هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
1.وردی که چند قورباغه رو به طور همزمان ظاهر میکنه بنویسین.


تاریخ این ورد و ظاهر کردن چند قورباغه بر میگرده به دوهزار سال قبل از میلاد سالازارکبیرالخبیث که خودش داستانی داره .
ولی به طور خلاصه باید خدمت استاد تانکس عزیز عرض کنم که که ورد های "وزغوی ظاهرو" در ایران باستان ، "شاوینگ فراگ" در مناطق آنگولاساکسون ها و "بینگادا جونگادا" در مناطق آفریقایی استفاده می شد.

2.درباره ی ورد "غیبیوس گربیوس"چند خط بنویسین.

برای توضیح راجع به این ورد سراغ خوب آدمی اومدی...
یه روز من بودما ، گودی گریف ، هلگا جفنگ ، این بگو اون بگو ما رو برداشتن بردن دم یه دکون گربه فروشی که چی این آق گودی یه گربه بخره . جون اسی ، جون هلگا ، جون نیمفا من بهش گفتم نخر داش ، دردسره ، ولی تو گوشش نمی لفت که نمی لفت .
خلاصه داشتم می گفتم پا شدیم واسه دوا خوری رفتیم خونه ی این گودی خان ، جون داش من اهل دوا موا نبودم ولی این قسم و اون قسم ، این گیر و اون گیر که الا بلا باید بخوری ، ما هم خوردیم .
تو کف کدو حلوایی بودیم که زن گودی اومد ، بد اخلاق و بی اعصاب . جون شوما نگو این از گربه بدش میومده . واس همین همین هم یهو این گودی واس اینکه زنش گربه رو نبینه این ورد رو ساخت و گربه ی بیچاره رو غیب کرد ولی در اصل غیب نشده بود .
خلاصه داش ، سرت رو درد نیارم. اون به همه گفته غیب کرد ، شما هم بگو غیب کرد...


3.یک ورد برای تبدیل گربه به جغد بنویسین و یک رول کوتاه درباره ی اون بنویسین.

گربه دیجیمون تو ...جغدی پغدی

این رول کوتاه یعنی دقیقا چقدر؟!


سال 200 بعد از میلاد سالازار- خانه ی روونا


روونا پشت میزی نشسته است و چشم در چشم گربه ای دوخته است . او به گربه زل زده است و گربه او
بعد از گذشت دو ساعت بالاخره روونا چشم از گربه بر میدارد و فریاد میزند:

- سالـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی!

سالازار با ترس و وحشت به سمت روونا می آید و در حالی که با دستش قفسه ی سینه اش را گرفته است تا قلبش از ترس به بیرون نپرد پرسید :

- چی شده است عزیزم؟!

روونا نگاه عاقل اندرسفیهی به سالازار نمود و گفت :

- به نظرت این جغده؟!

سالازار جلو رفت و با دقت به گربه نگاه نمود ، پس از ده دقیقه درحالی که قیافه ای فکورانه گرفته بود گفت :
- نه ، فکر کنم خفاشه...

روونا که دیگر از ناراحتی سکتوم سمپرا می خورد خونش در نمی آمد فریاد زنان گفت :

- نابغــــــــــــــــــــــه ، اولا خفاش نیست و گربه اس ، دوما من جغد می خواستم ، چرا گربه خریدی؟!

سالازار که تازه علت ناراحتی زنش ... ببخشید دوستش را فهمیده بود ،چوبدستی اش را بیرون آورد و با ورد ذکر شده در بالا گربه را به جغد تبدیل نمود .
روونا که از این حرکت بسیار خرسند شده بود اورا در آغوش گرفت و...
ادامه اش دیگه خصوصیه ، شما در همین حد بدون که تا سالها به خوبی زندگی کردند.


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۱
آورده اند که روزی مریدان سالی اسلی از وی بخواستندی که برای به حق نشان دادن خویشتن نسبت به گریفیانی با آژی دهاکی نروژی شطرنج جادویی بپردازد .
از آنجا که آژی دهاک بسیار وحشی بودندی سالی ابتدا نپذیرفتندی ولی به اصرار یاران این حیلت را قبول بکردی و وارد قفس اژدها شدندی .

