هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۵
هر چیزی که در این جهان است، مخلوقی بیش نیست. او خالق ما جان داران است و زمان و مکان و ما خالقان احساس، مهربانی و نفرت را به نگاه خلق می کنیم. شعله های خشم را به زبان بر می فروزیم و از درونش تیغه ی خاموش درد را بیرون می کشیم و درد... درد نیز خود خالقی دیگر است! خالق جنون!

-------


سوژه جدید:

نگاهی به درون پاتیل بزرگ و طلایی انداخت. رنگ معجون اکنون سبز روشن بود، امّا هنوز بخار نمی کرد. برای خودش حساب و کتاب کرد. هزینه ای که صرف ساخت این معجون کرده بود از حقوق یک سالش بیشتر می شد. با نگرانی چند سطر آخر کتاب را از نظر گذراند تا عیب کارش را پیدا کند.

چشمان سبزرنگش آنچنان بر روی سطور می دویدند که گویی به دنبال یک مجرم فراری می گردند. بیشتر نگاه کرد، بیشتر دقت کرد. تلاشش بی سرانجام بود، بخاری که اکنون آرام آرام برای خودش تاب می خورد و بالا می رفت، نشانگر آن بود که کارش را درست انجام داده است.

نفسش را بیرون داد. با خرسندی چوب دستی اش را تکان داد و معجون سبز رنگ به شکل چندین رشته به هوا رفت و هر رشته به درون یک شیشه کوچک ریخته شد و تعدادی چوب پنبه نیز جست و خیز کنان خودشان را در دهانه هر بطری فرو کردند.

معجون ساز با دست عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و موهای جو گندمی بلندش را از جلوی چشم کنار زد. با خیال راحت خودش را روی یک کوسن بزرگ انداخت و با چشمانی نیمه بسته به ساعات بزرگ خیره شد. ساعت دقیقا پانزده دقیقه به یک بعد از ظهر بود.

بی خیال چشم هایش را بست، اما ناگهان مطلبی جیغ و داد کنان در مغزش به او گفت: هکتور الان وقت اخباره! نتایج مسابقات رو شاید بگن!

چوبدستی اش را بلند کرد و آن را به طرف تلویزیون گرفت.

دینگ دینگ دینگ

سر تیتر اخبار جادویی؛ قتلی مشکوک در لندن، سرانجام نتایج رقابت بیش از هزاران معجون ساز برای ورود به انجمن معجون سازان، بازدید وزیر سحر و جادو از دهکده هاگزمید به همراه کابینه، پسری که زنده ماند، در مهمانی شبانه بیهوش شد.


هکتور کمی خودش را روی کوسن جمع کرد، رقابت سالیانه معجون سازان یکی از مهمترین اتفاقات در هر سال بود و حتی می شد گفت یکی از مهمترین رقابت های علمی جادویی در سرتاسر جهان، اطمینان داشت که امسال دیگر آرسینوس جیگر را شکست داده است.
اما چرا این خبر عنوان دوم بود؟

طبق اخبار رسیده، در جنوب هاگزمید، کل اعضای یک خانواده به شکلی دردناک کشته شدند، این خانواده سه پسر کوچک و یک دختر کوچک داشتند که همه به جز یکی از فرزندان آنان که در حال حاضر در مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز می باشد کشته شده اند. بر اساس اطلاعاتی که وزارت فاش کرده است، همگی این افراد به شکل مشنگی کشته شده اند...

تیشک

صدای شکستن چیزی در پشت خانه شنیده شد...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۵
1. فضا سازی:

- پرواز می کنیم.

دو پا را به زمین کوفت و بالا پرید تا پرواز کند، از زمین بلند شد و...
تالاپ، روی دو پایش فرود آمد. صدای بادی که دیگر همکلاسی هایش با اوج گرفتن ایجاد کرده بودند، در گوشش پیچید.

- دینگ با این جاروی چه کردی؟!

حشره که در جلوی دسته جارو ایستاده بود، به سوی صاحبش برگشت و شانه ای بالا انداخت. این اتفاق، اتفاقی نادر و عجیب بود، زیرا دینگ اصولا شانه ای نداشت؛ حشره ای بود ما بین پروانه و عقرب که عموما صدای جیرجیرک داشت.

- خب تنها خودت بودی که با این جاروی ور برفتیدی!
- اههه...
- هان!

