هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (روفوس.اسکریم.جیور)



Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ سه شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۰
#41
- الان باید برای ارباب یه پری دریایی با جنسیت مناسب پیدا کنی!

روفوس به سختی آب گلویش را قورت داد و گفت : ارباب ، الان این مدلی مد شده . تازه اگه چیز بدی بود که دامبلدور نمیرفت با گلرت ...

- همین الان میری یه پری مونث پیدا میکنی !

دو ساعت بعد ...

ایوان ، روفوس ، لودو ، آنتونین و رودولف در کنار عرشه ایستاده بودند و به آب های اقیانوس خیره شده بودند ...

- خب ، کی حاضره بپره تو آب و دنبال یه پری دریایی مونث بگرده ؟

بلافاصله دست های مرگخواران بالا رفت .

در همان لحظه کوسه ای غول پیکر از درون آب بیرون آمد و دهان خود را باز کرد و دوباره به درون آب شیرجه زد .

- خب حالا کی حاضره بره و دنبال پری دریایی بگرده ؟

مرگخواران :

پنج دقیقه بعد ...

روفوس با پوزخند رو به ایوان و آنتونین گفت : متاسفم ، شما باختید و شما باید برید دنبال پری دریایی

برای چندمین بار کوسه ی غول پیکر از درون آب به بیرون پرید و دوباره وارد آب شد . به نظر گرسنه میرسید ...

ترس ایوان و آنتونین با دیدن کوسه دوچندان شد ...


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۰
#42
یک ساعت بعد ...
سرسرای خانه ریدل


مونتگومری پس از اینکه در مقایبل اربابش تعظیم کرد ، شروع کرد به دادن گزارش ...

- سرورم ، جاگسن رو به هر ترتیبی که بود تونستم خاک کنم . البته خیلی مقاومت میکرد و ممکنه که هنوز هم زیرخاک زنده باشه ولی بهتون اطمینان میدم که حداکثر تا چهل و پنج دقیقه دیگه کارش تموم میشه .

ولدمورت از جایش برخاست و به سمت اتاق خوابش به راه افتاد . در میانه راه خطاب به مونتگومری گفت : کارتو خوب انجام دادی ... به ایوان هم بگو هرچه زودتری فکری به حال نجینی بکنه .

- چشم ، سرورم !

سپس ولدمورت وارد اتاقش شد و خیلی زود پلکهایش سنگین شد و آنها را بست .

رویاهای ولدمورت

- تام ، این محفلی هرچند لحظه یه بار روحش میاد و مزاحم ما میشه . روحش هنوز سرگردانه و مارو کلافه کرده . هرچه زودتر این مردک رو از زیر خاک دربیارین وگرنه ...

ناگهان لرد از خواب پرید ...

نیم ساعتی میشد که به خواب رفته بود و در خوابش جدش را دیده بود که به او در مورد مزاحمت روح جاگسن و سرگردانی آن هشدار میدهد . این محفلی نه تنها جسمش مزاحم بود بلکه روحش هم دردسر درست میکرد . پس باید فکری میکرد .

سه دقیقه بعد ...

- تا دیر نشده و اون محفلی هنوز نمرده ، به مونتگومری بگو که اونو از زیر خاک دربیاره .

ایوان که سردرگم و کلافه شده بود ، گفت : ولی سرورم وجود اون باعث بدبختی میشه . باید اونو هرطور شده از بین ببریم .

- راجع به اون هم فکری میکنیم . وقت رو تلف نکن و زود پیغام منو به مونتگومری برسون !

- اطاعت میشه سرورم !

ایوان تعظیم کرد و اتاق را ترک کرد ...


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۰:۵۷ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۰
#43
همانطور که دامبلدور را تعقیب میکرد ، فکر بهتری به ذهنش رسید ...

او تصور میکرد که باید از نقطه ای به دامبلدور ضربه بزند که همیشه مدنظر رسانه های جادوگری بوده است . در حقیقت ریموس به مشکلات اخلاقی دامبلدور فکر میکرد !
بنابراین از تعقیب او منصرف شد و به سوی اتاق خود قدم برداشت تا بتواند در آرامش ، نقشه ای زیرکانه طراحی کند . او باید تمام تلاش خود را میکرد تا بتواند حداقل تا یک روز آینده نقشه خود را عملی کند ...

