هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴
سوژه ای نیو:

تابلوی خاکستری و سبز زهوار در رفته در نسیم خنک صبحگاهی غیژ غیژ می کرد. کلمه ناخوانایی روی آن وجود داشت که به سختی می شد تشخیص داد که چه چیزی است. " م-س-ه ار--ح"نوشته ای که مدت ها پیش "موسسه ارواح" بود. شیشه ها همه با آگهی هایی متفاوت پوشیده شده بودند. در چوبی مغازه نیز به طور کل پوسیده و برای فروپاشی تنها به یک تلنگر نیاز داشت.

چندین نفر با رداهای تیره و گرانقیمت جلوی در مغازه ایستاده بودند. نگاهی به ظاهر مغازه انداختند، یکی از آن ها رو به کسی که پیشاپیش همه قرار داشت گفت:

- اربابا. به نظرتون واقعا جاش این جاست؟

-فکر می کنید ما اشتباه کردیم لوسیوس؟

-نه! ... اصلا، چیزه..

لرد سیاه کلاه ردایش را از روی سرش کنار کشید و رو به مرگخوار رنگ پریده گفت:

- پس چی؟

- هیچی ارباب! شیر خوردم.

لرد تنها یک نگاه خشمگین به مالفوی انداخت و دستانش را از هم گشود و درهای زهوار در رفته با شدت باز شدند و چند لحظه بعد روی زمین افتادند.درون مغازه ساکت و خلوت بود و تنها یک مرد کلاه دار سرش را روی میز گذاشته و با یک کرم و یک عقرب بالدار صحبت می کرد. هر چند، چندین مگس نیز در اطرافشان وجود داشت.

لرد و مرگخواران به آهستگی به میز نزدیک شدند و به گفت و گوی آن ها گوش دادند:

- هر کس که تک بیاورد.پالام پولام پیلیاش! ... به ما چه که تو دست نداری رکی. خب دست های پیسی هم همش یک نخ است ولی جر نمی زند. اصلا با تو بازی نمی کنیم ای زقل باز! از دنگ یاد بگیرید!

- اهم.

لادیسلاو با شنیدن صدای صرفه مرگخوار سرش را بالا آورد و جماعت منتظر را نظاره کرد. سپس با عجله مشغول مرتب کردن خودش شد. مگس ها را به همراه عقرب به زیر کلاهش جای داد و کرم را با انگشت از روی میز به یک طرف اتاق شوت کرد و روبه جماعت گفت:

- چه کاری را می توانیم برای شما انجام دهیم؟

- مشتری هستیم.

این را لرد رو به مغازه دار گفته بود.

- یعینی بیمار هستید؟چه قدر همراه! اینقدر ها که دکتر ترس ندارد. خب یک لحظه به من مهلت دهید تا با پزشکمان هماهنگ کنم.

لرد تنها چهره اش در هم رفت و زیر لب گفت:

- مشتری .. نه بیمار.

مرد مغازه دار سیبیل کوچکی را از جیبش در آورد و آن را بالای لبش گذاشت و پشت به جماعت شروع به صحبت کرد:

- به ایشان بگویید که باید در نوبت بمانند.

سپس سیبیل را برداشت و گفت:

- ولی لرد سیاهست ها!

دوباره سبیل را گذاشت.

- هرکه می خواهد باشد ما پارتی بازی نمی کنیم!

سبیل را بر داشت.

- این همه مرگخوار پولدار داردها!

و دوباره گذاشت.

- اشکالی ندارد، سه برابر حساب کن راهشان بده داخل.

سپس با گام های بلند به سمت در چوبی ای که چندان صدمه ندیده بود رفت. کنار در ایستاد، سبیلش را برداشت و رو به لرد سیاه گفت:

- بفرمایید، پزشک الپزاشک منتظرتون هستند. تنهایی لطفا وارد شوید. ما مسئول حفظ اسرار بیمارهامون هستیم.

لرد سیاه به طرف در راه افتاد و با یک نگاه رو به لادیسلاو گفت:

- مشتری!

سپس مغازه دار دوان دوان وارد اتاق شد و پشت یک میز نشست و رو به لرد گفت:

-دکتر لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی در خدمت شماست. خب مشکلتون چیه عزیزم؟

- عزیزم؟! تا به حال هیچکس به ما نگفته بود عزیزم.اصلا شما کی هستی که به ما می گیید عزیزم! بدیم رودولف شقه شقه ات کنه. بدهیم سلستینا برات کنسرت اختصاصی بزاره! بدهیم ...

سپس لرد اندکی در فکر فرو رفت و بعد اضافه کرد:

- اول جان پیچ های ما را به هم بچسبان بعد می دهیمت دست یکی.

لادیسلاو حال اندکی در فکر فرو رفت و رو به لرد گفت:

- حلالیت گرفتید آیا؟

***


خب ماجرا از این قراره که لرد می خواهد تیکه های روحش رو دوباره به هم بچسبونه و کسی هم دلیلش رو نمی دونه. حالا لرد برای این که بتونه این کار رو انجام بده نیاز داره که کارهای بدی که در حق جادوگرا انجام داده رو جبران کنه و ازشون حلالیت بگیره.

