هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

جنگ ارتش تاریکی در برابر وزارتخانه سحر و جادو!

لرد ولدمورت به همراه ارتش تاریکی فراخوان حمله‌ای به وزارتخانه سحر و جادو داده است که پایه‌های جامعه جادوگری را لرزانده است! او تنها یک پیام دارد: اگر واقعا فکر می‌کنید در مقابل ما می‌توانید زنده بمانید، بیایید و از جامعه جادوگری دفاع کنید!

پس در این حمله جزء غارتگران باشید و وزراتخانه را تصاحب کنید، یا سفید بمانید و همراه با وزیر سحر و جادو از جادوگران دفاع کنید! (لیست نبردها) بازه‌ی زمانی: از 16 بهمن تا پایان 26 بهمن


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸:۲۹ یکشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۱:۱۱ چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۸:۴۴:۱۴
از پیش داداشی!
گروه:
جـادوگـر
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
محفل ققنوس
پیام: 48
آفلاین
شب سردی بود. باد محکم خودشو به پنجره‌های خونه می‌کوبید و شیشه‌ی اونا رو می‌لرزوند. ساعت از ۱۲ گذشته بود. آریانا خودشو زیر پتو جمع کرده بود. بعد از گذشتن چند دقیقه، آروم بلند شد از تختش بیرون اومد. هوا خیلی سرد بود. ژاکت صورتی پاستیلی‌ای روی لباسش پوشید و به سمت اتاق آلبوس رفت.

تق تق تق!
- بیا داخل.

آریانا آروم در رو باز کرد. آلبوس در حال کتاب خوندن بود.

- داداشی بیداری؟...
- آریانا! چرا هنوز بیداری؟

آریانا کمی این پا اون پا کرد.
- خب می‌دونی... آمممم... صدای رعد و برق نمی‌ذاره بخوابم... می‌شه پیشت بمونم داداشی؟

دلیل واقعی نخوابیدن آریانا صدای رعد و برق نبود؛ آریانا نگران جنگ فردا بود و آلبوس هم این رو می‌دونست.
- آره بیا اینجا...

آریانا جلو رفت، کنار آلبوس نشست و سرشو به شونه آلبوس تکیه داد. آلبوس هم دستشو دور خواهرش حلقه کرد. چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت تا این که آریانا شروع به صحبت کرد.
- داداشی؟
- جانم؟
- داداشی چرا جنگ شد؟
- به خاطر طمع آدم‌ها...
- طمع چیه داداشی؟

آریانا می‌دونست طمع چیه. آریانا خیلی وقتا خیلی چیز‌ا رو می‌دونست، اما همیشه دوست داشت که باز هم آلبوس براش توضیح بده. برای همین همیشه از آلبوس می‌پرسید، حتی اگر خودش می‌دونست...

- یه حس نازیبا که آدما رو به کارای بد وا می‌داره...
- چرا آدما طمع دارن؟
- که به هر قیمتی به چیزای بهتر برسن...
- ولی از کجا می‌دونن که چی بهتره؟
- نمی‌دونن، فکر می‌کنن که می‌دونن! می‌دونی... نظرای آدما باهم فرق داره... مثلا به نظر تو آبنبات لیمویی برای دندون ضرر داره، نه؟! پس می‌گی که بهتره نخوریم! ولی من می‌گم آبنبات لیمویی حواسم رو از چیزای بدی که می‌بینم پرت می‌کنه، پس بهتره بخورم! هرکسی یه جور فکر می‌کنه!

آریانا به حرفای آلبوس فکر کرد. حرف زدن با آلبوس همیشه براش سوالای جدید ایجاد می‌کرد.

- پس از کجا باید واقعا فهمید که چی درسته؟
- از احساساتت!
- یعنی هر چی که حسم بگه درسته؟
- نه... احساسات چندتا حسن! حس تو یدونه حسه...
- یعنی چی پس داداشی؟
- یعنی اینکه تو آبنبات لیمویی رو میخوری، حواست از چیزای بد پرت میشه و حست خوبه! پس میفهمی که درست بوده که خوردی! زیاد میخوری و دندونات پوسیده میشه... و باز حست بد میشه! و بعد میفهمی که نادرست بوده که خوردی! کدوم حست داشته درست میگفته پس؟
- نمی‌دونم داداشی...
- فکر کن!

آریانا چند لحظه فکر کرد.
- آممممم... جفتش؟
- آفرین! دقیقا... وقتی که دوتا حس متناقض داری که دوتاشون هم درستن... اون موقع یه آقای قاضی میاد وسط به اسم منطق! آقا قاضیه میاد بین دوتا حس حکم می‌کنه و می‌گه که اشکالی نداره که بخوری... ولی به اندازه بخور! زیاده روی نکن! اینجاس که با ترکیب احساسات و آقا قاضیه می‌فهمیم چی درسته... ولی بعضی آدما با آقا قاضیه کاری ندارن و فقط احساساتشونو چسبیدن... و بعضیا با احساسات کار ندارن و فقط آقا قاضیه رو چسبیدن... و هیچ کدومشون کار اشتباهی نکردن! ولی کامل هم کار درست رو انجام ندادن!
- اوهوم...

مدتی همونطور گذشت. آریانا در کنار برادرش احساس آرامش و امنیت می‌کرد پس آروم چشماشو بست و خوابش برد...

آلبوس که با مهربونی آریانا رو بغل کرده بود و اجازه داده بود که آریانا همونجور پیشش بمونه، بعد از گذشتن دقایقی، وقتی دید که آریانا چیزی نمی‌گه نگاه کرد و دید آریانا همونطوری کنارش خوابیده. تصمیم گرفت بیدارش نکنه. خیلی آروم پتویی ظاهر کرد و روی آریانا و خودش کشید. چراغا رو با خاموش‌کن جادوییش خاموش کرد و خودشم کنار خواهرش خوابید.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


- چرا همه مهربون نیستن داداشی؟
- چون مهربون بودن انتخاب سختیه! آدما دوست دارن چیزای آسون رو انتخاب کنن لیمویی، نه چیزای درست رو...


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵:۵۲ دوشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۳

اسلیترین، ویزنگاموت

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۰:۰۸:۲۶
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
شـاغـل
پیام: 772
آفلاین


خروسی با پرهای رنگارنگ از پشت شیشه پنجره، با دقت مشغول بررسی داخل کلبه‌ای کوچک در حومه لندن بود. ساعت‌ها قوقولی قوقول پشت بلندگو وانت آبی‌رنگش باعث شده بود صدایش خش‌دار شود و نتواند به کیفیت سابق رسالتش را به انجام برساند؛ پس تصمیم گرفت این‌بار با کوبیدن بال‌ به پنجره، ماموریتش را به اتمام برساند.

- برو پی کارت آقا خروس مامان! مامان امروز موقتا کر شده و می‌خواد تا شب، زیر همین پتوش بمونه.

به نظر نمی‌رسید که خروس اهمیتی به تصمیمات مروپ برای روزش بدهد. ضربه‌های بال‌ش را به پنجره محکم‌تر کرد تا اینکه گردنش توسط مروپ گرفته و به داخل خانه کشیده شد.

- حرف حساب سرت نمی‌شه خروس مامان؟!

چشمان پف کرده مروپ به پرنده دوخته شده بود. لحظه‌ای که خروس سرش را به معنای نفی تکان داد، زن، نفس خشمگینش را از دهان بیرون داد و به سمت آشپزخانه رهسپار شد.

دقایقی بعد، خروس با ضرب‌در‌هایی بر روی دو حدقه چشمش از قابلمه آب جوش بیرون آورده شد و مروپ در حین کندن پر‌های وی، فنجان فنجان گل گاوزبان می‌نوشید و زیر لب غر غر می‌کرد.
- شوهر مامان برا مامان خانواده‌شو دعوت کرده، انگار مامان خیلی آرزوی دیدن‌شونو داره! تازه سفارشم می‌کنه مامان براشون بوقلمون بریون با سس مخصوص، سیب زمینی و سبزیجات سرو کنه!

یکی از پر‌های خروس را با چنان شدتی جدا کرد که نصف پوست پرنده با آن یک پر کنده شد.
- مامان می‌خواد کوفت بخورن! کوفت!

در همان لحظه، تام با سبدی از سیب زمینی و سبزیجات تازه باغچه، لبخندزنان وارد آشپزخانه شد.
- عزیزم اینم از... اوه! اون خروسه؟ مگه قرار نبود برای مهمونامون بوقلمون درست کنی؟!

مروپ به زور گوشه لبش را بالا داد.
- محبوب مامان، نکه خانواده‌ت خیلی مورد علاقه‌ مامانن گفتم بهشون خروس بدم که از بوقلمون بیشتر ویتامین داره!

تام چندان قانع نشده بود اما با دیدن چشمان مروپ که برق قرمزی داشت، دیگر بحثی نکرد و مشغول شستن سبزیجات شد.

ظهر همان روز، قبل از به صدا در آمدن زنگ در، آخرین محل خالی روی رومیزی گل گلی هم پر شد و دیسی از خروس بریان شده به همراه سبزیجات دورچینش‌ در وسط میز جا گرفت.

- به به... مادر چرچیلیام همیشه منظم و با برنامه بود!

