هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳
#41
برگ اول
نقل قول:
ا
ها
لی محـ
ـتَرَم منطـ
ـقه ی برمودا

سلــــــــــــــــــــــام!

از حال من اگر جویایید، ملالـ
ـی نیست جز، دوری شما البته!
همین لحظه موفق شدم درون حیا
ـط خانه ام آپارات کنم. بی درنگ جغـ
ـدی برایتان میفرستم تا شما میزبانان گر
امی ام را از چگونگی سفرم آگاه کنم. برای
رسیدن به منطقه آپارات آزاد اقیانوس آرام
ناچار شدم تا حوالی مکزیک با جارو گز کنم. بین
راه تخم مرغ هایی که متساوی الاضلاع نازنین برایـ
ـم آب پز کرده بود تناول کردم و بسی نشاط رفت. در
مکزیک پادشاه بزرگ از من پذیرایی کرد. این پادشاه به
دست خود تکه های گوشت جدا میکرد و به من می داد. البـ
ـته که خاطرات شیرینم در دربار امیر مختلف الاضلاع بزرگ ر
ا در یاد زنده می کرد! خوب به یاد دارم چطور اسنک های مثلثی
در بشقاب های مثلثی میخوردیم و درون رانی های مثلثمان تکه ها
ی هلوی مثلثی شناور بود که همگی مجذور وترشان برابر جمع مجذور
دو ضلع دیگر بود. امیر بر کرسی مثلثی سلطنت و ما دور میز مثلثیمان!


برگ دوم

نقل قول:
از
حال
ریاضـ
ـی دانان
بزرگتان چه
خبر؟ آیا هنوز
تلاش می کنند
به تالس مسئله ی
تشابه مثلث ها را بیـ
ـاموزند؟ به راستی که صـ
ـبرشان حیرت انگیز است! مـ
ـرا با همه ناامیدی سر انجام به
این باور رساندند که قضیه ای که
وصفش رفت به نام خود ثبت کنم. شـ
اید آن مشنگ هم به این باور برسد که
حقایقی در پس هر مثلث نهفته است! به را
ـستی که مشنگ ها مشنگند! سه گوش بانو نیـ
ـز با مـن مـوافـق اسـت و ضمنا سـلام می رسـاند!
به من یادآوری کرد از وترچه عزیزش یادی بکنم که
در روز آخر عزیمتمان تلخک دربار همایونی شد. وی همـ
ـواره باعث فرح و شادی اهالی و ما مسافرین غریب بود!
زیاده عرضی نیست، نمک در نمکدان بی مزه باشد، مثلث
بی شما ذوز-نقه باشد! قربانتان، فیثاغورث و همسر دلبند!





پاسخ به: گفتگو با ناظرين انجمن كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱:۳۳ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳
#42
سلام
آقا یه مسئله ای الان مدتیه ذهن منو مشغول کرده.

ملت میان وارد تاپیک گروهبندی میشن و اینجور شروع می کنن:
سلام من الادورا بلک هستم و همونطور که میدونی نسل اندر نسل تو اسلیترین بودیم.
سلام من سدریک هستم و باید برم هافل!
سلام، من ماروولو هستم و از نواده های اسلیترینم.
سلام، من رولینگم و بزن به چاک!:|

نمیدونم چرا حس میکنم تاپیک معرفی شخصیت با تاپیک گروهبندی ادغام شده!
مسئله اینجاست که خب، یکی دو نفر با این روش وارد گروهی که میخواستن شدن(اشتباه نکنم با جینی ویزلی شروع شد) و بعد از اون کم کم هرکس وارد میشه یه شخصیت با گروه مشخص رو اسم میبره و به طور واضحی تلاش میشه که تو اون گروه بیفته مثلا تو مورد تدی ریموس یا سدریک که خب اصلا شخصیت رو گرفته بودن و اساس این ترفند زیر سوال بود

میگم خلاصه، رو اعصابه این زرنگ بازیا هیشکارشون نمیشه کرد؟




پاسخ به: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۰:۴۰ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳
#43
سیس!
اوم، اصلا نیک نیم خوشایندی نیست...یکی از نواده های برادرم رو به همین اسم صدا می زدم!:|

اهم، خب همونطور که تروا گفت دیالوگ ها توی پست بر چند قسم هستند:
1-دیالوگ هایی که پشت هم میان
2-دیالوگ هایی که بینشون توضیحی موجوده.

مثال می زنم.
1.
الادورا معترض شد:
-سیس اصلا اسم مستعار خوبی نیست! پس چطور نارسیسا رو صدا کنم؟
-این دیگه مشکل خودته استاد!

سیسرون این رو گفت و سوت زنان از روی میز پایین پرید و فرار کرد!

2.
گیدیون پریوت که آواتار ابرو در هم کشیده ش نشون میداد هیچ اعصاب نداره، گفت:
-ما به نمره پروف دالاهوف اعتراض داریم!@اینتر اول
@اینتر دوم

دالاهوف با بی خیالی جواب داد:
-اگر مستقیم یا با لحن صریح انتقاد نکردم به خاطر این بود که دلم خواست.

تو مورد دوم جداشون می کنیم چون تو هم نوشتنشون یه جورایی هم خوشگلاسیون کار رو میبره زیر سوال هم اینکه خب، توضیح دیالوگ دالاهوف ربطی به متن دیالوگ گیدیون نداره(حتی اگر در واکنش به اون، یا با تکرار بخشی از اون نوشته بشه!) و مفهوما هم از هم جدان. ولی اولی رو جدا جدا نمینویسیم چون لزومی نداره. تصور کن یه سری دیالوگ پینگ پونگی که بین دو تا کاراکتر رد و بدل میشه و همینطور بینشون اینتر میخوره. آدم پست رو که نگاه میکنه سرگیجه میگیره!