یک روز بعد ...
اتاق جیمز

- عمو میشه بلاخره برم تو اتاقم ؟ یه پک جدید یویو خریدم فوق العادس ... بیا بریم نشونت بدم !

ریموس برای عملی کردن نقشه اش ، به جیمز اجازه ورود به اتاقش را نمیداد . پس از گذشت دقایقی هم هری را مجبور کرد تا وارد اتاق جیمز شود و پس از ورود او ، همه ی چراغ ها را خاموش کرد و پس از آن یک میله فلزی بر روی زمین قرار داد .

- ریموس ، تو که نگفتی با من چیکار داری ولی دیگه چرا چراغارو خاموش میکنی ؟

ریموس بدون توجه به حرف های هری از اتاق خارج شد و راهی اتاق دامبلدور شد . وقتی که به اتاق دامبلدور رسید ، در زد و وارد شد ...

- آلبوس ، اون وسیله عجیبو آماده کردم تا نشونت بدم . گذاشتمش توی اتاق جیمز منتها چراغا باید خاموش باشه تا اون وسیله کار کنه .

- خیلی خب ، الان میام !

سه دقیقه بعد ...

دامبلدور به آرامی در اتاق جیمز را باز کرد و بدون اینکه چیزی ببیند به جلو قدمی برداشت . کمی که جلوتر رفت ناگهان پایش به یک شی که در آن تاریکی مشخص نبود گیر کرد و ...

گروووومپ !

به سمت جلو پرت شد ولی به جای اصابت با زمین حس کرد که به چیز دیگری اصابت کرده است .... دامبلدور برروی هری افتاده بود !

عکس گرفته شد ...


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: بند جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۹۰
#44
بند جادوگران
یک ساعت بعد ...

همه مرگخوارانی که در سلول حبس شده بودند ، به استفراغ سبز رنگی که نیم ساعت پیش از دهان ایوان خارج شده بود ، نگاه میکردند .

- ایوان ، مثل اینکه یادت رفت برای اینکه آپارات کنی باید قاشق پیشت باشه . هان ؟

ایوان نگاهی به مرگخواران انداخت و گفت : حواسم نبود . راستش من میخواستم زودتر موشو بخورم که زودتر ازینجا برم بیرون و واسه شما کمک بیارم . قصدم کمک به شما بود !

بلیز که مدتی بود به استفراغ زل زده بود ، به آرامی گفت : میتونیم عوض اینکه دو روز بدون غذا بمونیم ، هرکسی که میخواد آپارات کنه کمی از این استفراغ بخوره ! منتها کی حاضره از این استفراع بخوره ؟

مرگخواران :

نیم ساعت بعد ...

روفوس با قاشق قدری از استفراغ را برداشت و نزدیک دهان خود کرد . مرگخواران با چندش و اکراه به او نگاه میکردند تا ببیند چطور چنین مواد حال بهم زنی را وارد دهان خود میکند .

قاشق را نزدیک و نزدیک تر کرد تا جایی که لبه قاشق به لبش رسید . چشمهایش را بست و دهانش را باز کرد که ناگهان ...

- مجوز گرفتی که اون قاشق رو بردی تو سلول ؟

نگهبان زندان با دیدن روفوس بلافاصله به سمت او دوید ولی قبل از اینکه به او برسد ، روفوس استفراغ را وارد دهانش کرد .

- روفوس قورتش بده !

مرگخواران امیدوارانه منتظر غیب شدن روفوس بودند !


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۰
#45
سوژه جدید

لرد ولدمورت که شنل مخمل سیاه رنگ اش را بر تن کرده بود ، برروی عرشه ایستاده و به آبهای اقیانوس خیره شده بود ...

- سرورم ، با تمام سرعت داریم به سمت جزیره میریم . نگران نباشید چون ما زود تر از اونها میرسیم .

- دعا کن همینطور بشه لوسیوس وگرنه خودم همتون رو میکشم . وای به حالتون اگه دامبلدور زودتر از من به جزیره برسه ... اون گنج مال منه و اجازه نمیدم کسی دیگه اونو تصاحب کنه .

