«
تصویر شماره ۱۱»
هری با عصبانیت وارد اتاق شد و از شدت خشم و ناراحتی در را با تمام قدرت پشت خود کوبید؛ اما درست یک ثانیه قبل از برخورد در با چارچوبش، سریع دستگیره در را گرفت تا مانند ترمزی از آن برخورد سهمگین جلوگیری کند. در را به آرامی و با ظرافتی بیاندازه بست و به سمت پنجره اتاق برگشت. زیر لب با خود زمزمه کرد:
- خاک بر سرت کنن. جرات درآوردن یک صدای در رو نداری، بعد خودت رو شجاع هم میدونی. اون کلاه احمق چرا تو رو انداخت گریفیندور نمیدونم. آقا انگشت کرده تو دماغ ولدمورت، قاتل ننه و باباش، بعد از اون خاله نی قلیون و اون عموی تُنگ قلیونش میترسه.
به پنجره رسید و با حسرتی تمام از پشت میلههای تازه نصب شدهاش آسمان لندن را نگاه کرد.
- چقدر دلم برای کشیدن یه نفس عمیق بیرون از این خونه لعنتی تنگ شده.
پنجره را باز کرد، از لای نردهها دهان و دماغش را رد کرد و نفس عمیقی کشید.
با وارد شدن جریان هوا به ریهاش، فوری به سرفه افتاد. در حالی که از شدت سرفه قرمز شده بود، پنجره را بست و از میز کنار پنجره لیوان آب را برداشت و چند جرعهای سر کشید.
- لعنت خدا به دل سیاه ولدمورت. این ماگلهای مُنگول هوا نذاشتن برامون با این مازوت سوزوندنشون.
لیوان را روی میز گذاشت و باری دیگر از پنجره به آسمان قهوهای رنگ لندن خیره شد.
- نگاه تو رو به مرلین. وسط سپتامبر آسمون این رنگیه؛ حتی برج Birth هم مشخص نیست. مرلین زمستون رو به خیر کنه واقعا.
هری همینطور که از عالم و آدم، ماگل و جادوگر، آبادی و ویرانی و... شاکی بود، روی تخت رفت و دراز کشید.
به دوستانش فکر میکرد. به سالی که به عنوان جادوگر سپری کرده بود. به ریشهای بلند دامبلدور که دوست داشت مثل پشمک آنها را لیس بزند، به کله روغنی اسنیپ که میتوانست کارخانهای برای صادرات روغن مو با آن تاسیس کند و یک شبه ره صد ساله را برود و به اینکه آیا آقای ویزلی در دوران مدرسه یا بعدا در وزارتخانه دوره تنظیم خانواده رفته است یا خیر که این همه بچه دارد که چشمانش کم کم گرم شد.
هوای خنک سپتامبر او را آرام آرام به سمت خواب عمیقی هدایت میکرد که ناگهان صدای «پیس پیسی» شنیده شد و پشتبند آن چند قطره مایع به صورتش برخورد کرد.
از ترس اینکه مبادا دادلی باز با او شوخی خرکی کرده باشد چشمانش را باز کرد، اما با دیدن منظره روبهرویش چشمانش از آنچه که بود بازتر شد.
از پشت شیشه خیس عینکش جن کوچک و دماغ درازی را دید که با چشمهایی درشت و لبخندی کج در حالی که اسپری شیشهشور اتکی در یک دستش و پارچهای شبیه پیراهن پرسپولیس در دست دیگرش داشت به او خیره شده بود.
خواست از وحشت جیغی بکشد ولی دهان باز نکرده یادش آمد که بهتر است اوضاع را از این بدتر نکند. با صدایی لرزان پرسید:
- اینجا چی میخوای؟
جن چشمان روشن و درشتش را به شکل چشمان گربه چکمهپوش در آورد و با صدایی ریز و به طور آهستهای گفت:
+بذار شیشهات رو پاک کنم عمو
- شیشه چی رو؟ من پشت فرمونم مگه؟
جن با خجالت به شیشه عینک هری اشاره کرد.
- نمیخواد عزیز من. خورد ندارم.
بلافاصله عینک را از چشمانش برداشت و با تیشرت آبی یقه مشکی که از پدرش انگار به ارث مانده بود و قرار بود تا زمان مرگ ولدمورت روی پوستر تمام فیلمها بپوشد، عینکش را پاک کرد.
+ پس یه آدامس ازم بخر
- گفتم که، پول خورد ندارم.
+اشکال نداره عمو. «وَندخوان» دارم.
