جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: یکشنبه 24 فروردین 1404 07:27
تاریخ عضویت: 1404/01/19
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دوشنبه 25 فروردین 1404 18:51
از: دانمارک
پست‌ها: 6
آفلاین
شماره ۱۵ :داستان هری پاتر و جام آتش:


شروع داستان:

هری تابستان را در خانه‌ی دورسلی‌ها می‌گذراند، اما خیلی زود با خانواده‌ی ویزلی به جام جهانی کوییدیچ می‌رود. در پایان مسابقه، گروه مرگ‌خواران (پیروان لرد ولدمورت) به اردوگاه حمله می‌کنند و علامت شوم ولدمورت در آسمان ظاهر می‌شود.


---

سه‌گانه جادویی:

وقتی هری به هاگوارتز برمی‌گردد، مشخص می‌شود که امسال مسابقه‌ای بزرگ بین سه مدرسه‌ی جادوگری برگزار می‌شود: سه‌گانه جادویی (Triwizard Tournament). هر مدرسه باید یک قهرمان داشته باشد و تنها دانش‌آموزان بالای ۱۷ سال اجازه دارند شرکت کنند. قهرمانان از طریق جام آتش انتخاب می‌شوند.

اما اتفاق عجیبی می‌افتد: نام هری هم از جام آتش بیرون می‌آید! با این‌که او شرکت نکرده، مجبور می‌شود در مسابقه شرکت کند.


---

سه مرحله خطرناک:

هری باید با سه چالش سخت روبرو شود:

۱. مبارزه با اژدها برای به‌دست آوردن یک تخم طلایی.
2. نجات دوستانش از زیر دریا، دریاچه‌ای که موجودات ترسناکی در آن زندگی می‌کنند.
3. هزارتوی جادویی که در پایان آن، جام قهرمانی قرار دارد.


---

بازگشت لرد ولدمورت:

وقتی هری و سدریک (قهرمان دیگر هاگوارتز) هم‌زمان به جام قهرمانی می‌رسند، جام تبدیل به یک دروازه‌ی جادویی (پورت‌کی) می‌شود و آن‌ها را به گورستانی منتقل می‌کند.

در آن‌جا، ولدمورت با استفاده از خون هری بدن فیزیکی خود را بازمی‌گرداند. او سدریک را می‌کشد و با هری مبارزه می‌کند. اما به کمک ارواح والدینش (که برای لحظه‌ای ظاهر می‌شوند)، هری موفق می‌شود فرار کند.


---

پایان تلخ:

هری به هاگوارتز برمی‌گردد، اما غمگین و زخمی. کسی باور نمی‌کند که ولدمورت برگشته، جز چند نفر از نزدیکانش. از این‌جا به بعد، دنیای جادو وارد مرحله‌ای تاریک‌تر می‌شود...


---
راستش داستان اولی که فرستادی رو بیشتر دوست داشتم، چون تلاش کرده بودی که خودت یه دستان جدید خلق کنی. این یکی بیشتر شبیه گزارش اتفاقات کتاب بود تا نوشتن یه داستان با خلاقیت خودت که اتفاقات مختلفی رو شامل بشه. با این حال نمی‌خوام بیش از این تو این مرحله نگهت دارم، پس با ارفاق بسیار زیادی می‌ذارم از این مرحله عبور کنی. ولی همچنان انتظار دارم تو مراحل بعدی نکاتی که گفتم رو رعایت کنی.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/24 11:36:33
پاسخ: پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: جمعه 22 فروردین 1404 21:31
تاریخ عضویت: 1404/01/19
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دوشنبه 25 فروردین 1404 18:51
از: دانمارک
پست‌ها: 6
آفلاین
عکس شماره ۱۸: تکشاخ در جنگل ممنوعه

درختان مانند دستهای استخوانی غول پیکری که خاک را شکافته باشند، در وزش باد شبانگاهی تاب میخوردند و گویی کورکورانه به دنبال نور، آسمان را جستجو میکردند.
جادوگر جوان شنلش را محکمتر دور خود پیچید و بر زمین نمناک جنگل،آهسته قدم برداشت.زمینِ خفته،بهتر بود بیدار نشود،نه در ساعات نیمه شب و نه در آن قسمت دوردست جنگل.
دست در جیبش انداخت و کاغذ مچاله شده را دوباره باز کرد.قطعه ای از کتاب معجون های ممنوعه که با مشقت فراوانی از میان یکی از کتاب های کتابخانه ی ممنوعه دزدیده بود.
هنوز صدای جیغ کتاب،در گوشش میپیچید.
نوشته را زیر لب زمزمه کرد:
خون تکشاخ باید آخر اضافه شود...