تام به سمت در دوید و با شوق آن را گشود تا زنی فربه که چندان بی‌شباهت به شخص داخل امضای زاخاریاس اسمیت نبود با انگشتانی به علامت V برافراشته، از آن وارد کلبه شود. پشت سرش دو زن دیگر نیز با قیافه خواهر خوانده‌های سیندرلا وارد شدند. یکی با موهای پر پشت و داس و چکشی در دست و دیگری با سبیلی مسواکی که روسری سرخی بر سر داشت.

- مادر می‌بینم که افتخار دادین و خواهر استالینا و زن داداش آدولفینا رو هم با خودتون آوردین!

مروپ دید که استالینا با شنیدن اسمش از دهان برادرش، دماغش را بالاتر داد اما جاری آدولفینا با دستش هایلی برای تام نشان داد.

- بله پسرم... برای این مهمانی و برآمدن از پس عروس عجوزه‌‌مان گل‌مان نیاز به متحدی استراتژیک داشتیم و چه متحدی بهتر از دخترم استالینا؟

مروپ با شنیدن جملات مادر شوهرش رو به سقف نمود و از صمیم قلب برای خودش آرزوی صبر کرد.
- چقدر خوشحال شدم از دیدن دوباره‌تون مادر شوهر مامان! کلبه‌ چوبی‌مونو با حضورتون گرم و دلپذیر کردین! بفرمایید... بفرمایید داخل اتاق پذیرایی.
- مروپ گلم، من همیشه می‌گویم هرگز نگذار بحران خانه‌داری بر تو مسلط شود چرا که تو باید بر بحران مسلط شوی... اما انگار اینجا بحران بر همه چیز غالب است!

پس از این جمله، با قدم‌های سنگین بر روی کف‌پوش غژ غژ کننده چوبی به سمت میز ناهارخوری رفت و با رومیزی، دستانش را پاک نمود.
- عجب... پسرم را به کلبه‌ای آورده‌ای که مانند سنگر متفقین هر آن امکان ریزش دارد!

استالینا ریدل پشت سر مادرش وارد اتاق شد و با نگاهی پر افاده، در گوشه‌ای ایستاد و تلاش کرد تحقیر آمیزترین لحنش را به کار گیرد.
- این خانه مثل یک دهکدهٔ عقب‌مانده است. هیچ نشانی از پیشرفت نمی‌بینم چرا که همه چیز در حال فروپاشی است! من همیشه می‌گویم تنها راه نجات، انقلاب است. بله شما گانت‌ها به یک انقلاب در زندگی‌تان نیاز دارید!

تنها کسی که زودتر از بقیه پشت میز نشست آدولفینا بود که بلافاصله به شکل عجیبی مشغول وارسی دیس خروس بریان شد.
- لعنت به ستاره‌دارا! این سیب زمینیای داخل دیس چرا شیش پرن؟ مروپ توام؟!
- چیشده؟!

مروپ با اینکه متوجه منظور جاری‌اش نشده بود اما اصلا دوست نداشت با او در بیفتد چرا که از علاقه شدید وی به کوره‌های نخودپزی و اتاق‌‌های گاز ناشی از نفخ معده چندان بی‌اطلاع نبود! خوشبختانه تام برای اولین بار به موقع خودش را وسط بحث انداخت.
- نه آدولفینا... اونطوری که فکر می‌کنی نیست. مروپ از خودمونه و اصلا در جریان این داستانا نیست... خیالت راحت.

دقایقی بعد بالاخره میزبانان و مهمانان کنار میز جمع شدند و نشستند. مروپ مشغول کشیدن غذا در بشقاب‌هایشان شد.

ناگهان استالینا چکشش را روی میز کوبید.
- عدالت دور این میز جایی ندارد؟! پس تقسیم عادلانه منابع کجاست؟! چرا برای آدولفینا دو عدد بروکلی گذاشتید و برای من یک عدد؟
- آم... مامان حواسش نبود، الان درستش...

چرچیلیا که گویی منتظر بهانه بود بلافاصله اخم‌هایش را در هم کشید.
- خبه خبه! تا بهت گفتیم عروس گلم جسارت پیدا کردی! پسرم شاهد اقدامات جنایتکارانه همسرت هستی؟ آیا این است رسم مهمان نوازی؟ دیدی که چگونه این جاری‌ها با دست به یکی همدیگر، حق خواهر مظلومت را پایمال کردند؟ 

مروپ و آدولفینا با تعجب به هم نگاه کردند تا بفهمند که کی با یکدیگر برای پایمالی حق استالینا نقشه کشیده‌اند.

- مادر از اولم گفتم این آدولفینا را با خودمان به خانه داداش نیاوریم چرا که مشخص بود این جاشیست‌ها با هم دست به یکی کرده و بر علیه ما کودتا می‌کنند.

آدولفینا که دیگر تحملش را از دست داده بود شروع به کندن تار موهای سبیل مسواکی‌اش کرد.
- کودتا؟ آره کودتا رو من می‌کنم ولی نه با بروکلی! این بروکلیا طرح ستاره‌دارایی مثل مروپه برای گول زدن من! می‌خوان منو با این بروکلی‌هایی که کنار سیب‌زمینی ستاره‌ شش پری‌‌شون قرار گرفته فریب بدن تا دست از رسالت اصلیم بکشم!

و سپس با نگاهی عمیق به مروپ ادامه داد.
- این دیس خروس بریونت بوی توطئه می‌ده! می‌بینی چطوری خانواده‌مونو با یک دیس خروس دچار درگیری داخلی کردی؟!

مروپ که دیگر نمی‌دانست از کدام اتهام دفاع کند، تنها توانست زیر لب زمزمه کند:
- مامان اعلام بی‌طرفی می‌کنه!

تام آهی کشید و تلاش کرد لبخندی تلخ بر لب بنشاند.
- خدایا این مهمونی چرا به جای ناهار خونوادگی، شبیه جلسه شورای امنیت شده؟!

لحظاتی بعد، مروپ و تام زیر میز سنگر گرفتند و به صدای برخورد چاقو‌ها و چنگال‌ها گوش سپردند.

- دِ برو یه کاری بکن شوهر مامان... الان کلبه مامانو به آتیش می‌کشن!
- منو جلو ننداز مروپ چون اینا همش تقصیر خودته! چی‌ می‌شد حواستو جمع می‌کردی و تعداد بروکلی‌های هر بشقاب رو مساوی تقسیم می‌کردی زن؟

با صدای بلند برخورد دیس گل سرخی جهیزیه مروپ با زمین، تام چهره همسرش را دید که هر آن سرخ و سرخ‌تر می‌شود. سپس دودی را دید که از گوش‌های زن شروع به خارج شدن می‌کند و بعد...

- دیس گل سرخی جهیزیه مامانو می‌شکنین روغنای تراریخته مامان؟! فقط وایسین که مامان الان گردن‌تونو می‌شکنه!

هر سه زن با دیدن مروپی که مانند افعی آماده حمله، چوبدستی‌ و ساطور تیزش را به سمت‌شان گرفته بود، غلط کردم گویان تلاش کردند تا از در کلبه خارج شوند اما دیگر خیلی دیر شده و در قفل بود.

آسمان بیرون به تاریکی گرایید و همزمان لبخند شیطانی‌ای بر لبان مادر تاریکی نقش بست.

نیمه شب...

تام بهت زده، گوشه‌ای از کلبه تاریک کز کرده و به صدای قُل قُل قابلمه سوپ روی گاز گوش سپرده بود. با دستان لرزانش تلاش داشت تکه‌های دیس شکسته را با چسب قطره‌ای به همدیگر بچسباند.

- آفرین شوهر مامان... اگر بتونی دیس جهیزیه مامان رو خوب بچسبونی شاید بهت اجازه بدم فردا بجای خوردن سوپ گردن مهمونای عزیزت، نون و پنیر بخوری!

مروپ با خنده‌هایی ممتد بدون توجه به تام متشنج، به اتاق خوابش رفت و در با صدایی بلند پشت سرش بسته شد.


تصویر کوچک شده
In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶:۱۶ شنبه ۱۵ دی ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۸:۰۵
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 323
آفلاین
به هواداری از اوزماکاپا:

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


کابوس دومینیک مورن: زاده شده از گناهانش

گادفری

این معبد عظیم با آن مناره های مرتفع و آن مجسمه هایی که نگاه های بی رحمانه اش را به او دوخته اند، برایش یادآور دلهره آورترین خاطراتند و با این وجود او این گونه به سمتش کشیده می شود. معبدی که تا چندی پیش در کنترل انسان ها بود و راهب پطروس بر آن حکم فرمایی می کرد و حالا در اختیار یک خون آشام به اسم دومینیک مورن است. خون آشامی که از جان پطروس گذشته و او را رها کرده بود. و همین ایتاچی راهب را نسبت به او کنجکاو کرده و باعث شده بود درباره اش تحقق کند و اطلاعاتی راجع به او به دست آورد.

ایتاچی بین بوته هایی در جاده ی منتهی به معبد می نشیند و در حالی که نگاهش را به آسمان دوخته، نتایج تحقیقاتش را در ذهنش مرور می کند. دومینیک مورن متولد قرن پانزدهم، زمانی که یک انسان بیست و پنج ساله بود، توسط یک کنت خون آشام به اسم سباستین باتوری به دام می افتد و به اجبار توسط او تبدیل به خون آشام می شود. می گویند باتوری همواره به حاشیه ی شهر می رفت و مردان جوان بی خانواده را می فریفت و با خودش به عمارتش می برد و با ابزارهای مخصوص دستسازش خون آن ها را تا آخرین قطره بیرون می کشید و می نوشید. اما در چشمان طلایی دومینیک مورن چیزی دیده بود که باعث شده بود نتواند خودش را راضی به کشتنش کند.