البته من تا جایی که خاطرمه از شما نمره ای کم نکردم از این بابت، یا اونقدر جزیی بوده که به تذکر اکتفا کنم. چون خیلی از نویسنده های خوب سایت مثل دابی یا ایلین پرنس، کلا از «دو اینتر پشت هم» استفاده نمیکنن. من این شیوه رو پیروی میکنم که بیشتر بابه بین ملت!

ببخشید بابت تاخیر. البته توضیح تروا کافی بود و صرفا خواستم انجام وظیفه نموده باشم!




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳
#44
سال هشتمیا:

کلاوس بودلر:
کتابی که معرفی کردی تنها داستان جمع حاضر بود که در جریان داستانش نبودم. البته خوشبختانه به نکته خاصی اشاره نکردی که کسی که نخونده متوجه نشه چی میگی و این به نظرم هوشمندانه بود.

چرا این پست نمره کامل نگرفت: توصیف های اول پست کمی به نظرم خسته کننده بود، با توجه به طول پستت بخش زیادش رو اشغال کرده بودن (Mr.Midshipman Hornblower رو خوندی؟ منو یاد اون انداختی!) و اینکه پایانش کمی گنگ بود. که البته کلیت پست اونقدر خوب بود که فقط یه نمره کم شد.

آنتونین دالاهوف:
خیلی ممنون از اینکه شرکت کردی آنتونین. ولی به نظرم هر قدر هم که تکالیف گنگ نوشته شده بودن، کاملا واضح بود که هدف این نیست هرکس کتاب یا فیلم مورد علاقه ش رو تعریف کنه. ده نمره به احترام حضورت:)

دابی:
جن کثیف! لذت بردم. واقعا خوب نوشته بودی. به عنوان تشویق میتونی دستات رو بذاری زیر اتو!
فقط خواهش می کنم با اینتر بیشتر دوست باش، وگرنه دفعه بعد به جای دستات کله ت میره زیر تبر!

سال اولیا:

گیدیون پریوت: پاراگراف بندی عالی. توصیف ها به موقع و به حد کفایت. توضیح موقعیت ها خوب و منطقی و در کل پست خیلی خیلی خوبی نوشته بودی!
نکات قابل ذکر اینکه:
پایان پستت رو دوست نداشتم. یعنی نه دقیقا جمله آخرش رو ها! اون قسمت آپارات کردن ها رو خیلی...نمیدونم، بد تموم کردی. مثلا میتونستی در ادامه بگی «ظرف چند دقیقه بعد، سفارت خانه های فلان جا و بهمان جا و شوتلندستان و نبوغ آباد و الخ برخورد مشابهی با گیدیون پریوت داشتند» که البته این یه توضیح سردستیه و خب خودت باید دست بکشی به سر و روش
بعد اینکه اون چیزایی که بولد کردی نقششون چیه تو متن؟ ویژگی های شخصیتت هستن؟

میگم کاش سر راهت شارمیلا رو هم برمیداشتی میاوردی!
ضمنا اسم اون کتاب دور دنیا در هشتاد روزه پسر خوب، نه نود روز!

ساراکلن:هنوز با پاراگراف بندی مشکل داریم. توصیف هات بهتر شدن خیلی و راضی ام ازت! همون قضیه بولد کردن های نابجا. بابا خودم پیدا میکنم کجا درمورد خودتون نوشتید، عجبا!

نقل قول:
با نگرانی دستی به پوستش کشید. آب دهانش را قورت داد و سعی کرد به خاطر بیاورد چه کسی در داستان ها اینگونه بود. دقایقی بیشتر طول نکشید که پاسخش را یافت. زنی که انگار از طبقه پایین حرف میزد فریاد زد:
-آنـــه! آنه شرلی! کجایی تو دختر؟

سارا با هیجان گفت:
-چی؟ آنه شرلی؟ وای خدا من همیشه آرزوم بود جای اون باشم.


یه اینتر بین دیالوگ بالا و توضیح دیالوگ پایین. همین یه نکته رو رعایت کنی ممنونتم هوارتا!

قسمت هایی که با خودت میگفتی رو دوست داشتم. اون جایی که با لوسی مونتگومری رودررو شدی رو هم. یه سری توضیح اضافه داشتی که یهو نویسنده(که خود واقعیت هستی) میپره وسط رولی که سارا کلن داره بازی میکنه و این اذیت کننده س. مثلا اونجا که میگی
نقل قول:
(خب تا کتاب سه که من خوندم رمانتیک نبود. بقیه رو نمی دونم)


الان تصمیم گرفتم برم نمره ت رو عوض کنم!

نویل لانگ باتم: نویل تو از ادامه دادن پستت میترسی؟
منم دقیقا همین مشکل رو با پست های ادامه دار جدی دارم، واسه همین معمولا پست ادامه دار جدی نمیزنم

پستت غلط تایپی زیاد داشت. لاز(باز) میخ.ام(میخوام)، رخت خاب(رخت خواب)، و....! قبل ارسال پیش نمایش رو بزن و یه دور نوشته ت رو بخون!
پاراگراف بندی پستت خوب نیست. به پست گیدیون نگاه کن. ببین بعد از دیالوگ ها کی اینتر میزنه. و اینکه دیالوگ ها رو، یه کم توضیح و توصیف بذار بینشون. یا حتی میتونی از شکلک ها هم برای توصیف ها استفاده کنی. یه جاهایی رعایت کردی ولی به نظرم بهتر هم میتونست باشه!
همه اتفاقای مهم پستت تو دو پاراگراف افتاد. این انصاف است آیا؟

موراک مک دوگال: همون بالایی ها رو بخون که واسه نویل نوشتم!:|

فرجو ویزلی: خیلی عالی بودی. فراتر از حد انتظار!
ایده افتادن به جای اسنیپ خوب بود. توی فصل خاطرات شاهزاده اگه افتاده باشی خب، اسنیپ نقش اوله! خوب توصیف کردی و بهش پرداختی! تنها نکته ای که هست پاراگراف بندیته که بهت توضیح دادم مشکلش چی بود:)

رکسان ویزلی:جم کن خودتو بچه! 30 گرفته توضیحم میخواد!:|

سیسرون هارکیس: هههههه:))
خوب بود. جالب بود. ریتمیک بودنش باحال بود(شاید باورت نشه من قبل از خوندن جمله آخر خودم ریتم جمله ها رو رعایت میکردم) ولی آما!
1-بین دیالوگ های متوالی اینتر نمیزنیم.
2-یک پست سراسر دیالوگ هرقدر دیالوگ های جذابی داشته باشد باز هم نیازمند توصیف می باشد.
3-چرا آخرش اون بزغاله های بدبخ رو کشتی قاتللللل؟!!!!!!!!!!


