هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
انجمن سریال سازی اجنه با حقارت تقدیم می‌کند...

داستان هایی از زوپس
قسمت اول: رول آو ترونز

بخش صفر

دوربین چرخید و از بالای جنگلی برفی، وارد آن شد و روی عده ای اسب سوار زوم کرد. اسب سوارها، لباس های پاره پوره ای داشتند و اگرچه پولی برای خرید لباس نو برای عید در دست و بالشان نبود، اما دلی سرشار از عشق و عاطفه داشتند و خیلی آدم های عشق پرور و محفل مداری بودند. اسب سوار های محفل مدار، دور یک دایره نشسته و سرشان را توی قدح های اندیشه شان کرده بودند و برای هم جوک تعریف می‌کردند.
اما خب، دیری نپایید که یکهو سر و صدایی از درختانِ کنار به گوش رسید. اسب سواران، با شنیدن صدا از جا پریده و چوبدستی هایشان را کشیدند و به سمت درختان گرفتند و بیه بیه کنان، سعی در فراری دادن خطر کردند. اما خب، خطر هیچوقت فرار نمی‌کند و شتری است که در خانه همه می‌خوابد. بدین ترتیب پیکره هایی که مسئول صدا بودند، ناگهان از میان درختان پدیدار شده و به سمت اسب سوارها حرکت کردند.

-عنتونین ها!

بله! عنتونین ها آمده بودند و قرار هم نبود به کسی رحم کنند. شیاطینی از برف و یخ و سرما... دشمنی باستانی؛ تنها دشمنی که اهمیت داشت. آنها هیچوقت دور نبودند. آنها در روز بیرون نمی‌آمدند، نه وقتی که خورشید کهن می تابید، اما فکر نکنید که این به آن معنیست که آنها رفته بودند. سایه ها هیچوقت نمیروند. ممکن است آنها را نبینید، اما آنها همیشه به پشتتان چسبیده اند.
اما عنتونین ها تنها یک افسانه بودند، قصه ای برای ترساندن بچه ها. اگر هم زمانی وجود داشتند، هشت هزار سال بود که خبری از آنها نبود. تا آن لحظه البته!

-نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

عنتونین ها به سمت اسب سواران حمله کردند و آنها را در کسری از ثانیه پودر کردند و ریختند توی چایشان و خوردندشان. بله! آنها با کسی شوخی نداشتند.

بخش اول


مدیریت لندینگ
پادشاه ریگولوس بلک، روی تخت مخصوص حکمرانی نشسته بود و درحالیکه دستش را در بینی می‌چرخاند، به سخنان مشاورانش گوش می‌داد. پادشاه ریگولوس، خیلی خفن بود و دستش را در دماغش می‌کرد و هیچکس را هم به هیچ کجای دماغش نمی‌گرفت. پادشاه بسیار عادل هم بود و هرکسی را که با عقایدش مخالف بود، می‌کُشت تا آرامشش به هم نخورد. چون اگر آرامش پادشاه به هم می‌خورد، پادشاه می‌رفت و همه را از دم تیغ می‌گذراند. پس چه بهتر که همیشه آن عده کمتر کشته شوند تا آن عده بیشتر کشته نشوند و این گونه، همه با خوبی و خوشی زندگی می‌گذراندند.

وزیر فنگ از خاندان فنگولتارک، درحالی که تف هایش را همه جا پخش و پلا می‌کرد، به پادشاه نزدیک شد.
-هاپ هاپ! واق واق!

پادشاه ریگولوس، دستش را یک دور دیگر در دماغش چرخاند. سپس آن را به سرعت از آن جای تنگ و تاریک بیرون کشید و رو به سگ وزیر گفت:
-چی گفتی؟ واسه من هاپ هاپ می‌کنی؟ می‌خوای پاچه منو بکشی؟ ببرین این سگ پدرسگ رو از مقام وزارت سایت برکنار کنین. بعدم سرشو قطع کنین و بچسبونین به یه نیزه تا درس عبرت شه. =)))))))))))))))

جلاد هم لیوانی که دستش بود را زمین گذاشت و بدو بدو آمد و فنگ را برداشت و آن را برد تا سرش را قطع کند. از آن طرف، بچه های فنگ بسیار ناراحت شدند و لباس هایشان را پاره پوره کردند و خود را به در و دیوار کوبیدند و گریه و زاری و مویه کردند. اما خب... پادشاه ریگولوس بود دیگر! و پادشاه ریگولوس هم همه را می‌کُشت و اهمیتی نمی‌داد.
بچه های فنگ هم که بی پدر شده بودند و دیگر کسی نبود که گوششان را بکشد و به آنها درس ادب یاد بدهد، هرکدام برای خودشان رفتند و در جای جای وسترجادوگران پراکنده شدند و برای خودشان ماجراجویی هایی کردند که بعدا به آنها پرداخته خواهد شد.

ریگولوس بلک، بعد از اینکه چندتا وزیر دیگر را هم از دم تیغ گذراند، با حرکت دستش بقیه وزرا را مرخص کرد. بعد هم نشست و به در و دیوار نگاه کرد. این نگاه کردن به در و دیوار، سرانجام با ورود ننه سیریوس پایان یافت.

ننه سیریوس/ریگولوس، جیغ و فریاد زنان، روی تخت کنار فرزندش نشست.
-این چه وضعشه پسر؟ کشور رو به آشوب کشوندی. همین چند روز پیش بود که اون زنه... چی صداش می‌کردین... خاک بر سر استاره اومد اینجا دماغشو عمل کنه ولی عملش نکردن و سنگ رو یخ شد. الانم که فنگ می‌کشی! چه وضع کشورداریه؟ این بود آرمان های خاندان بلک؟

ننه سیریوس راست هم می‌گفت. آرمان های خاندان بلک این ها نبودند.
ریگولوس گفت:
-راحت بگیر ننه... آرمان مارمان خر کیه؟

ننه سیریوس خیلی به برش خورد و خون از شریان هایش بیرون ریخت و توی چشم و چال ملت پاشید. چادرش را با دو دست بالا گرفت، چوبدستی‌اش را بیرون کشید و خودش را روی پسرش انداخت. بعد هم تا می‌خورد، او را با چوبدستی سیاه و کبود کرد و آن‌قدر او را زد تا اینکه بالاخره پسرش کف و خون بالا آورد و خفه شد و مُرد. ننه سیریوس هم که دید پسرش را کشته، بسیار ناراحت و شرمسار شد. بدین ترتیب، داد که در همه کوچه پس کوچه ها بزنند که پسرش با دسیسه خائنین، سم خورد و مُرد!

اما چندروزی که گذشت، ننه سیریوس به این نتیجه رسید که مملکت بدون پادشاه ریگولوس نمی‌تواند به کارش ادامه دهد. چون به هر حال پادشاه ریگولوس خیلی شاه عاقل و عادلی بود و قدرت کنترل یک کشور را بهتر از هرکس دیگری داشت. به همین دلیل، یک بار دیگر چادرش را برداشت و بدو بدو رفت دم در نانوایی سرکوچه ایستاد. بعد هم چندتا نان خرید و برد به کاخش؛ سفره ای پهن کرد و نان ها را درون ماست ها تلیت کرد و هم زد و نان و ماستی خورد تا فکرش باز شود. بالاخره بر هر مادرِشاهی لازم است که نان و ماست بخورد تا فکرش باز شود.
ننه سیریوس بعد از اینکه یک عالم نان و ماست خورد، بالاخره جرقه های اولیه را در ذهنش شکل داد. پس به پا خاست و رفت یک سری معجون و کوفت و زهرمار را توی هم ریخت تا اینکه توانست دوباره به فرزند مُرده اش، جان ببخشد. ریگولوس هم دوباره به دنیای ریگولوسی‌اش بازگشت و تا سالها با عدل و انصاف بر مردم سرزمین وسترجادوگران‌ حکمرانی کرد.

پس از سالها...


یک بار دیگر، پادشاه و وزرایش جلسه گرفته و دورهم به پچ پچ و دسیسه مشغول بودند.
وزیر خزانه شاه، ادی کارمایکل-بیلیش، به پیش رفت و گفت:
-پادشاها، به نظر می‌رسه که عده ای از عنتونین ها پس از سالیان دراز، دوباره در نواحی شمالی کشور دیده شدن. چی می‌فرمایید؟
-عنتونین؟ عنتونین چیه دیگه؟ درسته که من ریگولوسم ولی دیگه ریگولوس فرضم نکنین! عنتونین ها یه سری داستانن واسه بچه های کوچیکن. عنتونینی وجود نداره. بعدی!

بله! پادشاه ریگولوس به عنتونین ها اعتقادی نداشت. پادشاه فکر نمی‌کرد که عنتونین ها به زودی می آیند... یکی یکی هم می‌آیند...

-برو کنار ادی! خب... پادشاها، به نظر می‌رسه که اون دختره... چی بود اسمش؟ هرمیون تارگرینجر... تعدادی ویزلی پیدا کرده و قصد داره باهاشون بهمون حمله کنه و وبمستری کشور رو بدزده. دستورتون چیه؟
-یه قاتل گنده بفرستن که بره بکشه طرف رو. ترجیحا استاد توحید ظفرپور رو بفرستین. کارشو خوب بلده. بعدی!

و به این ترتیب، توحید ظفرپور جهت قتل هرمیون تارگرینجر فرستاده شد.

