اسلیترین vs گریفیندور
سوژه: غول آرزوها
-تسترالی دارم خوشگله، فرار کرده ز دستم، دوریش برایم مشکله... کاشکی اون رو...
-رودولف؟
رودولف نتوانست آخر شعرش را به یاد آورد.
دیدن بلاتریکسی که رو به رویش ایستاده و خیلی سریع پلک میزد، حواسش را پرت کرد.
-چیزی رفته تو چشمت؟
بلاتریکس:
-فوت کنم؟
بلاتریکس:
-درد میکنه؟
بلاتریکس:
-خب بگو چی شده؟ شبیه وزغی شدی که آرتروز چشم گرفته.
و شد آنچه شد.
مرلین روح نصف و نیمه رودولف را قرین رحمت الهی قرار دهد.
محل تمرین تیم اسلیترین-مردک بز! یک ساعته دارم عشوه میام، تهش میگه شبیه وزغ شدی. بیلیاقت! مانتیکور کوهی!
بلاتریکس عصبی بود... خیلی.
هکتور پاتیلش را سپر کرده، رابستن پشت علامت شوم پناه گرفته، هوریس تبدیل به ششمین فنجان روی میز شده و بانز هم ناپدیدتر از قبل شده بود. البته جای شکرش باقی بود که لردسیاه نیاز به تمرین نداشته و آنجا حاضر نبودند.
بلاتریکس بالاخره دست از متر کردن سالن برداشت، نشست و به سایرین مجال خروج از پناهگاهشان را داد.
-حالا چیکار کردن بشیم؟
هوا تقریبا تاریک شده بود. صدای انواع و اقسام جانوران به گوش میرسید. اعضای تیم غیر از بلاتریکس سالن تمرین را ترک کرده بودند، اما بلاتریکس نباید از آنجا خارج میشد.
بند اول قانون عصبانیت بلاتریکس تبصرهای داشت که بر طبق آن، او باید برای حفظ بقای موجودات و حیات وحش، تا زمان فروکش کردن عصبانیت، در محیط بسته باقی بماند. اما بلاتریکس ساحره پایبند به قوانینی نبود.
باید خودش را آرام میکرد... شاید کشتن چند مشنگ...
-بانو لسترنج! لطفا... خواهشا... استدعا میکنم دوباره دست به مشنگ کشی نزنین.
مسئول مبارزه با کشتار مشنگها بود.
بلاتریکس که از حضور ناگهانی او جا خورده بود، چشم غرهای نثارش کرد.
-تو از کجا فهمیدی؟
-خب... ما یه کم شمارو کنترل میکنیم... میدونین... بعد قضیه یازدهم سپتامبر نیویورک... مجبوریم.
چه دلیلی داشت بلاتریکس جا به جا مامور مبارزه با کشتار را نکشد؟
-من... من... من رو نکشید!
چهره بلاتریکس شبیه آدمهایی که قصد نکشتن را داشته باشند نبود.
-ببینین... من دورگهام... یه رگم غول آرزوها بوده. شنیدین؟ غول آرزوها! میتونم یه آرزوتون رو برآورده کنم!
-نشون بده ببینم.
-چیم رو نشون بدم دقیقا؟
-هیچی، باشه مهم نیست. باشه. نمیکشمت... آرزو میکنم.
آسان تر از آنچه که مامور فکر میکرد، بود. کلکش ساده تر از آنچه انتظارش را داشت گرفته بود و حالا باید فقط به نحوی آرزوی بلاتریکس را برآورده میکرد. البته راه آسانتر این بود که قبل از اتمام بازی به کوههای آلپ بگریزد.
روز مسابقه -خب خب خب... با گزارش اولین سری بازیهای کوییدیچ هاگوارتز در خدمتتونیم. همونطور که میبینین، تام جاگسن داور ریونکلاوی مسابقه با صندوق توپ ها وارد زمین میشه... و به نظرتون رودولف لسترنج کجاست؟
جواب سوال گزارشگر با بازشدن صندوق توپها، پاسخ داده شد.
-بله... اون رودولفه. همونطور که میبینین جز چشمهاش، باقی اعضاش گچ گرفته شده. مثل اینکه مورد خشونت خانگی قرار گرفته... خشونت علیه مردان تا به کی؟ تاسف باره.
گزارشگر در تاسفش غرق شد و کاری از غریق نجاتها نیز ساخته نبود.
گزارشگر ذخیره خیلی سریع جایگزین شد.
