هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لینی.وارنر)



Re: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰
لرد با دیدن چهره ی مرموز رز، گلویش را صاف کرد و گفت:

- رز امشب تو دفترم میبینمت!

- بله ارباب.

لرد نگاهی زیر زیرکی به رز انداخت، یقه اش را صاف کرد و با قدم هایی استوار از اتاق خارج شد. درست بعد از خارج شدن از اتاق، لرد به اطراف سرک کشید تا ببیند که آیا آن دختر هنوز هم آن اطراف هست یا نه و با یافتن او جلوی میز منشی، لبخندی زد.

مری سرش را به سر منشی نزدیک کرده بود و زمزمه وار چیزی را در گوش او میخواند. لرد با کنجکاوی و البته با اشتیاق به او نزدیک شد و درست پشت سرش ایستاد.

مری حرفش را تمام کرد و همراه منشی زد زیر خنده. لرد که پشت سر او ایستاده بود سعی کرد سرش را به مری نزدیک کند و بوی او را استشمام نماید که منشی گفت:

- کاری داشتین آقا؟

لرد بلافاصله سرش را از مری دور کرد و گفت: خانوم محترم، شما واقعا منو نمیشناسین؟

مری برگشت و با دیدن لرد، ابرویش را بالا انداخت.

- هوووم لرد سیاه. مگه میشه کسی شمارو نشناسه؟

مری این را بیان کرد و از آنجا دور شد. صدای تق تق کفش های پاشنه بلندش در سراسر ساختمان می پیچید و در این میان لرد با چشمانی لاو مانند به دور شدن او خیره شد.

لرد:

شب - اتاق لرد:

رز وارد اتاق شد و گفت:

- ارباب با من کاری داشتین؟ نکنه مسئله مهمی پیش اومده؟ امروز کامل توضیح ندادین! میشه بگین کارتون چی بود؟ گویا عجله هم داشتیـ...

- رز، میشه تمومش کنی!

رز نیشخند شیطانی زد و با تردید پرسید: ارباب قیافه تون شبیه افراد عاشق شده. عاشق شدین؟


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۱ ۲۱:۲۳:۵۱



Re: زز ... با زار
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰
چند روز بعد:

لوسیوس و دراکو جلساتی که در این چند روز برگزار شده بود را با جا گذاشتن گوشیشان که البنه چاره ای نیز جز آن نداشتند، سپری کرده بودند و اسکورپیوس نیز در درد فراغ از رز به سر میبرد. ( شایدم فراق )

دراکو و لوسیوس که میدانستند دو روز دیگر دوباره ماجرای جا گذاشتن موبایل همانند خاموش کردن آن میشود، برای فکر کردن به رستورانی رفتند تا راه چاره ای بیابند.

در این میان اسکورپیوس آواز خوانان رز را درون پارکی گیر آورد و بعد از یک ساعت بر روی مخ او راه رفتن بالاخره او را راضی کرد تا لااقل با او حرف بزند.

اسکورپیوس با ناراحتی گفت: رز مگه تو منو دوست نداری؟

رز بدون هیچ مکثی گفت: البته!

اسکور چهره اش را در هم کشید و گفت: تو اربابو دوست داری درسته؟

رز بی تردید گفت: معلومه!

اسکور مستقیم به رز زل زد و گفت: پس چرا از دستورش سرپیچی میکنی؟

رز سریع از جایش پرید و گفت: چی؟ من ناراحتش کردم؟ اون چیزی گفته؟ ارباب؟ ارباب؟ نگو که از دست من ناراحته!

اسکور ابتدا میخواست او را آرام کند و بگوید که هیچ مشکلی پیش نیامده است اما بلافاصله نظرش عوض شد و گفت:

- اون فقط ناراضیه که چرا وسط جلسه به من زنگ میزنی. خودت که میدونی ارباب دوست نداره کسی وسط حرفش حرف بزنه.

با دیدن چهره ی رز اضافه کرد: تو که باید اونو بهتر از من بشناسی.