اژدها که کرامات سالازار وقیح المرلین را بدیدندی پس از دمی آتشین آرام شدندی و نزد سالی آمدندی .
سالی بساط شطرنج باز کردندی و با اژدها شروع به بازی کردندی .
دمی ساعت بعد مریدان که از فضایل سالی نزدیک بودندی جامه بدریدندی و فریاد زنان به بیابان رفتندی ناگه دیدند که اژدها سالازار خبیث اللردی را کیش و مات جادویی کردندی و از او بردندی .
از آنجا که سالازار طاقت باخت نداشتندی شروع به وحشی بازی در آوردی و طلسم در هوا جاری بساختندی که مریدان از آن وحشی بازی ها ترسیدندی و به اجبار اژدها را از قفس بیرون آوردی و سالی را در قفس حبس بکردی...

و اینگونه بودندی که سالازار پی به خون فسادی یارانش پی بردندی...



از خاطرات میرزا خون فاسد مشنگی اصل- با تلخیص


ویرایش شده توسط سالازار اسلایتیرین در تاریخ ۱۳۹۱/۲/۱۴ ۱۴:۴۷:۲۵

" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: انجمن نقد پستها
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
من هنوز تو کف اسمتون هستم ، الفیاس دوج ...
بخوام مخفف صداتون کنم چی باید بهتون بگم؟ الفی؟ علفی؟ یاس(:d:) ؟!

هر پستی میزنید نقد هم می خوای نه؟!

ولش کن بریم سر کارمون


بررسی پست شماره ی 12 آموزشگاه کوییدیج الفیاس دوج


ایده های خوبی دارید و واقعا هم از ایده هاتون خوشم میاد ، معمولا سعی می کنم که اکثر پست های شما و چند نفر دیگر رو همیشه بخونم .


پستتون در مجموع پست خوبی بود ، به قول هری آرایش خوبی داشت :d: ولی به نظرم می تونستید از این هم بهتر بنویسید .

معمولا پست های شما خیلی دیالوگ محوره ، یعنی همه ی اتفاق ها رو توی دیالوگ ها جا میدید . به نظرم بهتره که یه خورده فضا سازی و تعریف حالات و اتفاق ها رو به پست هاتون اضافه کنید .


نکته ی دیگه ای که معمولا تو پستهات همیشه هست ، استفاده ی زیاد از شکلکه .
البته توی این پستتون شکلک ها کافی بودند به غیر از یک جا که سه تا شکلک تعجب گذاشته بودید ، یکی هم میتونه کفایت بکنه .


و در آخر باید بگم که کلا از خوندن پستهای شما لذت می برم ، معمولا موقعیت های بامزه ی خوبی ایجاد می کنید مثل هم گرگم به هوا.

چون پستتون کوتاه و خوب بود ، چیز زیادی نداشتم که بگم.

امیدوارم که بازم به این انجمن سر بزنید .
موفق باشید.


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: آموزشگاه کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۱
شـــــترق

صدای سیلی آبداری که آلبوس به جسیکا زده بود در تمامی میدان تمرین پیچید .

جسیکا :

ملت محفلی :

آلبوس :

- چرا منو زدی؟!

آلبوس ، اخمی کرد و در حالی که دست به سینه پشت به جسیکا ایستاده بود گفت :
- از تو انتظار نداشتم ، این چه طرز برخورد با دوستاته ؟! چون اومدی تو تیم با سابقه و پر افتخار محفلپلیس باید به دوستات زبون درازی کنی؟! فردا پس فردا از این حرکت ها به شوهرت بزنی نمیاد یقیه ی من رو بگیره و بگه " آلبوس ، این چه طرز محفلی بزرگ کردنه؟" نمیاد بگه ؟

جسیکا بغضی کرد و درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود از این حرکت خویش متنبه گشت بود ، جارو بغل سر به بیابان گذاشتندی .

بعد از رفتن جسیکا آلبوس همه را صدا زد و دور خودش جمع کرد . با اشاره ی چوب دستی اش پلکانی ظاهر شد .
بالای پلکان رفت تا بهتر بتواند صحبت کند .

