هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (جیمزسیریوس)



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۳:۵۹ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۳
#41
با سر و صدای میوز از خواب پرید.
غرولندی کرد و بی آن که چشم هایش را باز کند، کورمال کورمال به دنبال چوبدستی اش روی میز کنار تخت گشت.
جویده جویده زمزمه کرد: آلوهــ...هومـ..ورا.
صدای قفل قفس را نشنید.

چوب را دوباره به سمتی گرفت که قفس میوز می بایست آن جا می بود.
- آلـ..ـوهومورا.
میوز همچنان بی تابی می کرد.
جیمز کلافه پتو را کنار زد و بر سر جغد فریاد کشید: آلوهومورا!
میوز با چشم هایی درشت از ترس، به در قفسی خیره شد که هنوز قفل بود.
جیمز چشم هایش را مالید. آب دهانش را قورت داد تا خشکی بدطعمش را رفع کند. با حوصله چوبدستی را به سمت قفس گرفت و آرام زمزمه کرد: آلوهومورا.
نه.
بی فایده بود.
جیمز با سردرگمی چوبدستی اش را تکان داد.
بدنه ی چوب، برخلاف همیشه، سرد بود.
- اکسیو بوک!
کتاب تاریخ جادوگری از جایش جم نخورد.
نه.
نه..
این یک کابوس بود.

جیمز از جا پرید. پرده را کنار زد. نور مهتاب صورتش را رنگ پریده تر از آن چه بود نشان می داد.
دوباره سکوت نیمه شب را شکست:
- لوموس!
تاریکی اما در اتاق جا خوش کرده بود.
چوبدستی از دستان جیمز افتاد. زبانش بند آمده بود. از اتاق بیرون دوید و پله ها را دوتا یکی پایین رفت.

فریاد "مامان!"ـش در گلو خفه شد.
جینی ویزلی روبرویش ایستاده بود. خسته به نظر می رسید.
- جیمز..
- مامان من یه جادوگر بالغم! مث تو! مث بابا! مث تدی! من سه ساله از هاگوارتز فارغ التحصیل شدم!!
جینی ویزلی لبخند تلخی زد.
- دلم برات تنگ میشه.. دورسلی ها اومدن دنبالت.
جیمز مسیر اشاره ی مادر را دنبال کرد. دادلی دورسلی را دید که به پهنای صورتش می خندید.
برای بردنش آمده بود.
***


- کنترل رو بده من جیمز.
جیمز با بی حوصلگی به سمت تلویزیون رفت و ریموت را برداشت.
- عمو دادلی.. مگه چقد میشه هزینه ش؟
- خیلی رو داری بچه. اگه مث بابام با بابات باهات رفتار می کردم انقد زبون درنمیاوردی!
جیمز که دقیقا نفهمیده بود دورسلی چه گفته، بی توجه به واج آرایی "ب"، شانه هایش را بالا انداخت و اصرار کرد:
- من الان هشت ساله دارم تمام وقت کار می کنم.. خیلی پس انداز کردم.. هنوز یکمی گالیون هم برام مونده.. از.. از روزایی که هنوز..

شان دورسلی، فرزند پانزده ساله و تخس دادلی، ریموت را از دست جیمز قاپید و درحالیکه آن را به پدرش می داد دهن کجی کرد: جادوگر بودی!
جیمز چیزی نگفت.
دادلی درسلی با اشاره ی غیردوستانه ی دست به جیمز فهماند که از روبروی تلویزیون کنار برود. بعد آن را روشن کرد و بی آن که به جیمز نگاه کند زمزمه کرد:
- به فرض که بلیت هواپیمات و هزینه ی سفرت هم جور شد.. مقصد کجاست؟

جیمز وا رفت.
ویلای صدفی.
این همه ی آن چیزی بود که از محل زندگی ویکتوریا و تدی می دانست.. در روزگاری دور، این آدرس کافی و لازم بود، هواپیمایش آپارات بود و هزینه اش، چشمی بر هم زدن.

- پیدا..پیداش میکنم.. کمکم کن این سفر رو برم.. باید ببینمش.. دلم..
- دلم براش تنگ شده!.. عمویی عمویی دلم برای تدی تنگ شده!.. دلم برای برادرخونده م تنگ شده.. عمویی ببین شبا با گریه بیدار میشم!.. تدی رو نبرین..تدی رو نبرین!
- خفه شو! خفه. شو!
جیمز در آتش خشم می سوخت. شان پایش را فراتر از حدش گذاشته بود. کابوس هایش شخصی بودند.
شخصی بودند..
شخصی بودند!

