هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۹۶
آرسینوس، شاه بود و حرف، حرف او! پس همه باید قبول میکردند؛ گرچه این کار برای خیلی ها، سخت نبود.

- با سیم هندزفری خفه شون کنیم؟
- معجون خون آشام بکش بدم؟
- بکشیم بزنیمشون با ویبره!

هر کس نظری می داد؛ یکی از یکی مسخره تر. دامبلدور که این صحنه ها را میدید و این نظرها را میشنید، دانست که هیچکدام با یک سری حرف سنگین و کمر شکن، آدم بشو نیستند؛ پس آه بلندی کشید با مضمون " هری؟ جان پیچ ها رو پیدا نکردی؟!" و گفت:
- فرزندان، بیاین اصلا نکشیم!
- پس چیکار کنیم؟
- اونا میخواستن عشق بورزن؛ شاید هنوز هم مایل باشن! بیاین عشق بورزین فرزندان!
-

حتی نگاه های چپ چپ آرسینوس نیز، کارساز نبود. او حاضر بود هرکاری بکند، ولی به حرف های دامبلدور گوش ندهد.

- همین که گفتم! با می کشیمشون، یا همه میرن آزکابان!



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۶:۵۰ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۶
اما یک چیز کاملا مشخص بود... اسنیپ به سرش زده بود! آملیا، درحالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود، جلو رفت و گفت:
- بیاین ادامه بدیم!
- باز چته؟!
- مریخ جواب نمیده! نگران قمر جلوییم!

اسپراوت، با عصبانیت، دست آملیا و اسنیپ را گرفت و کشید و همچنان که آنها را با دو دستش میکشید، با دو دست اضافه آدر نیز بر سر خود میکوبید! با دیدن دانش آموزانی که دنبالشان می آمدند، هفت دستی بر سر خویش کوبید!
- این دامبلدور کجاست؟!
- این جا!

اسپراوت به دامبلدوری که از غیب ظاهر شده بود، نگاهی انداخت و درحالیکه سعی میکرد خودش را کنترل کرده و بخاطر ریلکسیشن ملت، خودش را به چوب دار پالی دار نزند، به دانش آموزان اشاره کرد و گفت:
- اینا چین کشون کشون دنبالمون راه افتادن؟!

دامبلدور دستی به ریشش کشید و گفت:
- خب، باید گروه گروه بشیم...
- منظورم این بود که کلا بفرستشون خوابگاهشون!
- فکر خوبیه! هرکس با همگروهیش بره!

نگاهی به رهبران انداخت و گفت:
- گیبن و آملیا، شماها هافلپافی ها رو ببرین!
- ام... چیزه... من دیگه ناظر نیستم!

اسپراوت مرلین راشکری گفت و دعا میکرد که آملیا هم بگوید که ناظر نیست؛ اما هرگز این اتفاق نیفتاد! اگر رز از ویبره زدن دست بر میداشت، آملیا هم از نظارت چشم پوشی میکرد!
- اما من هنوز ناظرم! هافلپافیا از این طرف!

دامبلدور ادامه داد:
- گریفندوری ها با من بیان! اسلایترینی ها با اسنیپ، ریونکلاوی ها هم با... ام...

هنوز یک ریونکلاوی کم داشتند.



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶
خب... حرف که نه... در همین حد بگم که منم از ایفای هرکی خوشم اومد، یا تغییر شناسه داد یا کلا شناسه شو بست! یکیش همین هویج!

مدیونی اگه فکر کنی برای همین تو محفل رای دادم بهت!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۶
دورا Vs آملیا

بعد از مدت ها، اولین جلسه خصوصی آموزش دفاع در برابر هنرهای تاریک رون شروع شده بود. تقریبا هیچکس حاضر نشده بود به او در این یک هفته مانده به امتحانات شفاهی کمک کند جز یک نفر؛ و رون حالا منتظر همان یک نفر بود.
- هرجا باشه دیگه الان پیداش میشه!

تصویر کوچک شده


- الان دیگه میاد!