از این جا به بعد سوژه رو به دستان پرتوان شما می سپارم.برای اطلاعات بیشتر هم می تونید به لینک زیر مراجعه کنید.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴
ما نیز به دلّوِ روس تبار از خطه غیور پرور آمبریجستان رای می دهید آن هم با احترامات خاصّه.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
لاکرتیا بلک موقع گربه کشون زیر سایه اربابش با حاجی شون آقا والدراما صدای تراکتور در می آورد.

کی: لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
1_اسم اینجانبمان به زبانی که نامش انگلیش است:

ladeislow patrishova khanzefa cardelkept joaramount petiran asadeaq zamojesly (راضی نیستم حتی یه کسره اش هم کم بشه!)

2_ سوال دوم:

اصلا شخصیت ما در کتاب فقط یک اسم است! (که البته آن هم عظمتی دارد ها!) و به طور کل دست ساز است.

3_ سوال سوم که اجباری نیست:

:|

قوانین را هم ... کنار می آییم بالاخره. اگر جناب وزیر با دو شغله ها مشکلی نداشته باشند.

دنگ ما هم به عنوان همکار نشان می خواهد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: برای ساخت یک سپر مدافع به چه خاطره ای فکر می کنید؟
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴
من به وقتی که یک نفر ما را به اسم کاملمان صدا کرد فکر می کنم.( هر چند هنوز کسی این کار را نکرده. ) ولی خب توهمش هم خوب است.

با تشکر .
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی ( ادامه دارد )


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴
برای چندمین بار دستش را از بالای دم تا سر عقرب بزرگ خاکستری می کشید و بال های آبی رنگش را تماشا می کرد.

- دنگ ما. دنگ خوشگل و زیبای ما.

و سپس صورتش را به آرامی به عقرب نزدیک کرد، اما عقرب وزوزی کرد و با یک حرکت ناگهانی، صاحبش را شوکه کرد و باعث شد که سرش را به تندی عقب بکشد.

- گفتیم شعور نداری ها! مردم جانورهایشان شعور دارند که این گونه با آن ها برخورد می کنند.

- ویس سیز وییز ییش.

- نه خیر! شما خوب هستید جناب دنگ!

و سپس لادیسلاو انگشتانش را باز کرد و به نوعی به جانور فهماند که باید پیاده شود.

- ما دیگر با شما قهر هستیم جناب دنگ. از روی دست ما بروید پایین. نه قیافه تان را هم آن جورکی نکنید لطفا.

حشره که هر هشت چشمش اشکبار بود به آرامی تا روی ساعد دست صاحبش بالا آمد و با صدایی حزن انگیز گفت:

- ویزیزی ویزیووو، ووووو؟

لادیسلاو نگاهی غمبار به حشره کرد. با دیدن آن قیافه، آن هشت چشم اشکبار و آن نیش های از آرواره بیرون زده ی بی روح، آن نیش دم افتاده و بی رمق، دلش برای جانور سوخت.

- باشد. باشد، بخشیدیمتان.

- وییییییز!

- جیغ نکش دنگ! ملت خواب هستند ناسلامتی!

- ویزی ویزی ویززز.

لادیسلاو آهی کشید و گفت:

- می دانیم خوشحالی. پایه هستی برویم یک گشتی بزنیم اندر این حوالی؟

- وازیوو.

نیم ساعت بعد، وزارت خانه، محل اجلاس زوپس نشینان:

لادیسلاو در حالی که روی یکی از صندلی های نرم و گرم نشسته بود. به چهره هایی که تصاویرشان روی دیوار قرار داشت چشم دوخت، چهره هایی که حتی اسم آن ها را نمی دانست. اما در میان آنان تنها توانست چهره های مدیران حال حاضر را تشخیص دهد، دلوروس آمبریج، سیریوس بلک، سوروس اسنیپ، سوزان بونز ، جیمز پاتر و تصویر نیمه رسم شده ی ماسک داری که به آرسینوس جیگر شباهت داشت، زوپس نشینانی که تنها در داستان ها نامشان را شنیده بود.

می دانست که می توانند کار های بزرگ عجیبی بکنند. مانند اژدها در یک لحظه با یک حرکت هر کسی را در یک لحظه محو کنند، جوری که انگار اصلا نبوده است. یا سرزمینی داشتند که نامش جزایر بالاک بوده و هر که را بخواهند با ماکسیما به آن جا می برند و او دیگر هیچ گونه نمی تواند برگردد و یا حتی می توانستند با چند حرکت شکل و ظاهر دنیای جادویی را تغییر دهند و همه این کارها را به وسیله ی، یک چوبدستی عجیب و غریب انجام می دادند که منوی مدیریت نام داشت.