به ماه نگاه کرد.مانند توپ کوافل نقره ای بزرگی در وسط آسمان میدرخشید.بر خلاف دو شب گذشته،او اینبار موفق شده بود از منطقه ی ممنوعه سنتور ها بگذرد و هرچند جای نیش پیکسی ها گردن و دستانش را میسوزاند،اما بلاخره به بیشه زاری رسیده بود که کتاب جانور شناسی اظهار داشت از خواستگاه تکشاخ ها،برای تغذیه از نور ماه است.

صدای کوفتن سم به زمین،به گوشش رسید.اینبار فرق داشت.محکم تر از ساتیر ها و ملایم تر از سم سنتور ها...

پشت درخت گردو پنهان شد.قایمکی به محوطه نگاهی انداخت.لبخند شرارت آمیزی بر لبهایش نقش بست.

بدنش به سپیدی صدف،یالهایش به سان دسته هایی از زنجیر های نقره و تک-شاخِ میان پیشانی اش مانند خنجری از جنس کریستال میدرخشید.

جادوگر فقط اگر کمی خسته تر بود و خود را با قهوه خفه نکرده بود،یا به مغز خودش شک میکرد یا به وجود چنین اسب زیبایی.

حیوان خرامان کنان تا میان بیشه زار آمد و بعد،روی زمین نشست و آرمید.
جادوگر کمانش را از پشت سر در اورد و تیر را در زه گذاشت.لحظه ای درنگ کرد.
این،تنها موقعیتی بود که ترجیه میداد از چوبدستی اش استفاده نکند.تجربه به او ثابت کرده بود که تکشاخ ها جادو را بو میکشند.
اما تجربه ی استفاده اش از تیر و کمان،به همان اندازه بود که یک کچلِ مادرزاد از شامپو!

بهرصورت،شانس دیگری نداشت.درواقع یک شانس بیشتر نداشت.
طبق مطالعاتش از کتاب پیشینه ی پریان:تکشاخ ها، تغذیه آنها از نور ماه به طور کلی ده الی پانزده دقیقه زمان میبرد.پانزده دقیقه ی طلایی که با به خواب رفتن حیوان،کسی میتوانست خون نقره ایشان را بریزد!

تیر را در نیام،کشید و رها کرد.
تیر،درست کنار کمرش فرو نشست.صدای شیهه بلند تکشاخ در سرتاسر جنگل پژواک کرد.جادوگر پیش از آنکه بتواند به موفقیت خود را در اولین تیر اندازی عمرش با لبخند شرورانه ی دومی افتخار کند،از مهیب آن شیهه،ناخواسته به عقب تلو خورد و در تاریکی زیر درخت به زمین خورد.

وقتی آخرین پژواک شیهه از روی درد تکشاخ،در جنگل محو شد،از جایش بلند شد و از میان علف ها محتاطانه جلو رفت.
خون نقره ای،برکه ای کوچک به اندازه یک کف دست را میان علف های خمیده_جایی که تکشاخ نشسته بود_ ساخته بود.
چشمان جادوگر برق زد.بطری کوچک را از جیبش در اورد و آنرا با خون تکشاخ پر کرد.
هوهوی سرزنش آمیز جغدی از دوردست شنیده میشد و نور چراغ ها از پنجره های هاگوارتز،از‌ دوردست بمانند ستاره های کم سویی،سوسو میکردند.
جادوگر پیروزمندانه نفسی بیرون داد.وقتی مطمئن شد بطری پر شده،انرا با چوب پنبه ای بست و در جیب ردایش گذاشت.
به اطراف نگاهی انداخت و تلپورت کرد.

پایان

---
لطفا نکاتی که تو پست قبلی بهت گفتم رو رعایت کن و با یه داستان جدید که "خودت" نوشتی برگرد. کپی کردن داستان بقیه کار درستی نیست. ایفای نقش حول داستان‌نویسی می‌چرخه و مراحلی که داری طی می‌کنی برای ورود به ایفای نقشه. بنابراین نیاز داریم که خودت بنویسی و داستان‌های خودت رو خلق کنی، اگه که خواهان ورود به ایفای نقش هستی.