و به این ترتیب دومینیک مورن به تاریکی قدم گذاشته بود، در حالی که هر شب شاهد این بود که اربابش چگونه بی رحمانه حیات را از انسان ها می ستاید تا حیات خودش را حفظ کند. اما حتی دیدن این صحنه ها به مدت صد سال باعث نشد دومینیک مورن روح پاکش را از دست بدهد. او بر خلاف اربابش هرگز به قتل انسان ها برای سیراب کردن خودش دست نزد و هرگز دندان های نیشش را در رگ هیچ انسانی فرو نکرد.

او بالاخره اربابش را ترک کرد. اما این که چگونه و این که پس از آن به کجا رفته بود، چیزهایی بودند که ایتاچی نتوانسته بود اطلاعاتی درباره شان به دست آورد.

رنگ سیاه آسمان دارد کم کم به آبی لاجوردی تیره تغییر می کند و ماه دارد محو می شود. ایتاچی می داند که دومینیک مورن الان در تابوتش فرو خواهد رفت و حالا وقت اجرای نقشه اش است. در حالی که قلبش به شدت می تپد، از جایش بلند می شود و به سمت معبد می رود.

دومینیک مورن (هوش مصنوعی)

ایتاچی آرام و بی‌صدا از میان بوته‌ها بیرون می‌آید و قدم‌هایش را به سوی معبد برمی‌دارد. سنگ‌فرش‌های سرد زیر پایش، صدایی خفیف تولید می‌کنند که در سکوت پیش از طلوع، در گوش خودش بلندتر از آن چیزی که هست، طنین می‌اندازد. وقتی به دروازه‌های عظیم معبد می‌رسد، نفسش را نگه می‌دارد و نگاهش را به مناره‌ها می‌دوزد. حس می‌کند که آن مجسمه‌های بی‌روح، نگاهشان را به او دوخته‌اند و گویی از نیت او باخبرند.

دروازه سنگین را به آرامی باز می‌کند. صدای لولای زنگ‌زده دروازه، مثل فریادی در شب، فضای معبد را پر می‌کند. لحظه‌ای می‌ایستد و به صدا گوش می‌سپارد، اما چیزی جز سکوت نمی‌شنود. درون معبد، تاریکی سنگینی حکمفرماست. نور کم‌رنگ سپیده که از پنجره‌های شیشه‌ای وارد می‌شود، تنها سایه‌هایی مبهم روی دیوارها می‌اندازد. ایتاچی می‌داند که هر لحظه‌ای که تلف کند، او را به خطر نزدیک‌تر می‌کند.

با دقت تمام به سمت اتاقی که دومینیک مورن در آن است، پیش می‌رود. اتاق در اعماق معبد قرار دارد، جایی که هیچ نوری نمی‌تواند نفوذ کند. در حالی که قدم‌هایش را سبک‌تر می‌کند، به دری که به اتاق ختم می‌شود می‌رسد. در را به آرامی باز می‌کند و وارد می‌شود.

سایه‌های بلند روی دیوارهای سنگی او را دنبال می‌کنند، گویی شاهدی بی‌صدا بر عمل شجاعانه یا شاید احمقانه‌اش هستند. تابوت دومینیک مورن در مرکز اتاق قرار گرفته است؛ باشکوه و مرموز، گویی هر ذره از آن حاکی از جاودانگی و نفرینی است که درونش نهفته است.

ایتاچی با دستان لرزان درپوش تابوت را کنار می‌زند. دومینیک مورن با چهره‌ای آرام و بی‌حرکت در خواب عمیق خون‌آشامی فرو رفته است. پوست سفیدش زیر نور کم‌جان شمع‌های معبد همچون سنگ مرمر می‌درخشد، و هیچ اثری از حیات در چهره‌اش دیده نمی‌شود.

ایتاچی سرنگی از جیبش بیرون می‌آورد و به آرامی نوک آن را در رگ دست دومینیک فرو می‌کند. با هر بار کشیدن پیستون سرنگ، خون طلایی‌رنگ دومینیک درون سرنگ جمع می‌شود. نگاهش لحظه‌ای به آن خون خیره می‌ماند؛ گویی قدرتی فراتر از تصور در این مایع نهفته است. سپس سرنگ را به بازوی خودش وارد می‌کند و خون را به درون رگ‌های خودش تزریق می‌کند.

این عمل را چند بار تکرار می‌کند. سرنگ پر می‌شود و خالی می‌شود؛ گویی هر بار که خون به بدنش وارد می‌شود، دنیای جدیدی به روی او گشوده می‌شود. اما چیزی درونش تغییر می‌کند؛ چیزی که عمیق‌تر از جسم است.

لحظاتی بعد، بدنش شروع به لرزیدن می‌کند. سرنگ از دستش می‌افتد و او روی زمین می‌افتد. درد با شدتی غیرقابل توصیف در تک‌تک سلول‌های بدنش می‌پیچد. انگار هر اتم از وجودش دارد از نو ساخته می‌شود. فریادش اتاق را پر می‌کند، اما هیچ‌کس آنجا نیست تا صدایش را بشنود. مثل ماری که روی آتش افتاده باشد، به خودش می‌پیچد.

در همین حین، ذهنش به گذشته سفر می‌کند. خاطراتی که همیشه سعی کرده بود دفن کند، حالا با وضوحی دردناک جلوی چشمانش ظاهر می‌شوند. او خودش را می‌بیند، کودکی کوچک که دست پدرش را گرفته است. صدای پدرش در گوشش می‌پیچد: «تو برای من باری بیش نیستی.» لحظه‌ای بعد، پدرش او را به راهبان معبد می‌سپارد. ایتاچی با چشمانی اشک‌بار التماس می‌کند: «پدر، نرو! خواهش می‌کنم!» اما به جای نوازش، سیلی پدرش را احساس می‌کند. او را به زمین می‌اندازد و می‌رود، بی‌آنکه حتی نگاهی به پشت سرش بیندازد.

خاطرات بعدی یکی پس از دیگری مثل کابوسی به ذهنش هجوم می‌آورند. آموزش‌های سخت و بی‌رحمانه راهبان، قوانین غیرانسانی‌شان، و تبدیل شدن به موجودی سرد و بی‌احساس؛ چیزی شبیه به ماشینی که فقط برای اطاعت ساخته شده است. تمام آن سال‌ها، تمام آن دردها حالا مثل زنجیری نامرئی او را در بر گرفته‌اند و روحش را مثل جسمش زجر می‌دهند.

اما ناگهان چیزی تغییر می‌کند. خاطره‌ای جدید در ذهنش نقش می‌بندد؛ لحظه‌ای که دومینیک مورن را برای اولین بار دیده بود. آن نگاه طلایی، آن آرامشی که در وجود دومینیک می‌دید، چیزی که هیچ‌گاه در میان راهبان معبد پیدا نکرده بود. همان لحظه تصمیم گرفت که سرنوشتش را تغییر دهد، حتی اگر به قیمت نابودی‌اش باشد.

گادفری

درد کم کم از وجود ایتاچی رخت می بندد، اما این فقط درد نیست که می رود. هر آنچه در ذهنش که او را تبدیل به راهب ایتاچی کرده، ترکش می کند. نگاهش مات و خالی از هر گونه فکری می شود و فقط او باقی می ماند و اتاقی در یک معبد که نمی داند چه طور به آن پا گذاشته.

لحظات سپری می شوند و سرانجام خورشید کم کم در افق فرو می رود و تاریکی شب دوباره پهنه ی آسمان را فرا می گیرد و در این هنگام است که حیات به جسم دومینیک مورن بازمی گردد و او در حالی که حس غریبی دارد، چشم می گشاید و سر جایش نیم خیز می شود و با راهبی بر کف اتاقش مواجه می شود که بی حرکت مثل یک مجسمه دراز کشیده و نگاهش را به سقف دوخته. چهره ی همچون جسدش قلب دومینیک مورن را با وحشت پر می کند و در این لحظه او می فهمد منشا حس غریبش چیست. اما به خودش امیدواری می دهد و می گوید شاید او مرده باشد.

از تابوتش بیرون می جهد و به سمت راهب می رود و کنارش می نشیند و دستش را روی سینه ی او می گذارد و وقتی تپش قلبش را حس می کند، می فهمد که هیچ امیدی باقی نیست. دومینیک مورن صاحب یک فرزند خون آشام ناقص شده. تمام گناهانی که در زندگی خون آشامی اش پشت سر گذاشته، حالا در تجسم این جسد زنده به نزدش بازگشته اند تا او را به سخره بگیرند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲:۳۱ شنبه ۱۵ دی ۱۴۰۳

مدرسه هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۷:۴۵
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره جادوگران
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 579
آفلاین
هواداری از تیم پیامبران مرگ



شبکه‌ی جادویی پنهان لندن



قسمت چهارم: تقدیر از سایه‌ها



سالازار اسلیترین در برابر شبکه‌ای از جادو ایستاده بود که هم زیبا و هم مرموز بود. خطوط طلایی و نقره‌ای که از سراسر لندن به این نقطه جریان می‌یافتند، همانند شریان‌های زندگی به نظر می‌رسیدند. نورها درخشان بودند و با هر لحظه تغییر می‌کردند، گویی نفس می‌کشیدند. سالازار دستش را به سمت گره‌ی اصلی شبکه دراز کرد، اما پیش از لمس آن، صدایی عمیق و قدرتمند فضای اتاق را پر کرد.