در همین لحظه رودولف بود که از کابین پایین به روی عرشه آمد و با لبخندی که بر لب داشت ، گفت : ارباب ، با توجه به خرابی هایی که واسه کشتی پیش اومد ، من به شما اطمینان میدم که تا هشت ساعت دیگه به جزیره میرسیم

ولدمورت :

هفت ساعت بعد ...

- ارباب ، من یه خشکی میبینم . قطعا همون جزیره اس . فکر نمیکردم اینقدر زود برسیم به جزیره !

ولدمورت که میخواست از صحتحرف رودولف مطمئن شود ، بر روی عرشه رفت و در حالیکه مشغول نگاه کردن به دور دست ها بود ، ناگهان ...

شالاپ ...

ولدمورت موجودی را دید که نیم تنه انسان و نیم تنه دیگرش به شکل ماهی بود !

فلش بک

- بچه ها ، این بود داستان امروز ما ! تام اینقدر با اون جعبه ور نرو ... خب کسی سوالی نداره ؟

- خانم هانلی ، یعنی اگه ما هم تو آینده مثل چارلز توی داستان ، با یه پری دریای ازدواج کنیم ، دیگه نمیمیریم ؟

تام جعبه را کنار گذاشت و به خانم هنلی خیره شد . خانم هنلی پوزخندی زد و گفت : درسته ، اگه با پری دریای ازدواج کنین ، هیچوقت نمیمیرید !

پایان فلش بک

- رودولف ، کشتی رو نگه دار ! همین حالا !

لبخندی پلیدانه بر روی صورت ولدمورت نقش بسته بود . او به گنجی با ارزش تر از گنج جزیره دست پیدا کرده و میخواست جاودانه شود .

باید دست به کار میشد . پری دریایی در فاصله چندمتری او در زیر آب قرار داشت ...


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ سه شنبه ۳ آبان ۱۳۹۰
#46
سوژه جدید

2:00 A.M

- دوستان من ، دیگه نمیشه چنین وضعی رو تحمل کرد . روز به روز وضعیت ما بدتر میشه و به خاطر کارهایی که انجام ندادیم مجازات میشیم . من فکرامو کردم و به این نتیجه رسیدم که ما باید تعییرات اساسی به وجود بیاریم .

تمام مرگخواران از صحبت های دالاهوف متعجب شده بودند ... آنان در وضعیت های بسیار بدی قرار گرفته بودند ولی به خاطر نداشتند که مرگخواری به خود اجازه گفتن چنین سخنانی را بدهد .

- منظورت از تغییرات اساسی چیه ؟

سوال اسنیپ ، سوال تمام مرگخواران بود .
- یعنی اینکه تام ریدل نمیتونه دیگه ارباب ما باشه ! الان بهترین وقته که کار ریدل و بلاتریکس رو یکسره کنیم . اگه الان دست به کار نشیم ، فرصتی دیگه واسمون پیش نمیاد و نمیتونیم با ریدل بجنگیم . نظرتون چیه ؟

هیچیک از مرگخواران سخنی به زبان نیاورد ... سکوت سرسرا را فرا گرفت .

خانه گریمالد

2:00 A.M


- خب نظرتون چیه ؟

مالی که کلافه شده بود ف با ناراحتی گفت : ولی آلبوس خیلی به ما کمک کرده ... این کار خیانت نیست ؟

- محفل داره روز به روز ضعیف و ضعیفتر میشه . اگه آلبوس کمی به فکر ما بود ، خوش دست به کار میشد ولی الان همونطور که خودتون دارین میبینین ، کاملا بیخیاله و حتی اهمیت هم نمیده که ما در خطر حمله مرگخوارا هستیم . حالا نظرتون چیه ؟ بازم فکر میکنید این کار خیانته ؟

هیچیک از محفلی ها سخنی به زبان نیاورد ... سکوت سرسرا را فرا گرفت .

دوماه بعد ...

زندان خانه ریدل

بلاتریکس نامه را از دهان جغد بیرون آورد و آن را تقدیم اربابش کرد .
تام ریدل شروع کرد به خواندن نامه ...