بخش دوم


قلعه خاندان فنگولتارک - اتاق پسر بزرگ خانواده

جغدی از پنجره وارد شد و نامه ای را روی کله پسر بزرگ فنگ انداخت. پسر بزرگ، از جا پرید و نامه را باز کرد. هنوز چندسطر اول آن را نخوانده بود که ناگهان زد زیر گریه و قارکشان، بر سر و کله اش زد. پسر فنگ، به قدری گریه و زاری کرد که همه آب بدنش چلانده شد بیرون و دیگر حتی قطره ای از مایع حیات در بدنش باقی نماند. به همین علت، افتاد و در جا مُرد.
چند قدم آن طرف تر، کودکی بود که همه ماجرا را دید و از تعجب، موهایش ریخت و دماغش غیب شد. کودک که خیلی کنجکاو بود و از همان دوران طفولیت، شباهت های بسیاری با شرلوک هلمز در زمینه علاقه به قتل ها داشت، به جسد پسر بزرگ فنگ نزدیک شد. اما این نزدیکی، تازه آغاز ماجرا بود.
در کسری از ثانیه، نور درخشانی فضای اتاق را پر کرد. وقتی نور رفت، اثری از هیچکدام از حاضران قبلی نبود؛ بلکه پسری کوچک، کچل و بی‌دماغ جای آن دو را گرفته بود.
پسر، از جا برخاست و قهقهه ای شیطانی سر داد. افراد بیرون از اتاق که قهقهه را شنیدند، بدو بدو به درون اتاق ریختند و جویای احوال پسر بزرگ شدند.

-عه! چرا اینقدر کوچیک شده این؟ صدبار گفتم شیرخشک ندین به بچه. توی بزرگسالی اثراتشو نشون می‌ده. باید شیر درست و حسابی نثار بچه می‌کردین.

و به این ترتیب، هیچکس متوجه تغییر اساسی نشد و همه تقصیر را انداختند به گردن شیرهای خشک. کودک جدید هم، خیلی زود مراتب پیشرفت و توسعه در جادو را طی کرد و خفن و شیطانی شد. چندسالی گذشت تا اینکه کودک بزرگ شد و اسم خود را به لرد ولدمورت تغییر داد. بعد هم ارتشی بزرگ فراهم و به قصد خون خواهی، به مدیریت لندینگ حمله کرد.


دیوار


سال ها پیش، مردم سرزمین وسترجادوگران، در شمال سرزمین خود، دیواری بزرگ ساخته بودند که سرزمین آنها را از سرزمین سرد و برفی بالاک جدا می‌کرد. بالای دیوار بزرگ، چندین قلعه هم ساخته شده بود تا یک عده جانی و قاتل و چلاق، بروند و از سرزمینشان دفاع کنند. در میان جانی ها، فردی هم بود به نام آرسینوس اسنو. او را، یکی دیگر از فرزندان فنگ می‌دانستند. البته اینکه هیچ کجایش به فنگ نرفته بود، شایعاتی بیناموسی را در پی داشت مبنی بر اینکه آرسینوس، فرزند ناخلف فنگ بوده و یک پدرسگ نیست. همین شایعات آخر سر باعث شد او به دیوار بیاید تا دچار تکامل معنوی شود و با قدرت ذهنش بتواند ذهن مردم را کنترل کند و مشت محکمی بر دهان کسانی بزند که شایعه می‌ساختند.
خلاصه که در یکی از روزها بود که ناگهان آرسینوس هوس خریدن شترمرغ به سرش زد. او هم که بچه خوبی بود و پی همه هوس هایش را می‌گرفت، بلند شد و بار و بندیلش را بست تا به هندوستان برود و شترمرغ بخرد. حاضران دیوار هم دیدند که اینطوری دیگر اصلا نمی‌شود و چه معنی دارد کسی شترمرغ بخرد؟ به همین دلیل هم نشستند و برای او جلساتی گرفتند و خواستند نصیحتش کنند که شترمرغ برای آدم نان و آب نمی‌شود. اما آرسینوس خیلی آرسینوس بود و این چیزها به خرجش نمی‌رفت. به همین دلیل راهش را گرفت و خواست از شمال دیوار برود تا به هندوستان برسد.
آرسینوس همیشه خیلی متفاوت بود و دوست داشت از راه های انحرافی به مقاصدش برسد. آرسینوس برق می‌زد چون الماس بود، کمیاب بود، دوستش نبود خود جریان بود. بله!

بدین ترتیب، آرسینوس به راه افتاد و در میان سرمای بی حس کننده شمال دیوار، رفت و رفت تا شترمرغ بخرد.
هنوز چند ساعتی بیشتر از سفر آرسینوس نمی‌گذشت که ناگهان سرما به طرز غیرقابل باوری افزایش پیدا کرد. و بله! اگر جغرافیا را به کیسه صفرای خود بگیرید، جغرافیا هم شما را به کیسه صفرای خودش می‌گیرد و قاتلانش را می‌فرستد تا شما را بخورند! و این بار، مزدوران جغرافیا همان عنتونین های خونخوار بودند.
آرسینوس اسنو، خیلی زود خود را در محاصره تعداد زیادی از عنتونین هایی دید که فریاد زنان به او حمله می‌کردند. با متوجه شدن وضعیت، او هم از روی ناچار شمشیرش را کشید و فریادزنان به صفوف درهم تنیده دشمنان یورش برد و ستون هایشان را درنوردید و سرهایشان را قطع نمود. بعد هم سرها را برای خودش جمع و با خودش کویی کوچیک بازی کرد و به خودش گل زد و از خودش باخت! ولی در عین حال هم از خودش بُرد! آرسینوس از کودکی متناقض بود.

بچه فنگ که از کشتن یک عالمه عنتونین خونخوار خوشحال بود، بدو بدو رفت و به دیوار برگشت تا خبر بزرگش را به دیواری ها بدهد.
-کشتمشون! کشتمشون! عنتونین ها رو کشتم!
-چی؟ عنتونین؟ عنتونین که یه داستانه. چی میگی؟ شترمرغت کو؟
-ول کن شترمرغو... دیگه شترمرغ نمی‌خوام. شترخروس می‌گیرم بعدا. ولی به این دقت کنین که عنتونینا برگشتن و می‌خوان هممونو بخورن.
-واقعا؟
-هااااا.

دیواری ها چند دقیقه ای درحالت پوکرفیس مانده بودند. تا اینکه بالاخره دوگالیونی شان افتاد و منجلابی که تویش فرو رفته بودند را با جان و دل درک کردند.
-به فلفل رفتـیــــــــــــــــــم!

آنها واقعا هم به فلفل رفته بودند. به همین دلیل، تصمیم گرفتند قبل از اینکه توسط عنتونین ها خورده شوند، مرگی تمیز و شرافتمندانه به خود هدیه دهند. پس سلاح هایشان را بیرون کشیده و به هم حمله کردند و یکدیگر را زدند و کشتند. دل و روده های هم را بیرون کشیده و پاره کردند؛ قلب یکدیگر را از قفسه سینه بیرون کشیدند؛ گوش و چشم های هم را سرخ کرده و خوردند و هزاران فیتالیتی دیگر که وصف همه آنها در این مخیل نمی‌گنجد. اما به هر حال هرکاری که کردند، از مرگ به وسیله عنتونین ها بهتر بود.

بخش سوم

آن‌سوی دریا - قبیله ای دورافتاده

هرمیون تارگرینجر، دختری بود با موهایی که نصفه و نیمه، سفید و قهوه‌ای بودند. او، آخرین بازمانده از خاندان قدیمی تارگرینجر بود که سالها پیش به خاطر گندزاده بودنشان، تار و مار شده بودند. آن وسط فقط هرمیون توانست سوار یک لاک پشت شود و خودش را به مرز برساند و از طریق کار و بارهای ترانزیتی به نان و نوایی برسد. اما خیلی زود، پلیس مکزیک او را دستگیر و به یک قبیله دورافتاده تبعید کرد. گندزاده از همان ابتدا کلی جادو و جنبل کرد و دعا نوشت و توی لباس های مردم گذاشت تا اینکه سرانجام جادوهایش جواب داده و همه به او ایمان آوردند و ریاست قبیله را به او واگذار کردند. جادو و جنبل های گندزاده تا جایی پیش رفته بود که مردم قبیله حتی برای او سه عدد ویزلی نیز خریده بودند. طبق افسانه ها، هر ویزلی به اندازه چندصد سرباز قدرت داشت و می‌توانست همه دشمنان خود را ته دیگ کند. این بود قدرت لایتناهی ویزلی!

و حالا، هرمیون تصمیم گرفته بود که لشکری بردارد و به سمت وسترجادوگران حمله کند تا تاج و تخت را برباید. اما خبر نداشت که پادشاه ریگولوسِ با بصیرت، توحید ظفرپور را فرستاده تا او را بکشد!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲ ۲۳:۲۰:۴۷
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲ ۲۳:۲۵:۰۸
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۳ ۲۰:۳۵:۳۳


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: *نقد پست های انجمن شهر لندن*
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۵
نقد این پست کتی بل!
وینکی جن خووب بود که همه رو نقد کرد؟ وینکی جن منقود؟

-----------------------

وینکی نشست و پست نقطه ای رو خوند تا بلکه نقطه رو پیدا کرد. ولی وینکی نتونست پیداش کرد. وینکی جن بد خووب؟
طی زمانی که وینکی داشت پست نقطه ای رو خوند، وینکی به این نتیجه رسید که نقطه ای، نویسنده قابلی بود ولی بی توجهی های زیادی کرد. مثلا:

نقل قول:
هرچی بود نمره از دست دادن بهتر ازاین بود سرشونو از دست بدن.