سالازار اسلیترین، تو که اینجا ایستاده‌ای، آیا واقعاً می‌دانی چه می‌خواهی؟


سالازار سرش را بالا گرفت. صدایی که شنید از خود شبکه برخاسته بود. چشمانش با سبزی درخشانی برق زدند و با لحنی آرام اما قاطع پاسخ داد:
- قدرت و آگاهی، چیزی که از من دور نیست. من از این شبکه برای ساختن دنیایی استفاده خواهم کرد که تحت اراده من باشد.

شبکه با حالتی تهدیدآمیز واکنش نشان داد. نورهایش شدت گرفتند و خطوط جادویی همچون مارهایی درخشان به سمت سالازار حمله کردند. اما او آماده بود. با یک حرکت سریع دست و استفاده از وردی باستانی، موج‌های نور را متوقف کرد. به نظر می‌رسید که شبکه او را می‌آزمود.

فضای اتاق به‌طور ناگهانی تغییر کرد. سالازار خود را در میدانی وسیع یافت؛ زمین زیر پایش شطرنجی و در هر خانه، موجودات جادویی زندانی بودند. اژدهایان کوچک، گرگینه‌ها، و حتی ارواح پرسه‌زن در هر خانه حاضر بودند. صدا دوباره شنیده شد:

هر حرکتت، سرنوشت یکی از این موجودات را رقم می‌زند. آیا آماده‌ای برای کنترل، قربانی دهی؟


سالازار بدون تردید شروع به حرکت کرد. هر قدمی که برمی‌داشت، یکی از موجودات آزاد می‌شد و به شکل حلقه‌ای نورانی به دورش می‌چرخید. اما شبکه بی‌رحم بود. هر اشتباه باعث می‌شد یکی از موجودات به دام بیفتد و ناپدید شود. سالازار می‌دانست که برای رسیدن به هدفش باید با دقت و هوشمندی حرکت کند. چشمان سبزش همچنان می‌درخشید و هر حرکتش را با قدرت ذهنی فوق‌العاده کنترل می‌کرد.

پس از حرکاتی دقیق و هوشمندانه، سالازار موفق شد تمام موجودات را آزاد کند و به گره‌ی اصلی شبکه نزدیک‌تر شود. این بار نورها به‌جای حمله، دورش جمع شدند و به شکلی آرام با او هماهنگ شدند. شبکه انگار او را پذیرفته بود.

سالازار به‌آرامی دستش را روی گره گذاشت. جادوی شبکه درونش جریان یافت، همانند شهاب‌هایی از نور که در رگ‌هایش می‌دویدند. اما چیزی که انتظارش را نداشت، این بود که شبکه به او گفت:

اکنون که با من یکی شده‌ای، به یاد داشته باش: هرچه قدرتمندتر شوی، مسئولیتت سنگین‌تر خواهد بود.


او بدون هیچ نشانی از تردید پاسخ داد:
- من سالازار اسلیترین هستم. قدرت، هدف من است. و مسئولیت، قیمتی است که می‌پردازم.



سالازار پس از پایان آزمون به‌تنهایی از دخمه خارج شد. خطوط جادویی که زمانی تنها تحت کنترل شبکه‌ای عظیم و ناشناخته بودند، اکنون با ذهن او هماهنگ شده و اراده‌ی او را پذیرفته بودند. او که تا پیش از این در هنر ذهن‌خوانی و کنترل افکار چیره‌دست بود، اکنون به قدرتی دست یافته بود که حتی در رویاهای تاریکش هم نمی‌گنجید. این شبکه به او اجازه می‌داد تا نه‌تنها ذهن یک یا چند نفر را بخواند یا کنترل کند، بلکه هم‌زمان به میلیون‌ها ذهن در سراسر جهان متصل شود.

چشمان سبز درخشان سالازار، همانند شعله‌هایی بود که هر لحظه گسترده‌تر می‌شدند. او می‌توانست هر فکری را ببیند، هر تصمیمی را در نطفه خفه کند و حتی اراده‌ی قدرتمندترین جادوگران را با یک حرکت به زانو درآورد. ذهنش اکنون به قلب جهان متصل بود؛ هر خیابان، هر شهر، و هر گوشه‌ی پنهان دنیا در دسترس او بود. با این حال، سالازار به‌خوبی می‌دانست که کنترل چنین قدرتی بهایی سنگین دارد.

اما مشکلی وجود داشت. ذهن انسانی، حتی ذهنی به عظمت و قدرت سالازار اسلیترین، نمی‌توانست بی‌پایان چنین نیرویی را مدیریت کند. هر بار که او این قدرت را به کار می‌برد، ذهنش با فشار عظیمی روبه‌رو می‌شد. اگر قرار بود کنترل این شبکه را به‌طور کامل در دست گیرد و اراده‌اش را بر سراسر جهان تحمیل کند، نیاز به تقویت ذهنی داشت که فراتر از توانایی‌های کنونی‌اش بود.

سالازار ایستاد و به آسمان تیره لندن نگریست. تنها یک چیز می‌توانست ذهن او را به اندازه‌ی کافی قدرتمند کند: دیهیم روونا ریونکلاو. این دیهیم، که به هوش و خرد بی‌پایان روونا متصل بود، ابزاری بود که می‌توانست ذهن سالازار را به سطحی فراتر از محدودیت‌های انسانی برساند. اما این کافی نبود؛ او باید دیهیم را نه‌فقط به دست آورد، بلکه با ذات روونا ریونکلاو، که زمانی نزدیک‌ترین دوست و شاید چیزی بیشتر برایش بود، پر کند.

ذات روونا، که به‌عنوان نماد خرد و دانش در میان جادوگران شناخته می‌شد، می‌توانست به سالازار قدرتی فراتر از حد تصور بدهد. اما این کار نه‌تنها نیاز به جسارت، بلکه نیاز به فداکاری و مواجهه با بخشی از گذشته‌اش داشت که همیشه تلاش کرده بود از آن فرار کند.

سالازار پس از لحظه‌ای تردید، لبخندی تاریک بر لب آورد. این تنها یک مرحله‌ی دیگر در مسیرش بود. قدرت در دستان او بود و تنها یک مانع دیگر برای رسیدن به هدف نهایی‌اش باقی مانده بود: تسخیر دیهیم و تبدیل آن به ابزاری که او را به ارباب مطلق دنیا تبدیل کند.

با گام‌هایی آرام اما مصمم، در دل سایه‌های شب لندن ناپدید شد، و در ذهنش نقشه‌ای بی‌نقص برای یافتن دیهیم شکل گرفت. او اکنون نه‌تنها اسلیترین، بلکه ارباب شبکه‌ای بود که جهان را در اختیار داشت. تنها چیزی که باقی مانده بود، این بود که ذهنش را به‌قدر کافی قدرتمند کند تا بتواند به‌طور کامل بر همه‌چیز تسلط یابد.


پایان


تصویر کوچک شده


موسس ارتش تاریکی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۵۴:۵۲ شنبه ۱۵ دی ۱۴۰۳

مدرسه هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۷:۴۵
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره جادوگران
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 579
آفلاین
هواداری از تیم پیامبران مرگ



شبکه‌ی جادویی پنهان لندن



قسمت سوم: شطرنج در سایه‌ها


سالازار اسلیترین، با چشمانی که همچنان سبز درخشان می‌درخشیدند، در خیابان‌های تاریک و پیچ‌درپیچ لندن گام برمی‌داشت. نقشه‌ای که از ذهن دشمن شکست‌خورده‌اش استخراج کرده بود، او را به قلب شبکه جادویی پنهان هدایت می‌کرد. خیابان‌های خالی و نور کم‌سوی چراغ‌ها، سایه‌ای از راز و رمز را به شهر بخشیده بودند. هر قدم او، انعکاسی از اراده و شجاعتش برای نفوذ به این اسرار عمیق‌تر بود.

به‌تدریج، او به ساختمانی رسید که در ظاهر یک کلیسای قدیمی متروکه به نظر می‌رسید، اما زیر سطح آن، رازهایی دفن شده بودند که می‌توانستند حتی هاگوارتز را به لرزه درآورند. سالازار با ردای بلندش که در باد شبانه حرکت می‌کرد، وارد شد و بلافاصله حضور جادوی باستانی و قدرتمند را احساس کرد.


به سمت من بیا!


او از میان راهروهای پر از غبار و تاریکی عبور کرد. دیوارها با نقش‌ونگارهای باستانی تزئین شده بودند؛ نقوشی که هرکدام داستانی از گذشته‌ی دور را بازگو می‌کردند. خطوطی پیچیده و مارپیچ که زبانشان تنها توسط جادوگرانی چون سالازار قابل فهم بود، درخشش کم‌رنگی در تاریکی داشتند. هر گامی که برمی‌داشت، گویی سنگ‌های زیر پایش خاطراتی از قرن‌ها پیش را در گوشش زمزمه می‌کردند، صدای نفس‌هایی قدیمی که در اینجا جاودانه مانده بودند.

