بلا فرد را بطرف صندلی وسط اتاق هل داد.
بلا:بگیر بشین ببینم.
فرد روی صندلی نشست ولی فورا از جا پرید.درحالیکه دستش را روی مکان مجهولی از بدنش گذاشته بود گفت:ولی این صندلی میخ داره!
بلا فرد را با خشونت روی همان صندلی نشاند:پس انتظار داشتی رو پر قو بشینی؟بازجوییه ناسلامتی.خب شروع کن.حرف بزن تا چوب دستیمو نکردم تو دماغت.
فرد:فکر میکردم از کروشیو استفاده میکنین.
بلا:نه.من روشهای بسیار خلاقانه تری دارم.
ده دقیقه بعد:بلا:پس حرف نمیزنی؟هان؟باشه.خودت خواستی.فرد ویزلی تو و برادرت موجوداتی شدیدا بی مزه هستین.:evilsmile:
فریاد فرد به هوا بلند شد:
نه ..نه...این حرفو نزن.خواهش میکنم.ما خیلی بامزه ایم.کل محفل به این موضوع اعتراف میکنن.ما آخ بگیم همشون میزنن زیر خنده.شیرین کاریای ما تکه.نصف یه جمله رو من میگم نصفشو اون.باور کن خیلی خنده داریم.
بلاتریکس با حالتی مرموز پشت سر فرد شروع به قدم زدن کرد.
این تازه اولشه.خبر بدتری برات دارم.پدر و مادرت.تصمیم گرفتن دیگه بچه دار نشن.:evilsmile:
صدای نعره فرد دیوارهای آزکابان را به لرزه در آورد.
فرد:نه...خواهش میکنم.ما تصمیم داشتیم دو تا تیم کوییدیچ تشکیل بدیم.ویزلی ها علیه ویزلی ها. من دیگه طاقت ندارم.حرف میزنم.کلید محفل زیر گلدون جلوی درشه.رمز ورودی هم اگبرت انگشت نماست.پولای دامبل زیر بالششه.نامه های عاشقانه بابام...
بلا با چوب دستی ضربه ای به پس کله فرد زد.
-به من چه ربطی داره؟من که نمیخوام اینا رو بدونم.
فرد:پس چی رو میخوای بدونی؟بپرس تا جواب بدم.
بلا کمی فکر کرد و گفت:نمیدونم.خب مقاومتت کم بود.برنامه من این بود که تو رو شکنجه کنم و تو مقاومت کنی و حرف نزنی.حالا که حرف زدی نقشه من خراب شد.لودو...بیا اینو ببر.خوشم نیومد ازش.یکی دیگه رو بیار برای بازجویی!