تایید نشد.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/22 22:45:53
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/22 23:38:14
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/22 23:47:31
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: چهارشنبه 20 فروردین 1404 08:43
تاریخ عضویت: 1404/01/19
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دوشنبه 25 فروردین 1404 18:51
از: دانمارک
پست‌ها: 6
آفلاین
شماره ۱۴:داستان دوئل پروفسور دامبلدور و لرد والدموت
وقتی لرد والدموت به وزارت خانه حمله می‌کنه پروفسور دامبلدور میاد تا جلوشو بگیره پروفسور دامبلدور از چوبدستیش استفاده میکنه و لرد والدموت رو جادوگر می‌کنه اما جادوی پروفسور دامبلدور به سپر والدموت برخورد می کنه و تبدیل مار می شه ولی چون شدت جادویی پروفسور دامبلدور زیاد بوده و برخورد می کنه به سپر لرد والدموت باعث می شه که هر چیزی که درون وزارت خانه بوده از جمله مجسمه طلایی می شکنه و هری‌پاتر با ترس در آنجا قایم شده بود و پروفسور دامبلدور روی زمین می افته. وقتی لرد والدموت هری پاتر رو می بینه با مار حمله به هری می کنه پروفسور دامبلدور با چوبدستی اش لرد والدموت رو جادو می کنه مار لرد والدموت بهش می گه که پروفسور دامبلدور از پشت می خواد بکشتت لرد والدموت سریعی خودش و مارش را تلپورت می کنه به جنگل سیاه تا کشته نشه اما جادوی پروفسور دامبلدور به هری می خوره و هری پاتر میره و خودش برای اینکه در امان باشه خود را تلپورت می کنه به مدرسه هاگوارتز تا گیر نیفته و به زندان ازکابان نره.
پایان

---
این که همه جملات رو پشت سر هم نوشتی بدون این که از علائم نگارشی مثل نقطه یا ویرگول استفاده کنی، خوندن پستت رو خیلی سخت کرده بود. ضمن این که اشکالات تایپی زیادی هم داشتی (که با یه دور خوندن از روش می‌تونی همه رو رفع کنی) و داستان یک مقدار سریع جلو رفت. می‌تونی همین داستان رو دوباره بنویسی ولی سرعت روند اتفاقات رو کم‌تر کنی یا از نو یه داستان جدید بنویسی، فقط لطفا حتما نکاتی که گفتم رو رعایت کن تا بتونی تایید بشی.

فعلا تایید نشد.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/20 13:12:14
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: دوشنبه 18 فروردین 1404 20:09
تاریخ عضویت: 1404/01/18
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دوشنبه 18 فروردین 1404 20:48
پست‌ها: 1
آفلاین
عکس شماره ۱۸: تکشاخ در جنگل ممنوعه

درختان مانند دستهای استخوانی غول پیکری که خاک را شکافته باشند، در وزش باد شبانگاهی تاب میخوردند و گویی کورکورانه به دنبال نور، آسمان را جستجو میکردند.
جادوگر جوان شنلش را محکمتر دور خود پیچید و بر زمین نمناک جنگل،آهسته قدم برداشت.زمینِ خفته،بهتر بود بیدار نشود،نه در ساعات نیمه شب و نه در آن قسمت دوردست جنگل.
دست در جیبش انداخت و کاغذ مچاله شده را دوباره باز کرد.قطعه ای از کتاب معجون های ممنوعه که با مشقت فراوانی از میان یکی از کتاب های کتابخانه ی ممنوعه دزدیده بود.
هنوز صدای جیغ کتاب،در گوشش میپیچید.
نوشته را زیر لب زمزمه کرد:
خون تکشاخ باید آخر اضافه شود...

به ماه نگاه کرد.مانند توپ کوافل نقره ای بزرگی در وسط آسمان میدرخشید.بر خلاف دو شب گذشته،او اینبار موفق شده بود از منطقه ی ممنوعه سنتور ها بگذرد و هرچند جای نیش پیکسی ها گردن و دستانش را میسوزاند،اما بلاخره به بیشه زاری رسیده بود که کتاب جانور شناسی اظهار داشت از خواستگاه تکشاخ ها،برای تغذیه از نور ماه است.

صدای کوفتن سم به زمین،به گوشش رسید.اینبار فرق داشت.محکم تر از ساتیر ها و ملایم تر از سم سنتور ها...

