سوژه جدید:-رز اون روزنامه ماگلی رو که از خونه پدر بزرگت آوردی بیار کمی بخندیم!
-چشم ارباب!
رز ویزلی لبخندی زد و روزنامه ای را از روی میز برداشت و به لرد سیاه داد.لرد روزنامه را بطرف روفوس پرتاب کرد.روفوس روزنامه را روی هوا گرفت و برای بار ششم شروع به خواندن گزارش مورد علاقه لرد کرد.
صبح روز گذشته جسد تکه تکه شده زنی در خانه اش پیدا شد.به گفته شاهدان, شوهر این زن با چاقوی آشپزخانه همسرش را...صدای قهقهه لرد و مرگخواران فضای خانه ریدل را پر کرد.
-چاقوی آشپزخانه!...مگه پرتقاله؟
-اه اه...چه کثیف...خونش پاشیده رو در و دیوار.ارباب این ماگلا بی نهایت بد سلیقه هستن!
-باید بیان قتل به تمیزترین روش ممکنو یادشون بدیم!بدون هیچ تماسی!
روفوس روزنامه را ورق زد و مقاله دیگری را انتخاب کرد.
-ارباب این یکی درباره سال دوهزارو دوازدهه...بخونمش؟
لرد با بی حوصلگی سری تکان داد.
-نه...اونو خودم خوندم. میگه تو سال دوهزارو دوازده دنیا نابود میشه و از این حرفا.مسخره اس!ماگلا باید خیلی ابله باشن که این حرفا رو باور میکنن.
ایوان روزیه که سرگرم خوردن مکملهای کلسیم برای استحکام استخوانهایش-که تمام بدنش را تشکیل میدادند- بود سرش را کمی به لرد نزدیک کرد.
-بله ارباب...واقعا از میشل بعید بود که همچین پیشگویی مسخره ای بکنه.
لرد :میشل؟اون دیگه کیه؟
ایوان با همان لحن مرموز ادامه داد:
-همین کسی که این پیشگویی رو کرده.میشل دی نوستردام..یا همون نوستراداموس...جادوگر و پیشگوی قدیمی که ماگلا هم میشناسنش و حتی فکر میکنن از خودشونه!
لبخند لرد سیاه به سرعت محو شد.چشمانش حالت ترسناکی پیدا کرد.
-اون؟...ولی...پیشگوییای اون همه درست از آب در اومدن.تا حالا هیچ اشتباهی نکرده.یعنی حقیقت داره؟دنیا امسال نابود میشه؟هان ایوان؟
ایوان وحشتزده خودش را عقب کشید.
-من نمیدونم ارباب!من بی تقصیرم!
لرد با عصبانیت از جا بلند شد.تن صدایش به وضوح بالا رفته بود.
-بیخود نمیدونی...من نمیخوام نابود بشه.روفوس!نذار نابود بشه.
روفوس:چشم ارباب!
لرد به فکر فرو رفت...بعد از چند ثانیه چهره اش بازتر شد.
-اصلا نابود بشه...به من چه.من هورکراکس دارم.
روفوس که تبحر خاصی در ترکاندن حباب آرزوهای ارباب داشت به نکته مهمی اشاره کرد.
-ببخشید ارباب!وقتی دنیا نابود بشه شما قصد دارین کجا به زندگی هورکراکسیتون ادامه بدین؟
لرد:اومم...نمیدونم...هنوز فکر اینجاشو نکردم!لودو, زود باش فکر اینجاشو بکن....ولی نه...صبر کن!اصلا مگه سیاره دیگه ای نیست که ارباب بره توش زندگی کنه؟این(اشاره به آگوستوس پای)میگفت هست!
آگوستوس عینکش را جابجا کرد.نگاه دانشمندانه ای به ارباب انداخت.
-بله ارباب...سیاره که زیاده.ولی مشکل اینجاست که نمیشه روشون زندگی کرد.یکیشون داغه، یکیشون سرده، یکیشون از گاز تشکیل شده!البته اگه یکی از اینا بپوشین شاید بشه!گرچه فکر نمیکنم بهتون بیاد.
لرد نیم نگاهی به عکس فضانورد روی جلد مجله آگوستوس انداخت .
-و میشه اینم اضافه کنی که من چطوری باید از اون تو جادو کنم؟اصلا چیو جادو کنم وقتی همه چیز نابود شده؟کیو بکشم؟کیو شکنجه کنم؟نه...از این پروژه خوشم نیومد.برمیگردیم سر نقشه اولمون.دستور میدم نذارین دنیا نابود بشه!چطوریشم به من ربطی نداره.حتما یه راهی وجود داره.برین از سیبل بپرسین.ناسلامتی اونم از دار و دسته همین میشل داموساس!
روفوس با احتیاط سوال آخر را پرسید.
-ببخشید ارباب...شما نمیدونین سیبل کجاس؟مدتیه ندیدمش.
لردنگاهی به نقشه روی میز(که ظاهرا مکان مرگخواران را نشان میداد) انداخت.
-آخرین بار همین دو روز پیش دیدمش.میگفت با حقوق هاگوارتز و مرگخواری نمیتونه زندگیشو بچرخونه...رفت دنبال کار بگرده!احتمالا تو لندن!بین ماگلا!گرچه نمیدونم با اون قیافش چه کاری بهش میدن!برین دنبالش.