رز آهی کشید و بر روی نیکمت نشست. آهسته پرسید:

- یعنی واسه همین اون کارارو باهام کردی؟ طلسم فرمانو اینا؟

اسکور که از شنیدن این حرف عاقلانه ی رز به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود پاسخ داد:

- صد در صد عشقم. من بدون تو نمیتونم روزمو بگذرونم، اما جلسه ی من که نیست، جلسه ی اربابه! ارباب!

رز لبخندی زد و گفت: با اینکه اصلا از این کار خوشم نمیاد، ولی باشه قبوله. وسط جلسه نمیزنگم.

رز با حالت تهدید آمیزی حرفش را تکمیل کرد: و البته با لرد حرف میزنم ببینم واقعا سر جلسه بودی یا ...

اسکور سریع گفت: باشه ازش بپرس، مطمئن باش که من سر جلسه م. ممنونم عشق جاویدانم!

و در آغوش رز فرو رفت! بالاخره مشکل اسکورپیوس حل شده بود. اما هنوز دراکو و لوسیوس مشکل داشتند!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۱ ۲۱:۱۲:۲۶



Re: زز ... با زار
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰
دراکو و اسکور با هیجان گفتند:

- چی؟ واقعا؟

لوسیوس از بین دراکو و اسکور، به خانه نگاه کرد و بعد از اطمینان از نبودن آستوریا در ان اطراف، آن دو را گرفت و از در خانه دورشان کرد.

لوسیوس برای اطمینان بیشتر، دوباره اطراف را چک کرد و آهسته گفت:

- گوشیتون رو خاموش میکنین و ...

آن ها را به جلو فرخواند و بعد از نزدیک کله ی هرسه به یکدیگر ادامه داد:

- وقتی برگشتین خونه میگین شارژم تموم شد، گوشی خاموش شد.

دراکو با تعجب پرسید:

- یعنی شک نمیکنن؟

لوسیوس با غرور پاسخ داد:

- نه چرا باید بکنن؟ من خودم این راهو امتحان کردم. تازه تو گوش نارسیس هم میخونم که شارژ گوشیا افتضاح شده و زودی تموم میشه!

دراکو و اسکور:

یک هفته بعد:

لوسیوس و دراکو و اسکور، با چهره هایی خندان از جلسه بیرون آمدند و وارد خیابان شدند.

دراکو بشکنی زد و گفت: الان یه هفته س که داریم این طوری سرگرمشون میکنیم. راه حل عالی بود! بزن قدش!

هر سه به ترتیب دست هایشان را به هم زدند و بعد از آن با صدای پقی ناپدید شدند.

خانه ی لوسیوس اینا:

- چرا گوشی من خاموش نمیشه؟ هان؟ چرا هر دفعه اونجا میری گوشیت خاموش میشه هان؟ من که میدونم جلسه ارباب نمیری و ... و ... و ...

لوسیوس با قیافه ای ناراحت به سمت نارسیسا رفت تا او را دلداری دهد و به او بفهماند که کار اشتباهی نکرده است. واقعا باید نارسیسا را راضی میکرد تا گوشیش را خاموش کند. هیچ نقشه ی دیگری برای پیچاندن آن ها وجود نداشت!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۱ ۱۵:۳۷:۰۹



Re: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰
لرد بلافاصله در را محکم به هم کوبید و گوشش را به در چسباند.

دامبلدور دستی به عینکش کشید و به در خیره شد. تام بدون توجه به در گفت:

- از این اتفاقا اینجا زیاد میفته.

دامبلدور گلویش را صاف کرد و گفت:

- بله درسته! خب ادامه میدیم بحثو ...

لرد نفس عمیقی کشید و از در فاصله گرفت. برگشت و همه ی مرگخوارانش را از نظر گذراند.

- یاران سیاه و وفادار من، بهتره بریم قائم شیم.

بلا با تعجب پرسید:

- چرا ارباب؟ مگه چیز خاصی دیدین؟

لرد از میان مرگخواران راهی برای خود باز کرد و به سمت اتاق بغلی به راه افتاد و در همین حین پاسخ داد:

- بله. دامبلدور اومده بود دنبال من.