من یه نقشه عالی دارم که اگه توهم باشی ، میتونیم عملیش کنیم و به قدرت برگردیم . تام وقتشه که برای یه بار هم که شده با هم متحد شیم و به هم کمک کنیم . این کار هم به نفع توئه و هم من ... اگه دوس داری از این زندان لعنتی خلاص شی ، جواب مثبتتو با همین جغد واسم بفرست .

- سرورم ، چی توی اون نامه نوشته بود ؟ از طرف کی بود ؟

تام ریدل به فکر فرو رفت ... وقت انتقام از مرگخواران فرا رسیده بود !


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: نقد و بررسی فیلم "هری پاتر و یادگاران مرگ: قسمت دوم"
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ یکشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۰
#47
این تاپیکو که دیدم گفتم دیگه وقتشه ...
که یکمی از کینه های دلم کم بشه ...
تلافیشو دروردم سر رفقا ...
فیلم این نامردو دیدم ، بی پدر کشت مرا !


اهم ! سلاملیکم !

نقل قول:
یه مشکلی که داشت این بود که وسط جنگ و دعوا زرت و زرت ملت یاد لب گرفتن میفتادن! حال آدمو به هم میزد واقعا. البته تجربه ثابت کرده آقای کارگردان که اسمش نوک زبونمه کلا لب دوست داره و بی خود وبی جهت این صجنه رو میچپونه تو فیلم. مرض داری آقا؟ شما وسط جنگ و خونریزی زیر آوار لب میگیری؟ دوست داری حتما ارشاد یه چیزی برا سانسور پیدا کنه؟ دوس داری ما نتونیم فیلمو بزاریم رو سایت؟


بنده اینجا به شدت با صحبت های لودو موافقم ! همینطور فرت و فرت الکی ملت راز و نیاز و دعا و مناجات شبانگاهی میکردن ! بنده از همینجا این حرکت بیناموسی رو محکوم میکنم . اینا همه توطئه های غرب و آمریکاس ! دست عناصر غربی در کاره ! هیچ نمیگن بچه نشسته پای فیلم ؟ من فیلمو با پسر خالم که 8 سالشه داشتیم میدیدم که ناگهان رون و هرمیون ...

مکالمات رد و بدل شده ...

من : بپر برو یه لیوان آب بیار بخورم تشنمه !
پسرخاله : خر خودتی ، اینجا صحنه داره میخوای منو بفرستی دنبال نخود سیاه !
من :
پسرخاله : اییییی ...هرمیون عجب خریه که میاد ازین ل.ب میگیره !
من :

این بود آرمان های ما ؟

اگر این عامل رو فاکتور بگیریم از فیلم ، فیلم فوق العاده بهتر از فیلمای قبلی و تاثیر گذار تر از اونها بود . بازی خوب بازیگرا از جمله آلن ریکمن که اون آخرای فیلم با بازی خوبش احساسات رو قلقلک میده و رالف فاینس که واقعا ترسناک بود !



------------


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۳ ۲۲:۵۶:۰۵

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۰
#48
ای قشنگ تر از پریا ... تنها تو کوچه نریا ... بچه های محل دزدن ... عشق منو میدزدن !

اس ام اس میزنم جواب نمیدی ، بگو کلک واسم چه خوابی دیدی ، حالا ناقلا شدی ما رو میپیچونی ، به دنبال خودت مارو میکشونی !

درود !

آقا خوبین تونو خدا؟ خانواده خوبن دیه؟ در کل چطول مطولین آیا ؟
مام خوبیم ! ملالی نیس جز دوری شما !

آی هو ریکوست ! خواستم ببینم اگه ممکنه این متن رو جایگزین معرفی شخصیتم کنین ! ( شیرینیتونم محفوظه )


روفوس اسکریم جیور
کارآگاه و وزیر سحر و جادو

چوبدستی من 31 سانتیمتری از چوب درخت بائوباب و مغزی پر هیپوگریف بود !


من مانند یک شیر پیر با ابرو های پر پشت ، چشم های زرد و آثار بسیار زخم بر اثر نبردهایم در طی چندین جنگ، نمونه ی بارز از یک مرد خشن و آبدیده بودم و یکی از پاهایم در نبردی توسط جادوی سیاه دچار آسیب شد و من مجبور شدم تا آخر عمرم لنگ لنگان زندگی کنم . من قبل از اینکه وزیر سحر و جادو بشوم ، یک کارآگاه ارشد بودم.