منتظر پست های خلاقانه ترت هستم.

فرد ویزلی: رجوع به توضیحات نویل.

از شرکت همگی ممنونم!




پاسخ به: شرح امتيازات
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳
#45
مشنگ شناسی جلسه دوم:

اسلیترین
سیسرون هارکیس:27
آنتونین دالاهوف:10

18.5* 1.2= 22.2-->22

ریونکلاو
کلاوس بودلر:29

29*1.1=31.9 -->32

گریفندور
فرد ویزلی:19
دابی:30
رکسان ویزلی:30
نویل لانگ باتم 23
گیدیون پریوت:28

25.8*1.5= 38.7-->39


هافلپاف
فرجو ویزلی:29
موراک مک دوگال:18
سارا کلن:28

24.67* 1.3= 32.07-->32


ویرایش شده توسط الادورا بلک در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۵ ۲۳:۳۲:۱۹



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۰:۴۷ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳
#46
یه وری تو کوزه شون!

1- با نوشتن رولی این معجون را تهیه کنید و مخفیانه به خورد هر کس که دوست دارید بدهید.طبیعتا مرئی کردن مجدد نوشنده معجون شما کاملا به اراده شما بستگی دارد! 15نمره


مطبخ هافلپاف به قیامتی دچار شده بود که دانگ و همه اجناسش با هم توش گم می شدن. الا روی چهارپایه ای نشسته بود، کتاب «معجون سازی برای اصیل زادگان» رو جلوی صورتش گرفته بود و دستور هایی خطاب به تنها موجود زنده حاضر توی مطبخ، غیر از خودش، صادر میکرد.
-دو کیلو پر مرغ مگس خوار!

نازلیچر دوان دوان، درحالی که زیر کپه ای پر رنگارنگ تلو تلو میخورد و ردی از خودش به جا میذاشت که بیننده رو به یاد زاغی، بعد از عصبانیت های زودگذر آیلین مینداخت، خودش رو به دیگ رسوند و پرها رو توی معجون جوشان خالی کرد.

-دویست و چهل و سه میلی گرم خون جن خانگی!

نازلیچر به سرعت انگشت اشاره خوش رو گاز گرفت و در حالی که از درد می نالید، خون جمع شده رو با سرنگ مخصوص به دیگ رسوند!

-بزاق دهان زاغ استاد معجون سازی به میزان لازم!

نازلیچر به طرف در دوید. یک ثانیه بعد دچار compile error شد و با صدای ناهنجاری ترمز کرد. الا دوباره فریاد زد:
-گفتم براق دهان زاغ استاد! چرا وایسادی بی عرضه لاغر مردنی بدقواره؟

نازلیچر لحظه ای مکث کرد. او با بینی قلمی، چشم های سبز زمردی و گوش های بادبزنی نوک تیز بی نظیر، برای خودش در جامعه اجنه خونگی ثریا اسفندیاری ای بود! بنابراین واکنشش به این ناسزا این بود: با چشم هایی پر از اشک سرش رو به کف سنگی مطبخ کوبید!
-نازلی بد! نازلی بد! نازلی بد!

الا با بی تفاوتی منتظر موند تا تنبیه نازلیچر تموم شه و سرش رو بالا بیاره.
-برا چی همچین میکنی تو؟

نازلیچر دماغ قلمیش رو که خیلی بهش مینازید، با پشت دست پاک کرد و تعظیم کوتاهی تحویل داد.
-نازلی نتوانست رفت! نازلی از استاد آیلین ترسید! :worry:

الا نگاه «الادورا اندر جن خونگی» ای به جن سوگلیش انداخت و یادآوری کرد:
-تو یه جن خونگی هستی، میتونی نامریی بشی! خب نامریی برو!

نازلیچر نگاه ملتمسانه ای به الا کرد، بلکه منصرف شه، که از محالات بود. و بعد سرش رو به نشونه تایید تکون داد. اربابش حق داشت، دیگه راه دررویی نبود. با صدای تق آرومی غیب شد و الا رو با معجون نیمه کاره که قل قل میکرد تنها گذاشت. واقعا که...جن بی مقداری مثل نازلیچر میتونست بدون معجون غیب شه و الا هنوز نمیتونست این کار رو انجام بده!

مدت نسبتا طولانی منتظر موند و با قدم هاش عرض و طول آشپزخونه رو متر کرد. بالاخره وقتی که داشت تصمیم می گرفت زیر معجون رو خاموش کنه و نهار بچه ها رو بار بذاره نازلیچر که رنگ صورتش به سبز تغییر کرده بود، ظاهر شد. الا به طرف رفت و توپید:
-هیچ معلومه کجا بودی تا الان؟!

نازلیچر آب دهنش رو قورت داد و جواب داد:
-ارباب، نازلی آب دهن زاغی رو آورد!

الا جن لاغر رو برانداز کرد و با لحن مشکوکی پرسید:
-کو پس؟

نازلیچر دوباره آب دهنش رو قورت داد.
-ارباب سوال کردن و نازلی باید جواب می داد. نازلی مجبور شد قورت داد!

چشم های الا گشاد شدن!
-تو چی کار کردی؟!

نازلیچر من و من کرد:
-نازلی با خودش ظرف نبرد...مجبور شد توی دهنش نگه داشت...ارباب الا سوال کرد، نازلی باید جواب می داد...نازلی با دهن پر نتونست...!