- بیدارشو جیمز. مگه امروز ناهار با ویکی و تدی برنامه نداشتین؟ آل و لیلی با هم رفتن. تو دیر میرسی ها! چند خوابیدی دیشب مگه؟

تی شرت خیس به قفسه ی سینه اش چسبیده بود.
دنباله ی موهای سرخ جینی ویزلی را دید که پشت در نیمه باز اتاقش ناپدید شد.
آب دهانش را قورت داد. با چشم هایی نگران به سمت میز برگشت. چوبدستی اش را برداشت.

گرمایی آشنا و خوشایند بر دست یخ زده اش مرهم شد.
آرام آرام شماره ی نفس هایش به حالت عادی برگشت.
دوباره جادوگر بود.
نه یک مشنگ ناتوان و بی عرضه.
دلتنگی برایش بی معنا بود.
جیمز جادوگر بود.

دقایقی بعد، چشم هایش را مقابل چشمان برادرخوانده اش باز کرد.
- عهووی! ترسیدم جیمز! چتـــ...چته؟!
تدی جیمز را با نگرانی از خودش دور کرد و نگاهی به سرتا پای به هم ریخته اش انداخت.
- داداش داره باورم میشه از تخت بلند شدی آپارات کردی اینجا. مرد حسابی چه طرز لباس پوشیدنه؟!
و میان قهقهه های لیلی و آلبوس جیمز را که هنوز گیج اما آرام به نظر می رسید، کشان کشان به اتاق خوابشان برد که قبل از سر رسیدن ویکتوریا لباسی آبرومند برایش جور کند.

- لباسای من برای یه بچه سیزده ساله بزرگن البتــ...
جیمز با صدای خسته و جدی جواب داد:
- من بیست سالمه.
تدی رویش را به سمت جیمز برگرداند. در نگاهش نگرانی موج می زد.
- خوبی تو؟
- آره.. اما بیست سالمه. بیست ساله بودن خیلی بهتر از سیزده ساله بودنه. حداقل برای جادوگرا.
- ها؟
جیمز شانه بالا انداخت و تی شرت را از دستان تدی چنگ زد:
- یه جادوگر بیست ساله توی آپارات حرفه ایه. یه دانش آموز سیزده ساله هیچی نیست.. مشنگا که خب.. کلا هیچی نیستن. بیست باشه یا سیزده، ضعیفه.. دلتنگه.. طعم دلتنگی رو نچشیدیم ماها هیچوقت. همیشه پودر پرواز داشتیم.. رمزتاز داشتیم.. آپارات..

جیمز شلوار جین تدی را از روی جالباسی کش رفت و تدی با ابروهای بالا رفته اش، سعی کرد حیرتش را میان خنده گم کند:
- خب پس.. خوش به حال جیمز که آپارات بلده. هوم؟
- آره. خوش به حال جیمز که آپارات بلده.

جیمز زیپ شلوارش را بالا کشید و ادامه داد:
- آدرس دقیق اینجارو می خوام تدی.
- چی؟
- آدرس دقیق خونه تو می خوام.
- فقط کافیه چشاتو ببینی و ویلا رو تصور...
- آدرسو می خوام تدی!
تدی دستانش را به علامت تسلیم بالا برد:
- باشه..باشه..می نویسمش برات.. دیگه چی؟
جیمز نفس عمیقی کشید.
- هیچی.

نگاهش را از تدی گرفت و پیش از او از اتاق بیرون رفت.
کابوس هایش شخصی بودند.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۸ ۴:۰۴:۵۸
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۸ ۴:۰۷:۵۴


پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۳
#42
مرسی از رودولف و پرسیوال عزیز.
به ویولت: Meeeh

پرسیوال:

1. نه قربان، خوب نیست! تهدیدت رو به گوش جان میشنوم، تهدیدهای مربوط به تدی رو هم دایورت کن اینور، مورد نداره. اون گرگه اعصاب نداره یهو دیدی هر چی تا حالا نوشتیم خورد.