لادیسلاو با چشم های گرد شده به حشره خیره شد. دینگ گفته بود «اههه...» و آن هم نه یک «اههه...» معمولی! یک «اههه...» با صدایی آمیتا پاچانی!

- ببین پسرم! شاید بهتر باشه که...
- دینگی که دنگ خطابت می نماییم، شاید علی رغم تفکر اینجانب سخنگو باشی لکن اینجانب پسرتان نمی باشیم!

با دستی که بر شانه لادیسلاو گذاشته شد، او تازه متوجه مخاطب جدیدش شد.

- آه پروفسر پادمورا! شما بودید! هر چند می بایست به اطلاعتان برسانم که اینجانب پسر شما نیز...

پروفسور پادمور بی توجه به غرغر های لادیسلاو دستان او را گرفت و بر امتداد جارو قرار داد و رو به او گفت:
- حالا یه کمی خم شو و بعد، دوباره بپر.
- خیر استادا! ما خود خویشتن خویش خبر داریم که این جاروی را دنگ به حیلتی تخریب نموده است و این جانورک بر هر چه دست آویزد به نابودی افتد!
- به حرف یه استاد گوش کن.

لادیسلاو همچنان تمایل به بحث کردن داشت، اما ذرات ریونکلاویی وجودش او را از ادامه جر و بحث با یک استاد هاگوارتز که مدیریت را نیز بر عهده داشت منع می کردند.

دوپایش را دوباره جمع کرد، چشمانش را بست و از جا جست. بلا رفت، بلاتر رفت، برای چندمین بار هم احتمالا روی زمین می افتاد، پس با پایش به دنبال زمین گشت تا لااقل روی دو پا بیافتد، اما اثری از زمین نبود.

مچ پاهایش برای چندثانیه یخ زدند و سینه اش خالی شد. بالا رفته بود و همچنان نیز بالا رفتن آرام خود ادامه می داد که باد دست هایش را به روی کمرش گذاشت و شروع داد به هل دادنش، احساس می کرد که باد و هوا و سرعت در حال شستن وجودش هستند. وجودش داشت از همه چیز خالی می شد، چه خوب و یا چه بد، همه چیز! فقط پرواز بود!

باد حالا بازی اش را جدی تر کرده بود و چنان به پلک هایش چنگ می انداخت که نمی توانست بازشان کند، دستانش را آنچنان به جارو چسبانده بود که کم کم داشتند بی حس می شدند. تنها نکته آزار دهنده پاهای آویزانش بودند.

آن ها را به درون شکم جمع کرد تا مانند گلوله به آسمان برود که... خب، جارو های هاگوارتز خیلی قدیمی هستند. جارو با قرار گرفتن در حالت قائم به شکل خطرناکی شروع به لرزیدن نمود و لادیسلاو را از ادامه این حالت بازداشت. حال نوبت کوافل بود که باید گرفته می شد. جاروی را چرخاند و به سمت توپ قرمز به راه افتاد.

چند دانش آموز دیگر نیز به دنبال کوافل بودند و دردسرساز ترینشان باروفیوی سوار بر گاومیش پرنده بود که مانع از دید می شد و گاها گاه از آپشنی به نام "شیرپاش" استفاده می نمود تا رقبا را از راه به در کند و فریاد "روستایی همه فن حریف هسته" اش هر چند دقیقه یک بار شنیده می شد.

فقط دو سه جارو هنوز به دنبال باروفیو و کوافل بودند که ناگهان گاومیش و گاومیش سوار به کناری رفتند و توپ قرمز برای لحظه ای در برابر چشمان همگان ظاهر گشت. سه نفر برای گرفتن توپ سرخ رنگ شیرجه زدند و خوشبختانه دو نفر از آن ها در زمان مناسبی متوجه شدند که توپ صورت هایشان را هدف قرار داده است، فقط دو نفر...

لادیسلاو یک هفته بعد، در حالی که دنگ بر روی صورتش رژه می رفت از خواب بیدار شد.