الا با پشت دست به پیشونیش کوبید. تعلل جایز نبود البته! نازلیچر رو از گردن گرفت و توی هوا بلند کرد.
-سوگلی خوبی بودی جن. ولی برای ساختن معجونم لازمت دارم!

چند دقیقه بعد، معجون کمی کدر الا بالاخره آماده شده بود. هرچقدر تلاش کرده بود، باز هم مقداری ناخالصی توی مهجونش باقی مونده بود که بوی اسید معده جن خونگی می داد. و حالا که نازلیچر رو با معجون جوشونده بود و دیگه جنی نبود معجون رو امتحان کنه، مجبور بود از خیر نمره عملی تکلیفش بگذره. تفو بر تو روزگار!


2. به نظر شما چرا استاد ابتدای جلسه خودش را از دید دانش آموزان مخفی کرده بود؟ 3 نمره
برای جاسوسی از دانش آموزا و پیدا کردن نخاله ها، جهت استفاده شون به عنوان ماکت تست معجون

3. با نوشتن یک رول از این معجون برای خلق یک خاطره به یاد ماندنی یا غم انگیز یا مخاطره آمیز و... استفاده کنید. لازم هم نیست اگاهانه این معجون را نوشیده باشید. 12 نمره

-ببینید بچه ها، به جز من که دیگه ارشدی نداریم، درسته؟

سال اولی های هافلپاف به نشونه تایید سر تکون دادن. الا که جلوی جمعیت ایستاده بود و بطری معجون کدرش رو بالا گرفته بود، ادامه داد:
-تافتی و پاپا که دارن تلاش میکنن به یونیورسیتی های مشنگی نفوذ کنن و دانگ هم که مدیره. پس سهمیه سال هشتمی معجون ها دست خودمو می بوسه. درسته؟

همهمه ای به نشونه تایید توی تالار عمومی پیچید. الا معجون رو پایین آورد و روی میز روبروش گذاشت:
-خب پس. با توجه به اینکه آخرین جن زنده ای که از خونه آورده بودم سر ساخت این معجون جان به جان آفرین تسلیم کرد، یکیتون داوطلب شه بخوردش که برام یه خاطره رقم بزنه!

اوون اعتراض کرد:
-قراره خودت بخوریش الا، قرار نیست ما بخوریمش!

الا به صورت اوون خیره شد. که با توجه به اینکه صورت نداشت، کار سختی بود.
-اگه فکر کردی که من حاضرم نازلیچر رو به صورت جوشیده بخورم...کور خوندی! من حتی حاضر نبودم به صورت خام لمسش کنم، چه برسه به جوشیدن!

باری با انزجار پرسید:
-تو چی کار کردی؟!
-من...امم...نباید میگفتم نه؟

در کسری از ثانیه تالار هافل خالی از هرگونه موجود زنده ای شد. حتی مگس ها هم تخلیه کردن! الا خودش رو روی یکی از کاناپه ها انداخت. تفو بر تو ای روزگار! باز هم نمره عملی پر؟!

نه، این اتفاق نباید می افتاد. مجبور بود بالاخره...یه کاری بکنه!

لیست تمام خورنده های احتمالی رو از ذهنش گذروند. ویولت بودلر؟ جیمز پاتر؟ ریونا بونز؟ آشا؟ نه! فایده نداشت. صرف نقشه کشیدن برای خفت کردن هرکدوم، بیشتر از زمان باقی مونده برای ارائه تکلیفش وقت میگرفت. ناچار بود که خودش ....بالاخره....آره!

چپ و راستش رو نگاه کرد، تا هیچکس بویی نبره میخواد چه خفتی رو متحمل بشه. بعد چوب پنبه سر بطری رو باز کرد و چشم هاش رو بست تا معجون رو سر بکشه.و چند لحظه بعد،... با تمام ملحقاتش از صحنه visible هستی محو شده بود.

خب، حالا که غیب شده بود لااقل یه کار بود که با خیال راحت میتونست بکنه...محوطه منتظرش بود!

چند ساعت بعد، بیهوش و سرتاپا گلی از تو چاله های آبی که پیدا کرده بود، درش آوردن. هیچکس بهش نگفته بود وقتی گلی میشه مریی میشه، و الا هم به هیچکس نگفته بود پریدن توی چاله های آب از بچگی تا الان جزو فانتزی هاش بوده! تنها نکته لاینحل ماجرا این بود، که وقتی الا به هوش میومد، حاضر بود نمره عملی تکلیف دومش رو به قیمت ابروی دویست ساله ش به فنا بده، یا نه!




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۳
#47
برای ارسال تکلیف جلسه قبل تا بیسچار امشب فرصت هست.


کسی که روی سکوی جلوی کلاس ایستاده بود و با نگاهی خوشحال به قیافه تک تک دانش آموزا-به خصوص پسر ها و به خصوص تر مشنگ زاده ها- نگاه می کرد، یا الادورا بلکِ ساطور به دستِ ارشد هافلپاف نبود، یا اگه بود، حالش اصلا خوش نبود! ساحره مذکور که هیچ جنی همراهش نبود، موهاش رو که به شکل عجیبی فر خورده بودن با هیجان دور چوبدستش می چرخوند؛ چوبدست با هیجان جرقه های صورتی جذابی رو فش فش کنان به هوا پرتاب می کرد؛ جرقه های صورتی جذاب با هیجان به بچه ها و در و دیوار میپاشیدن و بچه ها و در و دیوار هیجان زده به استادشون نگاه می کردن. استاد(نما؟) هم با هیجان به اونا نگاه می کرد و موهاش رو با هیجان می چرخوند و ..الخ!