- دوستان و عزیزان من ، امــــروووووووووووووووووز ، اینجا جمع شده ایـــــــــــم ،تا گرد هم کوییدیچ بازی کنیم .

ملت محفل : آلبوس آلبوسه بوق بوق بوق ، آق آلبوسه ، بوق بوق بوق

آلبوس با دست به معنای سکوت اشاره ای کرد و ادامه داد :

- به همین منظور من در نظر گرفتم برای آمادگی جسمانی بیشتر ، همه با هم "زو" بازی کنیم .

محفلیون :

الفیاس جلو آمد و گفت :

- آلبوس جان می دونم که تو بزرگ مایی ، پیر مایی ، خرفت مایی ولی جدا فکر کن ، زو چه ربطی به کوییدیچ داره ؟!

آلبوس دستی به ریشش برد تا بهتر بتواند فکر کند.


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: دفتر ناظرین شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۱
سلام ، با نزدیک شدن به المپیک (واقعی) لندن من به این فکر به سرم رسید که دو انجمن "لندن" و "کوییدیچ" با کمک همدیگه المپیک جادویی لندن رو برپا کنند .

برای همین گفتم با شما در میان بگذارم .
با تشکر



" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: انجمن نقد پستها
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
بچه جان بهت یاد ندادن با یه بزرگتر چطور صحبت کنی؟
هوی؟ سالاد؟!
این آلبوس چی بهتون تو محفل یاد میده؟!

قبل از شروع بگم که من در اندازه ای نیستم که نقد کنم ، فقط یک سری نظر شخصی ام رو می نویسم .

پررسی پست شماره ی 8 آموزشگاه کوییدیچ مگان جونز

پستتون رو خیلی خوب شروع کردید ، دقیقا پست قبلی رو ادامه دادید . یعنی سران دو گروه بعد از مشورت با یارانشون میان و با هم صحبت می کنند .
ارجاعتون به پوستر فیلم هشت هم بامزه بود ولی ممکنه کسایی که پوستر رو ندیدند یه خورده گیج بشوند . استفاده از چیزهای آشنا برای عموم ،در پست ها به نظر من کار خوب ، جالب و با مزه ای هستش ولی اگر چیزی برای همه آشنا نباشه ممکنه باعث گیجی خواننده بشود .


دیالوگ های خوب ، ساده و با مزه ای نوشته بودید.

نقل قول:
برو بچه... یادمه تو هاگوارتز سر کلاس کوییدیچ و پرواز روی دسته جارو بر عکس می نشستی. :zogh:


تقریبا همه می دونند که لرد چه تو کتاب و چه توسایت! زیاد با کوییدیچ و جارو آشنا نیست ، با این دیالوگتون خوب به این موضوع اشاره کردید .

نکات بامزه و خنده آور در پست شما زیاد دیده میشه . من خودم اون قسمتی رو که سیریوس ، جسیکا و مگان وارد میشن (به عنوان کوییدیچ بازهای حرفه ای) و جایی در میان لیست آلبوس ندارن رو خیلی دوست دارم .
با این تیکه دست نفر بعدی رو برای اینکه بتونه لحظات با مزه ای از بازی تیم دامبلدور خلق بکنه باز گذاشتید که خودش یک امتیاز بزرگ محسوب می شه.


پست شما روی هم رفته ، پستی زیبا و خنده دار بود .
دیالوگ های خوبی داشت و مهم تر از همه از شکلک ها به درستی استفاده شده بود .
ظاهر پست هم بسیار خوب بود ، طوری که باعث نمیشد خواننده از خواندنش دلزده بشود .

در کل بنده از خواندن و "نظر دادن" راجع به پست شما لذت بردم .


امیدوارم باز هم شما رو توی این انجمن ببینم .


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: آغاز و پایان دنیای جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۱
روونا در حالی که نقشه ای در دستش بود به سمت گودریک و سالازار(کبیر) آمد و گفت :

- آقایون ، از سنتون خجالت بکشید ، شما دوتا آدم بزرگ هستید ، پس فردا اینجوری می خواید به بچه های مردم آموزش بدید؟ می خواید کاری کنید که بیافتن به جون هم؟!