مرگخواران با شگفتی نگاهی به یکدیگر انداختند و همراه لرد حرکت کردند. لرد جلوی در اتاق ایستاد و گفت:

- بهتره تا بچه هه سکته رو نزده، یکی از شما اول بره تو. بیهوشش کنین تا دامبلدور بره.

بلا زودتر از بقیه داوطلب شد و از جمع مرگخواران خارج شد. لرد بلافاصله جلوی او را گرفت و گفت:

- بلا، بهتر نیست رز این کارو انجام بده؟

رز ورجه وورجه کنان از کنار بلا گذشت و بعد از در آوردن زبانش برای او، در را باز کرد و داخل شد. چند ثانیه بعد سرش را بیرون آورد و گفت:

- ارباب هیشکی اینجا نیس.

لرد به همراه مرگخواران وارد اتاق شدند و هرکدام گوشه ای از آنجا به ور رفتن به وسایل اندک اتاق مشغول شدند.

رز به دستور لرد کنار در ایستاده بود و از لای سوراخ آن، منتظر بیرون آمدن دامبلدور بود.

دقایقی بعد:

- آخ ... این چرا سفت بود؟

موشکی که آنتونین ساخته بود، بعد از پرواز از بالای سر تعدادی از مرگخواران و لرد سرانجام بر روی کله ی رز فرود آمد. آنتونین با جادو آن را بزرگ و سنگین، همانند هواپیما کرده بود.

رز که از درد چشمانش بسته شده بود، به سختی یک چشمش را باز کرد و با همان چشم، نزدیک شدن کودکی را به اتاقشان دید. دامبلدور نیز پشت سر کودک از اتاق بغلی خارج شد و رفت.

رز برگشت و گفت: ارباب با همین دو تا چشما ... چیز با همین یک چشم خودم دیدم که دامبلدور رفت و ...

لرد بلافاصله گفت: دیگه "و" چه اهمیتی داره؟ بزنین بریم!

رز فریاد زد: و یه پسره داره میاد تو این اتاق.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۱ ۱۵:۰۳:۲۳



Re: زز ... با زار
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰
شب - پیتزا فروشی:

اسکور میزی را انتخاب کرده بود که در وسط آنجا قرار داشت و البته برای این کار دلیل محکمی هم داشت. اگر نقشه ی اسکور نمیگرفت و رز عصبانی میشد، از آنجایی که در بین جمعیت قرار دارند، به خاطر آبرویشان هم که شده، رز شروع به داد و فریاد نمیکرد.

اسکور پوزخندی زد و نقشه ی بکرش را مرور کرد. این بار موفقیت از آن اون بود. در همین فکر و خیال بود که رز جلویش ظاهر شد و پرسید:

- به کی این قدر فکر میکردی؟

اسکور که دستپاچه شده بود بلافاصله پاسخ داد: خب معلومه عزیزم، تو.

اسکور به اطراف پیتزافروشی نگاهی انداخت و گفت: به نظر جای جالبی میاد. عجب سلیقه ای داریا.

رز با جدیت گفت: تازه اینو فهمیدی؟

اسکور سریع گفت: نه نه، معلومه که نه. فقط یادآوری کردم که هرگز از یادم نره.

نیم ساعت بعد:

اسکور سعی میکرد تا میتواند آرام بخورد تا مبادا رز ناراحت شود. نیم ساعت گذشته بود و رز همچنان در حال خوردن بود و اینجا بود که اسکور دریافت که رز علاوه بر وراجی، خوردن هم دوست دارد.

- عزیزم خیلی خوش مزه س، هی دلم میخواد نخورم، اما نمیتونم جلو خوردنمو بگیرم.

رز محتوای درون دهانش را قورت داد و گفت: آره منم همین طور.

اسکور آهی کشید و اینبار واقعا خوردن را متوقف کرد. رز زیرچشمی نگاهی به اسکور انداخت، اما از خوردن باز نایستاد. اسکور منتظر شد تا دهان رز کاملا پر شود و گفت:

- میدونی ارباب بهم چی گفت؟ گفت من خیلی بهت وابسته م. اون قدر که حتی سر جلسه هم نمیتونم گوشیمو خاموش کنم تا ازت بی خبر بشم. ارباب گفت یه مرد خوب زندگی باید یاد بگیره وسط جلسه نباید گوشیشو روشن بذاره. درست نمیگم رز؟ ... اوه ...