تا به آن روز مدیران را افسانه و زوپس را سرزمینی خیالی تصور می کرد. اما حال آن ها چیزی بیشتر از تصور بودند. می توانست حضور سنگینشان را در آن بخش از وزارتخانه احساس کند و زیر فشار نگاه سرد و سنگین متمرکزشان بر خودش و دنگ فشرده شود. ولی مسئله این جا بود که لادیسلاو نمی دانست چرا آن جاست و چرا باید آن جا باشد؟ پس رو به دنگ پرسید:

- ما برای چه این جا هستیم دنگ؟

و صدایش در اتاق بزرگ پیچید، دنگ دنگ دنگ دنگ

و صاحب جانور از شنیدن بازتاب بلند صدایش خوف کرده و به زیر میز پناه برد و چند ثانیه بعد صدای مهیب قدم هایی را شنید که از بیرون از اتاق می آمد. اندکی بعد سیریوس بلک، بسیار بزرگ تر از آن چه که لادیسلاو به خاطر داشت وارد اتاق شد. موهایش پریشان و جشمانش پف کرده بودند. پیژامه ای راه راه با زیر پیراهنی پوشیده بود و هر گوشه اتاق را مظنونانه بررسی می کرد.

پس از اندک مدتی آهی کشید و به سمت در به راه افتاد، خیال لادیسلاو کم کم داشت جمع می شد که ناگهان سیریوس در آستانه در ایستاد و سپس به داخل اتاق برگشت. با قدم هایی سریع خودش را به نزدیکی تابلوی دلوروس آمبریج رساند. تابلو برای او لبخندی زد و او در مقابل با چشمانی خمار لبخندی رویایی تحویلش داد.

- دلوروس عزیز. عشق من پیشته؟

- معلومه که هست.

- می خواهم دوباره ببینمش، فقط یه نگاه.

- ولی سیریوس ..

عرق سرد به پیشانی لادیسلاو نشست. هنگامی که در اتاق بود تمامی تابلو ها خواب بودند، اما او احساس کرده بود که دلوروس گه گاهی یواشکی چشمانش را باز می کند. ای کاش بیشتر توجه کرده بود.

- ولی نآآآآآره! می خوام ببینمش!

این چه کسی بود که سیریوس تا به این اندازه مشتاق به دیدنش بود؟ اگر دوربین مشنگی را همراه خود آورده بود، چه تصاویری را می توانست ثبت کند!

تصویر دلوروس با بدخلقی کنار رفت و آن چه درونش بود را نمایان کرد. یک جعبه کوچک سربی، بی هیچ نام و نشانی. سیریوس آن را از محفظه ی پشت تابلو بیرون کشید و پشت به لادیسلاو ایستاد. صدای چلیک باز شدن صندوق آمد و نوری طلایی رنگ از جایی که لادیسلاو نمی توانست ببیند، شروع به تابیدن کرد. لادیسلاو چیزی را که می دید باور نمی کرد، چیزی که سیریوس به آن خیره شده بود چیزی نبود جز « منوی مدیریت »! پس از چندین ثانیه دلوروس درون تابلو فریاد زد:

- بسه دیگه! چه خبرته؟! چه قد نیگاش می کنی!

سیریوس هم چوبدستی اش را بدون توجه، به سمت تابلو گرفت و لبان دلوروس به یکدیگر چسبیدند. سپس سیریوس در جعبه را بست و آن را درون محفظه پشت تابلو جای داد و تابلو را به سر جای اولش بازگرداند و چند بار هم با نوک انگشتش به دماغ دلوروس زده و گفت:

- تا صبح همینجوری می مونی تا یاد بگیری به کی باید چی بگی.

سپس خمیازه ای کشید و با حالتی خواب آلود از اتاق خارج شد. در عوض او دلوروس با خشم درون تابلویش جست و خیز می کرد. لادیسلاو تنها از روی کنجکاوی از زیر میز بیرون آمد تا واکنش تصویر را ببیند. همین که چشمان دلوروس به او افتاد، چشمانش تنگ شدند و چهره اش حالتی گرفت که گویی دارد با خود مجادله می کند. در مقابل او لادیسلاو و دنگ میخکوب شده و منتظر واکنشی از سوی تصویر بودند و بزرگترین خواسته شان برگشتن به تالار ریونکلاو بود. هر چند بدشان هم نمی آمد به منوی مدیریت نگاهی بیاندازند.

سرانجام دلوروس که گویی به نتیجه ای رسیده بود سرش را بالا آورد و اشاره کرد که دیسلاو جلو بیاید و سپس که لادیس جلو آمد به او اشاراتی کرد و منظورش این بود که از نفرین سیریوس خلاصش کند. لادیسلاو با شک و شبه به تصویر نگاه کرد و به نجوا گفت:

- جار و جنجال راه نمی اندازید آیا؟

و پس از یکی دو ثانیه تامل، دلوروس حرکتی کرد که گویی قسم می خورد. لادیسلاو آهی کشید و رو به تصویر گفت:

- هرچه بادا باد.

و سپس چوبدستی اش را به حرکت در آورد. دلوروس نفس راحتی کشید و رو به لادیسلاو گفت:

- حالا ازت می خوام که یک کار خیلی مهم بکنی.

- چرا ما؟!

- چون تو برگزیده شدی خنگه!

- برای چه بر گزیده شدم؟

- واسه آپارات تو مرلینگاه!

- چه کار عجیبی؟ آن وقت اگر کسی در مرلینگاه باشد که ناجور می شود که!