2. تحولات کوافل یا سرخگون:


یکی از سه توپ بازی کوییدیچ که در این ورزش از دو توپ دیگر قدیمی تر و مهم تر است، هرچند که پس از مدّت ها با اضافه شدن اسنیچ طلایی به این بازی ارزش این توپ در نظر بییندگان کاهش یافت. این توپ در ابتدا برای این که قابل گرفتن باشد، دسته ای داشت تا بازیکنان مهاجم بتوانند آن را در دست بگیرند. و از تکه های چرم ساخته شده بود. مدّتی بعد اما این توپ به شکل توپ های بولینگ مشنگی در آمد و سه سوراخ برای بهتر گرفته شدن آن در نظر گرفته شد و اما در نهایت این توپ به شکل صاف و یک دست امروزی در آمد و در عوض طلسم گیرندگی بر روی آن قرار دادند که از دست بازیکنان سقوط نکند.

دلیل رنگ سرخ آن دردسر هایی است که در مسابقه ای در سال 1711 ایجاد شد و بعد از آن به دلیل اعتراض مهاجمان به این دردسر که هر بار توپ می افتاد باید آن را از زمین بر می داشتند، طلسمی بر این توپ ها قرار داده شد تا اثر گرانش زمین بر آن ها کاهش یابد، این طرح و ایده را ساحره ای به نام دیزنی پنی فولد ارائه داد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۵
با سلام و درودی به فراوانی شلکلکان پتک بر کف!

بر طبق عادت معهود این جانب در محضرتان حاضر گردید و طلب جدالی با شخص مشخص و معلوم الحال، آن پسرک که زنده ماند و زخم بر سر وی بکوفانیدید به ید مبارکتان، را دارای می باشم.

مدّت زمانی که اینجانب بر ایشان پیشنهاد می نماییم، تا پایان این هفته و یا حداکثر تا هفت روز دیگر می باشد.

سایه عالی عریض و طویل و گسترده از هرروز و به خنکای کولران و پنکه‌جات بادا!
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۵
با سلام و درود فراوان بر مدیران گرامی سایت جادوگران

غرض از مزاحمت، موضوعی وجود داشت که به نظرم لازم بود به استحضارتان برسانم، جدای از آن هم معذرت می خواهم که این یکی دو روزه خیلی مزاحمتان شدم.

قصد داشتم از مدیران گرام بپرسم که چرا نظارت بر میزان درستی تازه وارد بودن یا نبودن کاربران تا به این حد کاهش پیداکرده است؟ اینجانب شخصا به خاطر دارم که در سال 93 دو نفر فقط برای این که نوشته هاشون خیلی شبیه به هم بود بلاک شدند، اگر اشتباه نکنم یکی از آن ها «خانم بلک» و «سیریوس بلک» وقت بودند.

بنده شخصا مشکل اصلی این ماجرا را این می دانم که وقتی کاربری که واقعا تازه وارد و کم سن و سال است و خودش را با یک کاربر قدیمی که خودش را تازه وارد جا زده، مقایسه می کند، شاید ناامید بشود. رقابت بر سر رنک بهترین تازه وارد معنی و مفهومش را از دست می دهد و ...

قصد مزاحمت نداشتم، فقط این چند مورد را لازم دانستم که مورد اشاره قرار دهم.


با تشکر بسیار

ال.پی.خ.کا.جی.پی.اِی.زاموژسلی


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۵
حقا حقا که لرد ولدمورت تا سالیان سال شایسته این رنک می باشند و به ز ایشان ناظری نیست، لکن این جانب رای خویش بر لینی اخطار دهنده و پاسخگوی می دهم که ما هر بار بر تالار وارد آمدیم ایشان بال بال زنان در آن جا بود.

ایشان شایسته یک بار دریافت این رنک می باشند. رای اینجانب لیِ نیِ اخطاردهنده.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین ایده پرداز
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸ شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۵
آن کنت که علاف بودی همه عمر/ دیدید چگونه کردمان او علاف؟!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۵
آن مرد که بارهایش فیو بوده و جمله گاومیشکان از پی اش می روند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۱۰:۱۷ شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۵
- خود خویشتن این جانبمان نظری را دارای می باشیم!

مرگخواران در ابتدا خواستند به هکتور بی توجهی کنند و محلش نگذارند و اجازه دهند تا او برود و خودش را در معجون هایش غرق کند، امّا یک ایراد فنی وجود داشت! این صدا، صدای هکتور نبود. خب پس، می شد یک ماهیتابه ای چیزی، سمت رودولف پرت کرد و گذاشت در یک گوشه برای خودش غرغر کند، اما متاسفانه این صدا، صدای رودولف هم نبود!

- من یه فکری دارم!