پشت درخت گردو پنهان شد.قایمکی به محوطه نگاهی انداخت.لبخند شرارت آمیزی بر لبهایش نقش بست.

بدنش به سپیدی صدف،یالهایش به سان دسته هایی از زنجیر های نقره و تک-شاخِ میان پیشانی اش مانند خنجری از جنس کریستال میدرخشید.

جادوگر فقط اگر کمی خسته تر بود و خود را با قهوه خفه نکرده بود،یا به مغز خودش شک میکرد یا به وجود چنین اسب زیبایی.

حیوان خرامان کنان تا میان بیشه زار آمد و بعد،روی زمین نشست و آرمید.
جادوگر کمانش را از پشت سر در اورد و تیر را در زه گذاشت.لحظه ای درنگ کرد.
این،تنها موقعیتی بود که ترجیه میداد از چوبدستی اش استفاده نکند.تجربه به او ثابت کرده بود که تکشاخ ها جادو را بو میکشند.
اما تجربه ی استفاده اش از تیر و کمان،به همان اندازه بود که یک کچلِ مادرزاد از شامپو!

بهرصورت،شانس دیگری نداشت.درواقع یک شانس بیشتر نداشت.
طبق مطالعاتش از کتاب پیشینه ی پریان:تکشاخ ها، تغذیه آنها از نور ماه به طور کلی ده الی پانزده دقیقه زمان میبرد.پانزده دقیقه ی طلایی که با به خواب رفتن حیوان،کسی میتوانست خون نقره ایشان را بریزد!

تیر را در نیام،کشید و رها کرد.
تیر،درست کنار کمرش فرو نشست.صدای شیهه بلند تکشاخ در سرتاسر جنگل پژواک کرد.جادوگر پیش از آنکه بتواند به موفقیت خود را در اولین تیر اندازی عمرش با لبخند شرورانه ی دومی افتخار کند،از مهیب آن شیهه،ناخواسته به عقب تلو خورد و در تاریکی زیر درخت به زمین خورد.

وقتی آخرین پژواک شیهه از روی درد تکشاخ،در جنگل محو شد،از جایش بلند شد و از میان علف ها محتاطانه جلو رفت.
خون نقره ای،برکه ای کوچک به اندازه یک کف دست را میان علف های خمیده_جایی که تکشاخ نشسته بود_ ساخته بود.
چشمان جادوگر برق زد.بطری کوچک را از جیبش در اورد و آنرا با خون تکشاخ پر کرد.
هوهوی سرزنش آمیز جغدی از دوردست شنیده میشد و نور چراغ ها از پنجره های هاگوارتز،از‌ دوردست بمانند ستاره های کم سویی،سوسو میکردند.
جادوگر پیروزمندانه نفسی بیرون داد.وقتی مطمئن شد بطری پر شده،انرا با چوب پنبه ای بست و در جیب ردایش گذاشت.
به اطراف نگاهی انداخت و تلپورت کرد.

پایان


---
خیلی داستان قشنگی بود. با این که دلم برای تک‌شاخه سوخت، ولی توصیفاتت تو همه‌ی صحنه‌ها عالی بود.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/18 20:48:33
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: یکشنبه 17 فروردین 1404 00:01
تاریخ عضویت: 1404/01/16
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دوشنبه 18 فروردین 1404 17:34
پست‌ها: 1
آفلاین
عکس شماره ۱۹:
کلاس پیشگویی در هاگوارتز همیشه برای من مانند یک راز بزرگ و جذاب بود. وقتی وارد کلاس شدم، احساس کردم که زمان در اینجا متوقف شده است. دیوارهای کلاس با پرده‌های ابریشمی و نقاشی‌های جادویی تزئین شده بودند که هر کدام داستانی برای گفتن داشتند. نور شمع‌ها به آرامی در فضا می‌رقصید و بخارهای رنگی که از دیگ‌های جادوئی به هوا می‌رفتند، حس عجیبی به فضا می‌دادند.

استاد پیشگویی، خانم تریسی، زنی با چشمان درخشان و لبخندی دلنشین بود. او با شور و شوق به ما آموزش می‌داد که چگونه از کریستال‌ها و ورق‌های تاروت برای پیشگویی استفاده کنیم. هر بار که او درباره قدرت‌های نهفته در این ابزارها صحبت می‌کرد، حس می‌کردم که دنیای جدیدی در برابر چشمانم باز می‌شود. او به ما یاد می‌داد که چگونه به احساسات و انرژی‌های اطرافمان توجه کنیم و از آن‌ها برای پیش‌بینی آینده استفاده کنیم.