اسکور به صورت رز که در حال گراییدن به سرخی بود و آرام آرام از روی بشقاب به سمت بالا می آمد نگاهی انداخت. شانس آورد که دهان او باز بود وگرنه هرچه از دهانش در می آمد بار او میکرد.

اسکور با تاسف گفت: ولی من در کنار مرد خوب زندگی، عشق خوبی هم هستم پس گوشیم همیشه روشن میمونه.

رنگ رز روشن شد و دوباره سرش درون بشقاب فرو رفت.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۱ ۱۱:۱۹:۰۹



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
مرگخواران با وسایل مجهزات کامل جلوی خانه ی ریدل ایستاده بود و بلا جلوی آن ها مشغول سرشماری بود. مار سرخ رنگ، دور گردن بلا خودنمایی میکرد و ابراز رضایت مینمود.

- خب گویا همه تون هستین. نه نه، وایسین ببینم، مورفین کجاس؟

مورفین دستش را از درون زیپ باز مانده ی کیف بزرگی که بغل نارسیسا بود بیرون آورد و بعد از شنیدن صدای فرولند بلا، دوباره آن را فرو برد.

بلا با کلمات سریع و پشت سر هم گفت:

- برای آخرین بار نقشه رو سریع مرور میکنیم. اصلا نمیخوام که گیر بیفتیم! آنتونین معلوم هست چت شده؟

تمام مرگخواران سرشان را به سمت آنتونین برگرداندند. آنتونین گوشه ای از حیاط به تنهایی بغل تابوتی که جنازه ی لرد در آن قرار داشت ایستاده بود و کسی جرات نزدیک شدن به او را نداشت.

بلا با یک نگاه گذرا به آنتونین، علت ترس او را دریافت و به توضیح دادن نقشه اش ادامه داد.

- میریم جزایر بالاک، استر سرش به کارای محفل گرمه، پس به اونجا کاری نداره. قدرت خودمونو بازمیابیم و برمیگردیم!

مرگخواران:

آن سو:

ریگولوس که همانند فواره ای شده بود که آب به بیرون میداد، سعی کرد عرق های صورتش را کنار بزند و روی زمین دراز کشید.

شاید واقعا بهتر بود که از طلافروشی دزدی کند. او جادوگر بود و انجام این کار برایش بسیار ساده بود. پس حتی زحمت جمع کردن وسایلش را نیز به خود نداد و با صدای پاقی ناپدید شد.

_______________________________

کوتاه ترین پستی که تا حالا زدم


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۰ ۲۰:۳۰:۱۳
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۰ ۲۰:۳۳:۰۹



Re: زز ... با زار
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
- تق!

در با صدای محکمی باز شد و به دیوار برخورد کرد و رز در آستانه ی در ظاهر شد. با قدم های منظم به سمت لرد آمد و بعد از تعظیم کوتاهی کارتی را رو به لرد دراز کرد.

- اون موقرمزی و نیمه ساحره هه بهت یاد ندادن وقتی وارد جایی میشی باید در بزنی؟

رز که حتی ذره ای از اشتیاقش را با این حرف از دست نداده بود با هیجان گفت:

- ارباب پوزش میطلبم. کار مهمی داشتم.

اسکورپیوس به آرامی وارد اتاق شد و پشت سر رز قرار گرفت.

- به تو هم در زدنو یاد ندادن؟ ای مرلین! چرا مرگخوارای من این چیزارو نمیفهمن؟

اسکور زیرلبی پاسخ داد: اما من همراه رز بودم ...

رز که دستش از بس دراز مانده بود خشک شده بود، کارت را تکان تکان داد و گفت:

- ارباب چشم رو هم بذارین میبینین روز عروسی ما رسیده، پس این کارتو هرروز نگاه کنین تا مبادا فراموش کنین. بدون شما عروسیم معنی نداره.