تصویر کوچک شده


- دیگه... الانه... که... پیداش...

کمی از خوابش نگذشته بود که در کلاس، با صدای بلندی باز شد و رون از خواب پرید. درحالیکه قلبش را گرفته و این گونه به کسی که در را شکسته بود نگاه کرد.

- اهم... ببخشید، خواستم ستاره هارو غافلگیر کنم! مث اینکه اینجا نبودن!

و قبل از اینکه بیرون برود، چشمش به رون افتاد و به یاد آورد قول داده بود که در اجرای حضوری طلسم ها برای درس دفاع در برابر هنرهای تاریک به او کمک کند؛ اما آنقدر جمله طولانی بود که خیلی زود فراموش کرده و حتی هنوز هم ساعت شروع تدریس را به یاد نیاورده بود. رون با بغضی در چشمانش، به معنای اینکه: "همین یه بار سر ساعت اومدما! " به او نگاه میکرد. سر انجام آملیا، چوبدستی اش را که با کمال تعجب، هنوز سالم بود، بیرون آورد.
- خوب، چه وردی میخوای تمرین کنیم؟
- اوم... خب... پاترونوس!

آملیا کمی متعجب شد؛ به چشمان او نگاه کرد تا ببیند واقعا جدی میگوید یا نه. اما چیزی بیشتر از جدیت در چشمانش موج میزد؛ پافشاری! افکار منحرف نیز مربوط به خود خواننده است!

- لطفا!
- آخه...
- لطفــــــــا!
- ببین...
- لطفــــــــــــــــــا!
- بذار من حرفمو بزنم دیگه!

رون با این فریاد، آرام شد؛ اما از لحاظ ظاهری! از لحاظ باطنی، همچنان دلش میخواست پافشاری کند. نیازی نبود آملیا از او بپرسد که چرا این طلسم را الان میخواست؛ خودش شروع به حرف زدن کرد:
- آخه مامانم منو با هری مقایسه میکنه! بهم میگه تو پسر برگزیده نیستی، خاک تو سرت! اون همینجوریشم مخ دخترا رو میزنه، تو بلد نیستی، خاک تو سرت! اون بلده پاترونوس درست کنه، تو بلد نیستی، خاک تو سرت! همش سرکوفت میخورم! لطفا بهم آموزش بده!

زده شدن این حرف همانا و جوگیر شدن و تیریپ گرفتن "من بلدم!" آملیا نیز همانا! او درحالیکه چوبدستی اش را بالا گرفته، به سبک فیلم ها، سخنرانی میکرد.
- من اصلا برای همین به نزد تو آمدم؛ تا تورا به بهترین شیوه آموزش دهم! اکنون ای دوست من؛ برخیز و به بهترین خاطره ای فکر کن که به ذهنت می رسد!

در فرصتی که آملیا، خفنیت سخنرانی اش را میسنجید، رون به فکر افتاد تا بهترین خاطره را بسازد.
- اوم... اون روزی که اومدم هاگوارتز چطوره؟ غذاهاش، حسابی آب دهنمو راه انداخت! نه... غذایی که اون شب مصر خوردیم... نه بابا! مال فلور بهتر بود! آره، همون!

و با این فکر که بهترین خاطره را انتخاب کرده، به سمت آملیا رفت.
- خب... آماده م! شروع کن!
- بذار برات بگم چیکار کنی!

آملیا چوبدستی اش را بیرون آورد و جلوی چشمان مشتاق رون، تکان داد. هرچه نگاه های رون مشتاق تر میشد، او آهسته تر چوبش را حرکت میداد.
- خب... اول باید اینو بیاری بالا... بعد پـــــــایین... بعد چـــــپ... حالا به خاطره مورد نظرت فکر کن و بگو... اکسپکتو پاترونوم!
-
- ام... خب... این دفعه دیگه کار میکنه... اکسپکتو پاترونوم!
- بلد نیستی؟
- خب... راستش... تا الان اجرا نکردمش!