در کلاس، جادوآموزان دیگر هم حضور داشتند. برخی با اعتماد به نفس و شجاعت به جلو می‌آمدند و پیشگویی‌های خود را با صدای بلند بیان می‌کردند، در حالی که دیگران کمی خجالت‌زده و مضطرب بودند. من هم در ابتدا کمی ترسیده بودم، اما با تشویق خانم تریسی و دوستانم، تصمیم گرفتم که پیشگویی خود را امتحان کنم.

وقتی نوبت من رسید، قلبم تند می‌زد. کریستال را در دستانم گرفتم و به آن نگاه کردم. ناگهان تصاویری از آینده‌ام در ذهنم شکل گرفت. احساس کردم که در یک جنگل جادویی قدم می‌زنم و موجودات عجیب و غریب دور و برم هستند. این تصویر به من حس آزادی و شگفتی می‌داد. با صدای لرزان اما مطمئن، پیشگویی‌ام را بیان کردم: "در آینده، من به دنبال حقیقت‌های پنهان می‌روم و با موجودات جادویی دوستی می‌کنم."

بعد از پایان کلاس، احساس سبکی و شادی می‌کردم. نه تنها توانسته بودم پیشگویی کنم، بلکه با دیگر جادوآموزان ارتباط برقرار کرده و دوستی‌های جدیدی شکل داده بودم. این تجربه نه تنها به من اعتماد به نفس داد، بلکه به من یادآوری کرد که دنیای جادو پر از شگفتی‌ها و فرصت‌های بی‌پایان است.

کلاس پیشگویی برای من به یک سفر جادویی تبدیل شد، سفری که نه تنها به من آموخت چگونه آینده‌ام را ببینم، بلکه به من یاد داد که چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنم و از زیبایی‌های زندگی لذت ببرم. این تجربه همیشه در یادم خواهد ماند و به من انگیزه می‌دهد تا به جستجوی حقیقت و جادو در زندگی ادامه دهم. ✨

یه پست کاملا استاندارد و قشنگ! کاش کم نمی‌نوشتی تا بتونم بیشتر از داستانت استفاده کنم.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/17 1:22:06
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: شنبه 16 فروردین 1404 22:38
تاریخ عضویت: 1404/01/16
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دوشنبه 18 فروردین 1404 23:38
پست‌ها: 1
آفلاین
https://www.jadoogaran.org/uploads/images/img667c484ec17a7.jpg
جنگل ممنوع زنده بود. هر شاخه، هر سنگ، حتی هر بوی مرطوبی که توی هوا می‌پیچید، حامل رمزی بود. هیچ راهی مستقیم نبود، و هیچ مسیری دو بار یکسان باقی نمی‌موند.

شبانه وارد جنگل شدم، با فانوسی در دست پیش رفتم ...
درختان در آن بخش از جنگل انگار جان داشتند. بلند، تاریک، ساکت؛ تنه‌هایشان مرطوب و خزه‌پوش، و شاخه‌هایشان طوری در هم تنیده شده بود که آسمان را قفل کرده بودند. تنها نور، مه نرمی بود که از زمین بالا می‌آمد و در هوا می‌چرخید، مثل نفس‌های خوابیده‌ی زمین.

جلوتر رفتم. جنگل نفس می‌کشید. صداها قطع شده بود؛ پرنده‌ای نبود، نسیمی نبود. تنها چیزی که میشد حس کرد، لرزش کوچکی در هوا بود... مثل صدای فکری که هنوز گفته نشده.

و بعد، زمین زیر پا شروع به درخشیدن کرد .

نه پر نور، نه تند، بلکه آرام... انگار نوری قدیمی که مدت‌ها در دل خاک مانده بود، حالا با حضور او بیدار شده. مه بالا گرفت؛ زمان گویی متوقف شد ،حس حضور چیزی دیگر وارد شد—چیزی که از قبل آنجا بود، اما حالا قابل دیدن شده بود.

از میان مه، تک‌شاخ بیرون آمد.

سفید نبود، درخشان هم نه. پوستش خاکستریِ مه‌آلود بود، گویی از جنس خود جنگل. شاخش پیچیده و در حال تپش، مثل قلبی نورانی در میان تاریکی. نفس نمی‌کشید، اما اطرافش مه با ریتمی پنهان می‌رقصید.