این جمله یه مقدار واسه وینکی ناملموس بود! وینکی نتونست با این جمله ارتباط برقرار کرد. کتی اگه دقت بیشتری داشت، مطمئنا تونست جمله بندیش رو درست کرد.

نقل قول:
- استاد اجازه؟ما بگیم؟ما بگیم؟!من میخوام معجون شم!بعد برم محفل درخواست عضویت بدم بعد چاق بشم چله بشم بعدش میام تو منو بخور!


کتی، یه شخصیت پردازی قوی داشت. کتی، جن خوب و مشخوصپردز بود. ولی توی همین دیالوگ، علائم نگارشی که به کلمات کنارشون چسبیده بود، ظاهر جالبی ایجاد نکرد. کتی تونست بینشون فاصله انداخت. وینکی جن دانا و مدبر خووب؟

نقل قول:
جنون جنونه دست آدم که نیست!


جنون جنونه؛ خود جنونه! + :باب اسفنجی:
اگه کتی، جمله رو به یه ویرگول هم مزین کرد، جمله خیلی خوجگل تر شد. کتی قبول نداشت؟

ولی در کل، کتی این قسمت رو دید:
نقل قول:
هکتور جنون داشت. جنون معجون سازی. گرچه استعدایم تو این زمینه نداشت ولی بالاخره جنون جنونه دست آدم که نیست!


کتی جن دانا بود. کتی با اینکه تازه وارد بود (تازه وارد بود؟ ) ولی خیلی خوب همه رو شناخت و شخصیتشون رو دونست. کتی، جن مبدوقت!

نقل قول:
در کلاس با صدای بلندی از جاش دراومد و پرت شد رو میز استاد و پاتیل و محتویات رو میز رو به بوق عظمی داد. بلافاصله هم یکی سوار بر گاومیش وارد کلاس شد. پشت سرشم شخص وزیر ناله و نفرین کنان قدم به سوژه گذاشت.


کتی، کارش توی صحنه سازی درست بود. آفرین!

در کل، رول کتی، رول خوبی بود. اگه کتی دستی به سر و روی جمله بندی هاش کشید، رول بهتری هم شد. کتی جن خووب و نویسنده! وینکی هم جن خووب؟

+جهت جلوگیری از هرگونه شایعه بی پایه و اساس، وینکی همین الان اعلام کرد که چون کتی هم تیمیش بود، ازش تعریف های خوشمزه ای کرد. بله! پارتی بازی بود! هرکسی هم که مشکل داشت تونست رفت و مشکلش رو با مسلسل وینکی در میون گذاشت.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: معرفی آثار فاخر سینمایی (ژانر فانتزی)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ جمعه ۲۷ اسفند ۱۳۹۵
تصویر کوچک شده


نام انگلیسی: It's a wonderful life
برگردان: چه زندگی شگفت انگیزی! (زندگی شگفت انگیز است.)
سال اکران: 1946
خلاصه: جرج بیلی (جیمز استیوارت) مرد مهربان و مردم دوستی است که پس از ورشکست شدن تصمیم به خودکشی می‌گیرد اما فرشته‌ای به نام کلارنس مأمور می‌شود بر روی زمین برود و زندگی او را نجات بدهد...



رنگین ترین سیاه و سفید!

اکنون، دوران واقعا سختی است. فیلم ها شده اند یک مشت جلوه های ویژه و داستان بی سر و ته. خوب هایشان هم محدود شده اند به یک مشت فیلم ابرقهرمانی که اگرچه داستان اصلیشان چیزی قوی و پخته است، اما به محض اینکه بر پرده سینما اقتباس می‌شوند، روی صورت همه امیدهایمان تف می‌اندازند. واقعا دلیل موفقیت یا شکست هیچ کدامشان را نمی فهمم. همه شان یک چیزند. به محض اینکه ببینیدشان از یاد می‌روند. در این دوران سخت، دیدن فیلمی آرامش بخش و پرمفهوم، واقعا یک نیاز مهم است.
نمیدانم تعریفتان از فانتزی چیست. یک فیلم عجیب و غریب با هیولاها، داستان تخیلی زیبا، جادو و موجودات جادویی را فانتزی می نامید یا چیزی دیگر را. اما تعریفتان هر چیزی که باشد، این فیلم، آن را به کلی تغییر خواهد داد. و این فقط ژانر فانتزی نیست که در ذهنتان تغییر خواهد کرد. فیلم مذکور، تاثیری روی زندگیتان خواهد داشت که از هزارتا سخن بزرگان هم قوی تر است. فیلم، یک شاهکار است. باتوجه به زمان اکرانش، حتی از شاهکار هم فراتر می‌رود. فیلم، شما را می‌خنداند، می‌گریانَد، به فکر فرو می‌برد و کاری می‌کند که با تک تک شخصیت های آن خو بگیرید.
احتمالا تا مدت ها نمی‌توانید از تاثیر آن، خود را رها کنید. در یادتان می‌ماند و شاید هم تبدیل به بهترین فیلم فانتزی ای شود که تاکنون دیده اید. و تازه آن وقت است که می‌فهمید موسسه فیلم آمریکا واقعا حق داشته که آن را برای دوره ای، تاثیرگذارترین فیلم تاریخ سینما بداند.
جیمز استیوارت خیلی خوب توانسته به نقشش جان دهد. بطوریکه در سکانس های میانی، وقتی که شخصیت جرج بیلی کاملا خرد شده است، می‌توانید بیچارگی او را کاملا حس کنید.
دیالوگ ها، ساده و درعین حال فوق العاده جذاب هستند. می‌توانید هرکدام از آنها را که خواستید بردارید و به عنوان یک دیالوگ ماندگار، سرلوحه زندگیتان قرار دهید.
فیلم به زیبایی هرچه تمام تر توانسته کشمکش های درونی هر انسانی را در جرج بیلی جای دهد و در آخر، با امید و راهی که پیش پای بیننده می‌گذارد، تجربه فوق العاده ای را رقم زده. ایده فیلم در زمان خودش بسیار نوآورانه بود و افراد دیگر را هم بر آن داشت تا از ایده آن پیروی کنند. (شرک 4 مثلا! :همر: )

به هر حال، اگر تاکنون موفق به دیدن این فیلم زیبا و هنرمندانه نشده اید، پیشنهاد می‌کنم همین الان به سراغش بروید. مطمئن باشید هیچوقت از دو ساعتی که صرف دیدن آن می کنید، پشیمان نخواهید شد. و اگر معرفی کوچک من موفق به ترغیبتان نشده است، حتما نمرات درخشان فیلم شما را ترغیب خواهد کرد.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۷ ۲۱:۲۴:۴۸
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۷ ۲۱:۲۵:۴۰
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۷ ۲۱:۲۷:۱۰


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۵
-باشه پسرم. خونتون کو؟ بریم.

لوک خوش شانس، به راه افتاد و رفت تا راه خانه اش را به دامبلدور نشان دهد. اما هنوز چندقدمی برنداشته بود که ناگهان موهای سرش فر خورد! لوک چه کرده بود؟ میخواست خانه اش را به دامبلدور نشان دهد؟ لوک، اشتباه بزرگی مرتکب شده بود...

-پسرم، چرا وایسادی؟ داشتیم می‌رفتیم که!

در همین اوضاع و احوال بودند که ناگهان شیخ ابوسعید ابوالخیر، یکه تازِ وادی اسرار التوحید، به ملموس ترین شکل ممکن از دیوارهای بلند سوژه به داخل افتاد و به سمت دامبلدور و لوک حمله کرد. دامبلدور که با دیدن شیخ ابوسعید، خشکیده و شلوارش به رنگ های مختلفی در آمده بود، پاهای لوک را طی یک حرکت وحشیانه، خونخوارانه و بی ادبانه، در آورد و به خودش وصل کرد و دوان دوان از کادر خارج شد.
پس از این خروج بزرگ، تنها لوک مانده بود و لوک! حتی لوک هم نمانده بود؛ یه موجود نصفه و نیمه باقی مانده بود که پا نداشت. لوک بدبخت بود. لوک، بیچاره بود. و این بیچارگی و بدبختی وقتی کامل شد که شیخ ابوسعید، با چماقش روی او پرید و آنقدر او را زد تا تبدیل به کتلت شد. بعد هم نشست و کتلت لوک را خورد و شکمش را مالید و آروغ زد و لای دندان هایش را تمیز کرد.
اما بخوانید از سمت دیگر ماجرا که تویش هری پاتر داشت! هری ما که مدتی پیش در کوچه پس کوچه های دخمه گم شده بود و معلوم نشد که آخر سر، اسنیپ چشم هایش را درآورد یا نه. (البته شاید هم معلوم شد. ولی خب ما می گوییم معلوم نشد چون همه چیز دست ماست و شما اصلا که باشید که بخواهید برای ما سوژه و مسیرش را تعیین کنید؟)
اسنیپ، سرش را بلند کرد و درحالی که خنده های شیطانی سر میداد به سمت هری رفت. اما هری خیلی قوی بود و از کسی نمی ترسید و خشتک همه را روی سرشان می کشید و بعد هم قاه قاه می خندید. می خندید چون قوی بود. می خندید چون خیلی باحال و کول و فان بود. می خندید چون دلش می خواست بخندد. شما هم بخندید. ما هم می خندیم.
درنهایت، همه این خنده ها و قهقهه ها کار دستِ پسر برگزیده داد. هری روی زمین افتاد و جوری خندید که روده هایش از دماغش بیرون ریخت. با دیدن این صحنه، اسنیپ هم خنده اش گرفت و هارهارکنان روی زمین افتاد. اسنیپِ غافل، بعد از چندین دقیقه خنده بی وقفه، یهویی به خودش آمد و فهمید که روده های هری را قورت داده است. به همین دلیل به سمت کوه های دوردست فرار کرد و شناسه اش را به آنتونین دالاهوف تغییر داد.
اما چه بر سر هری آمده بود؟ چرا هری روده نداشت و هنوز زنده بود؟ اگر هری روده نداشت و هنوز هم زنده بود، پس چگونه می‌توانست از این به بعد اجابت مزاج کند؟
هری با واقعیت دردناکی روبرو شد: او باید از این به بعد پوشک می پوشید!
پسر برگزیده، از جای برخاست و به سمت میزکار اسنیپ رفت. پوشکِ زاپاس مدیر سابق هاگوارتز را برداشت و دوان دوان از قلعه خارج شد. همه این ماجراها، به او یک هدف جدید برای زندگی داده بود. او باید یک بار دیگر از جای برمی خاست و به قولی کامبک میکرد تا یک تف بزرگ روی صورت جان اسنو بیندازد و به او بفهماند که فقط او نیست که کامبک بلد است.
هری، میخواست دوباره سوژه را از اول آغاز کند. او می‌خواست باسیهاگر را دوباره به عقد هرمیون در بیاورد و جینی را هم به گراوپ بدهد و یک سریال ترکی بسازد با محوریت جنگ عاطفی بین آن دو یار قدیمی. بعد هم رون را از یه جایی گیر بیاورد و با هم بروند دامبلدور را پیدا کنند. اتاق مغزها باید دوباره احیا میشد...