-

دلوروس در حالی که سرش را به دیوار می کوبید کنار رفت و آرام گفت:

- برش دار.

- پس نباید در مرلینگاه آپارات کنم؟!

- اون بزار واسه بعد!

- باشد. ولی بعدا ممکن است دافنه برود در مرلینگاه. او هم اگر برود دیگر بیرون آمدنی نیست ها! مایکل که کرنر می زند و بگمن اتو شده نیز دست کمی از او ندارند ها!

- برش دار لامصب :|

- خوب چرا چهره مردک کارت باز بی دین (پوکر فیس را می گویم) به خود می گیرید.

و سپس دستش را دراز کرد و جعبه را برداشت. از گرفتن آن جعبه در دستش احساس خاصی پیدا می کرد. سعی کرد در جعبه را باز کند، اما جعبه قفل بود. لادیسلاو چوبدستی اش را روبه آن گرفت و زیر لب گفت:

- آوهومورا.

اما هیچ اتفاقی نیافتاد دلوروس رو به لادیسلاو گفت:

- باس با شاه کلید بازش کنی، کاربر هم نیستید شما جدیدی ها! لابد شاه کلید هم تو جیبت نداری!

لادیسلاو که خیلی درس تغییر شکل را دوست داشت و همیشه سر کلاس به سخنان آقای معلمشان خوب گوش می داد. یک قلم پر از جیبش در آورد و با حرکتی چوبدستی اش را از بالا تا پایین قلم پر کشید و زیر لب هم گفت:

- فاکتوس کِی بیتلس!

و حالا او یک شاه کلید داشت! او آن شاه کلید را در سوراخ قفل قرارداده و چرخاندش و حال منوی مدیریت در اختیار او بود!

چوبدستی ای که جادوهایی می کرد که هیچ چوبدست دیگری نمی توانست انجام دهد. لادیسلاو بسیار شاد و مسرور بود و سر از پا نمی شناخت و اصلا صدای تابلوی دلوروس را نمی شنید که می گفت:

- در رو! در رو!

و او به سمت پنجره رفت. چون پنجره را باز کرد که بیرون بپرد، دلوروس واقعی را دید که روی یک جاروی قدیمی سوار شده و به او لبخند می زد:

- بپر بالا!

و لادیسلاو پرید بالا! اما دلوروس ناگهان جاخالی داد و در یک لحظه منوی مدیریت را با طلسم معلوم الحال " اسکپلیارموس" از دستان لادیسلاو خارج کرد و آن را در هوا قاپید. لادیسلاو زاموژسلی نیز به خاطر این عملش، پیش از این که روی آسفالت های لندن پخش و پلا شود، به جزایر بالاک فرستاده شد.

THE END

تکلیف دوم:

این جادوی را خود شخص مرلین در دورانی که انگل اجتماع بود اختراع کرد و به واسطه آن اعمالی از او سر زد که از تشریح و توصیفشان قاصر هستم.


تکلیف سوم:

پس از اتفاقاتی که شرحش رو بالا گفتیم این جادوی خیلی خوب، توسط زوپس نشینان ممنوع شد.


پایان تکالیف لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴
کلاس پرواز و کوئیدیچ:

کوئیدیچی اندر صحرا:

- دنگ چرا این قدر کند شده ای؟! سریعتر راه بیا.

حشره کوچک در حالی که یک کیف دستی بزرگی را که درونش جاروی پروازی صاحبش بود حمل می کرد، وزوزی کرد و در صحرای طلایی به دنبال صاحبش رفت. همه جا خاک بود و باد بود و از این گیاهان خشکیده و بی طراوت بود و کلا هیچ چیز نبود. اما چرا، در دورترین نقطه ای که حشره و صاحبش می توانستند ببینند یک توپ کوچک برنزی روی زمین قرار داشت. صاحب با دیدن برق توپ از خود بی خود شد و جیغ کشان و لگد زنان به سمت توپ دوید.

چون صاحب، که لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی نام داشت، به توپ رسید. رنگ و لعاب آن توپ چنان مستش کرد که دامنش از دست به رفت..

از پشت صحنه اشاره می کنند که " لادیس دامن ندارد، خودش خبر ندارد". اوا؟! پس این دیگر کیست که با دامن چین دار اومده، از رو ابرا اومده، با یه مشت گل اومده؟

او کسی نبود جز دلوروس آمبریج که زوپس نشینی را رها کرده و راه در مسیر زهد و پرهیزگاری نهاده. اما چون به قول خودش این ها همه سوسول بازی است، آن را هم ول کرده و اکنون در حیطه « زیر خاکی» فعالیت می کند و اکنون مشغول صادرات مخفیانه زیر شلواری های مرلین به کشور های بسیار دور است.

دلوروس ناگهان از غیب چون عقاب بر سر توپ مشنگی برنزی فرود آمده و چون لادیسلاو زاموژسلی کلاه بر سر را در آن حوالی یافته بود، ترس از این داشت که مردک در پی زیر خاکی او آید، پس حرکتی کرد که توصیفش نکنیم خوب تر است.