ریونا بونز سال اولی که بعد از چهارهفته غیبت به خودش جرات داده بود سر کلاس حاضر شه، با ترس و لرز از سارا کلن که نشسته بود کناردستش پرسید:
-الا چرا اینجوری شده؟

سارا که زانوش رو تکیه داده بود به میز و میدونست الا معمولا گیری بهش نمیده، چون دوست داره چماقش کنه تو سر بقیه که «نگا، مشنگ زاده ست و بلد نیست سر کلاس بشینه!»، شونه هاش رو بالا انداخت. ویولت هم ته کلاس وضعیت مشابهی داشت-کف دو تا کتونی گِلیش رو به رخ می کشید!-، و جیمز که از این خوشبختی کوچیک بی بهره بود، از آزادی یواشکیش استفاده می کرد و با یویو از زیر میز به پای رکسان می کوبید.

متاسفانه با اینکه همه شک کرده بودن که بالاخره چه خبره، نه کسی جرات داشت بگه «شما؟» چون مطمئن بودن که اگه خود الا باشه سر به تن گوینده نمی ذاره، نه کسی جرات داشت بگه «استاد حالتون خوبه؟ شروع نمی کنین کلاسو؟» چون اگه الا به هر دلیل سر کلاس نیومده بود، یقینا یکی بدتر از خودش رو سر کلاس فرستاده بود و نتیجه به لحاظ عملی هیچ فرقی نداشت! بعد از چندین و چند دقیقه جان فرسا، سرانجام خود خانم هیجان زده محترم بود که سکوت کلاس رو با صدای خوشحالش شکست:
-چه بچه های نازنینی!! چقدر ساکت و مودبین شما!

گردن ها هماهنگ تر از پاروزنان پوتیفار بزرگ، با تعجب به سمت بغل دستی ها چرخید. ادامه ی جمله البته کله ها رو به سر جاهاشون برگردوند:
-من الادورا بلک نیستم، البته از اینکه اینجام خیلی خوشحالم!

یوآن پنجه ش رو به نشونه «اجازه خانوم؟!» بلند کرد و پرسید:
-پس کی هستین؟ چرا خودتون رو به شکل اون در آوردین؟

برای یه لحظه قیافه استاد شبیه الکساندر فلمینگی شد که کپک مهمی رو کشف کرده باشه؛ جواب یوآن رو با همون قیافه داد:
-من ایزلا هستم، خواهرش! البته از بچگی به ما میگفتن که خیلی شبیهیم و خوشحالم که شما اینقدر باهوشین که متوجه شدین!

باری غرغر کرد:
-هیچوقت به ما نگفته بود که خواهر داره!

الکساندرفلمینگ محو شد و آیزاک نیوتن، بعد از خوردن توسری محکمی از یه سیب چاق، جاش رو روی صورت ایزلا گرفت!
-خب البته شاید دلیلش اینه که من از خانواده طرد شده م، چون با یه مشنگ ازدواج کردم!

بچه ها همصدا نوای «آخی!» سر دادن! ایزلا سرش رو تکون داد و قیافه آیزاک نیوتنیش رو کنار زد تا دوباره سی و دو تا دندونش رو یکجا نمایش بده:
-خب البته اون قدر ها هم بد نیست، من و آقامون خوب با هم کنار میایم!

چوبدستی دوباره جرقه های صورتی به اطراف پرتاب کرد و ایزلا با یاد آوری «آقاشون اینا» شد! کلاوس در حالی که شیشه های عینک گردش رو با دستمالی تمیز می کرد، بدون گرفتن اجازه، کاری که واقعا از یک بودلر جوان بعیده، گفت:
-حالا شما قصد دارین جای استاد بلک تدریس کنین؟

ایزلا هیجان زده سرتکون داد:
-البته! اممم...شما اینجا چی میخونید؟
-مشنگ شناسی!

ایزلا نوک چوبدستی جرقه زنش رو با فوت محکمی خاموش کرد.
-خب، شناختن مشنگ ها نیاز به تمرین و ممارست داره. درواقع تا باهاشون زندگی نکنین متوجه لایه های پیچیده شخصیتشون نمی شید! پس با این حساب...

نوک چوبدستی رو به سمت تخته سیاه گرفت و تکالیف رو ثبت کرد. بین آه و ناله ی دانش آموزا از سومین تکلیف عملیشون، نگاهی سرسری به ساعت مچیش انداخت.
-اوه، بچه های گلم، من دیرم شده! باید خودمو به خونه برسونم تا غذام ته نگرفته...خداحافظ همه تون!

قبل از این که کسی بتونه واکنشی به این جمله نشون بده، ایزلا دو انگشتی سوت زده و خودش رو از پنجره به بیرون پرتاب کرده بود تا درست به موقع روی پشت زرافه بالداری که احضار کرده بود فرود بیاد. به محض اینکه ایزلا برای همه دست تکون داد و برای پسر ها بوسه فرستاد و پرواز کنان از جلوی پنجره کنار رفت، در کلاس با ضرب باز شد و الادورا وارد شد.
-عذرمیخوام که دیر کردم و...هی، معلومه اینجا چه خبره؟!



تکالیف:
-به یه مشنگ ابراز علاقه کنید!(30)
-چه چیز باعث شد الا به محض وارد شدن به شکل در بیاد؟ ایزلا که رفته بود! (5 نمره اضافی مثلندش، به جواب های شبیه هم نمره تعلق نمیگیره!)
-نظر کلی تون در مورد تکالیف چیه؟ موضوعشون و درجه سختیشون منظورمه!

درکمال ناامیدی فکر میکنم این یکی دیگه سوژه واضحیه. تنها مسئله ای که لازم میدونم یادآوری کنم اینه که شما یه جادوگرید!
سوال هاتون رو حتما در دفتر اساتید بپرسید. ممنونم!




پاسخ به: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳
#48
ببین در مورد مثالی که برای شخصیت خودت زدم، تو میتونی یه سیندرلای مونث باشی با همه ی(یا بیشتر) ویژگی های آنتونینی که داری.
مثلا در مورد خودم، اگه توی داستان دوردنیا در هشتاد روزی بیفتم که گیدیون نوشته، آقای فاگ میشم به هر حال. ولی جن های خونگیم رو، گوشیم رو، ساطورم رو خواهم داشت. فکر نمیکنم کسی رو داشته باشیم که شخصیتش رو حول محور جنسیتش بنا کرده باشه.