گودریک و سالازار از این سخن روونا متنبه گشتندی و سر به بیابان ها نهندی .

3 روز بعد

هلگا و روونا که نمی توانستند در نبود آن دو دیوانه ( بلا نسبت خودم) کاری پیش ببرند در چادر خویش مشغول استراحت بودند که متوجه شدند صدایی از بیرون چادر می آید .
وقتی که از چادرشان بیرون آمدند با تعجب فراوان دیدند که سالازار و گودریک در حالی که هر یک لیوانی در دست دارند همدیگر را بغل کرده اند و مست مستان به سمت چادر می آیند .

- شما دو تا مگه سر به بیابون نذاشته بودید؟!

سالازار جرعه ای نوشیدنی زد ، سپس دهانش را با آستینش پاک نمود و گفت :

- راستش ما روز اول وسط این بیابون ها داشتیم تلف می شدیم که یکهو یه نوری دیدم . با گودریک رفتیم جلو ، در کمال تعجب فهمیدیم که نزدیک اینجایی که ما هستیم چند تا جادوگر غیر حرفه ای اتراق کردند و یه چیزی شبیه دهات درست کردند .

گودریک از جیبش مقداری نان در آورد و به سمت روونا و هلگا پرتاب کرد . سپس گفت :

- این چند روز هم اونجا بودیم و حسابی خوش گذروندیم . :pretty:

هلگا و روونا :

سالازار سریع دو گالیونیش افتاد و گفت :

- فکر کنم ما داشتیم به قلعه ای می ساختیم ، بهتره برگردیم سر کارمون . :d:


نیم ساعت بعد

سالازار در حالی که با چوب جادویش مشغول درست کردن ملات جادویی بود گفت :
- روونا جان عزیزم ، قربونت برم، عسلم ، گلم ، عشقم (چیه؟! سالازار هم دل داره دیگه :d: ) میشه اون نقشه رو بیاری ببینم؟!

روونا پس از عشوه ای جلو آمد و نقشه را دست سالازار داد.

- این چیه؟ چرا یه برج بلند و درازه؟

روونا که دستپاچه شده بود سریع نقشه را گرفت و با نقشه ای دیگر عوض کرد و گفت :

- چیزه ، اشتباه شد ، اون اسمش میلاده ، مال یه شهر دیگه اس .

سپس سالازار مشغول وارسی نقشه ی جدید شد .


ویرایش شده توسط سالازار اسلایتیرین در تاریخ ۱۳۹۱/۲/۶ ۲۰:۵۰:۰۳

" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۹:۵۴ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۱
پق

فرشته ای با ردای سفید که صورتش بسیار شبیه گودریک بود بر روی شانه ی راستش ظاهر شد .

- نه گودریک ، به سمت نور نرو .

گودریک که از حضور فرشته بسیار متعجب گشته بود گفت :

- تو کی هستی؟!

فرشته بادی در غبغبش انداخت با حالتی فخر فروشانه از خود راضی گفت :
- من فرشته ی نجاتت هستم . و الآن بهت دستور میدم که به سمت اون دریچه ی بیناموسی نری.

پق

اینبار فرشته ی دیگری که چهره اش مانند آن یکی شباهت زیادی به گودریک داشت با ردایی قرمز وارد شد .

- نه گودی جونم ، گول اون رو نخور ، برو توش ، احتمالا چیز مهمی توشه .

فرشته ی سفید از جیب داخل ردایش چنگی در آورد و آن را به سمت فرشته ی قرمز پرتاب کرد .

- ابله ، من گول می زنم یا تو ؟ بیشعور من آدم خوبم .

در همین حال گودریک که دیگر از حالت تعجب در آمده بود گفت :

- آقایون ، نیازی به کمکتون نیست ، خودم میدونم چیکار کنم .

پــــــــــــق

دو فرشته هم زمان غیب شدند .

- ، یعنی اینا هم آپارت می کنند؟! ....ولش کن مهم نیست.

گودریک وسایل نظافتش را گوشه ای گذاشت و داخل دریچه شد .
همین که گودریک داخل شد ، دریچه از پشت سرش بسته شد . چوب دستی اش را در آورد و افسون لوموس را اجرا کرد .

