دورا Vs آملیا
بعد از مدت ها، اولین جلسه خصوصی آموزش دفاع در برابر هنرهای تاریک رون شروع شده بود. تقریبا هیچکس حاضر نشده بود به او در این یک هفته مانده به امتحانات شفاهی کمک کند جز یک نفر؛ و رون حالا منتظر همان یک نفر بود.
- هرجا باشه دیگه الان پیداش میشه!
- الان دیگه میاد!
- دیگه... الانه... که... پیداش...
کمی از خوابش نگذشته بود که در کلاس، با صدای بلندی باز شد و رون از خواب پرید. درحالیکه قلبش را گرفته و
این گونه به کسی که در را شکسته بود نگاه کرد.
- اهم... ببخشید، خواستم ستاره هارو غافلگیر کنم! مث اینکه اینجا نبودن!
و قبل از اینکه بیرون برود، چشمش به رون افتاد و به یاد آورد قول داده بود که در اجرای حضوری طلسم ها برای درس دفاع در برابر هنرهای تاریک به او کمک کند؛ اما آنقدر جمله طولانی بود که خیلی زود فراموش کرده و حتی هنوز هم ساعت شروع تدریس را به یاد نیاورده بود. رون با بغضی در چشمانش، به معنای اینکه: "همین یه بار سر ساعت اومدما!
" به او نگاه میکرد. سر انجام آملیا، چوبدستی اش را که با کمال تعجب، هنوز سالم بود، بیرون آورد.
- خوب، چه وردی میخوای تمرین کنیم؟
- اوم... خب... پاترونوس!
آملیا کمی متعجب شد؛ به چشمان او نگاه کرد تا ببیند واقعا جدی میگوید یا نه. اما چیزی بیشتر از جدیت در چشمانش موج میزد؛ پافشاری! افکار منحرف نیز مربوط به خود خواننده است!
- لطفا!
- آخه...
- لطفــــــــا!
- ببین...
- لطفــــــــــــــــــا!
- بذار من حرفمو بزنم دیگه!
رون با این فریاد، آرام شد؛ اما از لحاظ ظاهری! از لحاظ باطنی، همچنان دلش میخواست پافشاری کند. نیازی نبود آملیا از او بپرسد که چرا این طلسم را الان میخواست؛ خودش شروع به حرف زدن کرد:
- آخه مامانم منو با هری مقایسه میکنه! بهم میگه تو پسر برگزیده نیستی، خاک تو سرت! اون همینجوریشم مخ دخترا رو میزنه، تو بلد نیستی، خاک تو سرت! اون بلده پاترونوس درست کنه، تو بلد نیستی، خاک تو سرت! همش سرکوفت میخورم! لطفا بهم آموزش بده!
زده شدن این حرف همانا و جوگیر شدن و تیریپ گرفتن "من بلدم!" آملیا نیز همانا! او درحالیکه چوبدستی اش را بالا گرفته، به سبک فیلم ها، سخنرانی میکرد.
- من اصلا برای همین به نزد تو آمدم؛ تا تورا به بهترین شیوه آموزش دهم! اکنون ای دوست من؛ برخیز و به بهترین خاطره ای فکر کن که به ذهنت می رسد!
در فرصتی که آملیا، خفنیت سخنرانی اش را میسنجید، رون به فکر افتاد تا بهترین خاطره را بسازد.
- اوم... اون روزی که اومدم هاگوارتز چطوره؟ غذاهاش، حسابی آب دهنمو راه انداخت! نه... غذایی که اون شب مصر خوردیم... نه بابا! مال فلور بهتر بود! آره، همون!
و با این فکر که بهترین خاطره را انتخاب کرده، به سمت آملیا رفت.
- خب... آماده م! شروع کن!
- بذار برات بگم چیکار کنی!
آملیا چوبدستی اش را بیرون آورد و جلوی چشمان مشتاق رون، تکان داد. هرچه نگاه های رون مشتاق تر میشد، او آهسته تر چوبش را حرکت میداد.
- خب... اول باید اینو بیاری بالا... بعد پـــــــایین... بعد چـــــپ... حالا به خاطره مورد نظرت فکر کن و بگو... اکسپکتو پاترونوم!
-
- ام... خب... این دفعه دیگه کار میکنه... اکسپکتو پاترونوم!
- بلد نیستی؟
- خب... راستش... تا الان اجرا نکردمش!
رون خیلی متعجب شد؛ سپس قاچ قاچ شد، رنده شد، پودر شد، شربت و کیک شد، خورده شد و دوباره برگشت؛ درحالیکه امیدوار بود جوابی بشنود که اینقدر واکنش نشان دادن در مقابلش، دردناک نباشد.
- خب پس چجوری بلدی؟!
- ستاره ها گفتن بهم!
