هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵ یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۹
سوژه جدید:

بلاتریکس با نگرانی به اتاق لرد نگاه کرد...
-مای لرد، شما مطمئنین که باز میخوایین دکوراسیون اتاقتونو تغییر بدین؟

لرد سیاه با عصبانیت جواب داد:
-آره...همه این آینه ها رو بیرون ببر.نمیخوام چشمم بهشون بیفته.

بلاتریکس آینه ها را برداشت و از اتاق خارج شد و به جمعی از مرگخواران که سرگرم بازی شطرنج خونین بودند پیوست.رودولف اولین شخصی بود که متوجه چهره درهم و گرفته بلاتریکس شد.
-چیزی شده؟

بلا به آینه ها اشاره کرد...
-ارباب...من فکر میکنم ارباب از ظاهرشون ناراضین.امروز دستور دادن همه آینه های اتاقشون رو نابود کنم.این افسردگی روی قدرت جادوییشونم تاثیر منفی گذاشته.من نگرانم!

مرگخواران دست از بازی برداشتند.آگوستوس کمی فکر کرد...چهره عجیب لرد شاید برای مرگخوارانش جذابیت خاصی داشت ولی ظاهرا برای خودش اینطور نبود.
خب اینکه کاری نداره...ما کمکش میکنیم.من تجربه زیادی دراین زمینه دارم.


مرگخواران به پیشنهاد آگوستوس به اتاق لرد رفتند...


-ارباب به ما اعتماد کنین.کافیه خودتونو به من بسپارین.اول به انستیتو ژنتیکی دیاگون میریم و کمی رنگ و روی شما رو به حالت عادی برمیگردونیم و البته فکری برای رنگ و شکل چشماتون میکنیم....بعد یه جراحی بینی و کاشتن مو.همین.

لرد اخمی کرد.
-کی گفته من از چهره ام ناراضی هستم؟ارباب همینجوری هم بسیار جذاب و با ابهت به نظر میرسه.

آگوستوس لبخند موذیانه ای زد و بطرف در اتاق حرکت کرد.
-باش سرورم...اگه راضی هستین که مشکلی وجود نداره.روز بخیر...

صدای مضطرب لرد آگوستوس را متوقف کرد.
-صبر کن...حالا این انستیتو که میگی کجا هست؟میتونیم همین الان بریم؟!وای به حالت اگه ارباب از نتیجه راضی نباشه.




Re: انجمن نابودی موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۹
سوژه جدید:




مرکز شناسایی موجودات خطرناک:

-روفوس...ماسکتو بزن...این شد صد بار.این گازا خطرناکه.ندیدی چه بلایی سر لوسیوس اومد؟هنوز داره سعی میکنه دماغشو قانع کنه که جاش بالای دهنشه نه زیر اون!

روفوس اسکریم جیور غر غر کنان ماسک را روی صورتش قرار داد و مشغول کار شد....
مرگخواران دور میز مستطیل شکلی جمع شده بودند و عکس بزرگی از آلبوس دامبلدور را روی میز پهن کرده بودند.ایوان روزیه به دماغ شکسته دامبلدور اشاره کرد.
-خب...با باررسیهای ژنتیکی این بخش از بدن دامبلدور به نتایج قطعی دست پیدا کردیم...طبق گزارشات همکارانمون، آستوریا گرینگرس و رز ویزلی در بخش تحقیقات ژنتیکی، سلولهای بدن دامبلدور رفتاری وحشیانه و غیر قابل کنترل از خودشون نشون دادن.بنابراین با اختیاراتی که وزیر محترم سحرو جادو(اشاره به روفوس و ماسکش)به ما دادن از این لحظه آلبوس دامبلدور رو به عنوان یک موجود جادویی خطرناک شناسایی کرده و دستور به نابودی و انهدام این موجود خطرناک میدهیم...نابودش کنین.

پس از دستور مقتدرانه ایوان، ویکتور دستش را بلند کرد و اجازه صحبت گرفت.
-میگما...حالا چون شما فرمودین نابودش میکنیم...ولی اگه ممکنه راهشم بهمون نشون بدین!

