خروسی با پرهای رنگارنگ از پشت شیشه پنجره، با دقت مشغول بررسی داخل کلبهای کوچک در حومه لندن بود. ساعتها قوقولی قوقول پشت بلندگو وانت آبیرنگش باعث شده بود صدایش خشدار شود و نتواند به کیفیت سابق رسالتش را به انجام برساند؛ پس تصمیم گرفت اینبار با کوبیدن بال به پنجره، ماموریتش را به اتمام برساند.
- برو پی کارت آقا خروس مامان! مامان امروز موقتا کر شده و میخواد تا شب، زیر همین پتوش بمونه.
به نظر نمیرسید که خروس اهمیتی به تصمیمات مروپ برای روزش بدهد. ضربههای بالش را به پنجره محکمتر کرد تا اینکه گردنش توسط مروپ گرفته و به داخل خانه کشیده شد.
- حرف حساب سرت نمیشه خروس مامان؟!
چشمان پف کرده مروپ به پرنده دوخته شده بود. لحظهای که خروس سرش را به معنای نفی تکان داد، زن، نفس خشمگینش را از دهان بیرون داد و به سمت آشپزخانه رهسپار شد.
دقایقی بعد، خروس با ضربدرهایی بر روی دو حدقه چشمش از قابلمه آب جوش بیرون آورده شد و مروپ در حین کندن پرهای وی، فنجان فنجان گل گاوزبان مینوشید و زیر لب غر غر میکرد.
- شوهر مامان برا مامان خانوادهشو دعوت کرده، انگار مامان خیلی آرزوی دیدنشونو داره! تازه سفارشم میکنه مامان براشون بوقلمون بریون با سس مخصوص، سیب زمینی و سبزیجات سرو کنه!
یکی از پرهای خروس را با چنان شدتی جدا کرد که نصف پوست پرنده با آن یک پر کنده شد.
- مامان میخواد کوفت بخورن! کوفت!
در همان لحظه، تام با سبدی از سیب زمینی و سبزیجات تازه باغچه، لبخندزنان وارد آشپزخانه شد.
- عزیزم اینم از... اوه! اون خروسه؟ مگه قرار نبود برای مهمونامون بوقلمون درست کنی؟!
مروپ به زور گوشه لبش را بالا داد.
- محبوب مامان، نکه خانوادهت خیلی مورد علاقه مامانن گفتم بهشون خروس بدم که از بوقلمون بیشتر ویتامین داره!
تام چندان قانع نشده بود اما با دیدن چشمان مروپ که برق قرمزی داشت، دیگر بحثی نکرد و مشغول شستن سبزیجات شد.
ظهر همان روز، قبل از به صدا در آمدن زنگ در، آخرین محل خالی روی رومیزی گل گلی هم پر شد و دیسی از خروس بریان شده به همراه سبزیجات دورچینش در وسط میز جا گرفت.
- به به... مادر چرچیلیام همیشه منظم و با برنامه بود!
تام به سمت در دوید و با شوق آن را گشود تا زنی فربه که چندان بیشباهت به شخص داخل امضای زاخاریاس اسمیت نبود با انگشتانی به علامت V برافراشته، از آن وارد کلبه شود. پشت سرش دو زن دیگر نیز با قیافه خواهر خواندههای سیندرلا وارد شدند. یکی با موهای پر پشت و داس و چکشی در دست و دیگری با سبیلی مسواکی که روسری سرخی بر سر داشت.
- مادر میبینم که افتخار دادین و خواهر استالینا و زن داداش آدولفینا رو هم با خودتون آوردین!
مروپ دید که استالینا با شنیدن اسمش از دهان برادرش، دماغش را بالاتر داد اما جاری آدولفینا با دستش هایلی برای تام نشان داد.
- بله پسرم... برای این مهمانی و برآمدن از پس عروس
عجوزهمان گلمان نیاز به متحدی استراتژیک داشتیم و چه متحدی بهتر از دخترم استالینا؟
مروپ با شنیدن جملات مادر شوهرش رو به سقف نمود و از صمیم قلب برای خودش آرزوی صبر کرد.
- چقدر خوشحال شدم از دیدن دوبارهتون مادر شوهر مامان! کلبه چوبیمونو با حضورتون گرم و دلپذیر کردین! بفرمایید... بفرمایید داخل اتاق پذیرایی.
- مروپ گلم، من همیشه میگویم هرگز نگذار بحران خانهداری بر تو مسلط شود چرا که تو باید بر بحران مسلط شوی... اما انگار اینجا بحران بر همه چیز غالب است!
پس از این جمله، با قدمهای سنگین بر روی کفپوش غژ غژ کننده چوبی به سمت میز ناهارخوری رفت و با رومیزی، دستانش را پاک نمود.
- عجب... پسرم را به کلبهای آوردهای که مانند سنگر متفقین هر آن امکان ریزش دارد!
استالینا ریدل پشت سر مادرش وارد اتاق شد و با نگاهی پر افاده، در گوشهای ایستاد و تلاش کرد تحقیر آمیزترین لحنش را به کار گیرد.
- این خانه مثل یک دهکدهٔ عقبمانده است. هیچ نشانی از پیشرفت نمیبینم چرا که همه چیز در حال فروپاشی است! من همیشه میگویم تنها راه نجات، انقلاب است. بله شما گانتها به یک انقلاب در زندگیتان نیاز دارید!