2. لطفتو می رسونه باب بزرگ. اما من و تدی فعلا برا دل خودمون می نویسیم. ایشالا که شما راضی باشین. بذار ببینیم تا آخرش میتونیم همه رو راضی نگه داریم یا نه. :)

به همه:

فصل پنج آماده ست. همین امروز تموم شد و ایشالا توی همین هفته بعد از ویرایش نهایی و طراحی تصویرش، آپلود میشه براتون.
شیش هم تو راهه.

مرسی که صبوری می کنید و تنهامون نمی ذارید.

ارادتمند.
جیمزتدیا.



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
#43
نمیخواد، تا شماها لاگین کنین خودم مشکلمو حل کردم! باشد تا نباشید!



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
#44
من دارم خفه میشم برم توی چت باکس تیکه بندازم نامردا ولی نمیتونم لاگین کنم توی چت باکس!
نمیدونم چرا! یوزر پسورد همونه، هیچ خطایی هم نمیده که اشتباه باشه پسوردم. فقط وقتی دان میشه من لاگین نشدم، انگار اصن اقدام نکردم برای ورود. کمک!



پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
#45
کیو.سی.ارزشی

پست دوم


من کاپیتان خوبی نبودم.
تقصیر من بود.
اینطوری خودمو قانع می کنم.
یه عمره با "تقصیر من بود!" ها خودمو آروم کردم.
ننگ راونا حق داشت که به من نمی گفت کاپیتان.

اما این بار دیگه بازوم آزاده. هر بازی ای که می گذشت نشان کاپیتان مث یه فشارسنج مشنگی قدیمی دور بازوم تنگ تر و تنگ تر می شد.
بازی قبل آخرش بود. دیگه تاب نیاوردیم. نه من نه بازوبند.

فقط چند سانتی متر دیگه..
آی اسنیچ بدقلق..
بیا بغل پسرعمو!...
- نــــــــــــــــــــــــــــه!!
صدای ویولت توی گوشم زنگ زد. فقط یه لحظه بود. برگشتم و چماقشو دیدم که سقوط کرد. دختره ی دیوونه داشت دست خالی می رفت جلوی بلاجر! باز یکی از اون قهرمان بازی های احمقانه ش بود.

تدی هم دیدش. هوای ویکتوریا رو داشت. جز ویولت هیچی نمی دیدم. سرعتمو بیشتر کردم تا جلوشو بگیرم، محکم خوردیم به هم.
سرم گیج می رفت. ورزشگاه جلوی چشمام زیر و رو شده بود. به زور خودمو روی جارو نگه داشته بودم. بازوبندم باز شد و توی هوا معلق موند. صدای خنده ی تماشاگرا گوشامو پر کرد. خیلی خب دیگه حالا انقدر هم سر و صدا نداشت.. دوتا هم تیمی خوردیم به هم، شماها نمی خورین به هم!؟

اما نه.. بیشتر از اینا بود..فلور دلاکور از ته دل می خندید. اسنیچ تو دستش بود.. چشمام تار می دیدن.
- منطقی بازی نمی‌کنین.. نچ نچ نچ..!
کاش ناهار نخورده بودم. شیرجه رفتم سمت زمین. هر آن ممکن بود بالا بیارم.


بازوبند برای من سنگین بود. امروز سبکم. اونقدر سبک که قبل از اینکه هرمیون گرنجر یا هر کدوم از هم تیمی هاش سوار جاروشون بشن من زمین رو دور انداختم و چشمام آسمون رو می گرده.
حالا بازوبند جاییه که باید باشه. از روز اولش هم برازنده ی تدی بود. چشمم قفل می شه تو چشمای کهرباییش. "خیلی بوقی توله بلاجر! " رو می خونم از تکون خوردن لب هاش. پقی می زنم زیر خنده.

اسنیچ دور سرم می چرخه و گم و گور میشه، صدای سوت داور رو می شنوم و توی تلاطم رنگ رداها، جارومو بالا می کشم.


موهای فیروزه ایش از لای انگشتاش زده بودن بیرون. نیم رخش رو می دیدم. اخم کرده و سرش پایینه، می تونستم طراحی های متحرک شبیه کرم فلوبر رو توی کاغذ پوستیش ببینم که کنار یه عالمه عدد بی معنی وول می خوردن.
نشستم کنارش. نصف صورتش از هرم شومینه گر گرفته بود.
با چشمای خسته و صدای گرفته پرسید:
- جیمز؟ چرا نخوابیدی؟

شونه هامو بالا انداختم. به نظرم مسخره بود که وقتی تدی بیداره من خواب باشم. کلی چیز باحال رو از دست می دادم. بهترین خاطرات رفاقتم رو باهاش تو لحظه هایی گذروندم که قاعدتا باید خواب می بودم.
- ویولت میگه توی پیام امروز نوشتن ثبت نام برای لیگ شروع شده.
- اهوم.