ایوان کمی فکر کرد.
-شما هم نباید انتظار داشته باشین همه مشکلاتتونو مدیرا حل کنن...کمی هم از خودتون مایه بذارین...خب میرین دستگیرش میکنین و نابودش میکنین.روشن شد؟

ویکتور ناامیدانه جواب داد:
-بله...کاملا واضح و روشنه!

اسکورپیوس چوب دستیش را بیرون کشید.
-خب...پس اول باید هر طور شده بیاریمش اینجا...وقتی اومد روی روش نابود کردنش فکر میکنیم!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲۹ ۱۸:۵۶:۳۱



Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۹
سوژه جدید:


-خب تام...همونطور که گفتم همینجا مستقر میشی!الانه که پیداشون بشه.

-ولی من نمیخوام...اصلا تو چرا این شکلی هستی؟منو یاد یه نفر میندازی.من همین الان میرم و...

پیرمرد ریش سفید دستش را به نشانه مخالفت تکان داد.
-تاممم.تام...بس کن.از وقتی رسیدی اینجا داری اعتراض میکنی.تو به اندازه کافی گناهکاری.دست از غرور بردار.فراموش نکن که تو دیگه مُردی.حداقل بذار روحت در آرامش باشه.حالا بدون اعتراض همینجا منتظر مسافرای جدید ما باش.به زودی میرسن... همه شما باید نتیجه اعمالتونو ببینین. فراموش نکن چی گفتم.سفیدا رو به سمت راست راهنمایی میکنی و سیاها رو به سمت چپ...خودتم که مشخصه...سمت چپی هستی...فراموش نکن.

لرد سیاه با بی میلی سری به نشانه موافقت تکان داد.پیرمرد ریش سفید از ایستگاه دور شد و او را به حال خود گذاشت.

بعد از سالها ریاست مجبور بود در آن مکان نامشخص به انتظار ارواح جدید بایستد...شرم آور بود!
-چرا دیر کردن...پیرمرده گفت چند تا سفید و چند تا سیاه امشب کشته میشن و من باید راهنماییشون کنم.امیدوارم هیچکدوم منو نشناسن...تکلیف اون همه ابهتی که در طول زندگیم برای خودم دست و پا کردم چی میشه؟این پیری چی گفته بود؟سفیدا به چپ و سیاها به راست؟یا برعکس بود؟!....یادم نمیاد...اصلا چه اهمیتی داره؟فکر کنم همین بود.سفیدا به چپ و سیاها به راست...خودمم که میرم راست!هوففف....کاش چن تا کار خوبم انجام داده بودما.یه بار قبل از خواب نجینی رو نوازش کردم...این حساب نمیشه؟..جهنم باید گرم باشه.باد بزنم که همرام نیست.کاش یکی از مرگخوارا موقع مردن با خودش بیاره.

لرد سیاه روی تخته سنگی به انتظار نشست.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲۹ ۱۸:۵۵:۵۷



Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۹
خلاصه:
هزاران نفر برای عضویت در ارتش سیاه درخواست دادن، مرگخوارا ز این وضعیت ناراضی هستن. رودلف نقشه میکشه که گروهی از مرگخوارا به خانه تک تک متقاضیا برن و سعی کنن هر طور شده اونا رو از مرگخوار شن منصرف کنن.آنتونین، ایوان،آگوستوس و لینی این ماموریت رو به عهده میگیرن و به خونه اولین درخواست دهنده میرن ولی با وجود تلاشهاشون نمیتونن متقاضی رو منصرف کنن.برای همین به طرف خونه دومین متقاضی حرکت میکنن.
__________________________

لینی به در بزرگ سفید رنگی اشاره کرد.
-همینه...واو...قصره اینجا..چطوره اینو منصرف نکنیم؟میتونه به ارتشمون کمک مالی کنه...

آگوستوس پرتقالی را که از خانه اول کش رفته بود از جیبش بیرون آوردن و سرگرم گاز زدن پوست آن شد.آنتونین جلو رفت و زنگ زد.

-کیه؟کیه؟کیــــــــــــــــــــه؟
-ماییم!
-شما کی هستین؟
-ما مرگخواریم!
-هووووم...اگه اینطور باشه منم مرلین کبیرم!مرگخوارا که از در نمیان تو!

