هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (دروئلا.روزیه)



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#41
بچه های محله ریونکلاو Vs زرپاف


پست اول

چیک... چیک... چیک...
قیــــژ
تق... تلق...

-هی بیا اینور! اونجا جای منه!
-واشرمو داغون کردن... تو این بی آبی همه ش چیکه میکنم...

اوضاع تو حمام شلمرود قر و قاطی بود. هرکی یه جایی می رفت. از این گوشه، به اون گوشه. از این سوراخ، به اون سوراخ. و البته، همه م عصبان بودن. اینو از تلق تلق طاسا و تو سر و کله ی هم زدن صابونا می شد راحت فهمید. حمام به شدت بهم ریخته بود. انگار اونجا جنگ شده بود.
-نه آقا! جنگ چیه؟ بهمش ریختن! با این بازیای مسخره شون...
+بله جناب دوش... ممنون!

خب... ظاهرا دوش اعظم از همه عصبانی تر بود. اون قدیمی ترین و پر رسوب ترین و زنگ زده ترین و چیکه کننده ترین دوش حمام بود. دوش اعظم، افراد زیادی رو دیده بود که به حموم اومده بودن. به حرفای خیلیاشون به دقت گوش داده بود. عروس پیدا کردن ها و دسیسه چینی ها و شایعه پراکنی های زیادی رو دیده بود. دوش اعظم، بعد از این همه سال، خاله زنک خطرناکی شده بود.

-من دیگه تحمل این اوضاع رو ندارم! باید یه کاری کنم. باید از دست این بازیای مسخره شون خلاص شیم.

طاقت دوش، طاق شده بود. اون دوش دانایی بود و نمیخواست کم بیاره. میخواست راه حلی پیدا کنه. پس فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد. انقد فکر کرد که سر دوشش ترکید و تیکه هاش پرت شدن وسط حموم. با سر و صدای تیکه های ترکیده ی سر دوشِ دوشِ اعظم، همه ساکت شدن. حتی حوض وسط حمومم که با دیدن سونامی تو بازی قبلی، داشت از حسودی قل قل میکرد، دکمه ی قل قلشو خاموش کرد. دوش با دیدن این همه توجه، یه کمی از رسوباشو تکوند و صاف و راست ایستاد.
-دوستان من! من از این وضعیت نکبت بار خسته شدم! از وقتی که به این حموم اومدیم، جز بدبختی و بخار و چرک چیز دیگه ای ندیدیم! دوستان! حقیقت اینه که زندگی توی این حموم، جز فلاکت و بدبختی چیز دیگه ای نیست!

همه تحت تاثیر حرفای دوش قرار گرفته بودن. دوش که با دیدن این همه تاثیر گذاری، کف بیرون میداد، به سخنرانیش ادامه داد.

-بله دوستان! متاسفانه من فقط چند مدتی با شمام و پایان عمرم نزدیکه. من از این زندگی خلاص میشم. اما شما دوستان من... شمام باید خودتونو خلاص کنید! به این حموم نگا کنین. حمومی بزرگ، خوش نور با آبگرمکنی با درجه مصرف انرژی D+. اینجا میشه از صدها دوش، صابون، لیف و کیسه پذیرایی کرد و چنان زندگی مرفهی براشون فراهم کرد که نمیتونیم تصورش کنیم. اما میبینید که زندگی ما با بدبختی سپری میشه. تمام دست رنج و زحمتای ما به دست جادوگرا و ساحره ها ربوده میشه. بله عزیزان! تنها دشمن واقعی ما، جادوگرا و ساحره هایی هستن که به اینجا میان، از ما بیگاری میکشن و گاها اینجا بازی هایی انجام میدن که موجب خرابی ما میشه. تو دوشک! تا یه ماه پیش دوش نو و تر و تمیز و براقی بودی. اما حالا بخاطر این موجودات قدرنشناس پر از رسوب و زنگ شدی. تو صوصو! یه زمانی صابون چهار شونه ی خوش رنگ و لعابی بودی. حالا به قدری شکننده شدی که باید سر بخوری و بری تو لونه ی موش گوشه ی حموم تا ازت بیگاری نکشن.

به نظر اهالی حمام شلمرود، حرفای دوش اعظم حتی بیشتر از منطقیم بود. اونا خیلی دوش رو قبول داشتن. کم کم حمام پر شد از سر و صدای اهالی. دوش که می دید سر و صدا داره همه ی حموم رو میگیره، از ترس آوارگی همه رو به سکوت دعوت کرد. همه ی اهالی با گرفتن دعوت نامه هاشون، ساکت شدن.

