عکس شماره ۱۸: تکشاخ در جنگل ممنوعه
درختان مانند دستهای استخوانی غول پیکری که خاک را شکافته باشند، در وزش باد شبانگاهی تاب میخوردند و گویی کورکورانه به دنبال نور، آسمان را جستجو میکردند.
جادوگر جوان شنلش را محکمتر دور خود پیچید و بر زمین نمناک جنگل،آهسته قدم برداشت.زمینِ خفته،بهتر بود بیدار نشود،نه در ساعات نیمه شب و نه در آن قسمت دوردست جنگل.
دست در جیبش انداخت و کاغذ مچاله شده را دوباره باز کرد.قطعه ای از کتاب معجون های ممنوعه که با مشقت فراوانی از میان یکی از کتاب های کتابخانه ی ممنوعه دزدیده بود.
هنوز صدای جیغ کتاب،در گوشش میپیچید.
نوشته را زیر لب زمزمه کرد:
خون تکشاخ باید آخر اضافه شود...
به ماه نگاه کرد.مانند توپ کوافل نقره ای بزرگی در وسط آسمان میدرخشید.بر خلاف دو شب گذشته،او اینبار موفق شده بود از منطقه ی ممنوعه سنتور ها بگذرد و هرچند جای نیش پیکسی ها گردن و دستانش را میسوزاند،اما بلاخره به بیشه زاری رسیده بود که کتاب جانور شناسی اظهار داشت از خواستگاه تکشاخ ها،برای تغذیه از نور ماه است.
صدای کوفتن سم به زمین،به گوشش رسید.اینبار فرق داشت.محکم تر از ساتیر ها و ملایم تر از سم سنتور ها...
پشت درخت گردو پنهان شد.قایمکی به محوطه نگاهی انداخت.لبخند شرارت آمیزی بر لبهایش نقش بست.
بدنش به سپیدی صدف،یالهایش به سان دسته هایی از زنجیر های نقره و تک-شاخِ میان پیشانی اش مانند خنجری از جنس کریستال میدرخشید.
جادوگر فقط اگر کمی خسته تر بود و خود را با قهوه خفه نکرده بود،یا به مغز خودش شک میکرد یا به وجود چنین اسب زیبایی.
حیوان خرامان کنان تا میان بیشه زار آمد و بعد،روی زمین نشست و آرمید.
جادوگر کمانش را از پشت سر در اورد و تیر را در زه گذاشت.لحظه ای درنگ کرد.
این،تنها موقعیتی بود که ترجیه میداد از چوبدستی اش استفاده نکند.تجربه به او ثابت کرده بود که تکشاخ ها جادو را بو میکشند.
اما تجربه ی استفاده اش از تیر و کمان،به همان اندازه بود که یک کچلِ مادرزاد از شامپو!
بهرصورت،شانس دیگری نداشت.درواقع یک شانس بیشتر نداشت.
طبق مطالعاتش از کتاب پیشینه ی پریان:تکشاخ ها، تغذیه آنها از نور ماه به طور کلی ده الی پانزده دقیقه زمان میبرد.پانزده دقیقه ی طلایی که با به خواب رفتن حیوان،کسی میتوانست خون نقره ایشان را بریزد!
تیر را در نیام،کشید و رها کرد.
تیر،درست کنار کمرش فرو نشست.صدای شیهه بلند تکشاخ در سرتاسر جنگل پژواک کرد.جادوگر پیش از آنکه بتواند به موفقیت خود را در اولین تیر اندازی عمرش با لبخند شرورانه ی دومی افتخار کند،از مهیب آن شیهه،ناخواسته به عقب تلو خورد و در تاریکی زیر درخت به زمین خورد.
وقتی آخرین پژواک شیهه از روی درد تکشاخ،در جنگل محو شد،از جایش بلند شد و از میان علف ها محتاطانه جلو رفت.
خون نقره ای،برکه ای کوچک به اندازه یک کف دست را میان علف های خمیده_جایی که تکشاخ نشسته بود_ ساخته بود.
چشمان جادوگر برق زد.بطری کوچک را از جیبش در اورد و آنرا با خون تکشاخ پر کرد.
هوهوی سرزنش آمیز جغدی از دوردست شنیده میشد و نور چراغ ها از پنجره های هاگوارتز،از دوردست بمانند ستاره های کم سویی،سوسو میکردند.
جادوگر پیروزمندانه نفسی بیرون داد.وقتی مطمئن شد بطری پر شده،انرا با چوب پنبه ای بست و در جیب ردایش گذاشت.
به اطراف نگاهی انداخت و تلپورت کرد.
پایان
---
لطفا نکاتی که تو پست قبلی بهت گفتم رو رعایت کن و با یه داستان جدید که "خودت" نوشتی برگرد. کپی کردن داستان بقیه کار درستی نیست. ایفای نقش حول داستاننویسی میچرخه و مراحلی که داری طی میکنی برای ورود به ایفای نقشه. بنابراین نیاز داریم که خودت بنویسی و داستانهای خودت رو خلق کنی، اگه که خواهان ورود به ایفای نقش هستی. 
تایید نشد.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/22 22:45:53
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/22 23:38:14
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/22 23:47:31