این بار مرگخواران با خیالی آسوده به هکتور توجه نکردند و همانطور دسته جمعی به فکر کردن مشغول شدند؛ یک شخصی که نظر داده است، آخر دیالوگش هم نه شکلک خونسردی گذاشته است، نه شکلک دود کردن، ابراز علاقه ای ننموده، جیغ و داد نکرده است، جن خانگی نیست...

- مال کدوم گروهی؟
- عرض نمودیم که خود خویشتن خویش نظری را دارای می باشیم!... آه! از گروه چنگک کلاغ می باشیم.

مرگخواران که حلقه اتحاد تشکیل داده بودند، با چشمهای گرد شده به یکدیگر خیره شدند. هاگوارتز گروه "چنگک کلاغ" داشت؟ اصلا شاید این شخص در هاگوارتز تحصیل نکرده بود؟

- سیاهی، مدرسه یِ تو کدوم هسته؟
- اینجانب خود خویشتن خویش هفت سال آزگار را در سرای هاگوارتز نامی را به تحصیل گذرانیدم. منتهی یک نظری نیز...
- وای بر تو! چرا دروغ می گی! هاگوارتز همه اش چهارتا گروه داره! هیچکدومشون هم اینی که تو گفتی نیست!
- چرا این چنین است! گروهان هاگوارتز اینان اند: اسلایی که جزو ترین ها است، هافلی که پف نموده است! گریفی که دارای در های فراوان است و چنگال کلاغ!

مرگخواران بدون توجه به حرف های آن شخص، مورد خشم افکار لرد سیاه قرار گرفتند. زیرا آنان کارشان را خیلی طول داده بودند. آن ها کمی از درد به خود پیچیده و سپس دوباره به سرعت حلقه اتحاد تشکیل دادند. اما آن ها ندانستند که چرا غریبه به خودش نپیچید:

- چرا به خودت نپیچیدی؟
- پیچیدیم، منتهی زیر پوستی بر خویشتن پیچیدیم تا ریا نشود. دینگی که دنگ صدایش می کنیم، بمیرد و هزاران بار هزار تکه شود، اگر دروغ می گوییم.

دینگ مرد و هزاران بار هزار تکه شد و متاسفانه دوباره به حالت اوّل بازگشت:

- خب... اینجانب مرگخوار می باشیم... لکن هنوز دسترسی انجمن زیر سایه را به اینجانب نداده اند. ... نظرمان را بگوییم؟
- هممم، بگو.

مرگخواران بر سر نورممد مرگخوار ریختند که گفته بود، "بگو" و او را به جایی دور تر از کهکشان آندرومدا پرتاب نمودند.

- پیشنهاد می نماییم، چونان که فیلان در سرایی دور زین جانبتان به سر می برند، شما خود خویشتن فیلیّت وجود خویش برون کشیده، تظاهر به فیل بودن نمایید.

ادای فیل را درآوردن، پیشنهاد مسخره و مضحکی بود. پس مرگخواران تصمیم گرفتند تا انجامش دهند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
جلوتر...جلوتر...

تکه کوچک کاغذ را که هر بار به لطف کفش های این و آن به او نزدیک و نزدیک تر می شد، با چشمانش دنبال می کرد.

- خسته شدیم دیگر! از چه روی این قدر این سوی و آن سوی می روی.

آقایی که با کلاهی بلند بر روی صندلی پلاستیکی قرمز رنگ نشسته بود، زیر لب بر سر تکه کاغذ که هم مچاله و هم چرکین شده بود، فریاد زد. دلیل آن که چشمانش به دنبال آن تکه کاغذ مفلوک افتاده بودند و یک لحظه راحتش نمی گذاشتند، تناقض جالبش با فضای اطراف بود.

دیوار ها، زمین، سقف و حتی بیشتر آدم ها در این فضا سفیدپوش بودند. همانگونه که تکه کاغذ چند دقیقه و یا شاید چند ساعت پیش بود. خود آن آقا هم چندان با آن فضا هماهنگ نبود؛ کتی بلند که از کمر به پایین دوشاخه می شد به رنگ قهوه ای تیره، کلاه لبه دار بلندی با نوار آبی تیره که حشره ای جیرجیرکنان بر روی لبه اش جا به جا می شد و نگاه های متحیری که بسیار نافذ و دقیق و پرجلال و شکوه و ... آزاردهنده بودند.

- آقـــــای لادیسلاو پـــــــاتریشوا خانــــــزفا کاردلکیـــــــپ جورامونت پتیــــــران عاصدیــــــغ زاموژسلــــــــی به باجه هـــــشت! آقای...

