بچه های محله ی ریونکلاو vs اراذل و اوباش گریف
پست دوم-من نمیتونم بیام!
-پرواز که نمیکنی. لااقل پاشو برگردیم کلبه.
-نمیتونم! کتابای عزیزم حشره ای میشن.
دروئلا هنوز از ترس حشره های آمازونی روی کتاباش ایستاده بود و قصد پایین اومدن نداشت. تام از ترس دروئلا نسبت به حشرات خسته شده بود. همینطور که زیر لب غر میزد، با زدن چند تا "آندو" که باعث تغییر موقعیت های مداوم دروئلا میشد، موقعیت دروئلا رو به حالت نشسته روی سر براک تغییر داد.
- خب دیگه برگردیم به کلبه.
-همین که رسیدیم فورا شروع میکنیم به انجام تمریـ...
حرف تام برای دومین بار با تیرباران جان قطع شد.
-چته تو؟ دروئلام که جیغ نزد، چرا تیراندازی میکنی؟
-دم کلبه کلی...
جرالد که دیگه چهره ی بی تفاوتی نداشت، محکم دستشو جلوی دهن جان گرفته بود و سعی داشت با چشم و ابرو به کلبه اشاره کنه. حتی چشم و ابروی چشم و ابروش به کلبه اشاره میکردن، اما تام زبان اشاره ی چشم و ابرویی بلد نبود.
-این مسخره بازیا چیه؟ فردا مسابقه س! جم کنین خودتونو.
-سوسک...
کاپیتان پرایس که مزه ی سوسک قبلی هنوز زیر دندونش بود، با دیدن کلی سوسکِ بنر به دستِ معترض به طرف کلبه حرکت کرد. حتی جیغ های پی در پی دروئلام اونو از فکر سوسک خوردن بیرون نکشید.
-آقا شما اجازه ی ورود ندارید!
-منم قصد ورود ندارم.
کاپیتان فقط یک هدف داشت. خوردن سوسک! پشت یقه ی لباس سوسک رو گرفت و آروم بلندش کرد و به طرف دهنش برد.
-تو نمیتونی منو بخوری... تو یه قاتلی... شما همه تون قاتلین... نمیتونی کارآگاه درجه یک وزارتو بخوری...
کاپیتان قاتل بود، سوسک خور بود، اما کارآگاه درجه یک خور نبود. نگاهی به سوسک کارآگاه انداخت و اونو به سمت سوسکای معترض پرت کرد. صدای اعتراض سوسکا بلندتر شد. از بین جمعیت عصبانی، سوسکی با کت و شلوار مرتب مستقیم به سمت تام رفت.
-شما توی این کلبه اقامت دارید؟
-بـ... بله!
-همه تون؟
-بله.
-به نام دولت دست و بال بلورین، شما بازداشتید. ببرینشون!
آخرین صحنه ای که تام دید، بیهوش شدن هم تیمیاش توسط سوسکای کارآگاه بود.
یه جایی در قلب آمازوناعضای تیم کوییدیچ ریون، دونه دونه به هوش اومدن. هیچکدومشون هیچ ایده ای نداشتن که کجان. حتی دروئلام نتونست کتاب "من الان کجا هستم؟" رو پیدا کنه. هیچکدوم از کتاباش رو نتونست پیدا کنه. حتی اسلحه های جان و کاپیتان و چوبدستی های جرالد و تامم گم شده بودن.
-با خوردن یه سوسک توازن طبیعتو بهم زدی. حالام مادر طبیعت داره ازمون انتقام میگیره.
کسی انتظار همچین حرفی رو از استیو نداشت. قبل از اینکه بتونن اصلا حرفش رو تحلیل کنن، صدای
جیــــــر ی رو شنیدن و بعد یه سوسک نزدیکشون شد و زیر تنها منبع نورِ ظاهرا زندان، که سوراخ کوچیکی توی سقف بود، ایستاد.
-شما به جرم قتل سوری کاتر، به اعدام محکوم شدید. مراسم اعدام شما فردا به هنگام طلوع آفتاب به روش سنتی اجرا میشه.
سوسک آروم آروم رو به عقب رفت.
-صب کن ببینم. سوری کاتر دیگه کیه؟
-سوری کاتر، سوسکی که زنده ماند! خودتونو به اون را نزنید. شما رو بررسی کردیم. نشان سیاهو رو دست 2نفرتون پیدا کردیم. از طرف لرد سیاه اومدین.
لرد سیاه جادوگر بزرگ و قدرتمندی بود. همه ی موجودات زنده میشناختنش. تام بجز این انتظار دیگه ای نداشت. اما نمیتونست وجود سوسکی که زنده ماند رو درک کنه.
-سوری کاتر از ما در برابر سولدموسک محافظت میکرد. اما سولدموسک قدرتند تر شده... اون با آدما متحد شده...
سوسک قطره ی اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد و توی تاریکی ناپدید شد. خوشبختانه لرد سیاه مد نظر تام و سوسک با هم متفاوت بودن.
-این پایان ماس استیو... قراره یه مشت سوسک بکشنمون...
-همکاری خوبی بود کاپیتان. باعث افتخار بود!
جرالد از لحظه ای که سوسکا رو دم کلبه دیده بود دیگه چهره ش بی تفاوت نبود. نگاهی به هم تیمیاش که از هم خداحافظی میکردن انداخت. نگاهش روی تام ثابت موند. انگار تام نگران مردن به دست چن تا سوسک نبود، نگرانی تام یه چیز دیگه بود.
-پاشید! آبغوره گرفتن بسه! باید یه راهی پیدا کنیم از اینجا بریم.
-نمیشه... ما میمیریم...
-باید راه فراری باشه! پاشید بگردین.