نگاهشو ازم دزدید و به مقاله ش خیره شد، اما هیچی نمی نوشت.
- فک می کرد شاید.. شاید بتونیم این لیگ رو هم شرکت کنیم.
- هوم..

تصویر یکی از کرم ها که حوصله ش سر رفته بود، از کاغذپوستی بیرون زد و خزید سمت آتیش شومینه. تدی جلوش رو نگرفت.
تصمیمم رو گرفتم. می دونستم اگه اصرار کنم قبول می کنه. دقیقا به همین دلیل، اصرار نکردم.
- به هرحال من بهش گفتم تو سمج داری و امسالو بیخیال شیم.
جمله م رو سریع گفتم و برگشتم سمت خوابگاه.

- جیمز؟
میدونستم!
- هوم؟
- نظر خودت چیه؟
- چی؟
- دوست داری شرکت کنیم؟
باز شونه هامو انداختم بالا: نظری ندارم.
- هیچ نظری؟
امیدوار بودم ازم ناامید نشه: هیچی.
- مطمئنی؟
زود باش دیگه تدی!
- آره خب .. امسال نشد، سال بعد.
- باشه پس.
یخ زدم. برگشتم طرفش. اینبار اون شونه بالا انداخت و تصویر کرم فراری رو با چوبدستیش برگردوند توی کاغذ.

سعی کردم خونسرد باشم: یعنی چی؟
بدون نگاه کردن بهم جواب داد: یعنی تیم نمی دیم.
دیگه تحمل نکردم، صدامو بالا بردم:
- خیلی راحت داری بیخیالش میشی! ناسلامتی کوییدیچه ها!
سرشو بالا گرفت، ردیف دندوناشو نشونم داد:
- آهااااا!..همینو می خواستم!.. بعد میگه نظری ندارم! توله بلاجر!


هنوز هیچی نشده ویولت خودنمایی میکنه. قیافه ی "بذا از راه برسیم!"ِ رایان که به ویولت نگاه میکنه، ته خنده ست. سرمو برمی گردونم. ویولت رو می بینم که چماقشو می چرخونه و برای دروازه بان گویینگ مری ابرو بالا میندازه. مچ دستش یه جوری با چماق می چرخه انگار اون اهرمه و این چرخ دنده.

تدی مستقیم میره سمت دروازه ی حریف. من اوج می گیرم و ویکتوریا رو می بینم که پشت تدی پرواز می کنه. توی یک لحظه تمام ورزشگاهو زیر نظر می گیرم. دنبال یه برق طلایی آشنام.

- گـــــــل اول!! طوفانی شروع کرده کیوسی!
اما اولین طلایی که چشمام رو می گیره رنگ موهای دخترداییمه که گل اول رو کاشته. هر چند که وقت شرکت توی شادیشون رو ندارم، اما نمی تونم لبخند نزنم.

تدی خیلی زحمت نمی کشه. دستشو دراز می کنه و کوافلی رو که ادوارد برای مهاجم های تیمش فرستاده توی هوا می قاپه. فرد رو می بینم که بلاجرش رو می فرسته سمت تدی. پوزخند می زنم. تدی گرگ تر از این حرفاست!
بدون نگاه کردن به پشت سرش، با اعتمادی که فقط از یه کاپتان برمیاد، کوافل رو پاس میده عقب. جایی که کاربر منتظرشه و البته که نمی گیرتش، میزنه زیرش، کوافل، برنامه ریزی شده میفته تو بغل ویکتوریا.

ویکی با دست راست کوافل رو می گیره، گودریگ به طرفش شیرجه میره اما توپی در کار نیست. ویکتوریا با سرعتی که فقط از پدیده ی لیگ تابستون برمیومد، قبلا اونو به تدی برگردونده.

- و لوپین گـــــــل دوم بازی رو هم به ثمر می رسونه!!

نیشمو نمیتونم ببندم. چیه خب؟ پولشونو دادم!

- شما سه تا کلا رو هم 875 گالیون می ارزین. این دله دزد فقط 10 درصد راه اومد با من..