در طول مدّت زمانی که نام لادیسلاو در محیط طنین می افکند، او خودش را به باجه رساند. در آن لحظه آثار شادی در چشمان شخصی که بلندگو را در اختیار داشت، مشهود بود.

- بفرمائید، مثبته.

لادیسلاو برای چند ثانیه با همان نگاه متحیر به پرستار چشم دوخت:

- ببخشید؟
- کجایشان دقیقا؟

پرستار رویش را برگرداند و با دلخوری گفت:
- می بخشید...!

منتهی لحنش بیشتر خواهان عذرخواهی بود تا طالبش!

- فرمودید مثبت می باشند، لکن این جانب نمی دانیم چیستند و کجایشان مثبت می باشد؟ به طور مثال در دوران طفولیت این جانب کارتونی را به تماشای می نشستیم که در آن مردی بود که مثبتی بر پیشانی داشت!... دنگ نیز اشاره می کند که آن کارتون را به تماشای می نشسته است.
- آزمایشتونه! ببریدش پیش دکتر بهتون توضیح می دن!... طبقه دوم، در دوم از سمت راست!

پرستار تکه کاغذ را روی میز کوبید و به سرعت در پشت چند قفسه ناپدید شد. لادیسلاو نیز تکه کاغذ را برداشت و راهی طبقه دوم، در دوّم از سمت راست شد.

- ما هرچه که می گردیم هیچ کجای این مثبت نمی باشد... می دانیم خیلی بعید می نماید، لکن تو چیزی پیرامون آزمایشات مثبت می دانی؟... واقعا! چهره نکبتت گویای این نمی باشد، هوممم... اشتباه مکن دنگ! چهره ما ایکبیری می باشد، تنها نکبت این اطراف خودت می باشی...خیلی بی شخصیت می باشی دنگ!... باشد! با اکراه و به شکل سوری قبول می نماییم، بگو دیگر... هان؟ خب البته اینجانب خود خویشتن خویش از طفولیت استعدادی شگرف در زمینه نقّاشی بروز می دادیم و با این که نمی دانیم که منظورت از چیز چیست، یقینا توانایی کشیدن آن را داریم... منظورتان چیست که اینجانب "بسیار پرنده ای می باشم که از خاطر می برد، آذوقه اش را در تابستان کجای بنهاده"؟... خب، مگر این که گفتید همان پرنده ای نیست که در تابستان چیزی را می اندوزد و در تابستان از خاطر خویش می برد؟...مگر ما شما را گرفته ایم؟ تازه برای باری دیگر تکذیب می کنیم که بابایتان باشیم! عمرا چیزی زین جانب به ارث برید! حق تعالی را شکر که به دفتر طبیب الاطبا رسیدیم. از همان اوّلش هم یقیین داشتیم که چهره ات زان چهره های دانا پیرامون آزمایشات مثبت نمی باشد!

آقای زاموژسلی پس از بحثی کوتاه با دنگ، به اتاق دوم از سمت راست طبقه دوم رسیده بود. دری که برخلاف سایر در های بیمارستان مشکی رنگ بود.
در زد و وارد شد. روی تنها صندلی خالی اتاق رو به روی مردی با ردای سفید پزشکی نشست و تکه کاغذی را که در دست داشت به او داد.

چند ساعت بعد:

برای چندمین بار، به صورتش آب پاشید. سرش را بالا آورد. به چشمان مردی که در آینه بود خیره شد. احساس می کرد، چیز جدیدی در آن چشم ها یافته است.

- باورت می شود دنگ... سیاهی در خون ماست!


زاموژسلی!

ما قبلا منتظرت بودیم...یهو غیبت زد.

غیبت بزنه غیبت می کنیم ها...

دنگ نیست اون...دینگه! چند صد بار باید اینو بگیم! چرا ما رو حرص می دی!

خوب می نویسی...حیفه! جایی نرو!

تایید شد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۶ ۲:۱۳:۱۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مشکل در پاترمور
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵
این ها همگی مربوط به ورژن قدیمی پاترمور می شوند که خیلی بهتر از این یکی بود. البته قراره که هم برخی از آیتم های قدیمی پاترمور برگردن (مثل ساخت معجون) و هم یک سری آیتم جدید اضافه بشه مثل تعیین پاترونوس.


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.