- خدا کنه حداقل چیزای خوبی توش باشه....


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: آموزشگاه کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۱
سوژه ی جدید

در یکی از روزهای گرم بهاری ، در حالی که پرندگان زیبا از فرط گرما بیهوش افتاده بودند سالازار اسلایترین کبیر درون دفتر مجهز و خنکش مشغول شمردن پولهایی بود که از ثبت نام ورودی های جدید آموزشگاه به دست آورده بود .

در همین حس و حال بود که ناگهان در باز شد و هری پاتر کله زخمی وارد شد .
سالازار به محض دیدن هری با یه حرکت سریع تمامی پولهای روی را میز جمع کرد و داخل کشویش ریخت .

- اون چی بود؟

- چی چی بود؟

- نمی دونم ، فکر کنم یه چیزی رو میز بود .

- اشتباه می کنی چیزی نبود . :d:

- مطمئنی ؟

- شک داری ؟ شـــک داری؟ شـــــــــــــــــــک داری؟!

- نه، نه ، چیزه...، اصلا ولش کن .

سالازار از صندلیش بلند شد و به سمت پنجره رفت و با ژست خاصی رو به پنجره ایستاد و در حالی که مشغول تماشای منظره ی گرم بهاری بود گفت :

- کاری داشتی که داخل اومدی؟

هری لیستی از جیب داخل ردایش در آورد و گفت :

- آره ، اون لیستی که دادی تا وسایل مورد نیاز آموزشگاه رو بخرم

- خب ...

- همه رو تهیه کردم ، فقط تنها مشکلم اینه که نتونستم استاد ی واسه تدریس پیدا کنم ، البته برای بخش آموزش جستجوگری خودم هستم ولی بقیه ی بخش ها مون خالیه .

سالازار برگشت و دوباره پشت میزش نشست . قلم و کاغذی از کشوی میزش در آورد و مشغول نوشتن نامه شد .

- هری عزیز ، نگران نباش ، من الآن برای نوه ی عزیزم ، لرد بزرگ نامه ای می نویسم که چند تا از مرگ خواراش رو بفرسته تا اینجا مشغول تدریس بشن .

هری که گویی کروشیوی به او زده بودند گفت :

- چی چی چی چی چی؟ چشمم روشن ، ببین من نیاوردمت اینجا ناظر شی تا واسه اون نوه ی کچلت و اون احمق هایی که دورش جمع شد نون خونه باز کنی ، اگه اینطوریه من میرم بروبکس محفل رو میارم که اتفاقا الآن همشون بیکارن .

سالازار از جایش بلند شد و در حالی که به زور از پشت ابروی بلندش هری را نگاه می کرد نامه اش را به پای جغدی بست و سریع او را روانه ی خانه ی ریدل کرد .



ویرایش شده توسط سالازار اسلایتیرین در تاریخ ۱۳۹۱/۲/۵ ۱۴:۴۰:۵۹

" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۱
در همین حین ناگهان فکری به سر لینی زد ، به سمت ماری رفت و در گوشش گفت :
- بیا تو انبار باهات کار دارم .

چند دقیقه بعد

- ماری ، ماری، ماری ، ماری ، ماری ، ماری ، ماری ، ماری، ماری

- چته ؟ یه دقیقه آروم بگیر .

- یه فکر خوبی به سرم زد .

- چه فکری؟

لینی دست ماری را می گیرد و به سمت قفسه های پیاز که در گوشه ی انبار بود می روند .

- ماری ، اول از همه باید از دست لونا خلاص شیم .

- که چی بشه؟

لینی با شوق فراوان ادامه داد :

- که من و تو بگردیم دنبال یه پسر خوب برای نجینی .

ماری اخمی کرد و در حالی که دست به سینه ایستاده بود نگاهی عاقل اندر سفیه به لینی انداخت و گفت :

- نابغه اون وقت اون پسره رو از کجا پیدا کنیم ؟

- قبلا پیدا کردیم ... :zogh:

- کی؟

- سیریوس و ریموس :evilsmile:


ویرایش شده توسط سالازار اسلایتیرین در تاریخ ۱۳۹۱/۲/۶ ۱۳:۵۲:۱۹

" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.