آگوستوس درحالیکه دهانش پر از پوست پرتقال بود جلو رفت.
-خب ما ازنوع مؤدبشیم.لطفا درو باز کنین.باید در مورد مسئله مهمی حرف بزنیم.


یک ساعت بعد...

-خب...الان اون سومیه...تو...تو نه، اون یکی...همونی که شبیه اسبه...کارت دانش آموزی هاگوارتز، مدارک تولد سنت مانگو و لیست اموال منقول و غیر منقول و...

آنتونین با عصبانیت چوب دستیش را بطرف آیفون جادویی گرفت، طوری که آستینش کمی بالا رفته و علامت شومش به وضوح مشخص شود.
-ببین ...هیچ مدرک دیگه ای نشونت نمیدیم...همین الان این در لعنتی رو باز میکنی یا...

در با صدای خفیفی باز شد...چهار مرگخوار شجاع برای انجام ماموریت وارد خانه شدند.


بیست دقیقه بعد:

-ببین...چرا حرف حساب سرت نمیشه.ارتش سیاه جای دخترا نیست.منو ببین!بیست ساعت از روزمو تو اتاق شکنجه میگذرونم...بقیش رو هم تو اتاق تسترالها...
-چه عالی!
-کجاش عالیه بابا...ارباب از ساحره جماعت متنفره.هر چی ماموریت سخت و وحشتناک و غیر ممکنه به ساحره ها میده.
-چه باحال!
-رسیدگی به نجینی به عهده ساحره های تازه وارده.هشت تاشون تا الان قورت داده شدن.
-چه هیجان انگیز!
مرگخوارا:


دو ساعت بعد...لانه سومین درخواست دهنده...

آنتونین با تعجب به جانور مقابلش خیره شد.
-شما درخواست دادی؟
-هوم!
-ولی شما که هیپوگریفی!
-خب باشم!میخوام مرگخوار بشم.

آگوستوس پرتقالی به هیپوگریف تعارف کرد.
-خب شما چه کار مفیدی میتونی برای ارتش سیاه انجام بدی؟

هیپوگریف پرتقال را بلعید.
-نوک میزنم!
-کجا رو؟
-هر جا رو که ارباب دستور بدن!میزو، نیمکتو، درو،دیوارو،شماها رو!




Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۹
خلاصه:

لرد سیاه و مرگخوارا بعد از سالها موفق شدن راز دامبلدور روکشف کنن و بدون استفاده از شنل نامرئی بشن.ولی مشکل اینجاست که راه مرئی شدن رو بلد نیستن.تصمیم میگیرن دامبلدورو مجبور کنن که اونا رو به حالت اول برگردونه.ولی مرگخوارا و لرد وقتی به محفل میرسن که دامبلدور تازه مرده...
______________________________________

ایوان که متوجه هویت مرده شده بود پرید و چشمان لرد را گرفت.
-نه ارباب، شما نباید اینو ببینین.واقعا وحشتناکه...چه فاجعه ای.

-اممم.ممم.م...مو....مممم!

صدای فریاد ایوان به هوا بلند شد!
-آآآآی...ارباب از شدت ناراحتی نمیتونن حرف بزنن.ای خدا.اربابمون لال شد!

لرد با عصبانیت دستان نامرئی ایوان را کنار زد.
-ابله، میگم دستتو از روی دهنم بردار...کی مرده؟زود به ارباب اطلاعات کافی بدین.

ایوان درحالیکه خوشحال بود که نه او لردسیاه را میبیند و نه لرد او را، جواب داد:
-ارباب...ببخشیدا...ولی...چیزه...دامبل..مرده!

لرد چند لحظه سکوت کرد.اصولا باید از شنیدن چنین خبری خوشحال میشد، ولی در آن شرایط...
-پیرمرد خرفت!مرگشم بی موقع بود...خب...کاریه که شده.بعدا به مناسب مرگش جشن میگیریم.ولی اول باید مرئی بشیم!میتونیم از این شرایط به نفع خودمون استفاده کنیم.ما وارد محفل میشیم.دامبلدور یه دفترچه قدیمی داشت که با توجه به حافظه افتضاحش همه دستورالعملها رو توش مینوشت.باید تو دفتر کارش باشه.اگه بتونیم اونو پیدا کنیم مشکلمون حل میشه.




Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۹
خلاصه:

محفلی ها با نقشه ای لرد و مرگخوارا رو در تونلی حبس میکنن و بعد اونا رو به آزمایشگاه محفل انتقال میدن.بعد از بستن دستها و پاهاشون معجون عجیبی رو به خورد روفوس میدن...
______________________________________


روفوس چند دقیقه در حال لرزیدن بود.لرد وحشتزده به مرگخوار رنگ پریده خیره شده بود.
-میگما...من تازه صبحانه خوردم.چیزی میل ندارم.شما لطف کنین فقط به اینا معجون بدین.

لرزش روفوس بالاخره متوقف شد...چشمانش حالت بهت زده ای پیدا کرد...مینروا دستهای روفوس را باز کرد ولی همچنان چوب دستیش را بطرف او گرفت.روفوس چشمانش را مالید.طوری که انگار تازه از خواب عمیقی بیدار شده...نگاهی به اطرافش انداخت و لرد سیاه را در نزدیکی خود دید.چهره اش را در هم کشید...
-کچل بیریخت!این چه قیافه ایه برای خودت درست کردی؟چرا پوستت این رنگیه؟کلا میدونی آفتاب چیه؟واه واه...

مرگخواران از زیر کیسه زباله شروع به اعتراض کردند.
-این با کیه؟
-ما فقط یه کچل اینجا داریم و اونم اربابه!
-یعنی به ارباب توهین کرد این نمک نشناس؟

دامبلدور و مینروا با خوشحالی به هم تبریک گفتند.دامبلدور به مقابل جمع برگشت و شروع به سخنرانی کرد.
-خب...نتیجه سالها تلاش ما این معجون فوق العادس که به زودی همتون طعم اونو خواهید چشید...همتون بجز تام!متاسفانه به دلیل نفوذی که در وزارت سحرو جادو پیدا کردین کشتن تام و دار دستش در غیر زمان جنگ ممنوع شده.ما مدتها فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که تنها نقطه قوت اسمشونبر مرگخواراش هستن و اطاعت بی قید و شرط اونا...بنابراین باید راهی برای جلوگیری از این اطاعت پیدا میکردیم.این معجون به شما کمک میکنه چهره واقعی اربابتون رو ببینین و طبیعتا ازش متنفر بشین.ضمن اینکه کمکتون میکنه شجاعت این رو پیدا کنین که حقایق و نظرواقعیتون رو بدون ترس و مستقیما به خودش بگین...مینروا...به همشون معجون بده و بعد آزادشون کن که برگردن خونه ریدل...به زودی اثری از قدرت و ابهت اسمشو نبر باقی نمیمونه و ما میتونیم مقتدرانه شکستشون بدیم.




Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۹
آنتونین قصد مخالفت داشت ولی با تحریکات مرگخواران و شنیدن جمله هایی از قبیل "فکرشو بکن مافلدا وقتی بشنوه همچین کار شجاعانه ای انجام دادی چطوری عاشقت میشه" چوب دستیش را در دست گرفت و قدم به داخل تونل وحشت گذاشت...
همینطور که پیش میرفت فضای تونل تاریک و تاریکتر میشد.
-نجینی؟عزیزم؟فرزند برومند ارباب؟...نجینی؟شلنگ؟دراز؟اسپاگتی؟بیا عزیزم...بیا...پیش پیش پیش...

طولی نکشید که چشمان آنتونین کمی به تاریکی عادت کرد.ولی با وجود این هنوز قادر نبود مانتیکوری را که در چند قدمیش خوابیده بود ببیند...


بیرون تونل:

یک ساعت بعد از رفتن آنتونین...


ایوان نگاهی به ساعتش انداخت و با خوشحالی سرگرم گردگیری منوی مدیریت آنتونین شد.
-به به...چقدرم خوش دسته...فکر نمیکنم دیگه برگرده.یا طعمه نجینی شده یا اون تو یه شغلی براش دست و پا کردن...قیافشم برای تونل وحشت کاملا مناسب بود.

رز با نگرانی پرسید:
-بچه ها....خبری ازش نشد.خیال ندارین کاری بکنین؟

بلاتریکس که با خونسردی سرگرم اجرای جادوی وز مضاعف روی موهایش بود با بی تفاوتی جواب داد:
-نه!اگه زنده باشه که برمیگرده...اگه مرده باشه هم...چه بهتر!فقط مشکل ما نجینیه که باید پیداش کنیم.میدونین که ارباب بدون نجینی خوابش نمیبره.