من برای آخرین شغلم در وزارت سحرجادو معروف شدم.

من در سال 1996 تا 1997 به عنوان وزیر سحر و جادو به جامعه ی جادوگری خدمت کردم ، گرچه در این مدت کوتاه لرد سیاه آنقدر پیش رفت تا بالاخره وزارت سحر و جادو ی بریتانیا را تسخیر کرد اما در آخرین لحظات وقتی وزارتخانه سقوط کرد ، من به هیچوجه حاضر نشدم محل سکونت هری و پناهگاه را به مرگخوار ها بگویم .

از این رو هری پاتر، پسری که زنده ماند ،همیشه حس قدردانی خود را نسبت به من در سینه خواهد داشت ...


جایگزین شد روفس جان.


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱ ۲۱:۲۱:۲۶

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۰
#49
خیابان دیاگون
سوم مارس

برف سرتاسر خیابان را پوشانده و همه جا را سفید کرده بود . مردمی هم که برای خرید وسایل مختلف به دیاگون آمده بوندند ، لباس های ضخیم و گرمی برتن داشتند ولی تنها کسی که لباسش با بقیه مردم فرق داشت ، یک جوان گندم گون بود که در پیاده روی انتهای خیابان در حال قدم زدن بود . لباس های کهنه و نخ نمایی که پوشیده بود ، سبب می شد که سرما او را به خوبی نوازش کند ولی گویی که او اصلا به این موضوع اهمیت نمیداد و به آرامی به قدم زدن خود ادامه داد .
در میانه ی راه ، کوچه ی باریک و تاریکی وجود داشت که جوان گندم گون بدون آنکه جلب توجه کند ، به سرعت وارد آن شد . قدری که جلوتر رفت ، صدایی توجه او را به خود جلب کرد ...

- منتظرت بودم ... بلاخره اومدی !

با اینکه در آن کوچه ی تاریک و باریک اثری از کسی دیده نمیشد ولی جوان اصلا از شنیدن آن صدا تعجب نکرد !

- بازم حرفم رو تکرار میکنم ... تو در اشتباهی و باید بدونی که هیچ خوب و بدی وجود نداره و فقط قدرت مهمه ! این رو هم باید بدونی که آدمای ضعیف باید دنبال بدست آوردن قدرت باشن .

مرد جوان که به نظر میرسید اندکی میلرزد ، با صدایی خفه و آرام گفت : ولی من ضعیف ...

- هستی ! تو ضعیفی و تنها با این حرف میخوای خودت رو گول بزنی .

چهارماه بعد ...
خیابان دیاگون


هوا به شدت گرم بود و خورشید هم هیچکس را از نورش بی بهره نمیگذاشت از اینرو مردم سعی میکردند که برای رهایی از این گرمای طاقت فرسا ، هرچه زودتر به خانه هایشان بازگردند و خرید خود را به روز های دیگری موکول کنند .
در همین وقت و در انتهای خیابان ، همان جوان گندم گون در حال قدم زدن بود . گویی به موضوع مهمی فکر میکرد ...

به زمانی فکر میکرد که مادر پیرش برای آخرین بار از او خواسته بود تا اورا ترک نکند و هنگامی که پدر کهنسال و از پا افتاده اش به او خیره شده بود ولی این صحنه ها بارها تکرار شده بود و دیگر اثر سابق را بر او نداشت . گویا که قلب او روز به روز سخت تر و سنگی تر میشد و دیگر از عواطف و احساساتش خبری نبود .
همانطور که صحنه ها را برای خود به تصویر میکشید ، متوجه شد که به نبش آن کوچه ی کذایی رسیده است ؛ پس بدون هرگونه جلب توجه به آرامی وارد کوچه شد .

- وقت سفر فرا رسیده ... وقتشه که با حقیقت روبه رو بشی !

جوان که سعی میکرد صدایی محکم و بدون لرزش را از دهان خود بیرون دهد ، گفت : من آماده ام !