تنها کسی که زودتر از بقیه پشت میز نشست آدولفینا بود که بلافاصله به شکل عجیبی مشغول وارسی دیس خروس بریان شد.
- لعنت به ستارهدارا! این سیب زمینیای داخل دیس چرا شیش پرن؟ مروپ توام؟!
- چیشده؟!
مروپ با اینکه متوجه منظور جاریاش نشده بود اما اصلا دوست نداشت با او در بیفتد چرا که از علاقه شدید وی به کورههای نخودپزی و اتاقهای گاز ناشی از نفخ معده چندان بیاطلاع نبود! خوشبختانه تام برای اولین بار به موقع خودش را وسط بحث انداخت.
- نه آدولفینا... اونطوری که فکر میکنی نیست. مروپ از خودمونه و اصلا در جریان این داستانا نیست... خیالت راحت.
دقایقی بعد بالاخره میزبانان و مهمانان کنار میز جمع شدند و نشستند. مروپ مشغول کشیدن غذا در بشقابهایشان شد.
ناگهان استالینا چکشش را روی میز کوبید.
- عدالت دور این میز جایی ندارد؟! پس تقسیم عادلانه منابع کجاست؟! چرا برای آدولفینا دو عدد بروکلی گذاشتید و برای من یک عدد؟
- آم... مامان حواسش نبود، الان درستش...
چرچیلیا که گویی منتظر بهانه بود بلافاصله اخمهایش را در هم کشید.
- خبه خبه! تا بهت گفتیم عروس گلم جسارت پیدا کردی! پسرم شاهد اقدامات جنایتکارانه همسرت هستی؟ آیا این است رسم مهمان نوازی؟ دیدی که چگونه این جاریها با دست به یکی همدیگر، حق خواهر مظلومت را پایمال کردند؟
مروپ و آدولفینا با تعجب به هم نگاه کردند تا بفهمند که کی با یکدیگر برای پایمالی حق استالینا نقشه کشیدهاند.
- مادر از اولم گفتم این آدولفینا را با خودمان به خانه داداش نیاوریم چرا که مشخص بود این جاشیستها با هم دست به یکی کرده و بر علیه ما کودتا میکنند.
آدولفینا که دیگر تحملش را از دست داده بود شروع به کندن تار موهای سبیل مسواکیاش کرد.
- کودتا؟ آره کودتا رو من میکنم ولی نه با بروکلی! این بروکلیا طرح ستارهدارایی مثل مروپه برای گول زدن من! میخوان منو با این بروکلیهایی که کنار سیبزمینی ستاره شش پریشون قرار گرفته فریب بدن تا دست از رسالت اصلیم بکشم!
و سپس با نگاهی عمیق به مروپ ادامه داد.
- این دیس خروس بریونت بوی توطئه میده! میبینی چطوری خانوادهمونو با یک دیس خروس دچار درگیری داخلی کردی؟!
مروپ که دیگر نمیدانست از کدام اتهام دفاع کند، تنها توانست زیر لب زمزمه کند:
- مامان اعلام بیطرفی میکنه!
تام آهی کشید و تلاش کرد لبخندی تلخ بر لب بنشاند.
- خدایا این مهمونی چرا به جای ناهار خونوادگی، شبیه جلسه شورای امنیت شده؟!
لحظاتی بعد، مروپ و تام زیر میز سنگر گرفتند و به صدای برخورد چاقوها و چنگالها گوش سپردند.
- دِ برو یه کاری بکن شوهر مامان... الان کلبه مامانو به آتیش میکشن!
- منو جلو ننداز مروپ چون اینا همش تقصیر خودته! چی میشد حواستو جمع میکردی و تعداد بروکلیهای هر بشقاب رو مساوی تقسیم میکردی زن؟
با صدای بلند برخورد دیس گل سرخی جهیزیه مروپ با زمین، تام چهره همسرش را دید که هر آن سرخ و سرختر میشود. سپس دودی را دید که از گوشهای زن شروع به خارج شدن میکند و بعد...
- دیس گل سرخی جهیزیه مامانو میشکنین روغنای تراریخته مامان؟! فقط وایسین که مامان الان گردنتونو میشکنه!
هر سه زن با دیدن مروپی که مانند افعی آماده حمله، چوبدستی و ساطور تیزش را به سمتشان گرفته بود، غلط کردم گویان تلاش کردند تا از در کلبه خارج شوند اما دیگر خیلی دیر شده و در قفل بود.
آسمان بیرون به تاریکی گرایید و همزمان لبخند شیطانیای بر لبان مادر تاریکی نقش بست.
نیمه شب...تام بهت زده، گوشهای از کلبه تاریک کز کرده و به صدای قُل قُل قابلمه سوپ روی گاز گوش سپرده بود. با دستان لرزانش تلاش داشت تکههای دیس شکسته را با چسب قطرهای به همدیگر بچسباند.
- آفرین شوهر مامان... اگر بتونی دیس جهیزیه مامان رو خوب بچسبونی شاید بهت اجازه بدم فردا بجای خوردن سوپ گردن مهمونای عزیزت، نون و پنیر بخوری!
مروپ با خندههایی ممتد بدون توجه به تام متشنج، به اتاق خوابش رفت و در با صدایی بلند پشت سرش بسته شد.