رز یک لحظه در ذهنش نبود لرد در عروسیش را تصور کرد و گریه کنان در آغوش اسکور فرو رفت.

اسکور به آرامی گفت: عزیزم هنوز که چیزی نشده، ارباب حتما میان.

و با حالت التماس آمیزی به لرد خیره شد. لرد که نمیخواست دل نداشته ی مرگخوار کوچکش را بشکاند با بی میلی گفت:

- ارباب خشنود شد. عروسیتون فراموش نمیشه!

و برگشت و پشتش را به آن دو کرد. رز از اسکور دور شد و گفت:

- ارباب، اسکور گفته شما نمیذارین موبایلشو تو جلسه روشن بذاره، ببینین دور از چشم من میخواد با یکی دیگه بره! اونوقت میخواد شمارو بهونه کنه.

لرد دوباره به سمت آن ها برگشت و گفت: خودم اسکورو آدم میکنم. تو نباید خودتو آزار بدی.

رز لبخندی زد و بعد از تعظیم کوتاهی از آنجا خارج شد.

اسکور قبل از خارج شدن از اتاق با تعجب پرسید: اما ارباب خودتون گفتین که ...

لرد با جدیت گفت: این مشکله خودته که رزو راضی کنی. اربابو وارد ماجرا نکن.

اسکور آهی کشید و به دنبال رز رفت.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۰ ۱۹:۴۸:۳۱



Re: زز ... با زار
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
- خوشت میاد جیگر؟

اسکور که پشت درخت های پارک پنهان شده بود، با دیدن رز، با یک جهش از میان سبزه ها بر روی نیمکت پرید و شاخه گلی را رو به رز دراز کرد.

رز ابتدا با دقت شروع به بررسی گل کرد. گل های تیره رنگ به همراه ربان هایی که انتهای آن به ماری درست شبیه نجینی منتهی میشد. بر روی نیش مار نیز کلمه ی "ارباب" نقش بسته بود.

لبخند رز بر روی صورتش نمایان شد و گفت:

- خوشم اومد. میدونستم هرچیزی که بویی از ارباب داشته باشه مایه ی خوش حالی من میشه. درست نمیگم اسکور جونم؟

قیافه ی اسکور درهم رفت و اخم کنان گفت:

- ولی این سلیقه ی خوب من بود که این گل این طوری تزئین شد و باعث خوش حالیت شد.

رز دست به سینه ایستاد و گفت:

- رو حرف من حرف میزنی؟ یعنی میگی ارباب خوش حالم نمیکنه؟ یعنی میگی این شکل نجینی و ارباب در مقابل کار تو هیچه؟

اسکور که اصلا متوجه حرف رز نشده بود، فقط برای راضی نگه داشتنش گفت:

- درسته عزیزم.

رز در حالی که به آسمان نگاه میکرد، بر روی نیمکت کنار اسکور نشست و به شکل های گوناگونی که ابرها تشکیل داده بودند خیره شد.

- رز؟ تو که عشق من نسبت به خودتو باور داری، درسته؟

رز در همان حالت سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد. اسکور با احتیاط گفت:

- ارباب میگه باید گوشی هامونو موقع جلسه خاموش کنیم.

رز لبخند دیگری زد و به اسکور خیره شد.

- ولی تو حتی یک لحظه هم نمیتونی تصور خاموش کردن اونو بکنی، چون اونوقت از من بی خبر میشی.

اسکور سعی کرد به مغزش فشار آورد و چیزی برای گفتن پیدا کند اما با دیدن صورت رز، آهی کشید و گفت:

- حق با توئه.

و به فکر راه دیگه ای برای مطرح کردن این موضوع افتاد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۰ ۱۳:۵۶:۱۴



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
اسکورپیوس با هیجان گفت: ارباب دیدین جیمز بود؟ ارباب حالا کاری که ازتون خواستم رو برام میکنین؟ ارباب من که از اول گفتم. ارباب دیدین من برای شما هرکاری میکنم؟ ارباب دیدین این مرگخوار کوچیکتون چقدر مغزش بزرگه؟ ارباب به اسکور افتخار میکنین؟ ارباب ارباب ...