من توی سوژه قبلی هم توی متن تدریسم گفته بودم با «جادوگر ها» چه رفتاری میشه و برداشتم این بود که خب، متوجه میشید که وقتی میندازمتون تو موقعیت های مختلف، به عنوان یه «جادوگر» باید بنویسید با چیا برخورد کردید. الان در مورد تکلیف شما، که البته بعد از خوندنش این پست رو زدم، مشکل این نیست که اون موشه رو انتخاب کردی(خب به نظرت اون شخصیت اصلی بوده و اینم یه جور ابتکاره!)(از فردا ملت میان در مورد هفت کوتوله مینویسن و میگن من فکر میکنم پیزولو نقش اول بود! اینم ممکنه!)، مسئله اینجاست که شما وقتی وارد اون داستان میشی، آنتونین دالاهوفی هستی در جلد موش سیندرلا. شما داستان سیندرلا رو تعریف کردی عملا. خب به نظر خودت هدف من از این تکلیف این بود؟

از قبل از این توضیحم که هیچی، از این به بعد چون توضیح دادم رعایت کنید که نمره ش رو کامل بگیرید. ممنون!

+تیکه انداختم من آنتونی؟!:|
+در مورد اون قسمت که گفتی اگه تکلیفی درست نوشته بشه نیاز به توضیح نداره حق داری. من بار اولمه که در این سطح گسترده سوژه میدم و احتمال ایراد حتما توی کارم هست. مسئله اینجاست که هیچکس نپرسید آقا شما فازت چیه از این سوژه و همه گفتن سخته سخته! من اگه میدونستم متوجهش نشدید قطعا بیشتر توضیح میدادم!:)




پاسخ به: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ چهارشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۳
#49
آقا من در مورد تکلیفم یه توضیحی بدم. چون متوجه شدم که عده ای از سال اولی ها فکر میکنن سوژه سخت تر از اونه که بشه نوشتش و سال بالایی ها یه سریشون هم گویا اشتباه فهمیدن سوژه رو.

شما قراره با ویژگی های شخصیت خودتون توی داستان حضور پیدا کنید. یعنی مثلا اگه گیدیون پریوت هستید، حتی اگه افتادین تو داستان راپونزل، اون گیتاره سر جاشه و یه نمودی پیدا میکنه. اگه کلاوس بودلر هستید حتی اگه افتادین تو داستان نیروی اهریمنی اش، مجبورید کتابخون باشید. مشکل لایرا سیلور تانگه که مدرسه رفتنش هم آدمیزادی نبوده نه کلاوس! مورفین معتاد بودنش رو، آیلین زاغش رو، ویولت جک جونور هاش رو، یوآن شلغمش رو، هر کی هر چی داره رو کنه!

دقیقا مثل اینه که بهتون گفته باشم فرض کنید شخصیت اول هری پاتر به جای هری، خودتون بودید. فقط دستتون رو برای انتخاب داستانی که شخصیت اولش هستید باز گذاشتم. همین عوض شدن شخصیت اول خودش کلی اتفاق پیش میاره. استفاده ازشون آسون تر از چیزیه که به نظرتون میاد. تنها نکته ش اینه که باید شخصیتتون رو به من نشون بدید. هدف درواقع مانور دادن روی ویژگی های کاراکترتون بوده. نه صرفا پرتاب شدن توی یه سوژه و در اومدن ازش.

اتفاقی که سر تکلیف اول هم افتاد این بود که بچه ها دقت نکردن به عنوان یه «جادوگر» دارن توی داستان شرکت می کنن و جوری نوشتن که انگار جک اسپارو افتاده وسط آدم خوار های زولو، نه یه جادوگر. سر این تکلیف پیش نیاد دیگه...!

رونوشت به هر چهار گروه!




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ چهارشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۳
#50
... دامبل محیط و زیست‌جهان ِ خودشو سراسر نفرت و خشم و دغل‌بازی و پست‌فطرتی تشخیص میده و آروم آروم به این نتیجه میرسه که از هر ده آدم نه‌تاشون پست‌فطرتن و اونی که پست فطرت نیست حتما زیر چونه‌ش ریش داره. دامبل با تحقیقات گسترده‌‌ش متوجه میشه که هرچه درازی ریش بیشتر میشه میزان پست‌فطرتی در انسان کمتر میشه.

امــا قامبل! قامبل به توصیف‌ ِ دامبل از محیط احترام میذاره، اما عملاً در کتاباش نوع ِ علت‌یابی دامبلو به سخره میگیره. قامبل قبول میکنه که همه پست‌فطرتن، اما دلیلش رو موقعیت میدونه، موقعیت حائل و دربرگیرنده، یا به قول خود ِ قامبل زیست‌جهان. قامبل در کتاب «دامبلیسم: قصه‌ای برای بچه‌ها» مینویسه که ماهیت انسان در محیط و زمان و به‌طور کلی موقعیت تعریف میشه و حتی امکان ِ از نو تعریف شدن برای هر انسانی وجود داره، ولی همچنان در موقعیت. مثلاً آقای ایکس میتونه در مدیترانه یک معتاد هروئینی باشه، اما در کارائیب یک مطرب یا فیلسوف باشه. انسان از دید قامبل در جمع ِ انسان‌های دیگه، در زمان، مکان، و به طور کلی موقعیت ِ دربرگیرنده ساخته میشه...

یه وری تو کوزه شون!

1. موفین گانت پست فطرت است. تافتی پست‌فطرت‌تر است. آلیس لانگ باتم اصلاً پست فطرت نیست. پاپاتونده خیلی پست فطرت است. ویکتوریا ویزلی تقریباً پست فطرت است.
یک بار از منظر قامبلی و یک بار از منظر دامبلی گزاره‌های فوق را علت‌یابی کنید. (10 امتیاز)


الف)مورفین گانت پست فطرت است.
دامبلیسم:مورفین گانت یک مرگخوار است و از آنجا که مرگخواران بسیار انسان های تمیز و clean-shaven ای می باشند، وی فاقد ریش و نتیجتا پست فطرت است.
قامبلیسم: مورفین گانت یک مرگخوار است و از آنجا که محل زندگی مرگخواران-خانه ریدل- و محله ای که در آن واقع است-لیتل هنگلتون- بسیار پست فطرت خیز است، وی پست فطرت است. قامبل خاطر نشان کرده، اگر مورفین در دره گودریک به دنیا می آمد، نه تنها معتاد نمیشد، بلکه ممکن بود پسر برگزیده بشود حتی!