لادیسلاو که این حرکت از وی بدید، لب گزید و اندکی رنگ به رنگ شد و دلوروس نیز که حال زیرخاکی مورد نظرش را یافته و از این بابت احساس خرسندی می کرد، دستش را دراز کرد و توپ برنزی را بیرون کشید و خواندن را آغاز کرد و در حالی که حرکاتی دلوروسانه از خود نشان می داد، به آواز گفت:

- دنیا دیگه دلوروس نداره! نداره نه می تونه بیاره! آرررررررررره!

لادیسلاو که این حرکت مدیر زوپس نشین را دیده بود، عرق ولرم بر پیشانیش نشست و گفت:

- دلو می گن مدیری، می گن که خیلی پیری، اگه یه وقت بمیری؟ خدا عذابت می کنه، سرخ و کبابت می کنه، اون وقت می شی رفوزه، با کله می ری تو کوزه!

دلوروس آمبریج که از این سخن مرد کلاه دار زاموژسلی نام سخت متاثر گشته بود، اشک در چشمانش جمع شده و می خواست از گناهان کرده و نکرده خویش توبه کند که ناگهان غرشی عظیم زمین را به لرزه در آورد.

در آن بیابان اتفاقی در حال رخ دادن بود. سه حلقه بزرگ برنزی در این سو، و سه حلقه بزرگ دیگر در آن سوی از از زمین سر در آوردند و در حالی که شن ها از طرفین آن ها جاری می شدند. در میان زمین هوا قرار گرفتند و معلق ماندن. در همان حین نیز چندین ردیف از استخوان های درشت و بزرگ از زمین سر بر آوردند و چند اتفاق دیگر نیز افتاد که نویسنده حوصله توصیفشان را ندارد و در آخر یک ورزشگاه کوییدیچ که به طور خالص از استخوان ساخته شده بود از زیر زمین بیرون آمد.

دلو، دنگ و لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ که جادوگر بودند و این چیز ها برایشان عادی بود، قیافه هایی گرفتند و به در و پیکر ورزشگاه نگاهی انداختند و شروع به انتقاد کردند.

- این جا چرا VIP نداره واسه مدیرا؟!

- این جای از چه رو پاپ کرن فروشی ندارد؟!

- ویز ایزیز ویز؟!

- دنگ! شرم کن و جلوی زوپس نشینان از این حرف ها نزن!

دلوروس کمی به عقرب کوچک و موروثی و بالدار نویسنده غضبناکید اما لحظه ای بعد با شنیدن صدای نتراشیده و نخراشیده ای که از کف دستش می آمد به زوپس گاه پناه برد.

- من خیلی میلیون سال و هشتاد و شصت و صد و یک ساله که اینجام. دلم پوووووووکیده! کوییییییدیچ می خوام!

و سپس توپی که در دست دلوروس بود چرخی زد و نمایان شد!

:ball:

دلوروس که با دیدن آن چهره به وجد آمده بود، دستش را در هوا تابی داد و چکشی را از غیب ظاهر کرده و همرزنان و جیغ کشان بر سر و روی توپک بی نوا کوفت. اما لحظه ای پیش از همری شدن، توپک جستی زد واندکی آن طرف تر افتاد و ناگهان توپک به شکلی توپک وار بزرگ شده و حال او بود که همرزنان و جیغ کشان به دنبال دلوروس می رفت و فریاد می زد:

- کو! کو! کویدیچ! کو! کو! کوییدیچ!

در حالی که دلوروس و توپک مشغول همر کوبی و جیغ کشی بودند، هزاران توپک که لادیسلاو خیلی هایشان را پیش از این دیده بود، از در و دیوار سرازیر شدند. این ها :hungry1: در بالای ورزشگاه قرار گرفته و شروع کردند به نواختند، این ها مدام بی خودی به هم لبخند می زدند. این ها در طول ورزشگاه راه می رفتند و مدام به این ها :

:fan: :chomagh: drool: :pretty:

تذکر می داد و به این تنها یک نگاه چپ می انداختند و در نهایت با همان حالت چماق در دستشان یک آه از روی تاسف می کشیدند و می رفتند. با وجود این همگی آنان با تمام وجود فریاد می کشیدند و کوییدیچ طلب می کردند. در میان این همه شور اشتیاق این جمعیت گردالو، یک موجود کوچک به آرامی راهش را از میان جمعیت به سوی مرد کلاه دار اسم دراز، باز می کرد.

- آهای! این پایین رو نیگا. :ant:

لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی سرش را پایین آورد و آن موجود گردالو را دید که با آن چشمانش به او خیره شده بود.

- از ما چه می خواهی ای موجود گردالوی دست مال بر دست این چنینی :ant: .

- چرا من رو هیشکی توی رولاش نمی زاره؟ :ant:

- و من رو!

و خیلی زود جماعتی از این دسته: :sibyll: و این دسته :aros: :tab: و این ها :fishing: :oops: :pint: :angel: و حتی اینان :no: :yclown: :brush: :mail: اوا این ها هم که هستند؟! :joke: این چند نفر و :bat: :poser: :proctor: این ها :phone: و همینطور هم: :ant: دور لادیسلاو را گرفته و فریاد برآوردند که چرا از آنان استفاده نمی شود. اصلا مگر آن ها چه هیزم تری به ملت جادوگر فروخته اند که باید این چنین ترد شوند!