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: ":.ثبت نام مسابقه ی نوروز شیری.:"
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۵
وینکی هم بود.
وینکی جن مطنوز خووب؟



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: ورزشگاه ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵

تف تشت وز. طوسی جامگان


بازی رسما آغاز شده بود، ولی شبیه هرچیزی بود جز بازی. بازیکنان، بی هدف دور هم می چرخیدند و هر از چندگاهی هم توی دهان همدیگر می رفتند و از طرف دیگر هم، بیرون می آمدند. بالاخره نهایت اعتراض فضا-زمان به این وضعیت، این بود که چند باگ خوشگل را هم وسط جهان قرار دهد.
به هرحال بهار اتمی شده بود و آسمان پر از گل و سنبل هایی بود به شکل صورت تریسترام. گل هایی خوش رنگ و رو با قابلیت انفجاری!
عامل تمام این بدبختی ها و وارونگی ها هم تف تشتی ها بودند. هرچند خودشان به هیچ وجه متوجه این موضوع نشده بودند. کلا موجودات پاک و معصومی بودند بیچاره ها!

- یه بار دیگه شاهدیم که توپ میفته دست مهاجم تیم طوسیا... عجب پاس کاری زیبا و پرمفهومی! عجب دقت... اوه باز همون چیزه توپو ازشون قاپید.

جنگ جهانی توپ را روی هوا از دست ملکه قاپید. بعد درحالیکه به او چشمک میزد مثل جت به طرف دروازه طوسی ها حمله کرد. وینکی به هیچ وجه از این رفتار همسر دلبندش خوشحال به نظر نمی رسید. دهان باز کرد تا بنای جیغ و هوار بگذارد و بگوید که مهریه اش را میخواهد و میرود خانه پدرش و از شام هم خبری نیست. اما موفق نشد. به جایش کمک داور را که گوشه زمین چرت میزد، با مسلسل ترور کرد. تقصیر خودش هم نبود. جهش ژنتیکی ناشی از انفجار اتمی دهانش را با مسلسلش پیوند زده بود.
جنگ جهانی درحالیکه با کوافل روپایی میزد از بازدارنده بارفیو جاخالی داد و به سمت دروازه حریف حرکت کرد.

- گل...یه گل دیگه برای تیم تف تشت که جنگ جهانی دوم به ثمر میرسونه...

جنگ جهانی با شنیدن واژه "دوم" شدیدا اخمهایش در هم رفت. سریع دست کرد در یقه اش و یک آرم درآورد و چسباند به سینه اش که روی آن نوشته شده بود: "جنگ جهانی ورژن سوم"
ظاهرا انفجار اتمی جنگ جهانی را بالاخره به آرزوی همشگی اش رسانده بود.


-بازی، بسیار زیبا شده. در گوشه زمین داریم می بینیم که چندین "بیشتر" شلوار داور رو از پاش درآوردن. چقدر این صحنه گوگولی و بامزه ست! تعداد "بیشتر" ها همینطور داره بیشتر و بیشتر میشه و از سر و کول هم بالا و پایین میرن. و بـــــــــــــــــــــــــــــــــله! در یک حرکت بسیار تاکتیکی که میتونه دفاع خطی رو توی جیبش بذاره، دروازه تیم طوسی جامگان توسط "بیشتر" ها از جا در میاد و به زمین میفته. طرفدارا، بازیکنا، داورا، گلابیا، گلابیا... همه شوکه شدن و دارن کف میکنن. در وسط زمین هم مثل اینکه روفوس تشنه ـش شده و داره شیر گاومیش میخوره. نوش جون!


روفوس که دروازه تیمش را برای خوردن شیر گاومیش رها کرده بود، نگاهی خصمانه به گزارشگر انداخت و دوباره به شیر خوردنش ادامه داد. اما او حواسش نبود که جهان ما، دیگر آن جهان همیشگی نیست. روفوس نمیدانست که در جهانی که دیگر آن جهان همیشگی نیست، نباید دهانش را به اندازه دوبرابر کله اش باز کند تا شیر بخورد. همین ندانستن و جهالت باعث شد که ناگهان یکی از گل های تریسترامی، صاف برود توی دهانش و او را منفجر کند!

تپلخــــســــ...


ملت با دهان های باز شده خیره شدند به دل و روده روفوس که روی چمن های ورزشگاه پاشید.

-کشتنش!
-قاتلای بی وجدان!

تماشاچیان، در اعتراض به انفجار ناگهانی روفوس خشمگین شدند. درنتیجه، بیل و کلنگ و مشعل از جیب درآوردند و فریاد زنان به آسمان پریدند تا تک تک آن گل های تریسترامیِ بد طینت را از بین ببرند. اما خب دقت نکردند که بدون جارو اصولا نمیشود به آسمان رفت. در نتیجه تعدادیشان در نبرد با جاذبه زمین ضایع شده و با مغز سقوط کردند. بقیه هم به گل های تریسترامی بدطینت خوردند و به روفوس پیوستند تا متوجه شوند رییس کیست!

-اوه اوه... چه مجموعه انفجار زیبایی رو در بازی شاهد هستیم... بنده شخصا فکر میکنم این انفجارها تموم تماشاچیان حاضر در استادیوم رو به دیدار مرلین شتابوند.

تماشاچیان. کلا رابطه خوبی با گزارشگر نداشتند و میخواستند از هر فرصتی برای کوباندن و تخریب او استفاده کنند. درنتیجه در یک حرکت هماهنگ از مرگ برگشتند و خنده ترولی زنان به سرجایشان برگشتند.

گزارشگر ضایع شد ولی برای اینکه ضایع شدنش را به رویش نیاورد ادامه داد:
-داور هم که طبق معمول نداریم تو بازی. یعنی داریم ولی مثل اینکه نداریم! کلا بود و نبودش هیچ فرقی به حال کسی نداره!

داور همان دور و برها بود. در واقع اگر شلوارش هنوز پایش بود، همان دور و برها می بود. ولی بیچاره در آن لحظه داشت دنبال شلوارش که دست بیشترها بود میدوید و ملت هم به شورت مامان دوزش میخندیدند...

بازی کماکان به روش غیرمعمول و در عین حال، معمولی خود، پیش می رفت با این پیش فرض که اصولا هرجا تف تشتی ها حضور داشته باشند آن منطقه را باید جزو مناطق خطرناک طبقه بندی کرد، بازی فاز خشن و وحشیانه ای داشت پیدا میکرد...
وینکی که در حالت عادی هم در فاز کشتن و ترور کردن به سر می برد حالا با داشتن دو گوش در ابعاد بال تسترال شدیدا دچار حالت تهاجمی شده بود و چپ و راست بالهایش را در چشم بازیکنان حریف میکرد و آنها را مورد ضرب و شتم قرار میداد.

-حالا بارفیو رو داریم که یه توپ بازدارنده مامانی به سمت آرسینوس پرت میکنه... آرسینوس طی یه حرکت هلیکوپتری توپو برمیگردونه و... اوه! بارفیو داره با لطافت هرچه تمامتر از توپ فرار میکنه...

بیشتر ها از سر و کول تماشاگران بالا می رفتند. بند کفش هایشان را به هم گره میزدند تا موقع افتادنشان قاه قاه به قیافه چپ شده ایشان بخندند. آن لحظه هم کوافل را گرفته بودند و در حال بازی دست رشته بودند و تلاش روونا و ملکه را برای بازپس گیری آن کلا ندیده میگرفتند.