در یکی از پیچ‌های راهرو، اولین دام نمایان شد. یک شبکه از نخ‌های جادویی نامرئی که با کوچک‌ترین حرکتی می‌توانست شعله‌های آتشین را به جان مزاحم بیندازد. سالازار با دقت به این دام خیره شد. چشمان سبز درخشانش روی جزئیات آن متمرکز شدند. او با مهارت، با یک طلسم زمزمه‌وار به زبان مارها، نخ‌ها را به گونه‌ای به هم گره زد که مکانیزم دام خود را خنثی کند. با احتیاط از روی آن عبور کرد.

کمی جلوتر، تالار به اتاقی وسیع منتهی می‌شد که کف آن پر از سنگ‌هایی با نمادهای طلسم بود. یک اشتباه کوچک در قدم گذاشتن روی این سنگ‌ها می‌توانست موجی از تیرهای جادویی مرگبار را آزاد کند. سالازار نفس عمیقی کشید و دستانش را به آرامی حرکت داد. او زبان مارها را زمزمه کرد، و نقوش روی سنگ‌ها درخشش کم‌رنگی پیدا کردند، گویی او از آن‌ها پرسش می‌کرد. سپس با اعتماد به نفس، قدم‌هایش را دقیقاً روی نقاط امن گذاشت و مسیر را طی کرد.

در گوشه‌ای دیگر، یک طلسم قدیمی به صورت یک طوفان شبح‌وار در کمین نشسته بود. این طلسم، به محض فعال شدن، می‌توانست قربانی را در گردابی از خاطرات فراموش‌شده محبوس کند. سالازار با حرکتی سریع، آینه‌ی کوچکی از جیب ردایش بیرون آورد. او وردی خواند که آینه را به سپری جادویی تبدیل کرد. شبح به سمت او حمله کرد، اما بازتاب خودش در آینه باعث شد که طلسم به جای او، خودش را هدف قرار دهد و ناپدید شود.

در انتهای مسیر، درِ عظیمی با نقش و نگارهایی پیچیده قرار داشت. قفل‌های طلسمی روی در می‌درخشیدند، محافظانی از گذشته‌های دور که تنها در برابر اراده‌ای قوی تسلیم می‌شدند. سالازار آرام زمزمه‌ای به زبان مارها سر داد. طلسم‌های روی در شروع به درخشش کردند و به تدریج محو شدند. او دستانش را روی در گذاشت و با قدرتی که از اعماق وجودش می‌آمد، آن را باز کرد.

پشت در، مکانی بود که سالازار در جستجوی آن بود. یک گره مرکزی در شبکه جادویی لندن، جایی که خطوط انرژی جادویی از سراسر شهر در آن تلاقی می‌کردند. انرژی خام در هوا جاری بود، به‌سان نبضی که زیر پوست زمین می‌تپید. سالازار با لبخندی سرد اما مغرور، قدم به داخل گذاشت و می‌دانست که حالا کنترل این قدرت بی‌حدوحصر در دستان اوست.

او را بکش!


در مرکز اتاق، مردی ایستاده بود؛ قامتش بلند، چهره‌اش آرام اما چشمان نافذش همچون دو تیغ برنده بودند که گویا می‌توانستند روح هرکس را بشکافند. او با صدایی عمیق و پرطنین گفت:
- سالازار اسلیترین، آیا می‌دانی که وارد چه بازی‌ای شده‌ای؟ این شبکه چیزی بیش از قدرت است. این شبکه، اراده‌ی خود را دارد.

سالازار با آرامش همیشگی‌اش، اما با نگاهی که نشان از عزمش داشت، پاسخ داد:
- قدرت همیشه برای کسی است که شایسته آن باشد. اگر این شبکه اراده‌ای دارد، آن اراده باید با اراده من یکی شود.

نگهبان لبخندی زد؛ لبخندی که حاوی نشانی از اعتماد به نفس و شاید هم نیشخندی به سرنوشت بود.
- پس باید خودت را ثابت کنی.

با حرکت دست نگهبان، کف اتاق به شطرنجی عظیم تبدیل شد. مهره‌های آن نه از چوب، بلکه از موجودات زنده و جاندار تشکیل شده بودند. اسب‌ها از مارهایی عظیم بودند که با چشم‌های شعله‌ور حرکت می‌کردند. فیل‌ها به غول‌های سنگی تبدیل شدند که قدم‌هایشان زمین را می‌لرزاند، و سربازها اشباحی بودند که با هاله‌ای تاریک اطرافشان، آماده قربانی شدن بودند.

سالازار و نگهبان رو‌به‌روی یکدیگر ایستادند. سالازار با اشاره دست، اولین حرکتش را انجام داد. فیل سنگی‌اش به جلو رفت و غرش بلندی سر داد. نگهبان بدون تأخیر پاسخ داد؛ سربازی را فرستاد که به محض برخورد، دردی سوزناک را بر مهره سالازار تحمیل کرد و آن را به خاک و سنگ تبدیل کرد.

بازی به سرعت شدت گرفت. هر حرکت، نه تنها تاکتیک، بلکه جادو و هوش خارق‌العاده‌ای می‌طلبید. نگهبان با هر حرکت، طلسمی زیر لب زمزمه می‌کرد که قدرت مهره‌هایش را چند برابر می‌کرد. سالازار اما، با نگاهی دقیق و حرکاتی سنجیده، پاسخ او را می‌داد. چشمان سبزش با هر حرکت، درخششی بیشتر می‌گرفتند و گویی با هر لحظه بیشتر در ذهن نگهبان نفوذ می‌کردند.

نگهبان ناگهان رخ خود را به سمت قلب ارتش سالازار فرستاد، اما سالازار با حرکتی ماهرانه و استفاده از مارهای عظیمش، رخ را در گوشه‌ای به دام انداخت و از میان برداشت. این حرکت، نقطه عطف بازی بود. نگهبان که چهره‌اش از خشم و اضطراب می‌لرزید، گفت:
- تو بازی را خوب بلدی، اما آیا حاضری با بهای سنگینش روبرو شوی؟

سالازار بدون پاسخ، آخرین حرکتش را انجام داد. شاه نگهبان، که به شکل خودش درآمده بود، بی‌حرکت باقی ماند و ارتش مهره‌هایش به خاک تبدیل شدند.

نگهبان به زانو افتاد و با صدایی آرام گفت:
- تو شایسته‌ای، اما یادت باشد که این شبکه بنده نمی‌پذیرد. اگر کنترل آن را به دست بگیری، باید آماده باشی که خودت نیز تحت کنترل قرار بگیری.

اما سالازار، با چشمانی که سبزی‌شان حالا به رنگ زهر تغییر یافته بود، به او خیره شد.
- متأسفم، اما به تو اعتماد ندارم.

قبل از اینکه نگهبان بتواند پاسخی بدهد، سالازار چوب‌دستی‌اش را بلند کرد و وردی مرگبار را زمزمه کرد. نور سبزی اتاق را پر کرد و نگهبان، که حالا جزئی از تاریخ تاریک شبکه جادویی لندن شده بود، در خاموشی فرو رفت.


وارد شو!



سالازار قدم به مرکز اتاق گذاشت و دستش را روی گره اصلی شبکه گذاشت. خطوط جادویی درخششی سبز و طلایی پیدا کردند و انرژی‌ای عظیم به او منتقل شد. در این لحظه، چشمان سبز سالازار به روشنایی خیره‌کننده‌ای تبدیل شدند، گویی که او به بخشی از شبکه تبدیل شده است.

اما سالازار نمی‌دانست که این تنها آغاز ماجراست. شبکه جادویی لندن رازهایی عمیق‌تر از آنچه تصور می‌کرد در دل خود پنهان کرده بود و اراده‌ای داشت که ممکن بود حتی او را نیز به چالش بکشد.


تصویر کوچک شده


موسس ارتش تاریکی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸:۴۹ جمعه ۱۴ دی ۱۴۰۳

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۱:۵۰:۱۴ شنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۳
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 124
آفلاین
تصویر کوچک شده


به هواداری از تیم پیامبران مرگ



آسیب چیه؟ تا حالا بهش فکر کردین؟ این‌که آسیب چیه؟ یا اصلا چه اتفاقاتی می‌افته که یه آدم یا یه موجود آسیب می‌بینه؟ تا حالا به فلسفه‌ی آسیب توی دنیا و محیط دور و برمون نگاه کردین که چه باوری در موردش وجود داره و چه جایگاهی توی گردش این دنیا داره؟ یا اینکه چه نقشی رو ایفا می‌کنه؟ آیا اصلا خوب هست که آسیب دیدن وجود داشته باشه و موجودات آسیب ببینن؟

اولین باری که آسیب دیدین رو یادتون می‌آد؟ یا اولین آسیبی که دیدین رو چطور؟ چطوری گذشت؟ چی شد که با خودتون فکر کردین، این اتفاقی که برای من افتاد، این جریاناتی که طی کردم، این احساساتی که تجربه کردم و چیزایی که دیدم آسیب بودن؟ کسی بهتون گفت که آسیب دیدین؟ یا خودتون دیدین، که آسیب دیدین؟ مگه اینطور نیست که همیشه اولین‌ها با ارزشن؟! پس چرا اولین آسیبی که دیدین رو یادتون نمی‌آد؟!