-دوستان من! حرف دیگه ای ندارم. فقط یادتون باشه همیشه دشمن جادوگرا باقی بمونید. همه ی اعمال و عادات جادوگرانه زشت و ناپسنده. هیچوقت جادو نکنید. به چوب جادو دست نزنید. لب به نوشیدنی کره ای نزنید و دور تجارت و اقتصاد و این چیزا رو خط بکشید.

تق...

دوش اعظم از دیوار جدا شد و زمین افتاد. همه ی اهالی، سر جنازه ی دوش جمع شدن و در سکوت به سخنرانیش فکر میکردن. حق با دوش بود! دوره ی بیگاری کشیدن از اهالی حمام سر اومده بود. اما حالا مسئله مهم، نه مرگ دوش اعظم بود، نه ترک کاشیای کف حموم بر اثر سقوط دوش و نه حتی کفی که بخاطر مرگ دوش کل کف حموم رو پوشونده بود. مسئله ی مهم، جانشینی بود! هفت شب و هفت روز بین دوشا سر جانشینی جنگ و دعوا راه افتاده بود. اون بینم بقیه ی اهالی، بخاطر این که بیکار نمونن و نقشی تو قضیه داشته باشن، طرف یکی از دوشایی که ادعای جانشینی رو میکردن، گرفتن. تنها دوشی که از معرکه کنار گرفته بود، دوشک بود.

بعد از هفت روز و هفت شب جنگ و دعوای پیاپی و موقعی که حتی صابوناهم نای سر خوردن نداشتن، دوشک فرصت مناسبی واسه زدن حرفاش پیدا کرد.
-جنگ و دعوا بسه! ما همه باهم متحدیم! دشمن همگی ما جادوگرا هستن. با اونا باید بجنگیم، نه با همدیگه. تو این مدتی که درگیر جنگ و دعوا بودید، دوتا خبر مهم به من رسید. به عقیده ی من جفتشون خبرای خوبین، و میتونیم به نفع خودمون ازشون استفاده کنیم. طبق اعلامیه ای که دم در زدن، قراره بازی جدیدی برگزار بشه. اجازه ی تمرین قبل از بازی هم به تیما داده شده. خبر بعدی... به لطف جنگ و دعوای شما، جادوگرا صداهای توی حموم رو شنیدن و فکر میکنن اینجا توسط ارواح خبیث تسخیر شده. دوستان! وقتشه به آرزوهامون لنگ عمل بپوشیم!

اهالی حمام درک نمیکردن چرا اون دوتا خبر یکی از یکی بدتر، به نظر دوشک خبرای خوبی بودن. ولی به هر حال دوشک سخنران خوبی بود و اهالی نمیخواستن کم بیارن. پس با تموم قدرت و سر و صدایی که میتونستن تولید کنن، دوشک رو تشویق کردن.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۱۶ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#42
- مرلین کبیر! چه دستوری میفرمایین قربان؟

رییس بانک جن فرصت طلبی بود. میخواست با پیوستن به مرلین، لقب "جن (بانکدار دانا)" رو بگیره و برای خودش هورکراکس درست کنه و قایمشون کنه اینور و اونور و در آینده، سلسله ی جنیان راه بندازه. در همین افکار شیرین بود که با صدای مرلین از افکارش پرت شد بیرون.

- شکار هورکراکس!
مرلین پیر دانا بود. حتی گفته شده پیر با پرستیژی هم بود. اما هیچکدوم از اینا دلیل نمیشدن که دنبال رویاهای جوونیش نره. در زمان های خیلی خیلی دور، موقعی که فقط مرلین بلد بود هورکراکس درست کنه و فرمولش رو به کس کسونش نمیداد، آرزو داشت بیفته به جون هورکراکس ملت. حتی تو چند نسخه از پیام امروز اون زمان، که رو سنگ حک میشد، دیده شده بود که از تخریب و نابودی هورکراکسای مرلین به دست خودش خبر حک شده.

مرلین آفتابه شو برداشت و با مهری پدرانه بهش نگاه کرد.
- ای آفتابه! بگو که آن هورکراکس در کجا اقامت گزیده؟
آفتابه چیزی نگفت.
- ای آفتابه! بگو که آن هورکراکس در کجا اقامت گزیده؟
آفتابه که حالا دیگه هورکراکس نبود و نمیتونست حرف بزنه، بازم جواب مرلین رو نداد.
- آفتابه هم آفتابه های قدیم! آفتابه ی زپرتی ای بیش نبود، ما لطف نمودیم، هورکراکسش کردیم!
و آفتابه رو به سمت ستون سمت راستش پرت کرد. آفتابه که عمری هورکراکس مرلین بود، با این حرکت ناراحت شد و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد. اما آفتابه خیلی ناراحت شده بود. از شدت ناراحتی، ترک برد و همون گوشه افتاد تا عبرتی بشه برای آینده ی آفتابه ها.