لادیسلاو که با دیدن آنان اشک در چشمانش جمع شده بود. دستمال اسکاور را از دست یکی از توپ قلقلی ها گرفت، اشکانش را پاک کرده و فریاد زد:

- من .. آخ! یعنی ما، من و دنگ حقتان را از این جادوگر ها می گیریم! رولی خواهیم نوشت و همه شما را در آن خواهیم چپاند! نه فقط آن همر به دست ها را! نه فقط آن هایی که به خیال دیگران کوول هستند و در هر رول خیلی از آن ها می گذراند! می جنگیم تا آخرین نفس! برای این توپ قل قلک های بی چاره.

و در آن لحظه چون جو جماعت اسمایل را گرفت، ناگهان همه آنان در هر حالتی که بودند یک همر ظاهر کرده و مشغول کوبیدن در سر و .. کل هیکلشان همان کله است که؟! در همان سر یکدیگر می کوفیدند و در عین حال فریاد می زدند:

- جنگ نه! کوییدیچ! کو کو کوییدیچ!

لادیسلاو یک نگاهی به آن جماعت اسمایل کرد، یک نگاهی به دنگ کرد، یک نگاهی به ورزشکده انداخت.

- ما کوییدیچ بلد نیستیم.

اما ظاهرا صدای او در میان غریو جمعیت گم شده بود. پس او چوبدستی اش را رو به گلویش گرفت و بار دیگر گفت:

- ما کوییدیچ بلد نیستیم.

و پس از لحظه ای درنگ کل ورزشکده این جوری و پس از اندکی تمامی توپ قل قلی ها به این شکل در آمدند. لادیسلاو آهسته در گوش دنگ گفت:

- این ها چرا این قدر بی شرمانه به ما می خندند؟

و وقتی به روی شانه اش نگاه کرد دید که دنگ! آن ناجوان مرد! آن اسکورپیون بی خاصیت موروثی، بی شرمانه تر از هر توپ قل قلویی قهقه می زند. اما در طرف دیگر دلوروس سرانجام توانسته بود در همر کوبی روی توپ قل قلی اعظم را که چرخ زنان تنها دو همر می تاباند را کم کرده و در حالی که چهار همر را به چهار جهت می کوبید، دو تا را هم در هوا تاب می داد و تازه خنده شیطانی نیز می کرد.

- خب حالا کسی به ما نمی گوید کوییدیچ را چگونه باید بازی کرد؟

توپ قل قلی های زرد که به حالت های اولیه شان برگشته بودند، یک لحظه همگی به این شکل در آمده و دوباره حالتی آن چنان گرفتند و باز هم فریاد هایی این چنین زدند « بلد نیستم، بلد نیستیم، اصلا کوییدیچ چی هست؟ »

به هر حال توپ قل قلی هستند و کاری شان هم نمی شود کرد. خودتان چه طورید استاد؟

- آقا اجازه! :ant:

- وسط صحبت ما و استاد پاتر نپر! گفتیم برایت یک رول جور می کنیم!

- آقا مهمه! :ant:

- بگو.

- آقا ما هم نمی دونیم کوییدیچ چیه. :ant:




تکلیف دوم:

این واتسون را ما نمی شناسیم. ما فقط یک واتسون می شناسیم و او هم فقط با شرلوکشان می گردد. اما این واتسونی که شما گفتید به گمان ما مجبور بوده است! آخر شما نمی دانید که این مجبور بودن یعنی چه! مجبور!!!

پایان تکالیف لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.

ما رو هم یادتون نره!:

:sibyll: :aros: :tab: :fishing: :oops: :pint: :angel: :no: :yclown: :brush: :mail: :joke: :bat: :poser: :proctor: :phone: :ant:


تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
بسمه تعالی

هووم، گلرت پرودفوت؟ خب بزار ببینم باید چه سوال های از این بشر همیشه در صحنه پرسید؟ آآآه ناظر تالارمونم که هست! پس با اجازه اش و با اجازتون مسائلاتون یا شیخ؟

1.به نظر تو چرا تم سایت هم رنگ نشان راونکلاو هستش؟

2. اصلی ترین تفریحت چیه؟ سایت؟ بازی؟فیلم؟ کارتون؟ کتاب؟ موسیقی؟ ورزش؟ یا هرچیز دیگه؟

3. با شنیدن هرکدوم از این اسم ها اولین کلمه ای که به ذهنت می رسه رو بگو:

هری پاتر:

لرد ولدمورت:

دامبلدور:

ریتا اسکیتر:

بیدل آواز خوان:

لینی وارنر:

راونکلاو:

گلرت گریندل والد:

تسترال:

4. می دونی معنی "خانزفا" چیه؟

5. کدوم کتاب داستانی رو که خوندی بیشتر دوست داری؟ ( حتی کتاب داستان های بچه ها هم قبوله)