در سوی دیگر زمین گودریک فارغ از بازی برای خودش معرکه گرفته بود و با شمشیر مشغول هنرنمایی بود. درحالیکه روی یکی از شمشیرهایش ایستاده بود، شمشیرها را یکی پس از دیگری قورت میداد و دوباره از دهانش خارج میکرد و وقتی تماشاچی ها برایش هورا می کشیدند، کتی بل کلاه گروهبندی را جلویشان میگرفت تا برایش پول بیندازند. چندبار هم مدیریت و داور در اعتراض به این حرکت گودریک خواستند دخالت کنند ولی گودریک جهت زهر چشم گرفتن، شمشیرهایش را در چشم و چال تنی چند از تماشاگران فرو کرد و بعد هم، این ژست را برای دوربین گرفت و خنده های شیطانی سر داد.
جنگ جهانی سوم هم، طبق رویه جهش یافته اش همزمان هم رویدادهای خارج ورزشگاه و هم داخل ورزشگاه را کنترل میکرد. به عبارت دیگر کماکان مشغول تک خوری و تک تازی بود.

-حالا می بینیم که ریگولوس بلک با سرعت داره پرواز میکنه. انگار گوی زرین رو دیده... حیف این بازی زیبا نیست که بخواد به این سرعت تموم شه؟ اوه جنگ جهانی با شلیک یه موشک کلا میزنه اینطرف ورزشگاهو میترکونه... و خب گوی زرین باز ناپدید شد انگار!

تماشاگرها خواستند اعتراض کنند ولی جنگ جهانی با نشان دادن دست های مجهز به اره برقی، تهدیدشان کرد. درنتیجه همه اشان مثل بچه های خوب نشستند سرجایشان. حتی گفته شده به خاطر ترکاندن بخش هایی از ورزشگاه، جنگ جهانی را تشویق هم کردند.

با ادامه یافتن این وضعیت، تف تشت خیلی زود با امتیاز زیادی از طوسی جامگان جلو افتاد. ولی هیچکس از این وضعیت راضی نبود. طوسی ها هم که دیدند دیگر امیدی به بردشان نیست و بخاری از مدیریت و رییس فدراسیون بلند نمیشود تا به فریاد آنها برسند، در یک گوشه از زمین فرود آمده و از ترس سلاخی شدن، چاله ای کندند و تویش پنهان شدند. تف تشتی ها هم از ادامه این رویه از سوی جنگ جهانی شدیدا ناراضی و دلخور به نظر می رسیدند. تا آن لحظه حتی یک گل را هم کسی غیر از جنگ جهانی نزده بود.

-جنگ جهانی رو داریم که میره سمت دروازه حریف که هیچکس توش نیست...و گل...یه گل دیگه برای تف تشت!

موقعی که جنگ جهانی مشغول فیگور گرفتن برای ملت بود آرسینوس عزمش را جزم کرد. کرواتش را صاف کرد و جلو رفت. کوافل را قاپید تا گل بعدی را خودش بزند و به جنگ جهانی مفهوم کار گروهی را بفهماند. اما انگار این کار زیاد به مذاق جنگ جهانی خوش نیامد. وی سریع با یک فوت محکم، آرسینوس را به تیر دروازه تف تشت چسباند و با فوت بعدی یک گل دیگر را برای تف تشتی ها به ثمر رسانید!
مدتی به همین منوال گذشت. عملا همه چیز در زمین بازی به دست جنگ جهانی اداره میشد. جنگ جهانی تعیین میکرد چه کسی گل بزند یا گل بخورد و هرکس هم که میخواست اعتراض کند با یک اشاره پودر میکرد. دیگر از ترس، نفس کسی در نمی آمد. کمی بعد، وقتی که جنگ جهانی، چندهزارمین گل خود را زد به این نتیجه رسید که این بازی، زیادی برایش کسل کننده است. به همین جهت نشست و در فکر غرق شد و تراوشات مغزی کرد و روی تراوشاتش نشست تا تبدیل به جوجه شدند و جیک جیک کنان از سر و روی او بالا رفتند. همه این کارها، در نهایت نتیجه داد و یک فکر بکر به ذهن مریض و فاسد جنگ جهانی راه یافت. رو به بقیه هم تیمی هایش کرد و پرسید:
-هی گایز... چطوره زمین مسابقه رو کلا از جا بکَنیم و روی هوا مسابقه بدیم؟

تف تشتی ها اول دور و برشان را با دقت نگاه کردند و کله هایشان را خاراندند تا متوجه شوند جنگ جهانی از چه کسی نظرخواهی کرده است؟ نگاه جنگ جهانی آنها را متوجه کرد که خودشان طرف خطاب او بوده اند و همین باعث شد که غیر از جهش ژنتیکی چندتا شاخ هم از روی کله هایشان سبز شود.
وینکی که قلب های صورتی از اطراف سرش فوران کرده بودند، خواست دهان باز کند و به تعریف و تمجید از شوهرش بپردازد. اما مسلسلی که در دهانش جا خوش کرده بود، حرف های او را به شکل گلوله به سمت آسمان پرتاب کرد. گلوله ها هم رفتند و به ماه برخورد کردند و ماه را تکه تکه کردند و از هم دریدند.

جنگ جهانی، بدون توجه به دریده شدن ماه، در یک حرکت خیلی خفانت بار و وحشیانه، زمین مسابقه را از جا کند و آن را در هوا معلق کرد. تف تشتی ها هم از سر خوشحالی فریاد سر داده و برای اولین بار پس از جهش ژنتیکی خود، خوشحالی و پایکوبی کردند.
خیلی زود، زمین بازی به طور کامل از جای درآمد. تعدادی از تماشاگرها درحالیکه از ته دل جیغ میزدند به سمت زمین سقوط کردند. تعدادی هم از ترس به زیر صندلی هایشان پناه بردند و دست به دامان مرلین شدند تا نجاتشان دهد. صدای گزارشگر هنوز در ورزشگاه میپیچید.
-زمین بازی از جاش دراومد و در حال حاضر از روی هوا در خدمتتون هستیم. جز این، اتفاق هیجان انگیز دیگه ای نیفتاده. بازی همچنان درحالی دنبال میشه که به نظر میرسه تیم طوسی جامگان به کل از بازی کنار کشیدن. در صحنه فقط شاهد هنرنمایی بازیکنان تف تشت هستیم. البته به طور دقیق تر باید بگم که شاهد هنرنمایی جنگ جهانی سوم هستیم که یکی از بازیکنای تف تشته و عملا، بازیکن تف تشت حساب میشه! جالبه اعلام کنم که ساعت، یک بامداد امروزه. البته امروز نیست، دیگه رفتیم تو فردا. پس یعنی الان یک بامداد فرداست.

در گوشه زمین، اعضای باقی مانده از تیم طوسی ها درحالیکه محکم به تیر دروازه شان چنگ انداخته بودند با ترس و لرز به وقایع نگاه میکردند.
روونا متفکرانه به زمین زیر پایشان نگاهی انداخت.
-به نظرتون ما داریم حرکت میکنیم یا زمینه که داره حرکت میکنه زیر پامون؟

ریگولوس که تا آن لحظه ساکت بود، با مشاهده این وضعیت یک مرتبه روی تسترالی اش بالا آمد. از جا برخاست و گاومیش باروفیو را برداشت و بعد هم دوان دوان به مرکز زمین بازی دوید و فریاد زد:
-این چه وضعشه؟ گندشو در آوردین مالیدین به سر و صورت ما! من وبمستر سایتم. با من شوخی کنین، باهاتون شوخی می کنما. =))))))))

ریگولوس هنوز به وسط میدان نرسیده بود که ناگهان یک گل تریسترامی از آسمان فرود آمد و صاف به درون دماغ گاومیش فرو رفت. طی یک انفجار بزرگ، ریگولوس و گاومیش ترکیده و فضای ورزشگاه را به رنگ شیری مزین کردند.

-گاومیشه مه کشتن! گاومیش منه ره کشتن! گاومیشه! تیکه جیگر منه ره تیکه تیکه کردن و شیرشه رو در و دیوار پاچیدن. گاومیش منه ره!

اعضای تیم تف تشت برای اولین بار در تمام طول زندگیشان با دلسوزی به گریه و زاری بارفیو، درحالیکه دل و روده گاومیش را بغل کرده بود، نگاه میکردند. بالاخره آنها اولین کسانی نبودند که قربانی سیاست تک خوری و یکه تازی جنگ جهانی شده بودند.