به حرفم گوش نمی دادن. ویولت آچار مسخره ی جدیدش رو که به نظر من با قبلی هیچ فرقی نداشت به ویکتوریا نشون می داد و ویکی هم که منتظر بود لاک های فیروزه ایش خشک شن، مشتاقانه به توضیحاش گوش می داد.
چندبار خطکشم رو کوبیدم به تخته ی رختکن ورزشگاهی که نگران بودم مجبور باشیم معامله ش کنیم.
با هر ضربه م، اعداد بالا و پایین می پریدن اما تیم هنوز حواس پرت بود.

- آره خلاصه! خریدمش و زدم بیرون! ناکترن زیاد نمی رم، ولی مرلینی بعضی جنساش خیلی تیمیز...

با صدایی بلندتر از ویولت، ادامه دادم: اگه محاسباتم درست باشه با ده درصد تخفیف برای هر کدومتون، 787.5 گالیون باید بخرمتون. تازه اگه باز گیر نده که خودمم!! باید بخرم! 87.5 گالیون هم وام میده کلا. 495.64 گالیون بودجه ی ماست.

مادرسیریوس داشت با صدای بلند فحش می داد. دقیقا نمی دونم به کی.
کاربر مهمان همر رو گرفته بود دستش و اینور اونور می کوبید.
تدی خودش رو مشتاق نشون می داد. یعنی حداقل سعیشو می کرد. اما خب تسترال که نبودم، می فهمیدم چشمش به لاک ویکتوریاست و دستش تو موهای خودشه و اون لبخند محو "ویکتوریا ما خیلی به هم میایم!" ِ مسخره ش رو هم می شناختم.

- وام رو موقتا کم کنیم از هزینه ی شما، شیرین 700 گالیون باید بسلفم بهش تو وضعیتی که بودجه ی تیم فقط 495.64 تاست. کی به شماها گفت انقد خوب بازی کنین لیگ پیش؟! ندارم آقا.. ندارم!


انگار بالاخره باورشون میشه که قضیه جدیه.
ساکت میشن و نگام می کنن. منتظر یه ری اکشنم.
ویولت به حرف اومد: به هر حال، الکی که قهرمان نشدیم! تصویر کوچک شده


زدن زیر خنده.
خیلی خوب می دونستن که آه در بساط ندارم اما به طرز شگف انگیزی، از خنده هاشون می فهمیدم که مطمئنن من تیم رو راه میندازم.
و این همون کاری بود که من کردم.


وقتی برای تماشای بازی ندارم. گرنجر سایه به سایه دنبالمه. صدای زنگ اسکوربرد رو پشت سر هم می شنوم. اونقدر نزدیک نیستم که بتونم تشخیص بدم چند چندیم. هرچند که گزارشگر کمکم می کنه.

- اینم یه گل دیگه برای کیوسی! خانوم بلک هنوز حتی قیافه ی مهاجم های حریف رو از نزدیک ندیده! کشتی گویینگ مری به گِل نشسته، مدافع های کیوسی بلاجر ها رو توی مشت دارن و کوافل هم که انگار به دست مهاجم هاشون چسبیده!

هرمیون راهمو سد می کنه.
- از کی تا حالا کوییدیچ بازی می کنی زن دایی؟

لبخند میزنه و بهم میگه سلامم رو به مامان و بابا برسونم. بعد برام وراجی میکنه که تمرین هاش با رون اون رو به اینجا رسونده و اینکه دایی رون چقدر خوبه و چقدر مهربونه و چقدر عالیه و هیچ هم دست و پا چلفتی نیست و ..

- بله بالاخره یه گل هم برای گویینگ مری!
ورزشگاه دوباره منفجر میشه. هیجان به اوجش رسیده، مهاجم ها به هم فرصت نمیدن. از این ارتفاع فقط یه عالمه رنگ محو می بینم که از اینور به اونور میرن.
زن دایی رو دور می زنم و باز هم اوج می گیرم. مهم نیست چقدر تمرین کرده باشه، همیشه ترس ارتفاع رو داره. میخواد بازی کنیم؟ بازی می کنیم!

صدای تدی توی گوشم می پیچه:
یه بازی رو باختیم؟ فدای سر تیم!
بند انگشتام روی جارو به سفیدی می زنه. هوا این بالا خیلی سرده. اونقدر دور شدم که به زور طرح زمین بازی رو می بینیم. به تجربه می دونم اسنیچ اینجا نیست. اما گرنجر اینو نمی دونه، با ترس و لرز هنوز داره دنبالم می کنه.