رون خیلی متعجب شد؛ سپس قاچ قاچ شد، رنده شد، پودر شد، شربت و کیک شد، خورده شد و دوباره برگشت؛ درحالیکه امیدوار بود جوابی بشنود که اینقدر واکنش نشان دادن در مقابلش، دردناک نباشد.
- خب پس چجوری بلدی؟!
- ستاره ها گفتن بهم!

خب... امیدش کاملا ناامید شد! درحالیکه بسیار در مقابل وسوسه پرت کردن خودش از بالای برج نجوم مقاومت میکرد، گفت:
- خب این ستاره ها، بهت هم گفتن چه خاطره خوبی باید داشته باشی؟
- چرا بهم گفتن. منتها، کارساز نبود! آخه زدن یه جیب بر با تلسکوپ به اندازه کافی خوب نبود! خیلی فکر کردما! اما به نتیجه ای نرسیدم. انگار باید یه خاطره دیگه انتخاب کنم!

اما وقتی چنصد تا خاطره دیگر را هم امتحان کرد و بی فایده بودند، به فکر افتاد تا یک خاطر دیگر دست و پا کند.

- رون... من فردا دوئل دارم، باید یه کم تمرین کنم. نگران نباش! هنوز شیش روز دیگه مونده!

و به همین سادگی، کلاس را منحل کرد!

تصویر کوچک شده


- بیا چراغو خاموش کن! میخوایم بخوابیم خیر سرمون!
- مگه تو فردا دوئل نداری؟ خب بخواب!
- ما هردومون دوئل داریم، لیا!
- راست میگیا! اونم با همدیگه!
- بذا پامون به باشگاه دوئل برسه!

پس از اینکه دورا، نگاه آزاردهنده و سراسر تاسفش را بار آملیا کرد، پتوی بنفشش را رویش کشید و سعی کرد بخوابد. آملیا درحال فکر کردن به بهترین خاطره ای بود که ممکن بود برایش وجود داشته باشد، فکر کرد. تا بحال هیچوقت اینقدر به خودش فکر نکرده بود؛ همیشه حواسش به ستاره هایی بود که از مایل ها دورتر، به او چشمک میزدند. با خودش فکر میکرد که باید حتما بهترین خاطره را پیدا کند و دورا را، درحالیکه سوسک شده، از میدان به در کند. اصلا هم به این فکر نکرد که چرا باید هنگام دوئل، از پاترونوس استفاده کند.

- فردا فکر میکنم!

این چیزی بود که در طی دوهفته ای که قرار دوئل گذاشته بود، با خودش میگفت. اما اینبار فرق داشت؛ چون آخرین مهلت دوئل بود.

تصویر کوچک شده


صبح روز بعد

- فکر کن؛ فکر کن! اخه تو حتی نمیدونی خودتم چی دوست داری؟!

او درحالیکه خودش را زیر پتو گلوله کرده بود و قهوه اش را نیز زیر پتو مینوشید، با خود غر میزد. هیچوقت در طول این پانزده سال، به فکر این نیفتاده بود که درمورد خودش فکر کند! به خودش قول داد که تا چیزی به ذهنش نرسیده، از زیر تخت بیرون نیاید...

- خورشت مرغ توفان آماده ست عزیزم!
- مرغ توفان؟!

با خودش فکر کرد که بهتر است پی سی اش را هم ببرد و کمی "خاطره خوش" در گوگل سرچ کند، بلکه چیزی دستگیرش شود.

- هوم... این خوب نیست... آخه قدم زدن تو خیابونای پاریس چه حالی میده؟! اینم نه... این چیه دیگه؟!

ملت آمده بودند و یکی یکی در آن پست گذاشته بودند. هریک هم چیزی عجیب و غریب نوشته بودند و فقط یکی از آنها توجهش را جلب کرد:

نقل قول:
روزی که توی تمام سایت هایی که ثبت نام کرده بودم افتادم هافل


- تمام سایتهایی که ثبت نام کرده بودم؟! جل المرلین! مگه توی سایت هم میندازن هافل؟!