رز با عصبانیت از روی چمنها بلند شد.
-آنتونین الان توی تونل تک و تنهاس.ما نمیتونیم این کارو باهاش بکنیم.من میرم اون تو.باید پیداش کنیم!

با موافقت لینی و لونا و به تبع آنها روفوس و روونا تعداد مرگخواران شجاعی که داوطلب نجات دادن آنتونین بودند بیشتر شد.سرانجام ایوان و بلا هم با نارضایتی موافقت خود را اعلام کردند.
ایوان در حالیکه قطره ای اشک از گوشه چشمش میدرخشید به منوی مدیریت آنتونین خیره شد و با آن خداحافظی کرد.

رز چند سکه به روفوس داد.
-ما با هم میریم تو...با قطار...برو برامون بلیط بگیر.فقط یادت باشه برای ایوان نیم بها بگیری، چون اسکلته...برای موهای بلا هم بلیط جداگانه بگیر.زود باش.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۱۹ ۱۹:۳۳:۱۰



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۹
به آرامی قدم برمیداشت...مردد...قطرات سرد باران روی گونه هایش میریخت.ولی ساحره جوان به هیچ چیز توجهی نداشت.خوشحال بود.شاید این بار پذیرفته میشد.نه...باید این بار پذیرفته میشد!ماموریتش را بی کم و کاست و بدون نقص انجام داده بود...در آن لحظه برایش اهمیتی نداشت که این مرگخواران بودند که برادرانش را کشته بودند.فقط یک هدف داشت.پذیرفته شدن!

وارد ساختمان شد.مسیر آشنای همیشگی را طی کرد.اتاقی در انتهای مسیرش قرار داشت.به آرامی در زد و بعد از صدور اجازه وارد شد.
اتاق تاریک بود.تعجب نکرد.میدانست "او" به تاریکی علاقه خاصی دارد.در حالیکه سرش را پایین انداخته بود برای شنیدن جمله ای از طرف مقابل به انتظار ایستاد.جادوگر لاغر اندامی با ظاهری عجیب و نامتعارف در مقابلش نشسته بود. سرش را به آرامی بلند کرد. با دیدن ساحره لبخند تمسخر آمیزی رو لبهایش ظاهر شد.

-بالاخره اومدی؟فکر نمیکنی زیادی طول کشید؟

ساحره زمزمه وار جواب داد:
-بله سرورم...میدونم.ولی کاری که اینبار ازم خواسته بودین واقعا سخت بود.
-خب...گزارش بده.موفق شدی؟

چشمان ساحره به وضوح برق زد.برقی ناشی از شادی درست انجام دادن وظایفش.
-بله...درست همونطور که دستور داده بودین.تک تک شناساییشون کردم.و...کشتمشون.همه مشنگ زاده هایی رو که امسال نامه هاگوارتز به دستشون رسیده بود.مطمئن باشید امسال هاگوارتز هیچ تازه وارد مشنگ زاده ای نخواهد داشت.

در حین دادن گزارش کار، صحنه های وحشتناکی جلوی چشمانش ظاهر میشد.صحنه هایی که هیچ علاقه ای به مرورشان نداشت.صحنه هایی از کاری که ناچار شده بود انجام بدهد.مدتها بود که از قدم گذاشتن در این راه پشیمان شده بود، ولی حتی جرات اعتراف به خود را هم نداشت.وانمود میکرد از کشتن، به اندازه همه جادوگران سیاه لذت میبرد.
جوان بود و پر از غرور...با تمام وجود قدم به این راه گذاشت.خیلی زود متوجه شد که مسیرش را اشتباه انتخاب کرده، ولی راه برگشتی وجود نداشت.با همه کارهای وحشتناکی که به دستور لرد سیاه برای پذیرفته شدن نزد او انجام داده بود...حس شخصی را داشت که تا نیمه وجودش در باتلاق فرو رفته و تلاش برای نجات را بی فایده میبیند و ترجیح میدهد به جای سعی برای خارج شدن، هر چه سریعتر غرق شود.کشتار انسانهای بی گناه،موجودات جادویی و بچه ها...ناله های دردناک مادرانی که فرزندانشان را در مقابل چشمانشان کشته بود.شکنجه قربانیانی که ملتمسانه سعی میکردند به او بفهمانند چیزی نمیدانند و اشتباهی صورت گرفته.
او میدانست که اشتباهی درکار نبود.لرد سیاه قصد امتحان کردن او را داشت...بارها و بارها و مشخص بود که ضمن این امتحان، با کشته شدن مخالفانش، تفریح میکند.هیچیک از جانداران اهمیتی برای او نداشتند.ولی ماموریت آخر کمی فرق میکرد...
لرد سیاه از ورود غیر اصیل زادگان به هاگوارتز ناراضی بود و قصد داشت جلوی این فاجعه و آموزش دیدن آنها را بگیرد.مهم نبود به چه قیمتی.دستور آخرش خون را در رگهای ساحره جوان منجمد کرد.