6. از این که برای وزارت رد صلاحیت شدی، عصبانی شدی(ناراحت نه ها!)؟

7. اگه قرار بود به یکی از دنیاهای افسانه ای (سرزمین میانه، نارنیا ، هاگوارتز و...) بری کدوم رو انتخاب می کردی؟

8. اگه خدایی نکرده بعد از دو میلیون سال به ملکوت اعلا بپیوندی دوست داری روی سنگ مزارت چی بنویسن؟

9. به نظرت چرا فلورانسو به رودولف می گه پیتر؟

10. از کدوم رولی که تا حالا خوندی خیلی خوشت می آد؟

11. از کدوم خیلی بدت می آد؟

12. اگه می تونستی به گذشته یا آینده بری، به کدوم می رفتی؟ و چه قدر دور؟

13. از خریدن چه چیزی تاحالا خیلی پشیمون شدی؟

14. یه مسجد، یه کارگاه تولیدی و یه قرارگاه نظامی هستند که قراره بمباران بشن، تو می تونی یکی از اون سه تا رو نجات بدی و هرسه هم پر از آدم هستن، کدوم رو نجات می دی؟

15. خاطره ای که خیلی دوستش داری چیه؟ می تونی برامون تعریف کنی؟

16. بدترین و مزخرفترین مطلبی که به عمرت خوندی چی بوده؟

17. کدوم لحظه تو عمرت خیلی خجالت کشیدی؟

18. به نظرت چرا ماه گاهی وقت ها زرد به نظر می رسه؟

19.عجیب ترین اسمی که شنیدی چیه ( البته غیر از اسم من)؟

20. به نظرت اگه قرار بود یک چشم دیگه داشتی ترجیح می دادی اون چشم کجات باشه( پشت سر، وسط پیشونی، کف دست، نوک زبون و...)

21.تا حالا دلت خواسته که یک کار خیلی عجیب بکنی و از اون فکرت خنده ات بگیره؟

22. مهم ترین اصل به نظر تو چه اصلی هستش؟

23.انجام چه کاری از همه برات سخت تره؟

24. از انجام چه کاری لذت می بری؟

25. ترسناک ترین موجود به نظرت کیه؟

26. ترسناک ترین آدم و عضو سایت به نظرت کیه( جداگانه بگو)

27. به نظرت اساتید هاگوارتز جادوگران اگر به جای اساتید دانشگاهت بودند چی می شد؟

28. کجا بوده که از کاری که کردی خیلی خوشحال شدی؟

29. ps4 یا xbox one?

30. چه قدر اهل بازی هستی؟

31. کتاب های اسساسین کرید رو خوندی؟

32. به نظرت شخصیت اصلی بازی the last of us جویل بود یا الی؟

33. بهترین بازی ای که تو عمرت بازی کردی چی بوده؟

34. اگه کلاه گروه بندی هاگوارتز رو داشتی باهاش چی کار می کردی؟

35. از چه کلمه ای خیلی بدت می آد؟

36. به نظر تو زشت ترین کار چی هستش؟

37. تا حالا از کسی معذرت خواهی کردی که بعد از معذرت خواهی کردنت پشیمون بشی؟

38. به نظرت بزرگترین اشتباهت چی بوده؟

39. اگه چه قدر بهت پول بدن حاضری یه نفر رو بکشی؟

40. کدوم خاطره هستش که از به یاد آوردنش احساس بدی پیدا می کنی؟ می تونی کامل تعریفش کنی؟


خیلی ممنونم گلرت که می خواهی جواب این سوال ها رو بدی؟

پایان سری اول سوالات


تصویر کوچک شده


اگر به جای هاگرید، اسنیپ می رفت چی می شد؟
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴
سلام

با اجازه ناظر که گفتن اجازه لازم نیست.

به نظر شما اگر کسی که قرار بود خبر جادوگر بودن هری رو به اون بده اسنیپ بود نه هاگرید. چه اتفاقاتی می افتاد؟ نگرش هری نسبت به اسنیپ و یا حتی دنیای جادوگری چی می شد؟ آیا اسنیپ با دیدن ظلم ماگل ها به هری چه احساسی بهش دست می داد؟ آیا اصلا ممکن بود که هری به اسلیترین بره؟! و هزاران اما و اگر دیگه که کشفشون رو به ذهن خلاق شما می سپارم.

با تشکر لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی!



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۴
- آیا مطمئن هستی که این هیچ خطری ندارد پروفسور مشنگ؟

- مطمئن باشید جناب ... جناب

- لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی هستم.

- هان؟! خب، ولش کنید. بفرمایید سوار بشید.

سپس آن مشنگ در یک ماشین زهوار در رفته را باز کرد و از روی داشبورد گزینه "هرچه دور تر بهتر" را انتخاب کرد و چند شاسی مشنگی را نیز فشرد.

- الان شما چه کردید مشنگ جان؟

- کارهای خیلی خوبی کردم! امیدوارم که به شما خوش بگذره آقای ..

- لادیسلاو پاتریشوا خانزفا ..