نگاهی به نام ارسال کننده پست کرد؛ فامیلی عجیب و غریبش که اصلا قابل خواندن نبود! چندتا رنک هم داشت که در میان آنها، امضایش جلب توجه میکرد!

نقل قول:
آی ام هافلی
ستاره ها میگن من ستاره شناس بینظیریم و...
حوصله ندارم ترجمه کنم!
ضدحال هم خودتی!
برو تا تلسکوپمو تو سرت نشکوندم!
بزرگ شدن تو یه خونواده شلوغ بی اعصابی میاره دیگه!
عه! این یکی چوبدستی هم که شکست! [/center]


- ایش! هرکی هست خیلی خشن و بداخلاقه! ببین اصلا رنک فعالترین عضو محفلو داره! باید با پروف صحبت کنم هر کی که هست بندازتش بیرون! نگا لبخندش! تابلوئه زوریه! اما بد هم نمیگه ها!

اما ساعت کوکی اش به صدا در آمد. چوبدستی اش را برداشت و به سمت در رفت.

- یه قاشق هم نخورد!
- اگه گذاشتم از فردا پاشو مدرسه بذاره!

تصویر کوچک شده


لحظه دوئل
- آماده این؟

دورا نگاهی به سر و وضعش انداخت و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
- حاضری آملیا؟
- نمیدونم! ...
- سه!
- اول به راست...
- دو!
- بعدش بالا... نه صبر کن...
- یک!
- آواداکداورا!

مسئول دوئل نگاهی به دورا کرد که حالا گارد ریلکسیشین گرفته بود.
- ام... چیز... درخواست مرگخواری بده حتما!



پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۶
آملیا دیگه طاقتش به سر رسیده بود. اون موقعی که مامان باباش بهش فشار میاوردن که: "برو وزارت دخترم..." "پول توشه..." "بعدا شاید معاونی، چیزی شدی..." موقعی بود که وزارت، وزارتی بود، نه سلطنتی! اون موقعی هم که مامانش در گوشش میخوند که: "برو هافلپاف!..." "خیلی بچه هاش ماهن!..." "خیلی گروه شلوغیه..." موقعی بود که دنیس و آلبوس پاتر و پیوز شریکی کار میکردن، نه الان که یه سری عجق وجق مثل گیبن و رودولف توی تالار جمع شده بودن.

- نـــــــــــــه!

خودشو از پنجره پرت کرد بیرون. گیبن میدونست دختره قات داره، اما دیگه نه تا این حد! پس با بالاترین میزان تاسف، زمزمه کرد:
- به من چه؟!

و با خودش فکر کرد که الان حتما کتک رو میخوره؛ چند دقیقه وایساد، خبری نشد. چند دقیقه دیگه هم وایساد، بازم خبری نشد. ترسید اگه چند دقیقه دیگه هم وایسه، آرسینوس با دمنتورا بیان بریزن روش؛ پس زودی دست به کار شد و شروع به جابه جا کردن تابوت کرد.



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۷:۰۰ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۶
- اکسپلیارموس!
- کروشیو!

اشتباه فکر نکنید؛ دومی هرمیون بود که به بلاتریکس طلسم زد! و وقتی بلاتریکس از جلوی در کنار رفت، هردو داخل دویدند.

- چیکار کردی؟ مگه محفلیا هم کروشیو میزنن آخه، ها؟!
- ام... خب اون داشت موهامو میکشید! شنیدم به موهام گفت سیم ظرفشویی حتی!
- خب تو هم میتونستی موهاشو بکشی! دوبرابر تو مو داشت که!
- تو هیچوقت از دعواهای زنونه چیزی سر در نمیاری!

هری با پوکرفیسی، به دری که حالا در مقابلشان بود نگاه کرد که روی آن، ر.ا.ل حک شده بود. صدای هرمیون شنیده شد.
- ر.ا.ل کیه یعنی؟
- برادر سیریوس!