-تک تک شناساییشون میکنی...میری سراغشون...و...میکشیشون!

و حالا دستش به خون صدها بچه آلوده شده بود.به سختی لبخندی زد.
-من هر کاری که ازم خواستین انجام دادم.بی کم و کاست.حالا...میشه...قبولم کنین؟

لرد سیاه قهقهه ای سر داد.
-نه! راستش فکر نمیکنم!تو ساحره ماهری هستی.ولی اشکال کار اینجاست که احساس میکنم اونقدرا که لازمه مصمم نیستی.ماموریتتو خوب انجام دادی.ولی کافی نیست.یه ماموریت جدید برات درنظر گرفتم.فکر میکنم کشتن ماگل زاده ها کافی نباشه.من قصد دارم دنیای جادوگری رو از نو بسازم.همونطور که خودم میخوام...پروژه بعدیمون خیلی بزرگه.نابود کردن هاگوارتز!با همه اساتید و مدیر و حتی اگه لازم باشه دانش آموزانش.البته اینبار تنها نیستی.چند نفر کمکت میکنن.باید خیلی دقت کنین...

بقیه حرفهای لرد را نشنید.به فکر فرو رفت.برای اولین بار این سوال را از خودش پرسید: "من واقعا دارم چیکار میکنم؟".

هاگوارتز را به یاد آورد.روزهای زیبایی را که در آن مدرسه گذرانده بود.خاطراتش...همه را باید نابود میکرد.ولی به چه قیمتی؟تصمیم گرفت!اینبار مصمم و با اراده...بعد از تمام شدن دستورات لرد از اتاق خارج شد.وقتی از در اصلی ساختمان بیرون رفت نفس عمیقی کشید.
-دیگه کافیه.من این نیستم.نمیتونم ادامه بدم.نمیتونم تظاهر کنم.هر چقدر که تا حالا آلوده شدم بسه.ادامه نمیدم.میرم یه جایی که دستش بهم نرسه.

مالی پریوت با گامهای مصمم به راه افتاد.به خوبی میدانست که مقصد بعدیش کجاست...خانه آرتور ویزلی...
-پیشنهاد ازدواجشو قبول میکنم.مالی ویزلی...چه اسم جذابی!شاید واقعا حق با آرتور باشه.شاید بتونم از صفر شروع کنم.شاید مالی ویزلی خوشبختتر از مالی پریوت بشه.حتی شاید بتونم آشپزی یاد بگیرم.شاید بتونم خانواده ای داشته باشم و خوشبخت بشم...شاید منم بتونم عشق بورزم...




Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۹
سوژه جدید:

-بلا اینقدر موهاشو نکش...چشاش از حدقه در اومد.آنتونین عکس مادربزرگتو از جلوی چشماش دور کن، این دیگه چیزی نمیبینه که...روفوس، بس کن، قلقلکش نده.

مرگخواران دور ساحره جوان حلقه زده و سرگرم اجرای شکنجه های مورد علاقه خود روی او بودند.آنتونین به زحمت بلا را که سعی میکرد زندانی را وادار به شانه کردن موهای خودش کند از او دور کرد.
-بابا یه فرصتی بدین ببینم...شاید تصمیم گرفته اعتراف کنه...ارباب گفت این دختره درباره نقشه حمله بعدی محفل -که ظاهرا قراره روش جدید رو اعمال کنن- خیلی چیزا میدونه.گفت هر طور شده ازش اعتراف بگیریم.