مرلین دستشو تا آرنج توی ریشش برد و با تکون دادن سریع دستاش، زلزله ای تو ریشش راه انداخت که لونه ی چند تا شپش رو بهم زد و آواره شون کرد. بالاخره جسم مورد نظرشو پیدا کرد.

- ای هورکراکس یاب! پس از سالیان دراز، ما ظهور کرده ایم. به ما بگو آن هورکراکس در کجا اقامت گزیده.
هورکراکس یاب مطیع بود. هورکراکس یاب باهوش بود و حتی لازم نبود بهش بگی "آن هورکراکس" دقیقا کدوم هورکراکسه. بدون چون و چرا، محلی که بیلی توش اقامت داشت رو نشون داد.

دقایقی بعد- موزه
مرلین تمام سعیشو کرد با شکوه و ابهت وارد موزه شه. چشماشو بست و دستاشو باز کرد.
- فرزندان من! من بازگشتم! دیگر دوره ی تاریکی و ستم به سر آمد!

مرلین انتظار تشویق داشت. انتظار شادی داشت. حتی چیزاییم در مورد کاغذ رنگی های خرد شده و بادکنک و کیک تصور کرده بود اما هیچ اتفاقی نیافتاد.

- فرزندان من! من...
- باشه بابا برگشتی که برگشتی. یه ساعته تو صف بلیط موندیم انگار مشکلمون فقط بازگشت این ریش قشنگه!

مرلین توهین فرزندش رو نادیده گرفت و اونو به پای جهل و نادانیش گذاشت.

- فرزندم! من مرلین کبیرم!

حراست موزه که دم در وایساده بود و چند قدمی با مرلین فاصله داشت، با شنیدن اسم مرلین کبیر، فورا به بقیه ی همکاراش اشاره کرد و از پشت پرید و مرلین رو گرفت.

دفتر رئیس موزه
مرلین، دست و پا بسته روی صندلی ای نشونده شده بود و روبروی میز رئیس حراست نشسته بود.

- شما ادعا کردین مرلین کبیرین؟
- آری فرزندم. من مرلین کبیرم.
- جناب مرلین اینارو امضا کنین و اثر انگشت بزنین لطفا.

مرلین عاشق امضا کردن بود. خیلی وقت بود کسی ازش نخواسته بود امضا کنه.

- ممنون از همکاریتون جناب مرلین. شما به موزه ی مرکزی انتقال داده میشین تا تو نمایشگاه بزرگ اونجا به نمایش در بیاین. هرچی باشه شما مرلین کبیرید!

کارشناس موزه، بلافاصله بعد از تموم شدن حرفای رئیس موزه، طلسمی رو به سمت مرلین روانه کرد که باعث مجسمه شدنش شد.
- اینو با اون آفتابه ی تو دستشویی بذارین تو جعبه، منتقلش کنین به موزه ی مرکزی.

در حالی که مامورای حراست دمشغول بسته بندی مرلین و آفتابه ش و منتقل کردنش بودن، بیلی همچنان به فکر تشکیل ارتش بود.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸
#43
بیلی به حدی وخامت اوضاع رو درک کرد که درک کردن تو کل سابقا آونداش جریان پیدا کرد و تو تموم بدنش پخش شد و بیلیِ با درکی شد.

- ام... چیزه... میگم بیرون بارونی نباشه یه وقت؟
- زیر برگا پناه میگیریم. نگران نباش.
- اگه آفتاب همه ی برگارو سوزونده باشه چی؟
- تا امروز صب که همه ی برگا سر جاشون بودن.
- خب... میگم... اون بالا کلی آدمه. شاید اگه این همه حشره رو یه جا ببینن چندششون شه. البته به خودتون نگیرینا! میدونین که آدما چجورین...

حشرات نمیدونستن که آدما چجورین. اونا حشرات جوونی بودن که به عمرشون هیچ آدمی ندیده بودن. فقط از جنگجوها و سربازا و بازمانده های حملات انسانی چیزایی در مورد آدما شنیده بودن.

- آدما چجورین؟
- آدما... اونا بزرگن. خیلی بزرگ. و مرگبارن. و خطرناکن.
بیلی که تک تک عذابایی که کشیده بود داشتن با وضوح بالا جلو چشش رد میشدن و قر میدادن، با حرص حرفشو ادامه داد:
- و بدجنسن. خیلی بدجنس. شغلی در خور یه ارباب پر ابهت ندارن! ولی یه ارباب دارن... کچله، دماغ نداره، مار دوست داره. یه خونه م داره. پولم داره... آدما... اونا خیلی بدن...