یالش، نه مو، بلکه رشته‌هایی از دود نقره‌ای بود که در فضا معلق بودند و چشمانش...

چشمانش مثل دو آینه‌ی خالی بودند. اما وقتی به آن‌ها نگاه کردم ، خودم را ندیدم. چیزی دیگر . چیزی که هنوز رخ نداده بود.

تک‌شاخ آرام نزدیک شد. درختان سکوت کردند. هوا سنگین شد.

صدا آمد. نه در فضا .در ذهن، آرام، اما مثل برخورد دو دنیا:

"قدم در تاریکی گذاشتی. اگر هنوز می‌خواهی ادامه بدهی، باید چیزی را که بیشتر از همه دوست داری، فراموش کنی."

و بعد، جنگل تاریک‌تر شد. فقط نوری ضعیف از شاخ تک‌شاخ، راهی باریک میان درختان را نشان می‌داد...

داستانت توصیفات خیلی قشنگی داشت. از خوندنش لذت بردم.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/17 1:18:53
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: جمعه 15 فروردین 1404 12:29
تاریخ عضویت: 1404/01/15
تولد نقش: 1404/01/17
آخرین ورود: پنجشنبه 28 فروردین 1404 16:21
پست‌ها: 25
آفلاین
تصویر شماره ۱۸

در اعماق جنگل ممنوعه

اسم من مولیفا سرپنتاین است، و امشب مرتکب یکی از بزرگ‌ترین اشتباهات زندگی‌ام شدم. یا شاید… بزرگ‌ترین کشفم را کردم.

همه در هاگوارتز می‌دانند که ورود به جنگل ممنوعه مساوی است با امضای حکم نابودی خودت. موجوداتی در آنجا پرسه می‌زنند که حتی در کابوس‌های شبانه‌ات هم نمی‌توانی تصورشان کنی. اما من، مثل همیشه، نمی‌توانستم در برابر یک راز مقاومت کنم.

چند شب بود که خواب‌های عجیبی می‌دیدم. صدای نرمی که نامم را در گوشم زمزمه می‌کرد، نور نقره‌ای که در میان درختان پیچ‌وتاب می‌خورد، و مهم‌تر از همه، تک‌شاخی که هر بار نزدیک‌تر می‌شد. می‌دانستم که این فقط یک خواب ساده نیست. جادو پشت آن پنهان شده بود، و من باید دلیلش را پیدا می‌کردم.

بنابراین، درست بعد از خاموشی، شنلم را برداشتم، چوبدستی‌ام را محکم در دست گرفتم و از قلعه بیرون خزیدم. هیچ‌کس مرا ندید—تمرین‌هایی که در مخفی‌کاری داشتم، بالاخره به دردم خوردند.

وقتی پا به جنگل گذاشتم، حس کردم هوا سنگین‌تر شده است. سکوت وهم‌آور، شاخه‌هایی که زیر پاهایم می‌شکستند، و سایه‌هایی که انگار در دل تاریکی حرکت می‌کردند. شاید هر عقل سالمی حکم می‌کرد که برگردم، اما من دیگر خیلی پیش رفته بودم.

سپس، درست در قلب تاریکی، او را دیدم.

تک‌شاخی با پوستی به سفیدی مهتاب، سرش را پایین آورده بود و در میان علف‌های بلند جنگل قدم می‌زد. نورش با مه شب ترکیب شده بود، طوری که انگار متعلق به این دنیا نبود. چشمانم از حیرت گشاد شد. تا به حال چیزی به این زیبایی ندیده بودم.

اما قبل از اینکه حتی فرصت کنم جلوتر بروم، سایه‌ای پشت سرم تکان خورد. قلبم فرو ریخت.

من تنها نبودم. و حالا دیگر خیلی دیر شده بود که برگردم.