ایوان گوشه منوی مدیریتش را روی گلوی دخترک گذاشت.
-حرف میزنی یا با همین خفت کنم؟میدونی من با همین منوی کوچولو چند نفرو به درک واصل کردم؟حرف بزن...اعتراف کن.حیف که ارباب تاکید کرده نذاریم بمیری، وگرنه...

دخترک ساکت و خونسرد روی صنلی نشسته و به ایوان زل زده بود و همین عصبانیت ایوان را تشدید میکرد.
-زل میزنی؟به من؟پلکم نمیزنی؟نفسم نمیکشی؟ رنگت هم پریده؟اصلا چرا اینقدر سردی تو؟بزنم بکشمت؟

با شنیدن مشاهدات ایوان روفوس به زندانی نزدیک شد...بعد از معاینه ای کوتاه با صدای وحشتزده ای اعلام کرد:
-بیچاره شدیم...این مرده!ارباب هممونو میکشه!کلی سفارش کرده بود که مواظب باشیم این دختره زیر شکنجه نمیره.باز نتونستین خودتونو کنترل کنین؟!حالا چطوری بفهمیم محفل چه طرحی برای حمله بعدیش داره؟

با ورود ناگهانی سوروس اسنیپ توجه مرگخواران به صدای فش فشی که از راهرو می آمد جلب شد.سوروس دوان دوان به جمع مرگخواران پیوست.
-ارباب داره برای کنترل اوضاع میاد پایین.

ایوان درحالیکه سعی میکرد جسد شل و ول دخترک را صاف روی صندلی بنشاند گفت:
-به هیچ عنوان نباید اجازه بدیم ارباب متوجه مرگش بشه.اگه بفهمه همینجا هممونو تحویل نجینی میده...کمکم کنین!




Re: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۹
لرد سیاه ساعت را از رز گرفت و با دقت به آن خیره شد.
-هوم...زیباست...قدیمی، باارزش و دارای روح.این ساعت اسرار زیادی رو در خودش پنهان کرده.آنتونین؟کجایی؟

آنتونین با دیدن برق آشنای چشمان لرد متوجه منظور او شد.
-ارباب...هر بار که یه شیء قدیمی و باارزش میبینین کنترلتونو از دست میدین و اونو تبدیل به چیز میکنین.شما به این ساعت احتیاج دارین.خواهشا اینبار از درست کردن "چیز" صرفنظر کنین.اون روح بیچارتون هزار تکه شد!

لرد با عصبانیت کروشیویی حواله آنتونین کرد.
-ساکت!اصلا منظورت از چیز چیه؟روح ارباب سالم و یکپارچه اس.به شایعات توجهی نکنین.اینا همش یه مشت دروغه.اونا سالهاست که ادعا میکنن صورت ارباب در مواجهه با جادوی سیاه تغییر شکل داده.ولی آیا این ادعا درسته؟

مرگخواران به چهره ناقص لرد نگاه کردند:به هیچ وجه!:no:

لرد شکنجه آنتونین را متوقف کرد.
-خب...آنتونین...میخواستم بهت بگم نجینی رو فراموش نکن.من باید ساعتو بچرخونم.دستم بنده.تو نجینی رو بیار.

آنتونین با دیدن لبخند ملیح نجینی دریافت که کروشیوی چند دقیقه قبل را به همراهی نجینی ترجیح میدهد.به آرامی به لرد سیاه نزدیک شد.
-ارباب مطمئنین که میخوایین ما همراهتون بیاییم؟آخرین باری که توسط قدح اندیشه یک صحنه از گذشته پربار و پرافتخار و درخشانتون رو دیدیم همه ما رو سه هفته تو مرلینگاه حبس کردین.حتی ایوان هم بوی...

لرد با اشاره دست آنتونین را ساکت کرد.ساعت را جلوی چشمانش گرفت.
-خب...الان باید اینو چند دور بچرخونم.همه بیایین جلو و ردای اربابو بگیرین.به گذشته سفر میکنیم تا ببینین اربابتون چه جادوگر مخوف و قدرتمند و استثنائیی بوده!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.