ب)تافتی پست فطرت تر است.
دامبلیسم: تافتی یک هافلپافی و تالار هافلپاف پر از دختر و خوابگاه هافلپاف-شوربختانه- مختلط است. در نتیجه تافتی معلوم الحال و مشهور الوصف بوده، جهت ایجاد جذابیت بیشتر و «کارپه دی یم»، بسیار به خود میرسد؛ در نتیجه وی شش تیغه و از مشترکین after shave های دیوید نوش جان_از اقوام دور دیوید به کام- میباشد و این اثبات می کند پست فطرت است. و پست فطرت تر است چون مشغله های فضایی(!) به مورف اجازه نمیدهد شش تیغه باشد و پول اشتراک نوش جان هم ندارد.
قامبلیسم:تافتی یک هافپافی است و همین اثبات می کند پست فطرت است.
پشت صحنه: لودو و قامبل های فایو می کنند!

ج)آلیس لانگ باتم اصلا پست فطرت نیست.
دامبلیسم: آلیس یک محفلی است و در نتیجه به علت داشتن کلی ریش...عهع!! آلیس؟! آلیس دخترم؟!! آلیس نواده محفل؟!! شما ریشت کو؟!!
آلیس لانگ باتم پست فطرت نیست هست!
قامبلیسم: واضح است که آلیس یعنی of the nobility و بانوی نوبلی چون آلیس که شوهر نوبلی چون فرانک دارد و حتی اسم فرزندش با افزودن یک نقطه، نویل است، نمیتواند پست فطرت باشد. اگر اسمش آفرودیت یا هلن بود، و نواده همین دامبل خرفت تعلیمش نمی داد، اینگونه نمیشد.

د)پاپاتونده خیلی پست فطرت است.
دامبلیسم: از تافتی هم پست فطرت تر است!! اگر گفتید چرا؟
بله، پاپا کوسه است و نتیجتا علاوه بر حائز بودن دلایلی که برای تافتی برشمردم، مادرزاد پست فطرت است!
قامبلیسم: اصولا کودکی ایشون با خلافکار ها گذشته و در نتیجه با جذب عوامل محیطی، ایشون به تاریکی شب هستند-نه از نظر ظاهری! -.

ه)ویکتوریا ویزلی تقریبا پست فطرت است.
دامبلیسم: خب..ویکتوریا از اونجا که به سن قانونی نرسیده و پاش به سالن های زیبایی...اهم! هنوز مثل بیشتر همجنسانش پست فطرت نشده و امیدی بهش میره! ولی هر آن ممکنه این امید به باد بره!
قامبلیسم: ویکتوریا ویزلی یک هشتم پریزاده و در نتیجه رگه هایی از شرارت در وجودش خواهد داشت. ضمن اینکه مادرش مرگخواره و مادربزرگش خاکستریه و از دیگر سو، یه عموی مرگخوار هم داره که مدام تغییر جبهه میده! پس قضاوت در مورد این دختر کار خیلی سختیه...میشه گفت با نسبت 51 به 49 اونم پست فطرته!


2. قراره مدت زمانی در جایی با یک فرد که که از منظر دامبلی به رویدادها نگاه میکنه وقت بگذرونید. این که چه میشه و چه نمیشه با خودتون، رولی بنویسید و سوژه‌های خلاقانه‌ای رو پیاده کنید! (20 امتیاز)


دامبل از بالای عینک نیم دایره ایش نگاه ژرفی به کارآموزی انداخت که به دفترش مراجعه کرده بود. کارآموز نوجوانی خجالت زده بود که در عنفوان نوجوانی به سر می برد و در نتیجه به جای ریش، اندک کرک قرمزی صورتش رو پوشونده بود.
-خب آقای...
-بلک هستم!

الادورا در هیبت فردجرج، که به زور چند تار مو ازش کنده بود، این جواب رو داد. دامبل عینک نیم دایره رو روی بینی قوزدارش جا به جا کرد و اسم الا رو به صورت «فرجو بلک» ثبت کرد.
-البته red بیشتر بهت میاد پسرم! خاک برسرم این شکلک چرا ریش نداره؟! اهم...بله پسرم! هه هه هه...

الا با خشم لبخندی زد و به خاطر سپرد جلسه بعدی، حالی اساسی از تافتی بگیره. دامبل نوک انگشت هاشو به هم چسبوند و با مهر به الا خیره شد.
-پس شما کارآموز جدیدمون هستی، ها؟

الا خودسرانه سری تکون داد:
-بله...راستش، شما خیلی شبیه مدیر قبلی هاگوارتز هستید...اسمش...اسمش...اوم...

دامبل حرف الا رو تکمیل کرد:
-آلبوس دامبلدور. خب در اصل ما تلاش میکنیم خودمون رو به شکل جد جد اون در بیاریم. پروفسور شکلات دامبلدور. ایشون مرشد ما هستن. خود آلبوس هم مدتی زیر دست من آموزش دید تا به اونجا رسید. میدونستی چند بار برنده مقام بلند ترین ریش دامبلیسم شده؟
-عه؟ چه...چه جذاب.

دامبل بزرگ به صندلی بنفش ستاره نشانش تکیه داد و با نارضایتی به صورت قرضی الا نگاه کرد. الا بلافاصله سرخ شد.
-مشکلی پیش اومده...قربان؟
-البته شما تازه شروع کردی...نباید توقعی ازت داشت پسرم...
-آ...چطور مگه؟
-ریش پسرم، ریش!