خب... امیدش کاملا ناامید شد! درحالیکه بسیار در مقابل وسوسه پرت کردن خودش از بالای برج نجوم مقاومت میکرد، گفت:
- خب این ستاره ها، بهت هم گفتن چه خاطره خوبی باید داشته باشی؟
- چرا بهم گفتن. منتها، کارساز نبود! آخه زدن یه جیب بر با تلسکوپ به اندازه کافی خوب نبود! خیلی فکر کردما! اما به نتیجه ای نرسیدم. انگار باید یه خاطره دیگه انتخاب کنم!
اما وقتی چنصد تا خاطره دیگر را هم امتحان کرد و بی فایده بودند، به فکر افتاد تا یک خاطر دیگر دست و پا کند.
- رون... من فردا دوئل دارم، باید یه کم تمرین کنم. نگران نباش! هنوز شیش روز دیگه مونده!
و به همین سادگی، کلاس را منحل کرد!
- بیا چراغو خاموش کن! میخوایم بخوابیم خیر سرمون!
- مگه تو فردا دوئل نداری؟ خب بخواب!
-
ما هردومون دوئل داریم، لیا!
- راست میگیا! اونم با همدیگه!
- بذا پامون به باشگاه دوئل برسه!
پس از اینکه دورا، نگاه آزاردهنده و سراسر تاسفش را بار آملیا کرد، پتوی بنفشش را رویش کشید و سعی کرد بخوابد. آملیا درحال فکر کردن به بهترین خاطره ای بود که ممکن بود برایش وجود داشته باشد، فکر کرد. تا بحال هیچوقت اینقدر به خودش فکر نکرده بود؛ همیشه حواسش به ستاره هایی بود که از مایل ها دورتر، به او چشمک میزدند. با خودش فکر میکرد که باید حتما بهترین خاطره را پیدا کند و دورا را، درحالیکه سوسک شده، از میدان به در کند. اصلا هم به این فکر نکرد که چرا باید هنگام دوئل، از پاترونوس استفاده کند.
-
فردا فکر میکنم!
این چیزی بود که در طی دوهفته ای که قرار دوئل گذاشته بود، با خودش میگفت. اما اینبار فرق داشت؛ چون آخرین مهلت دوئل بود.
صبح روز بعد- فکر کن؛ فکر کن! اخه تو حتی نمیدونی خودتم چی دوست داری؟!
او درحالیکه خودش را زیر پتو گلوله کرده بود و قهوه اش را نیز زیر پتو مینوشید، با خود غر میزد. هیچوقت در طول این پانزده سال، به فکر این نیفتاده بود که درمورد خودش فکر کند! به خودش قول داد که تا چیزی به ذهنش نرسیده، از زیر تخت بیرون نیاید...
- خورشت مرغ توفان آماده ست عزیزم!
- مرغ توفان؟!
با خودش فکر کرد که بهتر است پی سی اش را هم ببرد و کمی "خاطره خوش" در گوگل سرچ کند، بلکه چیزی دستگیرش شود.
- هوم... این خوب نیست... آخه قدم زدن تو خیابونای پاریس چه حالی میده؟!
اینم نه...
این چیه دیگه؟!
ملت آمده بودند و یکی یکی در آن پست گذاشته بودند. هریک هم چیزی عجیب و غریب نوشته بودند و فقط یکی از آنها توجهش را جلب کرد:
نقل قول:
روزی که توی تمام سایت هایی که ثبت نام کرده بودم افتادم هافل
- تمام سایتهایی که ثبت نام کرده بودم؟! جل المرلین! مگه توی سایت هم میندازن هافل؟!
نگاهی به نام ارسال کننده پست کرد؛ فامیلی عجیب و غریبش که اصلا قابل خواندن نبود! چندتا رنک هم داشت که در میان آنها، امضایش جلب توجه میکرد!
نقل قول:
آی ام هافلی
ستاره ها میگن من ستاره شناس بینظیریم و...
حوصله ندارم ترجمه کنم!
ضدحال هم خودتی!
برو تا تلسکوپمو تو سرت نشکوندم!
بزرگ شدن تو یه خونواده شلوغ بی اعصابی میاره دیگه!
عه! این یکی چوبدستی هم که شکست! [/center]
- ایش! هرکی هست خیلی خشن و بداخلاقه! ببین اصلا رنک فعالترین عضو محفلو داره! باید با پروف صحبت کنم هر کی که هست بندازتش بیرون! نگا لبخندش! تابلوئه زوریه! اما بد هم نمیگه ها!
اما ساعت کوکی اش به صدا در آمد. چوبدستی اش را برداشت و به سمت در رفت.
- یه قاشق هم نخورد!
- اگه گذاشتم از فردا پاشو مدرسه بذاره!
لحظه دوئل- آماده این؟
دورا نگاهی به سر و وضعش انداخت و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
- حاضری آملیا؟
- نمیدونم! ...
- سه!
- اول به راست...
- دو!
- بعدش بالا... نه صبر کن...
- یک!
- آواداکداورا!
مسئول دوئل نگاهی به دورا کرد که حالا گارد ریلکسیشین گرفته بود.
- ام... چیز... درخواست مرگخواری بده حتما!