اما پیش از آن که لادیسلاو اسمش را کامل کند آن مشنگ مشنگ زاده در را بست و نشان داد که چه قدر مشنگ است و لادیسلاو با خود اندیشید که از همین رفتار ها از خود نشان داده اند لابد که به آن ها مشنگ می گویند. اما لادیسلاو هنوز به این مسئلهِ مشنگی مشنگ ها هم کامل نیاندیشیده بود که ماشین مشنگی قات قات کنان به راه افتاد. اما چه راه افتادنی؟! ماشین داشت به دور خودش می گشت. این هم ماشین درست کردن مشنگ ها!

حرکت ماشین لحظه به لحظه سریعتر می شد و تمام محتوای شکم لادیسلاو را هشتاد درصد به بالا غنی سازی می کرد و کم کم محصولات آماده ارائه می شدند که ماشینِ مشنگِ مشنگ ساز از حرکت ایستاد. لادیسلاو که دنیا به دور سرش می چرخید از ماشینِ مشنگی پیاده شده و در برابر خود برهوتی را دید که خیلی برهوت بود.

- عجبا! این مشنگ هم ما را سرکار بگذاشت! ما را با آن همه مصیبت مشنگی پاقاند و به خیال خودش..

اما لحظه ای بعد با دیدن ماشین خیلی خیلی مشنگ تری که به سمت او می آمد دهانش نیمه باز گشت و چشمانش از حدقه به بیرون زد. درون ماشین مشنگی یک مشنگ کچل با لباس هایی خیلی کم از پنجره آویزان شده و یک چماق کوئیدیچ را در دستش می چرخاند و اصواتی ناآشنا را فریاد می زد. شیشه های ماشین دودی کرده بودند، با این حال لادیسلاو مشنگ رودولف مانندی را که پشت فرمان بود می دید.

- ای نفرین بر آن مشنگ پروف مشنگ. ما را به کدامین جهنم درّه آورده!

و سپس کلاهش را با دو دست روی سرش فشرد و زیر لب با موجودات کوچکی که زیر کلاهش می جنبیدند گفت و گو کرد:

- دنگ تو سراغ آن کچله برو، ویزی تو به سراغ آن یارو که شبیه رودولفشان است برو. ردی تو هم برو فرمان را بگیر، بقیه هم همکاری کنند با این سه!

و سپس لادیسلاو کلاه گرانقدرش را برداشت و موجی سیاه رنگ از زیر کلاه وی به پرواز در آمد. تعداد زیادی سوسک، جیر جیرک، خرمگس و یک دانه عقرب بالدار اصیل که میراث خانوادگی زاموژسلی ها بود به پرواز در آمدند.

رب ساعت بعد:

مشنگ ها به طرز غریبی خورده شده و استخوان هایشان صاف و براق در گوشه ای افتاده بود. لادیسلاو دوباره کلاهش را بر سر نهاده و مشغول جست و جوی آن ماشین مشنگی مشنگ ساز متعلق به آن مشنگ ها شده بود. ناگهان در ماشین مشنگی یک تلویزیون مشنگی به چشم لادیسلاو خورد. هرچند از اجسام مشنگی خوشش نمی آمد ولی آخر آن جسم مشنگی هم 4k بوده و هم OLED و خب، هر مشنگ سازی که مشنگ ساز نیست که.

لادیسلاو یک نگاهی به این ور بیابان کرد. یک نگاهی به آن طرف بیابان کرد.اما هیچ کس نبود پس یواشکی دکمه مانیتور مشنگ ساز را زد و ناگاه آن مشنگ پروف بر آن صفحه مشنگی ظاهر شد.

- سلام جناب .. جناب .. ولش کن. امیدوارم سفر خوبی داشته بوده باشی. در طول اون چندین سالی که گذشته زمین خالی از سکنه شده و این شامل جادوگر ها هم می شود. در حال حاضر مردم ما و شما بر روی صورت زیبای ماه زندگی می کنند. توضیحات بیشتر رو به این چندنفر که همراهت هستند دادم. تنها راه اومدن به ماه تلپورت مخفی ای هستش که به شدت توسط مردم ما و شما محافظت می شه و بدون کمک این افراد هیچ شانسی برای ورود به اون جا نداری. برات سفر خوبی رو آرزو می کنم و همینطور برای پروفسور هازل و دکتر مارستون. منتظرت هستم! مراقب این دو نفر باش جادوگر، اون ها کلید رهایی تو از برهوت زمین هستند.

لادیسلاو یک نگاهی به چهره خندان مشنگ کرد. یک نگاهی به تل استخوان ها کرد. سپس دستش را به زیر کلاه برد و دنگ، عقرب پرنده خانوادگی زاموژسلی ها را بیرون آورد و با چشمانی اشکبار به چشمان ریز و سیاه او خیره شد.

- تفشان کن دنگ.

تکلیف دوم:

1. مشنگ ها مداد هایی دارند که خیلی سال عمر می کند و بسیار ارزان است ولی ما باید راه به راه پرنده های زبان بسته را پر پر کنیم و دو سه تا پر گیر بیاوریم که خیلی هم گران هستند.

2. مشنگ ها هاگوارتز را قلعه ای متروک می بینند ولی ما آن را هاگوارتز خودمان می بینیم که خیلی هم خوشگل است.

پایان تکالیف لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.



تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.