اگه قرار بود بین آسیب دیدن یا آسیب زدن، یکی‌ رو انتخاب کنین، انتخابتون کدوم بود؟ می‌دونید که دنیای ما همینه دیگه، نمی‌دونید؟ این‌که سرتاسرش ما درحال انتخاب کردن این موضوع هستیم که آسیب ببینیم یا آسیب بزنیم، درسته؟ مطمئنا شما تا‌به‌حال هم تجربه آسیب دیدن رو داشتین، هم آسیب زدن، به من بگین که کدوم بهتره؟ آسیب دیدن، یا آسیب زدن؟

اگه انتخاب شما آسیب دیدنه، که باید بگم که به نظر من شما دارید از قلبتون پیروی می‌کنید. قلب آدمه که به آدم می‌گه آسیب ببین تا قوی‌تر بشی. ولی خب اگه با آسیب دیدن قرار بود قوی بشی که آسیب نمی‌دیدی! با آسیب دیدن قوی می‌شی، اینو به‌عنوان یه موضوع قبول دارم. اما توی چه زمینه‌ای؟ با آسیب دیدن کدوم عضله‌ت قوی میشه؟ از آسیب دیدن، چه استفاده‌ای می‌تونی بکنی؟

اما اگه انتخابت، آسیب زدنه، تو داری به نظر من یه‌جورایی از مغزت استفاده می‌کنی. مغزه که یه ماهیت محاسبه‌گر و سنجشی داره. بهت میگه اینکارو نکن، آسیب می‌بینی. مغز دنبال آسیب دیدن نیست. دنبال آسیب زدن هم نیست. ولی نمی‌شه که توی مکانی زندگی کنی که داخلش نه روزه، نه شب. بالاخره توی این دنیا یا درحال آسیب دیدنی، یا آسیب زدن. خیلی کم پیش میاد و نادره که گزینه‌ی وسطی داشته باشیم.

حالا بیاین فرض کنیم که آسیب زدن، یه اسلحه باشه! به نظرتون بهترین گزینه‌ی مناسب برای پر کردن این اسلحه چیه؟ بهترین گلوله‌ای که می‌تونیم داخل این اسلحه بذاریم و باهاش بقیه رو زخمی کنیم، چی می‌تونه باشه؟ می‌خوام با یه سوال کل متن رو ببندم. البته خیلی هم به این کار ندارم که کل متن سوال بود. اگه سوال نباشه که ما به جواب نمی‌رسیم.

ازت می‌خوام به تفنگی که داخل دستته نگاه کنی! تا الان اون تفنگ رو داشتی با چی پر می‌کردی؟ بی‌خیال... امکان نداره تاحالا اون تفنگ رو روی یه نفر نکشیده باشی! پس بیا باهم رو راست باشیم. با چه گلوله‌ای زدی طرفو؟ خون ریزی هم کرد؟ مطمئنا که کرده. چه حسی داشت دیدن خون ریزیش؟ خوشحال بودی که بهش آسیب زدی؟ به نظرت ارزششو داشت؟ معلومه که داره! بیا به آسیب زدن ادامه بدیم تا آدمای مقاوم‌تری بسازیم.
پس توهم با من تفنگتو بردار. به مغز نه، فقط به قلب شلیک کن. یه آدم بی مغز می‌تونه توی این دنیا زندگی کنه، اما یه آدم بی‌قلب نه...
شروع کن!
ادامه بده...
کلی آدم مونده که باید هارت‌شات کنیم!
این بازی ادامه داره... چون پایانی نداره!


ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۱۰/۱۵ ۰:۲۹:۱۳

MAYBE YOU ARE NEXT

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹:۴۲ جمعه ۱۴ دی ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹ چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۵:۱۹
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
هافلپاف
محفل ققنوس
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 34
آفلاین

در عمارت پاترها را به صدا درآورد. حتی به خواب هم نمی‌دید که روزی، برای صحبت با برادر بزرگش به این خاندان خائن به اصل و نسب رو بیندازد. حتی فکرش را هم نمی‌کرد که درد نبود سیریوس، آنقدر برایش سنگین باشد که حاضر شود برای دیدنش التماس کند،آن هم به جیمز پاتر نفرت انگیز و پدر و مادر بی عقل و فهمش!

در گشوده شد و ریگولوس، گالی، جن خانگی پاترها را دید. جن هیچ شباهتی به کریچر نداشت. برخلاف کریچر که پیر و سالخورده بود و پوستش، طبقه طبقه از بدنش آویزان، این جن بسیار جوان به نظر می‌رسید، تقریبا همسن و سال جیمز، یا حداکثر پنج شش سال پیرتر. مانند سایر جن های خانگی، یک روبالشتی شبیه به ردای بی‌آستین رومیان باستان به تن داشت، اما روبالشتی‌اش برخلاف کریچر، وینکی، خدمتکار خاندان کراوچ و دابی، جن خانگی خاندان مالفوی کثیف و چرک نبود. در واقع،تمیز تر از لباس هایی که جیمز اکثر اوقات می‌پوشید به نظر می‌آمد.

با وجود این که والدینش همیشه در گوشش می‌خواندند که پاترها، خاندان پستی هستند که لیاقت اصیل زاده یا حتی جادوگر بودن را نداشتند، اما با دیدن سر و وضع تمیز جن که نشان از رفتار مهربانانه اربابانش داشت، نتوانست نسبت به این خاندان احساس علاقه نکند.

جن با صدای جیرجیرمانندی گفت:
- آقا، شما اینجا چیکار داشت؟

ریگولوس لبخندی زد. یکی از مهم ترین ارزشهایش، این بود که با جن های خانگی توام با محبت رفتار کند، حتی اگر متعلق به خاندان های خائن بودند یا به قلدرهای از خودمتشکر خدمت می‌کردند.
- من با سیریوس کار دارم.
- ببخشید، ولی شما کی بود؟
- برادرشم، ریگولوس.

جن، دوان دوان به ّطبقه بالا رفت و وارد اتاقی شد که سر و صدای جیمز و سیریوس، به طور مبهم از آن به گوش می‌رسید.
- برادر ارباب سیریوس اومد اینجا و با اون کار داشت.

ریگولوس نشنید که سیریوس و جیمز در جواب گالی چه گفتند، فقط آن ها را دید که در چهارچوب در ظاهر شدند. از نگاه هر دویشان نوعی بیزاری‌ توام با شک و تردید می‌بارید.

به نظر می‌رسید در خانه پاترها به سیریوس خوش گذشته باشد، زیرا گونه هایش همرنگ گل لاله‌ای شده بودند که اکنون در دستان ریگولوس قرار داشت. همچنین آبی زیر پوستش رفته بود و عضلانی‌تر به نظر می‌آمد.

گل لاله را به سمت سیریوس گرفت. به او نگاه نمی‌کرد، از سر خجالت یا غرور؟ نمی‌دانست.

سیریوس گل را زیر پا نهاد و به آن لگد زد. کلماتش، به اندازه نفرین شکنجه گر دردناک بودند.
- چی باعث شده فکر کنی من این هدیه احمقانه‌ت رو قبول می‌کنم؟

لبهای ریگولوس لرزید، ولی آن ها را گاز گرفت تا نگرید. جلوی جیمز که اکنون موذیانه می‌خندید گریه کند؟ گریه یک بلک نزد یک پاتر؟ چه آبروریزی شرم آوری!

این بار نوبت جیمز بود که با کلماتش، به ریگولوس حمله کند.
- تو رو حتی همگروهیاتم نمی‌تونن تحمل کنن، اون وقت انتظار داری ما بهت روی خوش نشون بدیم؟

دلش می‌خواست فریاد بزند، به جیمز بگوید که نظرش همانقدر برایش ارزشمند است که واق واق یک سگ بی‌ارزش، و به سیریوس بگوید که چقدر بی چشم و روست که به این زودی برادر کوچکش را فراموش کرده، اما فقط انگشتانش را شکست و به سختی بغضش را قورت داد.
- حدس می‌زدم رفقاتو به من ترجیح بدی سیریوس.

جیمز پوزخندی زد و موهایش را به هم ریخت.
- پس باید بمونه تو اون خونه جهنمی و کریسمسش رو با تو و اون فامیلای ازخودراضیتون بگذرونه تا بشه اون برادر رویایی‌ای که تو تصورات بچگونه‌ت هست؟ باید همیشه تو رو جمع کنه، چون خودت نمی‌تونی از پس خودت بربیای؟

ریگولوس هیچ حرفی نزد. فقط رویش را برگرداند و به سمت خانه رفت، با گلویی لبریز از بغض و حرف های نگفته.


"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۶:۰۰:۱۹ چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۱:۵۰:۱۴ شنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۳
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 124
آفلاین
تصویر کوچک شده

WE BELIEVE IN BERTUANA

هوادار تیم برتوانا


خیابون مثل همیشه شلوغ بود. اسم خیابونو نمی‌دونست. عادت داشت همیشه به هرجا که می‌خواست بره، فکر کنه و اونجارو توی ذهنش ببینه و به اونجا بره. پس حفظ کردن اسم خیابونا براش معنی نداشت. فایده‌ای هم نداشت. بالاخره اون مرگ بود. چرا باید اسم خیابون رو حفظ می‌کرد؟ یا چرا باید به این نگاه می‌کرد که فلان خیابون کجاست یا مال کجای شهره و چیزای دیگه...