- خفه شو اسکور.

جیمز:

چهره ی اسکورپیوس به یکباره درهم رفت و گفت:

- ارباب منو جلو جیمز سرافکنده نکنین.

لرد که از بچه بازیه جیمز و اسکور عصبانی شده بود فریاد زد:

- باشه اسکور، کارت عالی بود.

جیمز:

لرد رو به مرگخوارانش کرد و گفت: پس چرا نمیرین نجینی رو بیارین؟ دست خالی برگشتین؟ نجینی ارباب کو؟

آنتونین سعی کرد خودش را پشت بلا قائم کند و گفت: ارباب ... چیزه ... ارباب ... نیست ... ارباب بردنش!

در همان لحظه هزاران خنجر دوباره دور جیمز را احاطه کردند و با حالت تهدید آمیزی در اطراف او حرکت میکردند.

جیمز خودش را از حالت ماری خارج کرد و به شکل خودش در آمد. با غرور دستی به خنجرها کشید و چرخید تا رو به روی لرد قرار گرفت.

- من میدونم کجاست.

اسکور دوباره گفت: ارباب دیدن گفتم؟ ارباب دیدین تقصیر خودش بود؟

لرد آهی کشید و گفت: اولا تو چیزی نگفتی. دوما ...

ناگهان لرد حالت جدی گرفت و گفت:

- جیمز، یا همین الان نجینی اربابو پس میدی یا یویوتو میشکونم!

جیمز دوباره گفت: ولدک، این کار یه شرط داره.

بلا با هیجان گفت: ارباب نگران نباشین، حتما یه یویوی دیگه میخواد. شرطت قبوله.

جیمز چشم غره ای به بلا رفت و گفت: نه این دفعه شرطم بالاتر از این حرفاس ...


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۰ ۱۱:۵۷:۰۷



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
هری:

دامبلدور همچنان در هوا ماشین کوچک قرمز رنگ را تکان میداد و طوری وانمود میکرد که انگار در حال هدایت آن به جلو میباشد.

هری دستش را دراز کرد و گوشه ی ماشین را گرفت و شروع به کشیدن آن کرد.

- ولش کن، دهه الان که وقت این کارا نیست!

دامبلدور با دست دیگرش محکم بر روی دست هری کوبید. هری شروع به مالش دادن دستش که سرخ شده بود کرد و گفت:

- ولدمورت، میتونیم الان بکشیمش، بیا بریم.

و دستش را جلوی او گرفت تا ماشین را درون آن قرار دهد و همراهش بیاید. دامبلدور مظلومانه نگاهی به هری انداخت و در همان حال ماشین را درون جیب ردایش گذاشت و به جای ماشین، دستش را درون دست هری قرار داد.

هری ابرویش را بالا انداخت و به دامبلدور خیره شد. لااقل الان دامبلدور حاضر شده بود که همراه او بیاید.

- پق! پاق!

- غذاتون آماده هسـ... ... باشه نیست

مالی که قاشق بزرگی را در دست داشت با دیدن غیب شدن آن دو نفر با تعجب و البته ناراحتی برگشت و از اتاق خارج شد.

خانه ریدل:

بلا از جمع دعواکنان مرگخواران خارج شد و قایمکی مار را نیز همراه خودش آورد. بر روی پله ای نشست و شروع به نوازش مار کرد.

- درسته که نجینی همیشه ترسناک بود، اما حالا که فکر میکنم میبینم دوس داشتنی بود.

مار لرزش کوچکی کرد اما بلا که درگیر تفکراتش بود متوجه آن نشد.

- البته بدجنسم بود.

مار لرزش شدید دیگری کرد.

- ولی به هر حال ارباب دوستش داشت. ارباااااااب!

بلا با خوش حالی گفت: یعنی الان میتونم این مارو بعنوان نجینی پیش خودم نگه دارم؟ اووووه مای لاو!

بلا زیرچشمی نگاهی به اطراف انداخت و گفت: اما کسی نباید بفهمه.

و پاورچین پاورچین از آنجا رفت.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۳۰ ۱۱:۱۶:۵۹







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.