-----

توصیفاتت خیلی جزئیات خوبی داشت و زیبا بود. پایانش هم هیجان‌انگیز بود و کنجکاوم کرد.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/15 12:50:05
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: پنجشنبه 7 فروردین 1404 13:56
تاریخ عضویت: 1404/01/06
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 10 فروردین 1404 21:52
پست‌ها: 4
آفلاین
تصویر شماره ۱۳
هری امروز از انبار خرت و پرت های هاگوارتز یک نقشه غارتگر پیدا کرده به رون و هرماینی گفت که شب بیان تا با نقشه هاگوارتز رو بگردن اما هیچ کدوم قبول نکردن و ترسیدن اما هری شب منتظر موند تا همه بخوابن بعد پاشد و از زیر بالشش نقشه رو ورداشت و شروع به حرکت کرد رفت و راه رو ها رو گشت اما نقشه نشون نمی داد که یه نگهبان داره سمت هری میاد بغل نگهبانه یه گربه بود همین که گربه میو گفت هری سریع قایم شد اما از ترس عرق کرده بود هرچه نگهبان نزدیکتان می شد ضربان قلب هری هم زیادتر می شد تا اینکه فکری به ذهن هری اومد اونجا یه پنجره بود پنجره را باز کرد و رفت ، واییستاد رو دیوار بیرونی قلعه همین که دید نگهبان رد شد سریع رفتن داخل راه رو و دوون دوون رفت به سمت تختش فردا صبح که بیدار شدن تمام ماجرا رو به رون و هرماینی گفت و کل روز را خندیدن
پایان



-----

امممم... یکم بیش از حد کوتاه نوشتی و داستان رو زیادی سریع پیش بردی. با این حال نمی‌خوام اینجا متوفقت کنم. ولی در ادامه انتظار دارم که جزئیات بیشتری از اتفاقات رو شرح بدی تا بتونی تایید بشی.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/8 0:03:02
پاسخ: کارگاه داستان‌نویسی
ارسال شده در: چهارشنبه 6 فروردین 1404 03:27
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: امروز ساعت 01:46
پست‌ها: 21
آفلاین
تصویر شماره 17
سایه‌های شب

زمین سرد و نمناک بود. چراغ فانوس کنار پایش کم‌نور می‌سوخت و سایه‌ها را روی دیوارهای سنگی می‌رقصاند. هری لرزید. اما نه از سرما، بلکه از ترسی که در رگ‌هایش می‌دوید.

سدریک...

او آنجا افتاده بود، چشمان خاکستری‌اش هنوز نیمه‌باز، اما بی‌فروغ. خط نازکی از خون روی لبش خشک شده بود و دستش، همان دستی که چند لحظه پیش جام را لمس کرده بود، دیگر هیچ حسی نداشت.

«بیدار شو...» صدای هری لرزید. انگشتانش بازوی سدریک را تکان دادند، اما بدن بی‌جان او حتی واکنشی هم نشان نداد.

هوای اطرافشان بوی خاک و مرگ می‌داد. جایی دورتر، نجواهای ضعیف به گوش می‌رسید. مرگ‌خواران.

هری چشمانش را بست. این نباید اتفاق می‌افتاد. آنها فقط می‌خواستند پیروز شوند. سدریک لبخند زده بود، گفته بود: «با هم برمی‌داریمش، باشه؟» و هری فقط سر تکان داده بود. اما حالا...

دستی که چوبدستی‌اش را گرفته بود، مشت شد. از گلویش ناله‌ای خفه بیرون آمد. سدریک نمی‌توانست این‌گونه برود. نمی‌توانست همین‌جا بماند، تنها و فراموش‌شده، در میان سنگ‌های سرد و تاریکی مطلق.

صدای خش‌خش قدم‌هایی نزدیک‌تر شد.

«وقتشه، پاتر.» صدای خشک و سردی در تاریکی پیچید.

هری نگاهش را از صورت بی‌جان دوستش نگرفت. قلبش درد می‌کرد، انگار چیزی درونش شکسته باشد.

«نه.» زمزمه کرد.

اما دنیا اهمیتی به خواهش‌های او نمی‌داد. دنیا همیشه چیزهایی را که دوست داشتی، بی‌رحمانه از تو می‌گرفت.

هری، برای آخرین بار، پیشانی‌اش را روی سینه‌ی سرد سدریک گذاشت. انگار که بتواند کمی از گرمای از دست رفته را به او بازگرداند. اما هیچ‌چیز تغییر نکرد.