توی پارک کوچیک گوشه خیابون، روی یه نیمکت سبز پسته‌ای رنگ مشرف به خیابون، پسری نشسته بود. پسر، عینکی لوزی شکل داشت. پیراهن سفید با شلوار و کفش طوسی رنگ و یه کاپشن چرم قهوه‌ای رنگ. پسر کم سن و سال بود. به ظاهرش می‌خورد که حدودا 24 یا 25 سال داشته باشه، اما به زور 20 سالش می‌شد. خونسردی بیش از اندازه پسر، توجه مرگ رو به خودش جلب کرد و تصمیم گرفت کنارش بشینه.

وقتی که مرگ کنار پسر نشست، حس کرد که پسر می‌تونه مرگ رو ببینه. مطمئن نبود ولی این حس داشت آزارش می‌داد. پس برای اینکه حسای بدش تموم شه، تصمیم گرفت از اینکه فکرش درسته یا نه، مطمئن بشه. نمی‌دونست اگه مطمئن می‌شد و می‌فهمید که پسر می‌تونه اونو ببینه، چه واکنشی نشون بده. دیدن مرگ، اونم توسط یه آدم عادی، اتفاقی نیست که هر روز بیفته. پس مرگ دستشو جلوی پسر تکون داد.

- آره. می‌بینمت!

پسر با خونسردی تمام واکنش نشون داد. مرگ تصمیم گرفت که از این اتفاق تعجب کنه. شاید با خودتون بگین مگه میشه یه نفر به طور ارادی تعجب کنه؟ و باید بگم که سوالتون یه ایراد داره. اون هم اینه که "یه نفر" نه! یه مرگ. و در جواب سوالتون هم باید بگم که... بله! می‌شه! بالاخره مرگ با آدما فرق داره و کارایی از دستش برمیاد، که نه منطقیه، نه واقعی. ولی هم منطقیه، هم واقعی!

- چرا تنها اینجا نشستی؟ چرا با همنوعات نمی‌چرخی؟

مرگ تصمیم گرفت مکالمه رو با پسر شروع کنه. زل زدن به یه آدم اون هم وسط خیابون اصلا کار درستی نیست. حداقل برای آدما کار درستی نیست. و مرگ می‌فهمید که اون پسر هم آدمه و پیرو قوانین آدم‌هاست. ولی وقتی دید پسر همچنان به مرگ زل زده، تصمیم گرفت از فکرش برگرده. شاید واقعا برای اون پسر چیزایی که به نظر می‌اومد باید مهم باشه، مهم نبود.

- از آدما خوشم نمی‌آد.

مرگ تصمیم گرفت این دفعه تعجب نکنه. چیز عجیب و غریبی نبود و مخصوصا توی اون دوره از زندگی پسر، تفکرات آدما ایجاب می‌کرد که ازشون دور شه و باهاشون کاری نداشته باشه. ولی شاید هم مرگ اشتباه فکر می‌کرد. پس تصمیم گرفت بی‌تفاوت نباشه.
- چرا از آدما خوشت نمی‌آد؟
- خب کلی دلیل هست که از یه آدم خوشت نیاد.

مرگ فهمید که پسر از جواب دادن در می‌ره. فهمید که با آدم مکالمه گریزی در افتاده و نمیشه به سادگی باهاش حرف زد، حرفاشو فهمید، حرفاشو جواب داد و ازش حرف کشید. پس تصمیم گرفت به‌جای کوتاه اومدن، بیشتر پافشاری کنه.
- دلیل تو چیه که از آدما خوشت نیاد؟
- نمی‌دونم.

پسر، دروغ می‌گفت. پسر، می‌دونست. مرگ هم می‌دونست، که پسر می‌دونست. پس فرصت ایجاد سرگرمی و چالش رو از دست نداد.
- مطمئنی؟

پسر نگاهش رو دزدید. به پایین، به سمت پاهایش نگاه کرد. پسر مطمئن نبود. ولی با خودش گفت که بهتره خیلی زود عدم اطمینانشو بروز نده.
- چرا مطمئن نباشم؟

مرگ منتظر بود که پسر اولین سوال رو ازش بپرسه. سوال پرسیدن، یعنی جواب خواستن و تمایل به شنیدن. پسر هم جواب می‌خواست و می‌خواست بشنوه و مرگ به این پی برد.
- چون تو نمی‌خوای این‌جوری تنها باشی. زندگی آدمای تنها رو قورت می‌ده. می‌بلعشون! به نظر نمی‌آد آدمی باشی که بخواد بلعیده شه...

پسر چیزی نگفت و به حرفای مرگ فکر کرد. مرگ که دید داره تاثیر گذار ظاهر میشه، فرصت رو غنیمت شمرد و از قدرت ذهن خونیش استفاده کرد تا به پسر، واقعا اون چیزی که باید بشنوه رو به طرزی که می‌خواد بشنوه، بگه.
- اشکالی نداره که اشتباه کنی. آدم، ممکن الخطاست. همه اشتباه می‌کنن. اما همه جبران نمی‌کنن. همه سعی نمی‌کنن که اشتباهشون رو تکرار نکنن. اشتباه مال آدمه. از اشتباهاتت برای خودت جهنم نساز. زمین خوردن بد نیست، زمین موندن بده! اگه حس میکنی تو جهنمی ازش رد شو. برای چی باید توی جهنم بمونی؟
- اینستا زیاد میری مرگ، نه؟

مرگ نمی‌دونست اینستا چیه. اما منظور پسر رو فهمید. دلیل زدن این حرفش هم فهمید. فهمید که پسر می‌دونه چیزی که مرگ می‌گه درسته. اما چون کلیشه‌س و تکراریه و انقد تکرار شده که ارزش خودش رو از دست داده، پس پسر بهش توجه نمی‌کنه. اما مرگ اشتباه می‌کرد.

- پس میگی که... من فقط یه زندگی دارم و بهتره ازش استفاده کنم. درسته؟

مرگ با شنیدن این حرف پسر، تصمیم گرفت ذوق کنه. اینکه تونسته بود روی پسر تاثیر بذاره، خیلی خوب بود.
- آره. دقیقا همینه!
- پس از حالا به بعد می‌خوام زندگی کنم. می‌خوام لحظه به لحظه لحظات باقی مونده رو زندگی کنم. درسته قایقم سوراخه، دستم زخمش عمیقه، پارومم شکسته و بوی خون همه‌جا رو گرفته و کوسه هارو کشونده اینجا. اما من این‌دفعه واقعا بد دلم می‌خواد زندگی کنم.

مرگ دید که تاثیرشو گذاشته، پس وقت رفتنه. یه نگاه به لیستش انداخت که ببینه نفر بعد کیه. اما یه چیزی به ذهنش رسید. تصمیم گرفت، اسم پسر رو بپرسه.
- اسمتو نگفتی.

ناگهان مرگ سرجاش میخکوب شد. دلش می‌خواست چیزی که فکر می‌کرد حقیقت نداشته باشه، اما چیزی که شنیده بود، با اسمی که ابتدای لیستش خودنمایی می‌کرد، یکی بود. حالا باید از کسی که بهش زندگی داده بود، زندگی رو می‌گرفت. کاری که خیلی برای مرگ سخت نبود. مرگ احساس نداشت. این چیزا براش مهم نبود. برای این چیزا اهمیت قائل نمی‌شد. پس داساشو درآورد و...

خیابون مثل همیشه شلوغ بود. این‌دفعه اما، اسم خیابون رو می‌دونست. تصمیم گرفته بود اسم اون خیابون رو حفظ کنه. اون خیابون، اون پارک، اون نیمکت و اون پسر. مرگ حافظه‌ی قوی‌ای داشت و همین داشت اذیتش می‌کرد. الان فهمید که آدما می‌رن، اما خاطراتشون می‌مونه.


MAYBE YOU ARE NEXT

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸:۰۹ سه شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳

مدرسه هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۷:۴۵
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره جادوگران
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 579
آفلاین
دشمنی و تنفر (هواداری )از تیم اوزما کاپا



شبکه‌ی جادویی پنهان لندن



قسمت دوم: نشانه‌ی اول



سالازار اسلیترین، با شنل سیاه و چهره‌ای محکم، در میان خیابان‌های سنگفرش لندن حرکت می‌کرد. کتابخانه‌ی جادویی پشت سرش ناپدید شده بود، اما ذهنش همچنان درگیر سرنخ‌هایی بود که کتاب به او داده بود. رودخانه‌ی تیمز، خاک سیاه، و دروازه‌ای که قرار بود او را به شبکه‌ی جادویی پنهان برساند. همه‌ی این‌ها مانند قطعات یک پازل در ذهنش می‌چرخیدند.

در زیر نور کم‌سوی مهتاب، سالازار خودش را به نزدیکی تیمز رساند. آب رودخانه آرام و یکنواخت در جریان بود، اما چیزی سرد و ناپیدا در فضای اطراف موج می‌زد. صدای آب، خفه و سنگین بود، انگار که رودخانه در دل خودش رازهایی را پنهان کرده باشد.

سالازار به حاشیه‌ی رودخانه نزدیک شد. زمین نرم و مرطوب زیر پاهایش فرو می‌رفت. شنلش با هر قدم، در میان مهی که از سطح آب برمی‌خاست، محو و نمایان می‌شد. چوبدستی‌اش را در دست گرفت و وردی زیر لب زمزمه کرد. نور سبزرنگی از نوک چوبدستی‌اش درخشید و مسیرش را روشن کرد.