فلش بک- کوچه پس کوچه های دیاگون

اعضای تف تشت خسته و بی حوصله گوشه زمین تمرینشان جمع شده بودند. زمین تمرینشان در واقع چیزی نبود جز کوچه تنگ و باریکی در کوچه دیاگون که پر از سطل های زباله بود. در هر دو سوی کوچه با گچ روی دیوار 3 حلقه کشیده بودند که نقش دروازه خودی و حریف را داشت. گربه های زباله گرد تنها تماشاگران تمرین های تیم بودند.
چند روزی از بازگشت تف تشتی ها از کاخ سفید و آغاز بهار اتمی گذشته بود که تغییرات ناشی از انفجار اتمی روی آنها خودش را نشان داد. وینکی با مسلسلش یکی شده بوده و دیگر مشخص نبود او جنی بود که مسلسل درآورده یا مسلسلی بود که جن درآورده است. آرسینوس هم کلا به توده ی جنبانی از کروات تبدیل شده بود که نقاب زده باشد. گودریک هم که به ضرب کتک و پس گردنی جای تریسترام مرحوم وارد تیم کرده بودند، از عوارض انگشتان شمشیری رنج میبرد و دم به دقیقه هم گندی بالا می آورد. کتی بیچاره دوباره به حالت جنون دچار شده و حتی فراموش کرده بود برود جایزه نوبلش را بگیرد. آن لحظه هم با مغزی که به شکل جوانه از سرش روییده بود مشغول بازی کوافل کوچک با بیشترهایی بود که اثراث جانبی کاربر مهمان را تشکیل میدادند. به نظر نمی رسید گوگل تغییر چندانی کرده باشد. حتی اینکه زمین و زمان را گل های کله تریسترامی برداشته بود و زرت و پرت گوشه و کنار را میترکاندند هم غم اصلی تیم را تشکیل نمیداد. مسئله اصلی جنگ جهانی بود که ظاهرا انفجار اتمی به او ساخته و به ورژن سه تغییر حالت داده بود.
گویا این تغییر ورژن اخلاق او را هم تغییر داده بود. جنگ جهانی همه چیز و همه کس را از یاد برده بود حتی همسر عزیزش را. دیگر کوییدیچ و روحیه تیمی برایش معنی نداشت و عقیده پیدا کرده بود که حرف، حرف خودش است. وقتی هم که توی بازی تمرینی همه گل ها را خودش زد و به کسی پاس نداد، در برابر اعتراض اعضای تیم سر همه شان نعره زده بود. حتی سر وینکی و به او گفته بود که لیاقتش خیلی بیشتر از یک جن دماغ مسلسلی است و بهتر از اینها حقش است. قهر کرده بود و رفته بود. برای همین در همان لحظه وینکی گوشه ای برای خودش نشسته و گوله گوله اشک میریخت و داخل دستمالش شلیک میکرد. چون به هر حال دیگر نمیتوانست فین کند.
در آن لحظه آرسینوس که داشت روزنامه عصر امروز را میخواند با دست به آن کوبید.
-اینجارو!

همه سرهایشان را خم کردند تا تیتر روزنامه را بخوانند: "لندن در آتش جنگ می سوزد!"
زیر تیتر روزنامه تصویر سیاه و سفیدی از لندن وجود داشت که در جای جایش، آتش جنگ شعله می کشید و وسط تصویر هم جنگ جهانی ایستاده بود و مردم را میسوزاند و بعد هم هارهار به ریش نداشته شان می خندید.
اعضای تیم با چهره هایی پوکر فیس به تصویر خیره شدند. آنها هم دوست داشتند بیل و کلنگ و مسلسلشان را بالا ببرند و در یک حرکت چریکی، روی شهر بپرند و آن را با خاک یکسان کنند. ولی جنگ جهانی تمام آرزویشان را با دو بمب نابود کرده بود.
تفی ها ناراحت شدند... تفی ها پوکرفیس شدند. تفی ها سرخورده و افسرده شدند.
تفی های بدبخت میخواستند برای اولین بار در زندگی پوچشان، لذت ترکاندن یک لندن را بچشند.
آنها سالها برای این مهم، دست و پا شکسته و در کوه های هیمالیا، به تمرین کونگ تف پرداخته بودند. درآخر هم استادشان را کشته و با او آبگوشت درست کردند و خوردند تا "جن تفی خووب" شوند. اما حالا، این فرصت با دست درازی جنگ جهانی، از دست رفته بود
تفی نمی خواستند با یک جنگ جهانی دیکتاتور در یک تیم باشند. درنتیجه آنها خیلی زود از مود "غمگین" به مود "عصبانی" تغییر حال دادند.
آرسینوس بقیه گزارش را خواند:
-"ظهر امروز یک فروند جنگ جهانی سوم وارد شهر لندن شد و با خشانت هرچه تمامتر شروع به تیر اندازی و کشتن عابران بی گناه اعم از مشنگ و غیره نمود. نامبرده با حضور مامورین وزارت حاضر به تسلیم خود نشد و طی یک حرکت مامورین وظیفه شناس و همیشه حاضر در صحنه وزارت را با انفجار یک بمب دستی به شهادت رساند."

چشم آرسینوس لغزید و به پایین گزارش جلب شد.
-"... گفته می شود جنگ جهانی سوم درحقیقت ترکیبی از جنگ اول و دوم نیست بلکه جنگی مجزا و تکامل یافته محسوب میشود."

ناگهان لامپی بالای سر آرسینوس روشن شد.
شاید تنها راه جلوگیری از تک خوری های جنگ جهانی، این بود که دست به دامان پدربزرگش می شدند. بعد هم با همدستی او، می زدند دل و روده جنگ جهانی سوم را به هم پیوند می دادند و با هم بر دنیا فرمان می راندند.
-چقدر من باهوشم. الکی نیست که یه دوره وزارت جادوگریو دادن دست من.

بعد بدون توجه به نگاه های گوسفند وار هم تیمی هایش، از دور گوگل را صدا زد:
-هی گوگله! بیا بگو جنگ جهانی اول رو از کجا میتونیم پیداش کنیم که بریم سر وقتش.

گوگل از زمان آغاز جنگ جهانی مدام در سایت های ضداخلاقی می گشت و حتی شکل و شمایلش شبیه یکی از آنها به نام "جادوگران" شده بود. گوگلِ ضداخلاقی، با یک حرکت سریع، از سایت ضداخلاقی و آستاکباری مذکور بیرون آمده، سرچی کرد و وارد ویکیپدیا شد.
نقل قول:
-جنگ جهانی اول (که با نام‌های نخستین جنگ جهانی، جنگ بزرگ و جنگ برای پایان همهٔ جنگ‌ها نیز شناخته می‌شود) یک نبرد جهانی بود که از ماه اوت ۱۹۱۴ تا نوامبر ۱۹۱۸ رخ داد. بدون هیچ زمینهٔ کشمکشی، سربازان بسیاری برای جنگ تجهیز شدند و مناطق بسیاری درگیر جنگ شدند. پیش از این هیچ جنگی به این اندازه تلفات نداشت. از سلاح‌های شیمیایی برای نخستین بار در این جنگ بهره گرفته شد. برای نخستین بار، بگونه انبوه مناطق غیرنظامی بمباران هوایی شدند و نیز برای نخستین بار در این سده کشتار غیرنظامیان در ابعادی گسترده در طول جنگ رخ داد. این جنگ به خاطر شیوهٔ جنگی خاکریزی به ویژه در جبهه غرب نیز شناخته شده است. این جنگ همچنین کاتالیزوری برای انقلاب روسیه بود که بر آینده جهان تأثیر گذاشت و از چین تا کوبا انقلاب‌های سوسیالیستی را دامن زد و از سویی زمینه‌ساز تبدیل شوروی به یک ابرقدرت جهانی شد و آغاز جنگ سرد با آمریکا را در پی داشت. تا مدت‌ها هیچ‌یک از دو سوی نتوانستند به پیروزی اصلی دست یابند و جنگ تا چهار سال به درازا انجامید. پیش از پیروزی متفقین نزدیک به ۱۰ میلیون تن کشته شدند. پس از پایان این جنگ در سال ۱۹۱۹ و در همایشی در پاریس، معاهده ورسای امضاء شد و تاوان‌های بسیار سنگینی بر شکست خوردگان جنگ تحمیل کرد.


آرسینوس، در فکر فرو رفت. کمی در افکارش غلت زد و کمی هم با آنها شن بازی کرد. بعد هم بین افکارش نشست و تمام دانسته هایش درمورد جنگ جهانی اول را کنار هم گذاشت تا به یک نتیجه واحد برسد. در نهایت، طی یک سری اقدامات کارآگاهی به نتیجه رسید و خانم مارپل و شرلوک هلمز و پوآرو را در جیب ماسکش گذاشت.
-فهمیدم چیکار کنیم. میریم به کوه های آلپ دنبال جنگ جهانی اول!



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۵
عده ای دکتر و پرستار و دانشمند و فیزیکدان، دور لرد سیاه جمع شده و او را زیر نظر گرفتند.

-یاران ما که این شکلی نبودن. اینجا کجاست ما رو آوردین؟ چرا همه چی سفیده؟ چرا لباسای شما سفیده؟ این چرا زبونش بیرونه؟

اینیشتین، زبانش را جمع و جور کرد و لبخندزنان به لرد سیاه نگاه کرد. اما هنوز مدتی نگذشته بود که متوجه نگاه سنگین پرسنل دارالمجانین بر روی خودش شد.

-اینیشتین؟ از کجا اومدی اینجا؟
-عه؟ اینیشتین کیه؟ اینیشتین نمیشناسم من.

و درحالی که همچنان به نشناختن خودش ادامه می داد، یک کرمچاله باز کرد و تویش پرید و به مکان و زمان خودش بازگشت.
با رفتن اینیشتین، دوباره لرد سیاه، مرکز توجه پرسنل قرار گرفت.
یکی از دکترها، لرد را بر روی تختی خواباند؛ چراغ قوه ای از جیب بیرون کشید و به مطالعه چشمان لردسیاه پرداخت.

-نور نزنین توی چشم ما. به نور و روشنی حساسیت داریم. تاریکی بزنین توی چشممون.
-هااا... باشه.

دکتر، چراغ قوه دیگری از جیبش بیرون کشید و "تاریکی" آن را روی چشم لرد انداخت.
اما یک مشکل عمده آن وسط وجود داشت.
دکتر مذکور، برگشت و پچ پچ کنان به پرستار کنارش گفت:
-با تاریکی که نمیشه چیزی دید. چیکارش کنم اینو؟

پرستار هم شانه ای بالا انداخت و رو به طرف فیزیکدان های حاضر در اتاق کرد.

فیزیکدانان خیلی باهوش بودند. آنها به تنهایی یک "هوش" بودند که دست و پاهایی درآورده بود. فیزیکدانان می توانستند فکری به حال موضوع درمان لرد بکنند. به همین دلیل نشستند و مشغول اختراع "نور تاریک" شدند.