-----

توضیفات قشنگ و با جزئیات خوبی داشتی که داستانتو زیبا کرده بود.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1404/1/6 10:15:28
«قدرت نه در فریاد، که در سکوتی‌ست که دیگران را وادار به اطاعت می‌کند...»
لوسیوس مالفوی | استاد نفوذ و جادوی سیاه | وارث خاندان اصیل‌زاده مالفوی
[پیوسته در سایه، اما همیشه در بازی]
https://www.jadoogaran.org/uploads/images/img667c52cc9d5d4.png
ارسال شده در: شنبه 18 اسفند 1403 21:37
تاریخ عضویت: 1403/12/18
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 31 فروردین 1404 22:46
پست‌ها: 16
آفلاین
تصویر شماره 21

"آخرین نورها"

باران، بی‌وقفه بر برج‌های سنگی هاگوارتز می‌کوبید. بوی خاک نم‌خورده و شبِ سرد، همه جا پیچیده بود. سکوت سنگین و تلخی بر محوطه حکم‌فرما بود، تنها صدای آرام چکیدن آب از شنل‌های خیس‌شده‌ی جادوگران در تاریکی به گوش می‌رسید. آن‌ها، با چوبدستی‌های برافراشته، زیر آسمان مات و بی‌ستاره ایستاده بودند. اما امشب، این ادای احترام برای یک فرد نبود، بلکه برای چیزی بسیار بزرگ‌تر؛ برای پایان یک دوره، برای مرگ امید.

در قلب این جمعیت، مارسلوس کین ایستاده بود. پسرکی که همیشه سایه‌ی دیگران بود، همیشه در حاشیه‌ی ماجراها، همیشه در کلاس‌های درس با سکوتی مرموز. اما امشب، او کسی بود که حقیقت را دیده بود. حقیقتی که هیچ‌کس آماده‌ی پذیرفتنش نبود.

چوبدستی‌های برافراشته، تنها باقی‌مانده‌ی آخرین جادوی محافظت از هاگوارتز بودند. امشب، چیزی درون این دیوارهای قدیمی فرو ریخته بود که هرگز دیگر ساخته نمی‌شد. هاگوارتز، مدرسه‌ی جادوگری، برای همیشه بسته شده بود.

همه چیز از دو شب پیش شروع شد، وقتی اولین نشانه‌ها ظاهر شدند. دانش‌آموزان، یکی‌یکی در خواب ناپدید شدند، بدون هیچ نشانه‌ای از مبارزه یا ردپا. هیچ وردی کار نمی‌کرد، هیچ طلسمی راه‌حلی نمی‌یافت. معلم‌ها سکوت کرده بودند، و چیزی در نگاهشان بود که مارسلوس را به لرزه می‌انداخت؛ آن‌ها می‌دانستند.

شایعه‌ها شروع شد: آیا نیروهای تاریکی بازگشته‌اند؟ آیا میراث ولدمورت هنوز زنده است؟ آیا موجودات ناشناخته‌ای از اعماق جنگل ممنوعه برخاسته‌اند؟ اما حقیقت از هر حدسی هولناک‌تر بود.

درون تالار بزرگ، وقتی استادان هاگوارتز در آخرین تلاش‌هایشان گرد هم آمدند، حقیقت مثل زهر در میان زمزمه‌ها جاری شد: جادو در حال ناپدید شدن بود.

دیوارهای قلعه دیگر تاب مقاومت نداشتند. کتاب‌های طلسم، صفحاتشان را از دست می‌دادند. وردها یکی پس از دیگری از کار می‌افتادند، و با رفتن هر ورد، دانش‌آموزان بیشتری در تاریکی فرو می‌رفتند، انگار که هرگز وجود نداشتند.

مارسلوس، تنها کسی که به آنچه گفته نشده بود گوش می‌داد، حقیقت را دریافت: این اتفاق، مجازات بود. برای هزاران سال، جادوگران حقیقتی را پنهان کرده بودند که نباید هرگز فراموش می‌شد. جادو، هدیه‌ای نبود که از ازل وجود داشته باشد، بلکه وامی بود که روزی بازپس گرفته می‌شد.

امشب، آخرین شعله‌ها در چوبدستی‌ها می‌لرزیدند. استادان هاگوارتز، بزرگ‌ترین جادوگران عصر حاضر، زانو زده بودند، در سکوت، در پذیرش شکست. دیگر هیچ وردی قادر به حفظ این دیوارها نبود.

و درست در لحظه‌ای که آخرین نورها در تاریکی خاموش شد، مارسلوس زمزمه کرد:
"پس این همان پایان است. پایان جادو. پایان ما."

و باران، همچنان می‌بارید.

*****

واقعا از خوندن پستت لذت بردم. ذهنیتی که نسبت به اون تصویر داشتی زیبا بود.

تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/12/18 22:34:57