دامبل از جا پرید و به سمت الا خیز برداشت. الا با حالتی تدافعی ازش فاصله گرفت. دامبل در حالی که به الا که عقب عقب میرفت نزدیک میشد، با صدایی بلند تر از معمول توضیح داد:
-هر روز بعد از کلاس های مراقبه و مبارزه با هوای نفس، مدتی ماساژ ریش توی برنامه سال اولی ها هست. بلافاصله بعد از اون کلاس های تعالی فطرت برای مبارزه با پست فطرتی، و بعد از اون باز هم ماساژ ریش...اما تو تقریبا هیچ ریشی نداری رد!
-بلک هستم البته!

الا این رو گفت و ناخودآگاه دستش رو به سمت چوبدستیش برد. دامبل در دوقدمی الا متوقف شد. آمرانه دستور داد:
-جیب هات رو خالی کن!
-جان؟!
-گفتم جیب هاتو خالی کن بلک!

الا با ناامیدی جیب های رداش رو خالی کرد. یه بطری معجون مرکب پیچیده، چوبدستی، یه موبایل با بک گراند عکس سلفی از لرد ولدمورت و یه ساطور خوش دست. نگاه دامبل از بطری به چوبدستی، از چوبدستی به عکس سلفی و از ساطور خوشدست به...به عکس سلفی برگشت. با دو انگشت موبایل رو بالا گرفت، انگار که عنکبوت سمی گرفته باشه، و جلوی صورت الا تکون تکونش داد.
-این پست فطرت کیه بلک؟! این پیش تو چی کار میکنه؟!

الا با خشم و غضب، حرکتی ناگهانی ساطور رو برداشت و به سمت دامبل پرتاب کرد.
-به ارباب نگو پست فطرت! ایشون شاید شیطانی و وحشت برانگیز و باجذبه و خشمگین باشن، ولی پست فطرت نیستن!

دامبل ماهرانه جاخالی داد. طی یه حرکت اسلوموشن، سرش از جلوی ساطور کنار رفت. گردنش جون سالم به در برد. شونه چپش به موقع راهش رو عوض کرد و ریشی که توی هوا تاب برداشته بود...
تق!
به دیوار روبروش میخ شد.

دامبل به نیمه چپ صورتش دست کشید که خعلی تمیز شیو شده بود، و جیغی از نهان گلو برآورد. الا بر حسب عادت دستش رو توی موهاش فروبرد و با خوشحالی متوجه شد موهاش داره بلند میشه، که یعنی اثر معجون مرکب پیچیده در حال از بین رفته و به شکل خودش در میاد. در همین حین، دامبل بین ناله هاش چشم هاش رو باز کرد و به جای جوون بسیجی روبروش، یه خانم مومشکی-و طبعا بدون ریش و سبیل- دید. یه جیغ دیگه از منتهای دیافراگمش برآورد و دو زانو روی زمین افتاد.
-ای خدایان، ای شکلات کبیر! این چه مجازاتی بود؟! هجوم این همه پست فطرتی به قلعه دامبلیسم؟! قلعه ای که مدت ها از چنگال پست فطرت ها در امون مونده بود؟!! ای شکلات کبیر، توبَه توبَه!

ندایی آسمانی به طرزی جادویی توی اتاق پیچید:
-توبه از چه بابت لولیپوپ دامبل؟!

لولیپوپ-پناه بر کله اژدری های یورتمه برو، خدا شانس بده با این اسامی!- نالید:
-بابت همون قضیه که میدونی و میدونم دیگه شکلات کبیر عزیزم! منو جلو این کارآموز پست فطرت بیشتر از این سیاه نکن!
-ما هیچ نمیدانیم لولی...توضیح بده تا این کارآموز تقلبی نیز بداند! قضیه بالاکشیدن سهمیه روغن بادام مخصوص ریش سال پنجمی ها را میگویی؟
-خیر سرورم!
-اوم...آن شاگرد دان دویمان که شش تیغه کرده بود و به کسی بروز ندادی؟
-خیر ای بزرگوار!
-آه...در جیب جای میگیرد؟
-خیر قربان!
-جاندار است یا بی جان؟
-جاندار است قربان!
-حوصله ملکوتی مان را سربردی لولی، پاسخ را بده روغن به حرام!

دامبل چهاردست و پا روی زمین افتاد و ضجه زد:
-من زن گرفته م شکلات کبیر!

صدای ملکوتی بعد از مکث کوتاهی جواب داد:
-یک زن جوان؟ بدون ریش؟

دامبل با حرکت سر جواب مثبت داد. ندای آسمانی آهی کشید.
-چه حیف، دامبل، چه حیف...

نور کور کننده ای اتاق رو پر کرد که باعث شد الا چشم هاشو ببنده. وقتی چشم هاش رو باز کرد، از دامبل یه لکه سوخته بزرگ روی قالی کف زمین مونده بود. ندا الا رو مخاطب قرار داد:
-انسان شریف و والا فطرتی بود...آدم ریشش را که میدید، حظ می کرد. نه؟!

الا ساطورش رو از دیوار جدا کرد و با حرکت سر تصدیق کرد.
-در والا فطرت بودنشون که شکی نیست اصلا. بدبخت رو استنتاق نمیکردی هنوزم میتونستی حظ کنی از ریشش!

صدای عجیبی توی اتاق پیچید. چیزی شبیه شکستن قولنج انگشت ها.
-تو هم که...خب...ریشی روی صورت حقیقی ات نمی بینیم...

الا بند و بساط جمع شده ش رو با یه حرکت توی جیبش چپوند.
-هیچوقت هم نخواهی دید، پیری! سلام به نواده خرفتت برسون!

صاعقه بعدی شکلات درست به جایی خورد که الا، قبل از آپارات ایستاده بود. و خب...اگه براتون بقیه ش هم جذابه، هیچکس آتیش سوزی متعاقب دژ تسخیر ناپذیر دامبلیسم رو گردن نگرفت.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.