بیرون دارالمجانین - بعد از جشن و پایکوبی مرگخواران

رودولف، زیر بغلش را خاراند و با گیجی به همراهانش نگاه کرد.
-الان یعنی از دارالمجانین بیرون اومدیم؟ یعنی آزادیم بریم خونه ریدل؟

مرگخواران آزاد بودند که به خانه ریدل بروند. اما در خانه ریدل، تنها یک روباه که در حال کشیدن نقشه هایی نارنجی بود، انتظارشان را می کشید. آنها به زودی متوجه می شدند که لرد، در چندقدمی مشغول درمان شدن است.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۵
ارباب چون ارباب بود!



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: *نقد پست های انجمن شهر لندن*
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵
وینکی به "آلماندا" سلام کرد. وینکی جن خووب بود که به همه سلام کرد؟

وینکی از اون جایی که خیلی آینده نگر و مدروک بود، تصمیم گرفت حرفاشو با کمک گوگل ترجمه، ترجمه کرد تا آلماندا فهمید که وینکی چی گفت. وینکی جن خوش فکر خووب؟

نقد پست #53 کینگزکراس - آماندا:

خب آماندا جان، شروع کنیم!

ظاهر یک پست، مهم ترین بخش یک پسته. اگه رولی ظاهر خوب و جذابی داشته باشه، خواننده به خوندنش جذب میشه. در حقیقت یکی از مهم ترین تفاوت ها بین یه رول خوب و یه رول بد، ظاهرشونه. نویسنده ممکنه یکی از شاهکارهای ادبی تاریخ سایت رو نوشته باشه اما چون پستش ظاهر درستی نداره، مردم ارزش رولش رو نفهمن یا حتی اونو نخونن. وقتی ظاهر یک پست به هم ریخته باشه، کل پست گنگ و نامفهوم میشه. نکته مهم اینه که گاهی اوقات، ظاهر رول هم باعث روایت بهتر رول میشه. طوری که خودِ ظاهر، با لب و دهن آدم بازی میکنه.

معیار نوشتن یک پست توی سایت، به این شکله که مرتب کردم. به اینترها دقت کن:

نقل قول:
توضیحـــــــــات و شــــــرح رویــــدادها... |با یه اینتر برو پایین.|
-دیالوگ شخص. |با دو اینتر برو پایین.|

توضیحــــــــات و شـــــرح رویـــــدادهای بعدی...


دقت کن که گوینده دیالوگ باید ترجیحا فاعل آخرین جمله بخش بالایی باشه. مثال:
نقل قول:

- طفلک هری! الان شهید میشه.

این جمله را رون درحالی که داشت روی یک سنگ قبر حک میکرد "هری پاتر" گفته بود؛ هری هم ساکت ننشست و گفت:
- اون کسی که این پیشنهاد داد باید بعد از کلاس بیاد پیش من!

حالا دیگر امکان نداشت کسی که این پیشنهاد را داده بود، خودش را نشان دهد...


نقل قول:
اما همین یاد آوری از طرف نویسنده باعث شد هری یادش بیفتد که بعد از خوردن کیک هشتاد طبقه و خوراک لوبیا اصلا دستشویی نرفته بود و شکمش حسابی پر شده بود به همین دلیل با سرعت اتوبوس شوالیه به سمت دستشویی دوید!

- خب حالا که اولین داوطلب رفته به مسترا یکی دیگه باید معجون بشه!

جمله ی آخر هم هکتور جوری گفته بود که همه حتی نویسنده هم سکته ناقص کردند؛ بعضی از بچه ها هم مشغول خوردن خوراک لوبیا شدند!


توی مثال دوم، دیالوگ رو هکتور گفته. توی پاراگراف بالای دیالوگ، ما داریم در مورد هری حرف میزنیم و نه هکتور! در نتیجه باید دو اینتر بزنیم تا بین پاراگرافی که هیچ ربطی به دیالوگمون نداره، فاصله بندازیم.

این از این. امیدوارم گند نزده باشم با این توضیحاتم.

نکته بعدی اینه که "شکلک (اسمایلی) هیچوقت جای نقطه رو نمی گیره!"
دقت کن:
نقل قول:
- اهای، حواست باشه مواد معجونم رو کجا میریزی، این لباس تازه خریدم

این درست نیست. حالت اصلی به این شکله:
نقل قول:
- آهای؛ حواست باشه مواد معجونم رو کجا می ریزی! این لباسو تازه خریدم.


به این اشتباه میگن: گیدیونیسم!

بعد... هیچوقت کیلویی از علائم نگارشی استفاده نکن. "!!!" یا "؟؟؟" یا "؟؟!!" و مواردی از این قبیل اشتباهن. یه دونه علامت معمولا کفایت میکنه. حتی من استفاده از "؟!" رو هم درست نمیدونم. جمله یا میتونه عاطفی باشه یا سوالی. دیگه یعنی چی که هم عاطفیه و هم سوالی و هم خبری؟

خیلی جاها توی پستت دیدم که بین لحن نگارشی و گفتاری در نوسان بودی یا غلط تایپی داشتی. برای اینکه از این قبیل مشکلات خلاص شی حتما قبل از ارسال، روی دکمه پیش نمایش کلیک کن و اشتباهات رولت رو بگیر. خیلی خوبه این دکمه.

سعی کن از نقش های نویسنده و کارگردان و فیلمبردار و صدابردار کمتر استفاده کنی یا اصلا استفاده نکنی! اینا معمولا حس و حال جادویی پست رو از بین میبرن. (برقک بای ارباب! :D) توی بیشتر مواقع هم دست و پا گیر و بیخود هستن. میشه ازشون به عنوان سوژه فرعی استفاده کرد ولی ترجیحم اینه که تا حدممکن استفاده نکنی. طنز اونا رو به شخصیت ها منتقل کن. واقعا تاثیر بهتری داره!

سخن آخر اینکه رولت با توجه به اینکه تازه کاری، خیلی خوبه. آینده روشنی داری و اگه همین فرمونو ادامه بدی، نویسنده قَدَری میشی! یه سری مهارت هست که اونا رو هم با گذر زمان، کسب تجربه، رول زدن و درخواست نقد یاد می گیری.

آلماندا جن خووب!

عزت زیاد!

+اگه جایی از پستت رو اشتباه خوندم و متوجه شدم یا نقد برات نامفهومه، میتونی با پــخ بپرسی سوالتو.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵
"من عاشق اینم که صبح، بوی بمب آتش زا به مشامم برسد. "


-Lt. Col. Bill Kilgore


تف تشت vs. رستاخیز


بزاق دوم: آمیلاز!


یک پنالتی بعد

مسابقه کماکان ادامه داشت. دراکو هم رضایت داده بود با همان خمپاره توی چشمش به بازی ادامه دهد. گوگل را هم سرهم بندی کرده بودند و آن لحظه در حالیکه به صفحه گوگل مپ خیره شده بود با سردرگمی وسط ورزشگاه ایستاده بود و وقتی هم بلاتریکس به او تنه زد، در حال سقوط هم چشم از صفحه گوگل مپش برنداشت.
جنگ جهانی درحالیکه برای اولین بار توپ دستش افتاده بود، خنده کنان و با سرعت به سمت دروازه حریف رفت که لوسیوس با چرخشی سریع، کوافل را از دستش قاپید و به سمت دروازه تف تشت حرکت کرد. جنگ جهانی از این عمل شنیع لوسیوس بسیار عصبانی شد، در نتیجه دست هایش را به مسلسل تبدیل کرد و مالفوی بزرگ را هدف گرفت.
-از من کوافلو می گیری؟ از کوافل می گیرمت!

جنگ جهانی راست هم می گفت. کلا جنگ جهانی در این زمینه دروغی نداشت بگوید. برای همین، جوری لوسیوس بدبخت را زیر آماج حملاتش گرفت که خود "آماج حملات" هم خوف کرد و موهای سرش فر خورد! لوسیوس رسما داشت سرنوشتی مشابه گوگل پیدا میکرد که داور بازی، دون ترومپت، که این صحنه را دید، با تنبلی سوت زد و به سمت جنگ جهانی پرواز کرد. کارت نارنجی رنگی را از جیبش بیرون کشید و به سمت بازیکن خاطی گرفت.
-شما کارت نارنجی می گیری!
-من کارت نارنجی می گیرم؟

داور به بدن بی جان لوسیوس اشاره کرد که در حال سقوط از روی جارویش بود.
- اوهوم... شما کارت نارنجی می گیری.

جنگ جهانی سر خورده شد. جنگ جهانی طوری سرخورده شد که سرش به معنای واقعی خورده شد! اما جنگ جهانی از آن هایی نبود که به این راحتی بی سر بماند. به همین دلیل دست کرد توی تنه ی دود مانندش و سریعا سر دیگری از گردنش بیرون کشید و نصبش کرد.
فریادی از جایگاه تماشاچیان به پا خاست.
-هیتلر!
-هیتلر؟
-هیتلر!