- چوب دستیم دم دستم نیست.
جن چشمهایش را گشاد کرد و با دهانی نیمه باز به هری نگریست.
- چته؟ چرا این شکلی شدی؟
+ شما چجور جادوگری هستی ارباب که چوبدستیت دم دستت نیست؟
هری عصبانی شد و در حالی که سعی میکرد داد نزند، با صدای خورده شدهای گفت:
- تو یهویی توی اتاق من ظاهر شدی جای تعجب نداره، بعد همراه نداشتن چوبدستی من اینقدر تعجب داره؟ من به تو هم باید توضیح بدم که ما بیرون از مدرسه حق استفاده از جادو رو نداریم؟
+ لطفا سر دابی داد نزد، حتی با صدای خفه. آخرین نفری که سر دابی داد زد یک کیک بزرگ به صورت مهمانش برخورد کرد.
هری لحظهای خشک شد و سپس انگشت اشارهاش را به سمت دابی گرفت:
- کار تو بود جنپدر؟ تو کیک رو زدی تو صورت مهمون خاله؟
+ بله، کار دابی بود.
- چرا اون وقت؟
+ چون اون زن دراز پول دابی را نداد. دابی صبح پشت چراغ جهان کودک شیشههای اون رو تمیز کرد.
هری برای ایجاد اندکی آرامش چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
- برو بچه، برو. من خودم از تو آویزونترم. برو بذار تنها باشم.
دابی که دید استراتژی کسب ترحمش کار به جایی نمیبرد سریع خودش را به آباژور کنار تخت هری رساند و با آن شروع کرد به خود زنی.
+ آدامس بخر... خودکار بخر... جوراب بخر... من بدبختم. من بیچارهام.... من...پول...لازم...دارم...
هری که یقه تیشرتش زیر گلویش پاپیون شده بود و میترسید خالهاش سر برسد، سریع خود را به کیسه پولش در گوشه دیگر اتاق رساند و یک سکه از درون آن درآورد.
- بیا... بیا بگیر و خفه شو
دابی بلافاصله از خودزنی دست کشید و سکه را از بین انگشتان هری ربود. به سمت دهانش برد و گاز زد تا از اصل یا تقلبی بودنش مطمئن شود.
+ ممنونم آقا
و سپس با صدای پاق بلندی ناپدید شد.
هری چند لحظهای به جای خالی دابی خیره ماند و بعد از دقایقی گفت: آدامسم چی شد پس؟
---
جالب بود.
ولی در مورد ظاهر دیالوگ نوشتنت باید یه نکته رو رعایت کنی، برای مثال این قسمت که هم توصیف داره و هم دیالوگ:
نقل قول:- برو بچه، برو. من خودم از تو آویزونترم. برو بذار تنها باشم.
دابی که دید استراتژی کسب ترحمش کار به جایی نمیبرد سریع خودش را به آباژور کنار تخت هری رساند و با آن شروع کرد به خود زنی.
+ آدامس بخر... خودکار بخر... جوراب بخر... من بدبختم. من بیچارهام.... من...پول...لازم...دارم...
هری که یقه تیشرتش زیر گلویش پاپیون شده بود و میترسید خالهاش سر برسد، سریع خود را به کیسه پولش در گوشه دیگر اتاق رساند و یک سکه از درون آن درآورد.
اینجا باید در واقع به این شکل نوشته میشد:
- برو بچه، برو. من خودم از تو آویزونترم. برو بذار تنها باشم.
دابی که دید استراتژی کسب ترحمش کار به جایی نمیبرد سریع خودش را به آباژور کنار تخت هری رساند و با آن شروع کرد به خود زنی.
- آدامس بخر... خودکار بخر... جوراب بخر... من بدبختم. من بیچارهام.... من...پول...لازم...دارم...
هری که یقه تیشرتش زیر گلویش پاپیون شده بود و میترسید خالهاش سر برسد، سریع خود را به کیسه پولش در گوشه دیگر اتاق رساند و یک سکه از درون آن درآورد.
این قسمت برای مثال این شکلی باید نوشته میشد. وقتی دیالوگ تموم میشه و میخوایم توصیف بنویسیم، دوتا اینتر میزنیم. و بعدش اگر دیالوگ مربوط به آخرین فاعل توی توصیفمون بود، یه اینتر میزنیم و ادامه میدیم به همین شکل. یکمی پیچیده گفتم، ولی قطعا در آینده بیشتر یاد میگیری.
تایید شد.
مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیتهای گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.