آره، یه بازی رو باختیم داداش. یه بازی رو باختیم و من بلافاصله بازوبند رو تحویلت دادم چون باخت تقصیر من بود. من کاپتان بودم. نباید می ذاشتم ویولت با اون مچ بازی کنه. هیچکدوم از این اتفاق ها نباید می افتاد.

سرمو برمی گردونم. هرمیون سعی می کنه به پایین نگاه نکنه. چشم هاش از سرما پر از اشکه. شایدم از ترس. به هر حال نیازی نیست نگران باشم، دوتا جستجوگر که بیشتر نیستیم. از سر و صدای دوری که باد به گوشم می رسونه می تونم تشخیص بدم باز هم گل زدن. گویینگ مری هم بیکار نمی شینه.

صداهای بازی قبل هنوز تو سرمه. برده بودن ولی هنوز هم اعتراض داشتن. به چی؟ نمیدونم.
داور همه امتیاز هارو به کیوسی بذل و بخشش کرده!

بذل و بخشش، ها؟!..
وقت نمایشه. سر جارو رو به سمت زمین خم می کنم و شتاب می گیرم. شبیه یه سقوطه. از کنار هرمیون که می گذرم جیغ میزنه: منو اینجا نذار!
برو بابا. جارو زیر پاته! پیاده که نیستی. تا اینجا اومدی حالا برگرد!

ورزشگاه رو از بین مه می بینم. پایین تر که میرم هم دیدیم بهتره هم هوا گرم تر. شیرین کاریم گل می کنه. دست راستم به جارو، خودمو آویزون میکنم، توی هوا دور دسته جاروی متحرکم می گردم و دوباره می شینم روش. صدای جیغ و داد تماشاگرا بهم انرژی میده و یهو.. صداشو می شنوم.
صدای به هم خوردن بال هاش رو حتی توی هیاهوی جمعیت می شنوم.
همین نزدیکی هاست.
همین اطرافه.

چشمام توی حدقه می چرخن. چپ. راست. بالا. پایین. خودشه! پیداش کردم! توی کلاه ردای ویولت گیر افتاده!!
- لعنتی! سرجات بمون تسترالِ ننگ روونا!
اما ویولت قبلا حرکت کرده. دقیقا توی مسیر مخالف من سرعت می گیره و اسنیچ آزاد میشه.
دست راستم رو از جارو جدا می کنم و پنجه مو آماده نگه می دارم.
چشمام روی اسنیچ قفل شدن.
پقی میزنم زیر خنده!
قدر آزادیتو بدون کوچولو، قرار نیست خیلی طول بکشه.



ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۲۰:۲۸:۲۲
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۲۱:۰۷:۵۶
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۲۱:۱۶:۰۹
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۲۱:۲۵:۳۲


پاسخ به: جادو رو به خاطر خودش مي خواي يا به خاطر هري ؟
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
#46
گمون نمیکنم... من جادو رو به خاطر کیفیتش می خرم. :mama:



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ پنجشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۳
#47
ولدک سلام!
ولدک ولدک من یه پست نوشتم که می خوام نقد..

لردک ببین!
من الان نقد نشم، سرخورده می‌شم، بوق می‌شم، چارلی می‌شم، می‌رم هی درخواست ِ مرگخواری می‌دم، مرگخوار می‌شم، با جیمز و تدی میایم تو خونه‌ی ریدل، بعد اونجا من و جیمز دعوامون می‌شه، تدی گرگ می‌شه، بعد همه‌ رو می‌خوره، بعد همه مرگخوارا جیز می‌شن هااااا..!


{اسمایلی لگد زدن به ویولت!}
برو اونور توی نوبت خودت باید ویرایشات رو می کردی الان نوبت منه با ولدک بازی کنــ....

ببین چی تبعات داره نقد نشدن ِ بچه‌ها!
جیمز برو اونور!! دارم حرف می‌زنم!
نقدم کن دیگههههه!!
ببخشید!

چیز ینی.. ببخشید!:-"


ولدک لطفا این پست رو برای من نقد کن. خیلی مهمه برام که..