-خب دوستان... تیم گریفیندور رو داریم... آرتور ویزلی، فنریر گریبک، مرگ، ترامپ، سر کادوگان، عله یه چیزی که حقیقتا تلفظش سخته و پرویییز!
صدای تشویق تماشاچیان گریفیندوری به هوا رفت و در میان سوت و فریاد آنها، اعضای تیم اسلیترین وارد زمین شدند.
گویا زمانبندی گزارشگر با ایراد مواجه بود. و خب جدول زمانبندی سرخورده شده، خودش را ریز ریز کرد و خورد.
اما مهم نیست... نکته مهم این است که برای چند دقیقه کل زمین مشغول تشویق تیم اسلیترین بودند.
بالاخره تیم گریفیندور نیز وارد شد...تقریبا! پنج عضو وارد شدند. عضو ششم یک بار وارد شد سپس به رختکن بازگشته، مچ پای عضو هفتم را گرفته و کشان کشان به زمین آورد.
عضو هفتم فنریر گریبک بود که گویا علاقهای به شرکت در مسابقه نداشت.
-شایعه نکن راوی! علاقه دارم... جرئت ندارم! تو بودی جرئت داشتی مقابل اربابت بازی کنی؟
خیر... من هم جرئت نداشتم. لاکن مهم نیست. چراکه با سوت داور، مسابقه آغاز شده بود... و با سقوط جاروی لرد سیاه متوقف شده بود.
علت سقوط، ظهور دهها مرگخوار تماشاچی و دو داور روی جاروی لردسیاه بود.
تماشاچیان در تلاش بودند تا همزمان جیغ زده و راه فرار بیابند.
دلیل مشخص بود... علامت شوم به پرواز درآمده بود!
دقایقی بعد، اوضاع آرام شده، داوران بازی را مجددا آغاز کردند.
-خب... کوآفل دست گریفیندوریاس. ویزلی پاس میده به فنریر که اونم مستقیم داره میره به سمت دروازه بلاتریکس... اوه! فنریر با لرد سیاه رو به رو میشه و توپ رو دو دستی تقدیم ایشون میکنه! بازی بس ناجوانمردانه است. حالا کوآفل رسیده به هکتور که اونو انداخته تو پاتیلش و داره پیش میره. پرویز داره نشونه گیری میکنه. اون به جای بلاجر از آجرش استفاده میکنه. و بله! آجرش به خطا میره!
-اسیر شدیم این وقت شب!
پرویز پتویش را رویش کشیده و روی جارو به خواب میرود. با دروازهبانی یک تابلو، گل زدن به گریفیندور آسان بود و فنریر از ترس لردسیاه گل نمیزد. بازی به نفع اسلیترین بود.
بالاخره کوآفل به دست گریفیندوری ها افتاده بود.
-برو همرزم... برو جوانمرد!
همرزم جوانمرد سرکادوگان، آرتور ویزلی دوست داشت که پیش رفته، گلی بزند... البته اگر جاروی بی سرنشین، بلاجری را در حلقش فرو نمیکرد.
-اوه... مثل اینکه ترامپ اسنیچ رو دیده... به سرعت داره پیش میره. علامت شوم هم به دنبالش... راستی! علامت شوم چجوری قراره اسنیچ رو بگیره؟... اوه ترامپ افتاد... جاروی بیسرنشین که همون بانزه باز بلاجرش به هدف میخوره و ترامپ کله پا میشه... علامت شوم به اسنیچ رسیده... اما راهی برای گرفتنش نداره. چقدر زشت و وقیحه این رابستن لسترنج. صداش به گوش میرسه که داره حرف بدی به علامت شوم میزنه... علامت شوم داره با دم مارش، چونه اسکلتش رو میخارونه. انگار داره یه جورایی فکر میکنه.
علامت شوم، بعد از مقادیری تفکر، مارش را به بیرون تف کرد و در عوض اسنیچ را در دهان اسکلتش جا داد.
-و بله! میخوره! اوه! مثل اینکه رابستن حرف بدی نمیزده... داشته راهکار میداده... و اسلیترین موفق میشه! اسلیترین برنده بازیه!
آنها برنده شده بودند...همگی شاد بودند و این برد را به لردسیاه تبریک گفته و بابت شایستگیشان از ایشان تقدیر به عمل میآوردند.
اما بلاتریکس کلافه به نظر میرسید. آرزویش برآورده نشده بود... رودولف با ارفاق هنوز زنده حساب میشد.