جنگ جهانی دقت نکرده بود که به جای یک سر معمولی، سرِ هیتلر را بر روی گردنش نصب کرده بود. کلا دیدن یک سر روی یک توده ی دود به اندازه کافی ترسناک هست چه برسد به اینکه آن سر مال هیتلر هم باشد. در نتیجه عده ای از تماشاچیان با دیدن سرِ جدید او، شلوارشان را رنگی رنگی کرده و پا به فرار گذاشتند. در آن بین، چند تن از تماشاچیان هم منفجر شدند و دل و روده شان به هوا پاشید. عده دیگری نیز زیر دست و پا له شدند. آن زیر هم یک عده بودند که موفق به فرار از جایگاه تماشاچیان شدند اما به دیواری خوردند که ترومپت به دور ورزشگاه کشیده بود و دل و روده شان عین پشه بر سطح دیوار پخش شد. در نهایت هم متوجه شدند که هیتلر متعلق به دنیای مشنگی است و به آنها دخلی پیدا نمیکند در نتیجه آنهایی که هنوز باقی مانده بودند برگشتند و مثل بچه آدم روی صندلی هایشان نشستند..
صدای گزارشگر پس از مدتی سکوت، دوباره درآمد.
-عجب بازی هیجان انگیزیه این بازی. هیجان در این بازی به حدی بالاست که من به صراحت میتونم بگم که اگه تیمی بازی رو ببازه، بازی رو باخته! این هم از زیبایی های کوییدیچه به هر حال! جالبه بدونین اون بازیکن مو بور تیم رستاخیز که گویا دراکو مالفوی هست، همین الان کوافلو از رقیب تف تشتی خودش قاپید و به سمت دروازه تف تشت حرکت کرد. یک پاس از سمت دراکو به بلاتریکس... همچنان پاس کاری داره دنبال می شه... پاس های عرضی بازیکنان تیم رستاخیز... این به آن، آن به این، که چه؟

و در گوشه ی دیگری از ورزشگاه کتی فارغ از تمام هیجاناتی که بر فراز سرش اتفاق میافتاد گوشه ی امنی از ورزشگاه بساطش را پهن کرده و با دقت هرچه تمامتر مشغول تهیه معجون بود. یکی دوباری هم هکتور وارد شد تا بگوید معجون سازی در انحصار اوست ولی کتی با طلسم ناشناخته ای او را به خارج از کادر راهنمایی کرد.

حالا معجونِ دست پختِ کتی کف کرده بود و قل قل میکرد...

فلش بک - جزایر بالاک

تف تشتی ها، عین فیلم های وسترن، رو به افقِ بی خورشید بالاک کرده بودند و قدم زنان حرکت می کردند. هر از چندگاهی هم چند بوته خار هم از گوشه کادر قل می خوردند و توی چشم و چال تف تشتی ها فرو می رفتند.
همینطور داشتند می رفتند و می رفتند که ناگهان یک موجود ریشو از توی زمین در آمد و فریاد گوشخراشی سر داد.
-غـــــــــــــــــــــــوداااا!
-
-
-

تریسترام روی شانه کتی زد و خیلی آرام در گوشش نجوا کرد.
-آبجی داری اشتباه میزنی. این، اون نیست. اون اگه این باشه، این نیست. در نتیجه اینی که می بینی دراکو مالفوی نیست. این، سرنتی پیتیه!

البته که هر دوی آنها سخت در اشتباه بودند. موجود ریشو، نه دراکو مالفوی بود و نه سرنتی پیتی! موجود ریشو، موجودی مرموز و قدیمی بود که به تازگی به جزایر بالاک آمده بود. وی در حقیقت ترکیبی از سه نفر بود. حاج تراورز فقید، دکتر فیلی باستر و هری پاتر!
این ترکیب نامعمول، موجود مرموز و ریشوی ما را ساخته بود. موجودی که پس از ورود به بالاک، سالها در محضر استاد لودو بگمن به شاگردی پرداخته بود و به درجه بالایی در علم لودو بگمنیّت رسیده بود. البته لودو بگمن بودن حتی به درد خود لودوی بدبخت هم نمیخورد؛ چه برسد به یک حاجی کونگ فوکار که با اکسپلیارموس هایش همه را از بیخ و بن دود می کرد و به هوا می فرستاد.

موجود ریشو، یقه بازیکنان تف تشت را گرفت و درحالیکه از دهانش کف می ریخت، گفت:
-نفرین... نفرین... نفرینِ بزرگ موقرمزها به زودی به سرزمین بالاک میرسه... خود مرلین -که درود خودش بر خودش باد- اینو به بنده وحی کردن... اکسپلیارموس! من جیمز پاتر نیستم، پسر جیمز پاترم! حرام است... حرام است... غــــــودا!
-
-
-ولی وینکی فکر کرد که موجود ریشوی خل و چل، جن رماتیسمی خوب بود. موجود ریشو خواست که اومد به تیم وینکی و دوستان؟

اما ریشو بدون توجه به دعوت وینکی، به نعره زدن و بر سر و کله خود کوبیدن ادامه داد. بعد هم روی تریسترام پرید و او را هدف حملات کونگ فویش قرار داد.
-غـــــــــــــــودادادادا! من مهاجم مصدوم استون ویلام!

تف تشتی ها که تریس را با کلی بدبختی از مسابقه قبلی سر هم کرده بودند، شاکی شدند و به سمت موجود ریشو پریدند و او را به سختی از تریسترام جدا کردند. ریشو چند قدمی تلو تلو خورد و لب به اعتراض گشود.
-چقدر بی آسلام و بی تربیت هستید! هیچ اعتقادی هم به مبانی مرلین ندارین. همون طور که مرلین می فرماید که: " و آن جا که ما بودیم و عده کثیری از بی آسلامان، چرا ایمان نمی آورید؟ "

در همین لحظه بود که مرلین از غیب ظاهر شد. بعد با یک جست به سمت یاروی مزبور پرید و ریشش را گرفت.
-تراورز؛ در حضور ما آیه ساختگی می سرایی ای گستاخ؟
-تراورز عمته. من دکتر فیلی باسترم! آیه ساختگی می سازم، اکسپلیارموس هم میزنم.

مرلین دیگر نمی توانست این حجم از پررویی را تحمل کند. به همین دلیل ریشش را به طرف ریشو گرفت و فریاد "آواداکداورا" سر داد. از آن طرف، ریشو هم ریشش را به سمت مرلین گرفت و اکسپلیارموسی روانه اش کرد.
ترکیب دو طلسم، طلسمی بود که کمانه کرد و از بالای سر آرسینوس رد شد و یک چهار راه وسط کله وینکی باز کرد. بعد هم کمانه کرد و یک راست خورد توی صورت کتی بل و باعث شد که مغزش از توی دماغش بیرون بریزد
اعضای تف تشت:.
-عه وا!
-عه وا!

مرلین و ریشو که دیدند هوا پس است و همین الان هاست که آجودان سر برسد و به جرم قتل دستگیرشان کند بند و بساط ریش و ریش بازی را جمع کردند و سریعا آپارت کرده و از نظرها ناپدید شدند. تف تشتی ها هم با تعجب به مغز کتی نگاه می کردند که از دماغش آویزان بود. خود کتی هم با چشم هایی چپه شده به در و دیوار نگاه می کرد و ابلهانه لبخند میزد..

-این مگه مغز هم داشت؟
-وینکی تونست مغزِ دراکودوست رو بهش پیوند زد. وینکی جن خووب؟
آرسینوس چانه اش را کمی دیگر خاراند. شاید خیلی هم بد نشده بود که مغز کتی از لب و لوچه اش آویزان مانده بود. هرچه بود این مغز در حالت عادی هم به درد نمیخورد. شاید با عوض کردنش میشد یک کتی درست و حسابی تر برای تیم داشت. کتی که دیگر دنبال دراکو نباشد و فقط دنبال توپ ها بگردد.
- نه وینکی باید دنبال یه مغز جدید واسش باشیم. این یکی دیگه تاریخ مصرفش گذشته.
در نتیجه تف تشتی ها دوباره راه افتادند و این بار، به سمت مقصدی نامعلوم برای پیداکردن یک مغز حرکت کردند. به هر حال آنجا هر جایی نبود. آنجا بلاکستان بود. سرزمینی که میشد تویش هرچیزی پیدا کرد. از شیر اژدها گرفته تا ریش دامبلدور! مغز که دیگر چیزی نبود.
با همه اینها آنها می خواستند این بار کمی متفاوت تر عمل کنند. به همین دلیل وینکی از جیبش یک فرغون درآورد. بعد هم همه سوار بر فرغون، گاز دادند و لایی کشیدند و ویراژ دادند تا سریعتر به مقصد نامعلومشان برسند. حتی در نیمه راه، تریسترام یک راکت از دماغش بیرون کشید و به زیر فرغون وصل کرد تا لقب "اولین سازنده موشک فرغونی" را به او بدهند و در تاریخ یگانه شود.
خلاصه که موشک فرغونی تف تشتی ها همینطور در آسمان بدون اتمسفر بالاک به پرواز ادامه می داد تا اینکه سوختش تمام شد و مستقیم به سمت یکی از خانه های روی زمین، سقوط کرد.
پلاک شماره 12 گریمولد در کنار خانه برق می زد...

ورزشگاه - زمان حال

-موقعیت برای بازیکن تف تشت... اما مثل اینکه بازیکن خیلی گشنه هست و توپ رو به جای گل کردن، می بلعه! این هم از زیبایی های کوییدیچه. داور اعلام خطا روی توپ رو میکنه. جریمه اش یه ضربه پنالتیه که البته ضربه پنالتی هم خودش یه جریمه است!


همینطور که داور در حال سرهم کردن مهملات خودش بود، تف تشتی ها سخت در فکر بودند. آنها می خواستند کاری کنند که کتی به حالت اولش برگردد و دوباره بتواند در تیم بازی کند!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۲۱:۵۴:۰۰
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۲۲:۰۶:۵۷
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۲۲:۰۸:۲۱
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۲۲:۱۰:۳۵


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.