من بستگان محترم ندارم! من یتیمم! تو بیا بستگان ِ محترمم شو که من سرخورده نشم، بوق نشم، چارلی نشم، نرم درخواست ِ مرگخواری بدم، با جیمز و تدی نیایم خونه‌ی ریدلا با جیمز دعوام نشه، تدی گرگ نشه، مرگخوارا جیز نشن، خـــــــب؟!

ولدک ببین من چه ساکت و معصوم و مظلوم و سایلنتم؟ من حتی نمیتونم وارد چت باکس شم نمیدونم چرا. لطفا پست منو نقد کن.





پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ پنجشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۳
#48
- ولدک بیا بریم!
جیمز دست لرد را گرفت و بی آن که به او نگاه کند، او را به دنبال خودش کشید.
- مارو کجا می بری بچه؟!
- بیا بریم اتاقمو نشونت بدم.

لرد دستش را از دست جیمز بیرون کشید و ایستاد. بعد دست هایش را به کمرش زد و توضیح داد:
- اینجا خانه ی ریدله! ما هم ریدلیم! اینجا خونه ی ماست و ما همه ی اتاق هاش رو خودمون بلدیم و مطمئنیم که هیچکدومشون مال تو نیستن!
- بیا بریم.

جیمز دوباره دست لرد را گرفت و او را کشان کشان از پله ها بالا برد. از مقابل اتاق تسترال ها گذشت، اتاق بلاتریکس را هم با بی تفاوتی از نظر گذراند و بالاخره مقابل اتاقی که رویش با حروف بزرگ نوشته بود: "اتاق جیمز، ورود ولدک ها ممنوع!" ایستاد.
لرد:
جیمز در را باز کرد و برگشت، با تعجب به لرد نگاه کرد که هنوز به نوشته ی بدخط روی در خیره شده بود.
- بیا دیه..اوه.

جیمز که با دیدن پوستر روی در اتاقش انگار پیمانی قدیمی را به یاد آورده بود، شانه هایش را بالا انداخت و درحالیکه در را روی ولدمورت می بست زمزمه کرد: ببخشید. یادم نبود نمی ذارن ولدکامونو بیاریم.

لرد لحظاتی مقابل درب بسته ایستاد. بعد آهی کشید و به تصمیمی فکر کرد که سه روز پیش گرفته بود.

فلش بک - سه روز پیش:

- آره خلاصه حاجیت می خواد برا تنوعم که شده مرگخوار شــ...
- ولدک من می خوام مرگو بخورم.
- من که عو عو عوعوعوعوعوووووووووووووو! می کنم برات؟

لرد متفکرانه سری به دست کچل دستی به سر کچلش کشید و با خود اندیشید که خب وای ناااات؟! سه تا محفلی تپل! با پای خودشون اومدن مرگخوار شن، چی بهتر از این؟!

- قبوله. مرگخوار شدید.

پایان فلش بک


هوا را از پره های دهانش (ولدک دماغ داره، خودش خبر نداره!) بیرون داد و سلانه سلانه و دست در جیب به سمت اتاق خودش به راه افتاد، غرق در تفکر در اتاق را باز کرد که ناگهان ...
- اوا خاک عالم اربااااااااااااب؟!

لرد که با صدای جیغ رودولف هول شده بود سریع در حمام را بست.
بعد بیشتر فکر کرد. حمام؟؟ در را دوباره باز کرد.
- اربااااااااااب اذیت نکنین دیه!

لرد که تا بناگوش سرخ شده بود در را بست و از خودش پرسید از کی تا حالا
حمام را یک در شیفت دادن اینور؟
چند قدم عقب رفت و دوباره حساب کرد.
- اتاق تسترال ها. اتاق بلا. اتاق جیمز. حموم. اتاق هکتور. اتاق لینی. پس اتاق ما کو؟ اتاق ما قبل از حموم بود. مطمئنیم!

در همین حین رشته ی افکارش با صدای تیتراژ ناروتویی که از اتاق جیمز به گوش می رسید پاره شد. دوباره به پوستر روی در اتاق نگاه کرد.

چقدر در اتاق جیمز شبیه در اتاق قبلی خودش بود. چقدر از دیشب تا حالا دلش برای اتاقش تنگ شده بود. یعنی یک اتاق کجا می توانست رفته باشد؟
آهی کشید و به دنبال اتاق گمشده اش از پله ها پایین رفت.
باید به زندگی جدیدش عادت می کرد.