هرمیون کمی به هری نگاه کرد. سپس به دیوار خیره شد و سرش را دو، سه دفعه محکم به دیوار کوبید. سپس دید که هری همچنان منظور کارش را نمیفهمد.
- آخه برادر سیریوس توی خونه لسترنج ها چیکار میکنه؟ اصلا مگه فامیلیش با "ل" شروع میشه؟!
- هنوزم بخاطر کروشیویی که زدی، نمیبخشمت!
-

سپس آنها در اتاق را به آرامی باز کردند.


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲۷ ۱۳:۵۵:۴۲


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶
- دایی! رفتی وندلینو برام آوردی که!
- من نیاوردم که! خودش اومد!

کمی طول کشید تا رون متوجه اشتباهش شد. جیمز نیز پس از کمی اینطرف و آنطرف نگاه کردن، یکی از جیغ های معروفش را کشید، چنان که ساحرگان تماشاچی، جیغی کشیده و برای امضا گرفتن، دست و پا میزدند!
- پس چرا گفتی همه دارو ندارتو فروختی اینو آوردی؟!
- چطور ایکس باکس من خودش نیومد؟!
- پس پلی استیشن من چی؟ چطوریه که فقط مال جیمز خودش میاد؟ ویبره برم کل خونه بلرزه؟!

رون نمیفهمید چطور اینهمه دردسر برای خودش درست کرده؛ تا همین چند دقیقه پیش که از خوشحالی در ماشین بندری میرفت! اگر راهی پیدا نمیکرد تا شر بچه ها را کم کند، شاید تا شب، همینطور غر میزند.
- جیمز، آلبوس؟ مگه میخواین زنگ بزنم مامانتون؟! میدونین که اگه جینی بشنوه ایکس باکس میخواین چه بلایی سرتون میاره؟!

آلبوس دقایقی با اشک، به چشمان رون خیره شد و سپس، درحالیکه با صدایبلند گریه میکرد، دور شد. اما جیمز همچنان ایستاده بود.
- بگم به جینی؟
- بگو دایی! من که ایکس باکس نمیخواستم!
- حالا شر تورو هم یه جوری کم میکنم... رزی، به مامان گفتی پلی استیشن میخوای؟

شاید بلاتریکس هم اگر میفهمید او وسایل مشنگی به خانه ریدل برده، با او بهتر رفتار میکرد تا اینکه هرمیون بفهمد پلی استیشن فور سفارش داده!
- نه خب... اصلا چه کاریه؟! من پلی استیشن نمیخوام اصلا! خوب... خوش گذشت!
- اینم از رز!

اما هرچه به جیمز نگاه کرد، نفهمید چطور از شر این یکی خلاص شود...

- نگفتین کوجا رو آتیش بزنم! شاید مرلین خواست نقطه هام زیر خاکسترای خونه تون پیدا شد!



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۶
- خب، کی میخواد اول بیاد، فرزندان؟

همه به هم نگاه کردند، اما هیچکدام نمیخواستند اول بروند؛ در نتیجه، یکی باید به زور جلو میرفت.

- تو برو!
- نه، اول شما!
- نمیرم اول من!
- من که میرم!

همه به آرنولد نگاه کردند؛ بالاخره یکی داوطلب شده بود. اما آرنولد، خودش میدانست که داوطلب نشده است و معنای نگاه های آن ها را نمیفهمید. ناچارا با دستش، نزدیکترین فرد کنارش را، که سعی میکرد خودش را پشت دیگران پنهان کند، هل داد. فرد مذکور، جلوی پای دامبلدور به زمین افتاد.

- بلند شو، فرزند و به الف دال بپیوند!

آملیا بلند شد و... دست به تلسکوپش برد! هرچه ردایش را جست و جو کرد، چیزی ندید. بازهم گشت. آنقدر گشت تا...
- نــــــــــه! شکستــــــــــه!

او درحالیکه اشک در چشمانش، حلقه زده بود، شکسته های تلسکوپ را برداشت؛ خیلی برایش دردناک بود! چه روز ها که خانه دورا را با آن دید زده بود. چه شب ها که ستاره ها برایشان قصه گفته بودند. چه شب ها که با هم، سوراخ های ماه را به هم نشان میدادند و هر هر میخندیدند...