دو سال بعد ...
کافه تریا


درون کافه و در گوشه ی آن ، تعدادی پیرزن نوشیدنی میخوردند و مرد کوتاه قدی که سرش طاس بود ، مشغول صحبت با فروشنده بود .مرد جوان هم در گوشه ای از کافه ، به نوشیدنی عسلی رنگ خود خیره شده بود که ناگهان سکوتی عجیب بر فضای کافه حکمفرما شد ...

هاگرید به همراه یک پسر بچه وارد کافه شده بود که پس از گذشت لحظاتی اطراف آن دو پر شد از آدم هایی که سعی داشتند با او دست بدهند .فروشنده ی پیر هم با عجله پیشخوان را دور شد و در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود ، به آنان ملحق شد .مرد جوان هم که بیش از پیش رنگ پریده تر و عصبی تر به نظر میرسید از جایش برخاست و قدری جلو رفت.

پسر بچه ای که به همراه هاگرید به کافه آمده بود ، به مرد جوان خیره شد. لکنت ، لرزش و پلکی که مدام باز و بسته میشد ، برای پسری که زنده ماند ، بسیار عجیب به نظر میرسید !

نیم ساعت بعد ...


در طول دوران حیاتش اینقدر عصبی نشده بود ... چهره ی پیر و علیل پدرش را به یاد آورد که مثل همیشه ساکت بود و صورت خیس مادرش که از بس شکسته شده بود که بلور های اشک به سختی از آن پایین می آمد .
دیگر حتی نمیخواست آن سوال لعنتی را برای هزارمین بار مطرح کند که آیا کار درستی میکند یا نه ...
ماموریت اصلی او از ماهی دگکر در هاگوارتز کلید میخورد و دیگر هیچ راه بازگشتی وجود نداشت . او برای چندمین بار دل پدر و مادر پیرش را شکاند و قلب سنگی خود را لایق تقسیم با آنان ندانست !

هشت ماه بعد ...
هاگوارتز


- ارباب ! نمیتونم اونو نگه دارم . دستام ... دستام داره میسوزه !

و بلافاصله دستهایش را از دور گردن پسر برگزیده رها کرد و به دستهای سوخته و قرمزش خیره شد .

- اونو بکش احمق ! تمومش کن !

صدا ، همان صدایی بود که بارها با او در آن کوچه ی خلوت صحبت کرده بود . صدا متعلق به کسی بود که زندگی اش را از او گرفته بود . صدا متعلق به کسی بود که سبب شده بود تا پدر و مادر پیرش را ترک کند و بعد از ماه ها خبر مرگشان را از دیگران بشنود . صدا ، صدای کسی بود که اورا مجبور به دزدی از گرینگوتز کرده بود و صدا متعلق به کسی بود که پس از سال ها ، اورا با مفهوم انتزاعی قدرت آشنا کرد ...

صدا ، صدای ارباب اش بود !

- اونو بکش ... بکشش !

مرد جوان که صورتش هم سوخته بود ، بر روی زمین غلتید و فریاد کشید . سعی کرد خود را از دست پاتر رها کند ولی موفق نشد . لحظه به لحظه به مرگ نزدیک تر شد و آخرین چیزی را که قبل از مرگش به یاد آورد ، چهره سال های جوانی پدر و مادرش بود !

- هی فرانس ، زود باش پسر ... بیا ببین مادرت چه پاپیون خوشگلی واست خریده !

بیست و هشت سال بعد ...
هاگوارتز
کلاس تاریخ جادوگری

- خب بچه ها ! امروز در مورد زندگی تلخ یکی دیگه از افرادی که توسط لرد تاریکی فریب خوردن ، صحبت میکنیم . اگر اون فریب نمیخورد ، قطعا جادوگر بزرگی میشد ...

- پرفسور ، منظورتون یاکسلیه ؟

لی جوردن ، استاد درس تاریخ جادوگری نگاهی به بچه ها انداخت و به آرامی پاسخ داد ...

- خیر ، منظور بنده شخص فرانس کوییریل ، استاد سابق مبارزه با جادوی سیاهه !

دانش اموزان خود را برای شنیدن یک داستان تلخ دیگر آماده کرده بودند ...


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۰
#50
درود !

ارباب اگه میشه اینو لطفا نقد کنید ...

تجربه تلخ !


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.