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۰:۱۱ پنجشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۳
#49
عه یه مهمون ناشناخته ی خیلی غریبه ی جدید.
خب من تو رو نمیشناسم پس یه عالمه سوال دارم.
شعت..
چی بپرسم باو.
بوقی من اونقدر می شناسمت که میتونم به جات به همه ی سوالایی که ازت میشه جواب بدم بدون حتی یدونه غلط!
شرط ببندیم!؟ جون جیمز، شرط ببندیم!؟

به هر حال از اینور اونور یه چیزایی گیر آوردم.

1. بزرگترین بوقی که تا حالا تو زندگیت زدی چی بوده!؟

2. آخرین باری که از ته دل خندیدی، کی بود و چرا؟

3. سگ رو بیشتر می پسندیدی، شایعات مبنی بر اینه که دوتا گربه داری ولی. این سوال نبود. صرفا خواستم یاداوری کنم بهت چت 7 سال پیشمون رو که من گفتم گربه برای نگه داشتن تو خونه بهتره، تو گفتی نخیر سگ بهتره. یادآوری میکنم که هر چی من گفتم همون شد.

4. برای بیننده های توی خونه توضیح بده که "جیمزتدیا" بعد از کدوم واقعه ی سیاسی!- تاریخی! سایت تشکیل شد و چی هنوز توی این سایت نگهش داشته این غده ی سرطانی مغزی (رماتیسم رو گذروندیم!) رو! و چی ممکنه باعث شه که جیمزتدیا از این سایت برن؟

5. چرا بعد از جملاتت، قبل از شکلک هات، نقطه نمی ذاری؟!

زود جوابارو بفرست برام.
به هر حال که من قبل از بقیه می خونم!



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۰:۰۶ چهارشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۳
#50
و اما بشنوید از آن سوی هاگرید.
پروفسور اسپراوت که خیلی ناراحت شده بود، هری پاتر را از روی بچه مهرگیاهش پایین کشید و سرش داد و بیداد کرد که او خیلی دانش آموز بی فکریست و هنوز نمی داند که باید قبل از اینکه سوار مهرگیاه ها شود روگوشی بگذارد و حالا که اینطور است از این به بعد هر جلسه باید روگوشی پشمی صورتی پروفسور اسپراوت را بگذارد که پر از کک و کرم فلوبر و تخم سوسک است.

هری هم عصبانی شد و از روی مهرگیاه پایین پرید و با لگد افتاد به جان گلدان های مهرگیاه و همه شان را لت و پار کرد و یک سوت ماری هم زد.
به محض اینکه هری سوت ماری زد، کلی آن ور تر، باسیلیسک از توی دهن مجسمه ی سالازار اسلیترین توی فاضلاب بیرون آمد و توی دخمه ها راه افتاد و هرکسی را در راه دید خشکاند و نیشاند و ترکاند و رفت و رفت و رفت تا به یک دامبل قلقله زن رسید.

دامبل قلقله زن را هم قبل از اینکه دهانش را باز کند ترکاند چون دامبل قلقله زن بودن هیچ فرقی به حال شما ندارد وقتی یک باسیلیسک سر و مر و گنده توی مدرسه تان می خزد.
خلاصه باسیلیسک خودش را به رون و هرمیون رساند. از روی رون رد شد و هرمیون هم باز خشک شد چون تصویر باسیلیسک را در انعکاس استفراغ براق حلزونی رون دیده بود و در همین لحظه در سرزمینی دیگر دراکو مالفوی که لحظاتی بعد از مرگ دامبل قلقله زن، ولوم تلویزیونش را بالا برده بود و با هیجان بسیار به مادرش گفته بود که "ایشالا بعدی گرنجر باشه!" ، خیلی ناراحت شد و تلویزیون را خاموش کرد و کنترل را پرت کرد.

اما باسیلیسک هر چه تلاش کرد نتوانست خودش را به هری برساند و به او کمک کند چون هاگرید از باسیلیسک هم عظیم الجثه تر بود و جلوی راه را گرفته بود.

اینجا بود که کلاه گروهبندی سوار بر فوکس درحالیکه شمشیر فیک گودریگ گریفیندور را در دست داشت بر فراز قلعه نمایان شد و هیچ هم کمک نکرد به هری و بقیه ، دامبلدور مرده بود و فقط همین مهم بود. حالا کلاه گروهبندی ایز freeeeeeee!









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.