پنجره قطار را باز کرد، تا هوایی به سرش بخورد.افکارش مانند گوله کاموایی در هم تنیده است ، یک لحظه آرام و قرار ندارد. مگر توهینی بدتر از توهین پدر به تنها دخترش هست؟
فلش بک _ چند روز قبلدیزی پله ها خانه را دوتا، یکی رد میکرد تا به آشپزخانه برسد و خبری مهمی را به خانواده اش بدهد.
_مامان ! بابا ! کجایین ؟
_چه خبره دیزی؟ باز که خونه رو گذاشتی رو سرت.
_مامان من یه آدم عجیب نیستم ، اینجا نوشته من یه جادوگرم.
_تو یه چی هستی؟
_دیزی ،اسم جدید برای خودت پیدا کردی؟
_دیوید، با خواهرت درست حرف بزن.
_امیلی، دیوید درست میگه ،فک کنم دیزی باز از دنده خنگ بازی هاش بلند شده.
_بابا ،نفهمیدم چی گفتی،میشه یک بار دیگه حرفت رو تکرار کنی.
_به زبون ساده گفتم، تو یه دختر خنگی.
ناگهان لامپ های آشپزخانه خاموش شد ، صدای شکستن شیشه ها نیز شنیده میشد.
_کی لامپ رو خاموش کرد؟دنیِل ، دیوید هرجا هستین تکون نخورین.
_از همتون متنفرم .
دیزی با صدای بلند این را گفت و به طرف اتاقش راه افتاد . دفعه اولی نبود که این حرف را زده بود ، همیشه خانواده او را به چشم یک روانی میدیدند.
چند ساعت بعد _نیمه شب
کل خانه را سکوت گرفته بود ، و جز چراغ اتاق زیر شیروانی هیچ چراغی روشن نبود.
_امشب دیگه شب آخره . باید برای همیشه از اینجا برم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم.
بعد از چند دقیقه ، دیزی همراه چمدان وسایلش و نامه ای با کاغذ پوستی ،خانه کران ها را برای همیشه ترک کرد.
پایان فلش بکحالا که فکر میکرد ، الکی افکارش را پریشان کرده بود .او واقعا به آن خانه تعلق نداشت.همین که الان سوار قطار سکوی نه و سه چهارم است، یعنی هاگوارتز واقعا وجود دارد.از داخل جیب شلوارش ، آبنباتِ کوچکی در آورد و داخل دهانش گذاشت ، آیا واقعا بودن در هاگوارتز به شیرینی طعم این آبنبات خواهد بود؟
همان لحظه در کوپه قطار باز شد و پیرزنی خندان با چرخ دستی کوچکی رو به روی در کوپه به دیزی لبخند میزد.
_چیزی از من نمیخری دختر کوچولو ؟
_چی مثلا؟
_آبنبات ، کلوچه کدو حلوایی، قورباغه شکلاتیواز این جور چیز ها.
_واقعا !
هر چقدر آبنبات و شکلات دارین رو میخرم .
به همین سادگی ،دیزی شیرینی زندگی در هاگوارتز را حس کرد ، از نظر او هر جا آبنبات وجود داشته باشد ، آنجا بهترین جای دنیاست.