- ام... فرزند؟!

دختر سرش را بلند کرد؛ دامبلدور را تیره میدید. چند بار پلک زد تا بتواند اورا درست تشخیص دهد.
- بله پروف؟
- به الف دال بپیوند، فرزند!

تلاش بی فایده آملیا در پاک کردن اشک هایش از جلوی دیگانش با پلک زدن های پی در پی، باعث شد پوکرفیس بودنش، چندان به چشم نیاید.

- من خودم سردسته الف.دالم، پروف!
- خب زودتر میگفتی فرزند؛ الکی هم سوژه رو طول نمیداد...
- یافتم!

او چوبدستی اش را برداشته، رو به تلسکوپ گرفت. اما وردی نگفت؛ چون وردی یادش نمی آمد. تا جایی که یادش بود، درس وردهای جادویی و دفاع در برابر هنرهای تاریک را همیشه شهریور امتحان داده بود. همیشه هم از چوبدستی اش برای زدن در سر این و آن و یا بعنوان ترکه استفاده کرده بود.

- اون چی بود که برا تلسکوپای تولدم ازش استفاده کردم؟ ها! ریپارو!

آملیا با خوشحالی، چوبدستی را در ردایش چپاند و عشق ورزان، به میان جمعیت برگشت!



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۶
هردو ایستاده بودند تا نتیجه را ببینند...

- چرا نذاشتی بزنمش؟! اینجوری خود به خود به سفیدی میگروید!
- چقد اخلاقت سفیده آملیا!
- مسخره میکنی؟!
- آره!

آملیا تلسکوپش را بالا برد که همزمان بود با یک زلزله هشت ریشتری!

- میکنی چیکار؟ میزنی گربه رو؟!
-

شبکه تلویزیونی که اصلا معلوم نبود از کی آمده و یا اصلا از کی روشن شده، اخبار را نشان میداد:
- به خبر مهمی که هم اکنون به دستمان رسید، توجه کنید! زلزله هشت ریشتری، کشور را لرزاند!

آملیا و آرنولد، پوکرفیس به رز زلر و هکتور خیره شدند؛ هکتور میلرزید؛ اما این چیز جدیدی نبود؛ او که همیشه میلرزید! پس باید از راه خاصی، مشخص میشد که هکتور سفید شده یا باید بازهم در لباسشویی، با پودر سافتلن شست و شو شود؟

- چه جوری؟



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۶
بانز در شهر قهوه ای، پیش میرفت و با دهان باز، به اطراف نگاه می انداخت. بهتر بود از اهالی میپرسید که کتاب هارا دیده اند یا نه؟ به یک فرد کاملا قهوه ای رسید.
- ببخشید؟

مرد قهوه ای، به اطراف نگاه کرد. هرچه نگاه کرد چیزی ندید. باز هم نگاه کرد. حتی باز هم نگاه کرد. اما چیزی ندید. پس با نگرانی به آسمان خیره شد و گفت:
- ام... شما؟

و با دیدن آستینی قهوه ای که از دل زمین قهوه ای بیرون آمد و بر سر شخصی خورد، از ترس سکته زد!

- بابا من که شما نیستم! من اسلایترینیم! مرگخوارم! شما ریونکلاویه! تازه یه ماه نیست اومده ها!

مرد قهوه ای که سکته را از سر گذرانده بود، جیغ بنفشی کشید و فرار کرد. بانز متوجه شد که باید از حالت نامرئی به مرئی تغییر کند تا قبل از سکته دادن ملت شهر قهوه ای، کتاب هارا پیدا کند؛ اما او، مادرزادی نامرئی بود. به آستینش نگاه کرد که قهوه ای و در نتیجه، مرئی شده. خیلی ذوق کرد که بالاخره میتواند خودش را در آیینه ببیند؛ اما باید سرتا پایش را قهوه ای میکرد یا دنبال راه دیگری میگشت؟

- اوه!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.