- خاک سیاه کجاست؟

سالازار به دنبال چیزی بود که او را به اولین نشانه برساند. رودخانه تیمز با تمام بزرگی‌اش، هیچ نشانی از خاک سیاه نداشت. او می‌دانست که باید فراتر از ظاهر جستجو کند. ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد: سنگی که در نزدیکی آب بود، لکه‌هایی از سیاهی داشت. نزدیک‌تر که رفت، بوی عجیبی حس کرد. بویی شبیه خاک سوخته.

سالازار زانو زد و با انگشتانش خاک سیاه را لمس کرد. سرد و نرم بود، اما حس غریبی در او ایجاد کرد. صدای زمزمه‌ای از دور شنیده می‌شد. چشمانش را تنگ کرد و گوش داد. صدا به وضوح می‌گفت:

به درون نگاه کن.


او با دقت بیشتری به خاک سیاه خیره شد. در میان دانه‌های آن، نور سبز رنگی نمایان شد. سالازار وردی خواند و خاک شروع به لرزیدن کرد. لحظه‌ای بعد، دروازه‌ای کوچک و نیمه‌شفاف در هوا ظاهر شد.

- این باید نشانه‌ی اول باشد.

سالازار بدون تردید وارد دروازه شد. احساس کرد که هوا اطرافش سنگین‌تر می‌شود. قدم به دنیایی ناشناخته گذاشته بود: غاری تاریک و بی‌انتها. دیوارهای غار پوشیده از ریشه‌های درختانی بود که نور سبزی از آن‌ها ساطع می‌شد. صدای چکیدن آب در سکوت غار می‌پیچید.

در وسط غار، چیزی قرار داشت. یک سنگ‌تراش سیاه‌رنگ، با خطوطی که روی آن حکاکی شده بود. سالازار نزدیک شد و دستش را روی سنگ گذاشت.

اگر به دنبال شبکه‌ای، حقیقت را در تاریکی بیاب.


صدایی که از درون سنگ می‌آمد، لرزه‌ای بر اندام سالازار انداخت. او به اطراف نگاه کرد. تاریکی غار، غیرطبیعی بود. وردی خواند و نوری از چوبدستی‌اش خارج شد، اما نور فوراً توسط تاریکی بلعیده شد.

- تو کی هستی؟

سالازار به سنگ گفت. سنگ خندید.

من چیزی نیستم جز راهنمای تو. اما بدان که یافتن حقیقت، بهایی دارد.


ناگهان زمین شروع به لرزیدن کرد. دیوارهای غار ترک خوردند و نور سبز رنگ از میان آن‌ها فوران کرد. صدای سنگین سنگ گفت:

اولین نشانه را یافته‌ای، اما بقیه مسیر، تاریک‌تر خواهد بود.


سالازار چوبدستی‌اش را محکم‌تر گرفت و قدمی به عقب برداشت. دروازه‌ی ورودی غار دوباره ظاهر شد. بدون هیچ مکثی از غار خارج شد و خودش را دوباره کنار تیمز یافت.

- اولین مرحله تمام شد. حالا نوبت دومین نشانه است.

در ذهنش برج قدیمی‌ای را مجسم کرد که باید بالاترین نقطه‌اش را جستجو می‌کرد. اما او نمی‌دانست که چه تاریکی‌های دیگری در مسیرش منتظرش هستند.


تصویر کوچک شده


موسس ارتش تاریکی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸:۰۹ سه شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳

مدرسه هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۷:۴۵
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره جادوگران
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 579
آفلاین
دشمنی و تنفر (هواداری )از تیم اوزما کاپا



شبکه‌ی جادویی پنهان لندن



قسمت اول: سایه‌های جادو



لندن، با خیابان‌های پر پیچ‌و‌خم و ساختمان‌های تاریخی، در شب جلوه‌ای متفاوت پیدا می‌کرد. چراغ‌های گاز سوسو می‌زدند و انعکاسشان در سنگفرش‌های خیس، حس و حالی جادویی به شهر می‌داد. اما کمتر کسی می‌دانست که این جادو فقط در ظاهر نیست؛ لندن در زیر پوستش، رازهایی را پنهان کرده بود که حتی جادوگران ماهر هم از وجودشان بی‌خبر بودند.

سالازار اسلیترین، با قدم‌های آرام و استوارش، در سایه‌های این شهر حرکت می‌کرد. شنل سیاه‌رنگش با هر نسیم شبانه می‌لرزید و گویی خود بخشی از تاریکی بود. چشمان نافذ و سبزرنگش هر گوشه‌ای را می‌کاوید، گویی که شهر به زبان خودش با او سخن می‌گفت. سالازار، برخلاف آنچه که دیگران فکر می‌کردند، فقط بنیان‌گذار هاگوارتز نبود؛ او مردی بود که درک عمیقی از تاریکی و اسرار داشت. و این‌بار، او در لندن به دنبال چیزی بسیار فراتر از قدرت یا تسلط بود؛ او به دنبال "شبکه‌ی جادویی پنهان" بود، مجموعه‌ای از تونل‌ها، پورتال‌ها و نقاط تقاطع که گفته می‌شد جادوگران باستانی برای جابجایی سریع در شهر ساخته‌اند.

او ابتدا به کتابخانه‌ی جادویی لندن، که در پشت یک مغازه‌ی قدیمی کتاب‌فروشی پنهان شده بود، سر زد. این کتابخانه پر از دست‌نوشته‌های باستانی و نقشه‌های مخفی بود. وقتی وارد شد، نگهبان پیر کتابخانه، با سری خمیده و چشم‌هایی کوچک و نافذ، به او نگاه کرد.
- سالازار اسلیترین؟ خیلی وقت بود منتظرت بودیم.

سالازار ابرویش را بالا انداخت.
- منتظرم بودید؟ شما کی هستید؟

پیرمرد لبخندی زد که ترکیبی از غرور و خستگی بود.
- من فقط نگهبان اینجا هستم. اما این مکان برای کسانی مثل شما، همیشه آماده است.

سالازار بدون پاسخ به حرف پیرمرد، به طرف قفسه‌های کتاب حرکت کرد. او می‌دانست که وقت زیادی ندارد. اگر شایعات درست بودند، شبکه‌ی جادویی لندن به گونه‌ای طراحی شده بود که فقط به کسانی پاسخ می‌داد که نقشه‌ی دقیق آن را می‌شناختند. نقشه‌ای که فقط در یک کتاب خاص پیدا می‌شد: "اسرار لندن: نقشه‌ی جادویی."

در میان قفسه‌ها قدم زد و چشمانش به دنبال نام کتاب گشتند. اما پیدا کردنش به این سادگی نبود. قفسه‌ها پر از گردوغبار بودند و هر کتاب با جادو محافظت می‌شد. وقتی بالاخره کتاب را پیدا کرد، دستش را به سمتش دراز کرد، اما به محض اینکه انگشتانش به جلد آن نزدیک شدند، کتاب از جایش ناپدید شد و در قفسه‌ای دیگر ظاهر شد.

خیلی زود نیست که فکر کنی می‌تونی منو پیدا کنی؟


صدا از کتاب بود. سالازار به چشمان درخشان کتاب که حالا روی جلدش ظاهر شده بودند، خیره شد.
- من دنبال بازی نیستم. باید مرا به هدفت راهنمایی کنی.

کتاب خندید.

همه‌ی جادوگران اینو می‌گن، ولی تو چی داری که نشون بدی لیاقتش رو داری؟


سالازار چوبدستی‌اش را بیرون کشید.
- من نیازی به اجازه‌ی تو ندارم.

او وردی زیر لب زمزمه کرد و چوبدستی‌اش را به سمت کتاب گرفت. شعله‌ای سبزرنگ به جلد کتاب اصابت کرد، اما به جای نابودی، کتاب با صدای خنده‌ی بلندی گفت:

اینطوری نمی‌تونی رازهای منو بگیری. ولی شاید... شاید اگر به سوالات من جواب بدی، اجازه بدم بخشی از منو ببینی.


سالازار برای لحظه‌ای مردد شد، اما بعد چشمانش را تنگ کرد.
- سوالت رو بپرس.

کتاب خندید و گفت:

در لندن، سه نقطه وجود دارند که اگر آن‌ها را پیدا کنی، دروازه‌های شبکه‌ی جادویی به رویت باز می‌شوند. اولین نشانه، جایی است که آب رودخانه‌ی تیمز به خاک سیاه می‌رسد. دومین نشانه، در بالاترین نقطه‌ی یک برج قدیمی پنهان شده. و سومین نشانه، جایی است که نور هرگز به آن نمی‌رسد. هر سه را پیدا کن و بیا تا بقیه‌ی مسیر را نشانت بدهم.


کتاب با یک انفجار نور از دسترس خارج شد و سالازار تنها در میان قفسه‌ها ایستاد. پیرمرد نگهبان از دور لبخند زد.
- امیدوارم که آماده باشی. پیدا کردن این نقاط، آزمونی است که بسیاری شکست خورده‌اند.

سالازار بدون آنکه چیزی بگوید، از کتابخانه خارج شد. بیرون، شب همچنان تاریک بود و صدای زوزه‌ی باد، لندن را در آغوش گرفته بود. او حالا یک ماموریت داشت: یافتن سه نشانه و ورود به شبکه‌ی جادویی پنهان لندن.


تصویر کوچک شده


موسس ارتش تاریکی

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.