که سال اولی باشی یا چند وقتی توی هاگوارتز بوده باشی.
بیشترین مکانی که دلم میخواست ببینم و دربارش کنجکاو بودم جنگل ممنوعه بود که پشت کلبه هاگرید قرار داشت.
فصل زمستان بود پس لباس های گرمم رو پوشیدم و همراه با چوب دستی جدیدم به سمت جنگل ممنوعه راه افتادم، سرم رو به دور و بر میچرخوندم و مواظب بودم کسی من رو نبینه چون رفتن به جنگل ممنوعه خلاف قانون مدرسه بود.
اولین قدمی که در جنگل ممنوعه گذاشتم، باعث شد دل شوره بزرگی در اعماق وجودم پدیدار بشه اما دلم رو به دریا زدم و مسیرم رو ادامه دادم.
هدف خاصی برای اومدن به اینجا نداشتم و از خطرات احتمالی هم خبری نداشتم.آسمان تاریک بود و سوز سرما باعث شده بود نوک بینی ام قرمز بشه.درخت های جنگل خیلی قدیمی و بلند بودند به طوری که نمیتونستم آسمان رو ببینم. سر و صدا های زیادی به گوشم میخورد اما سعی می کردم توجه زیادی به اونها نکنم.
اولش با خودم فکر می کردم این جنگل با بقیه جنگل ها فرقی نداره اما زمانی که مسیر برگشت رو پیدا نکردم نظرم تغییر کرد.
خیلی ترسیده بودم و چشم هایم پر از اشک شده بود و بغضی که توی گلوم بود باعث می شد به سختی نفس بکشم. تمام امیدم رو از دست داده بودم تا اینکه نور بسیار روشنی جلوی من پدیدار شد. کمی خودم رو عقب کشیدم اما زیبایی تک شاخی که دیده بودم باعث حیرت من شده بود.
نمی تونستیم با هم دیگه ارتباط برقرار کنیم چون هردومون زبون اون یکی رو بلد نبودیم اما فکر کنم اون از چشم هام ترس رو فهمیده بود.
تک شاخ شروع به حرکت کرد و منم دقیقا پشت سرش به راه افتادم. نمی دونستم قراره منو کجا ببره یا قراره چی پیش بیاد اما بهتر از موندن تو جنگل تاریک با صداهای عجیب و غریب بود.
مسیر طولانی بود و برگ های زیادی روی زمین ریخته بودند. از دور نور کم ولی آشنا رو می دیدم، نزدیک تر که شدم فهمیدم نور کلبه هاگرید هستش.من به کمک تک شاخ مسیر رو پیدا کرده بودم، به سمت او برگشتم و لبخندی زدم. او هم در جواب من سرش را پایین انداخت و ناگهان ناپدید شد. سعی کردم بفهمم کجا رفت اما با تکان های درد آور و وحشتناکی به خودم اومدم، در یکی از اتاق های هاگوارتز بر روی تختی خوابیده بودم و پاتر، هری پاتر بالای سر من ایستاده بود و لبخند ملیحی بر روی لب داشت.


---
داستان خوبی نوشته بودی... فقط کاش آخرش نمی‌نوشتی که خواب بوده چون به نظرم واقعی بودنش حس بهتری بهم می‌داد.

برای بهتر شدن ظاهر پستت بهتره بین پاراگرافا بجای یک اینتر از دوتا اینتر استفاده کنی تا پستت از حالت فشرده در بیاد و خواننده موقع خوندش حس بهتری داشته باشه. مثلا:

"نمی تونستیم با هم دیگه ارتباط برقرار کنیم چون هردومون زبون اون یکی رو بلد نبودیم اما فکر کنم اون از چشم هام ترس رو فهمیده بود.

تک شاخ شروع به حرکت کرد و منم دقیقا پشت سرش به راه افتادم. نمی دونستم قراره منو کجا ببره یا قراره چی پیش بیاد اما بهتر از موندن تو جنگل تاریک با صداهای عجیب و غریب بود."

سعی کن لحن پستت رو هم یک دست نگه داری. اگر کتابی نوشتی تا آخر کتابی پیش بری و از کلمات محاوره‌ای توش استفاده نکنی و برعکس.

مطمئنم توی مراحل بعدی بهتر و بهتر می‌شی.


تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۹ ۰:۱۳:۲۹


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱:۳۴ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

یولا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰:۱۰ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۴:۰۲ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 12
آفلاین
بعد از تعجب های زیاد و کلنجار رفتن با خودم که چی شد من به عنوان یه جادوگر انتخاب شدم ، یهو به خودم اومدم و دیدم توی سرسرای اصلی نشستم بین یه عده بچه 11 و 12 ساله که همه گیج هستیم و نمیدونیم که باید الان چیکار کنیم
یهو یه خانم با ردای بلند و کلاه بوقی بزرگی که روی سرش بود همه مارو با هم جمع کرد توی سالن و بقیه مات به ما نگاه میکردن

کلاه گروه بندی رو که اوردن بیشتر از همه دلم میخواست توی گروهی بیوفتم که شاد باشن نه ترسناک البته یه چیزایی رو وقتی داشتم کتاب تاریخچه هاگوارتز رو میخوندم دستگیرم شده بود پس هم از گریفیندور خوشم میومد هم از اسلیترین حتی اگر با اون بخش که دلم میخواست تو گروه ترسناک ها نباشم مغایرت داشته باشه ولی خب دوست داشتم ، قدرت همیشه چیز خوبی بوده
بالاخره شروع کردن به صدا زدن و تک تک مینشستیم تا کلاه ،گروه بندی رو انجام بده . نوبت من شد و چیزی که دلم میخواست نشد و من توی گروه ریونکلا انتخاب شدم یه جورایی اصلا دلم نمیخواست اونجا باشم ، شنیده بودم همه توی این گروه جز دیونه ها هستن و دلم نمیخواست بقیه منو با این عنوان بشناسن دلم میخواست قدرت رو حس کنم پس قبل از اینکه تعداد بچه ها تموم بشه رفتم و دوباره قاطی بقیه بچه ها وایسادم وقتی مک گوناگال منو دید گفت مگه تو گروه بندی نشدی و من فقط سر تکون دادم دلم نمیخواست چیزی بگم که مبادا برم گردونن به ریونکلا پس نشستیم روی صندلیی و دوباره شروع شد کلاه افکارمو میخوند و حسم رو فهمید حالا اون چیزی که میخواستم اتفاق افتاد و من توی اسلیترین بین بقیه نشسته بودم و حس قدرت همه وجودم گرفته بود


---
انتظار داشتم اگه عکسو بالای پستت لینک نمی‌کنی، حداقل بنویسی شماره چنده. لطفا تو مراحل بعدی حواست باشه و چیزایی که نیاز هست بنویسی رو حتما بالای پستت مشخص کن.

جالب نوشته بودی. اما خیلی از جملاتت رو بدون علائم نگارشی رها کردی که درست نیست. جمله حتما باید با علائمی مثل نقطه، علامت تعجب یا علامت سوال (. ! ؟) پایان پیدا کنه و اشتباهه که بدون هیچ علامتی همین‌طور رها بشه. در ضمن توجه داشته باش که علائم نگارشی به کلمه‌ی قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسیپس، از کلمه بعد فاصله می‌گیرن.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۱۷:۵۳:۳۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.