حشرات هیچی از حرفای بیلی نمیفهمیدن. به جز یه قسمت! "شغلی در خور یه ارباب پر ابهت ندارن!".
- اون ارباب پرابهت بی شغلو میشناسی؟
- آره... خودمم...

درست بود که حشرات مغز کوچیکی داشتن. اما به هر حال مغز داشتن و مغزم مسئول تفکر بود و از تفکرم میشد نتیجه گرفت. حشرات نتیجه گرفتن:
- تو که شغل نداری، چجوری میخوای واسه ما شغل دست و پا کنی؟
- اِ... نه... نه من شغل دارم... من اربابم دیگه!
- پس به مام یه کاری میدی؟
- آره آره خیالتون تخت!

کرم خیالش تخت شد و بازم سوتی کشید. همه ی حشرات شروع به حرکت کردن تا بیلی رو بیرون ببرن.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#44
گـریونـدور


خلاصه:

امتیازات ریونکلاو و گریفیندور آخر ترم یکی شده. دامبلدور، اسنیپ، هکتور و لاکهارت تصمیم گرفتن یه اردو برگزار کنن که رفتار ریونیا و گریفیا رو ببینن تا هرکس بهتر بود رو قهرمان کنن. به خاطر کارایی که اعضای هر دو گروه می کنن، اختلاف امتیاز به وجود میاد و گریفیندور 80 امتیاز بیشتر داره. حالا گریفیندوریا، وسایل شوخی ویزلی خریدن تا با استفاده از اونا، دیگران رو اذیت کنن و بندازن گردن ریونکلاوی ها. از اینورم ریونکلاویی ها برای دزدیدن روغن سر اسنیپ و گذاشتنش تو چادر گریفیندوری ها، به چادر اساتید میرن، اما اشتباهی شامپوی دامبلدورو بر میدارن. گابریلم اساتید رو به جنگل برده تا حواسشونو پرت کنه.
___________________________________________________________


دور از چادر ها- نزد مشکل

- بابا جان الان ما چیکار کنیم؟
- یه راهو انتخاب کنید.
- معجون انتخاب دارم!
- اجازه بدین... من حلش میکنم...

همه به لاکهارت نگاه کردن که با اعتماد به نفس و غرور، به سمت درختا میرفت. گابریل مطمئن بود اتفاقی که قراره بیوفته رو، بعدا بارها و به شکل شدیدا اغراق آمیزی از خود لاکهارت میشنوه.

لاکهارت به اولین درخت رسید. رداشو صاف کرد و دستی به موهاش کشید و لبخند درخت تسترال کنی زد.
- ای درخت تنومند! ریشه ات را از دل خاک بیرون آور و به دوستانت در آن سو بپیوند.

درختی که تنومند خطاب شده بود کوچکترین تکونی نخورد.

- ای درخت! من، گیلدروی لاکهارت، جذابترین جادوگر تمام دوران ها، تقاضا دارم...
- باشه بابا! نمیذارن که درخت دو دیقه بخوابه... چرا اینجوری حرف میزنی؟
درخت که با حرفای لاکهارت از خواب پریده بود، کش و قوسی به تنه ش داد و خمیازه ی بلندی کشید.

- ای درخت! از تو تقاضایی دارم!
- شنیدم اینو! درست کن قیافه تو! چه قیافه ی مضحکیه گرفتی؟

لاکهارت یادش رفته بود لبخند درخت تسترال کنشو موقع حرف زدن نباید بزنه. با دستپاچگی نگاهی به گابریل و بقیه ی اساتید که پشت سرش پوکرفیس وارانه نگاهش میکردن انداخت. باید یکی از دلاوری هاشو به نمایش میذاشت. باید درخت رو راضی میکرد بره اونور. یکم جلوتر رفت و با صدای آروم دم گوش درخت گفت:

- جون این جوونه هات پاشو برو اونور! آبروی منو جلو اینا نبر.
- نچ!
- درخت جونم؟
- از هیکلت خجالت بکش! نه!
- تو رو مرلین برو اونور دوستاتم با خودت ببر مساوی شن دو طرف. هرکاری بگی انجام میدم فقط آبرومو جلو این جماعت نبر.

مثل اینکه درخت داشت کم کم راضی میشد. تو فاصله ای که درخت فکر میکرد که چی میخواد، لاکهارت با نگرانی یه چشمش به اسنیپ بود که با پوزخند نگاش میکرد، یه چشمشم به درخت بود که حالا برگشته بود به سمت دوستاش تا باهم مشورت کنن.

- باشه... به یه شرط!
- باشه... باشه... هرچی شما بگین!
- ما صدها ساله اینجاییم. ریشه هامون به اعماق زمین نفوذ کرده و حشرات زیادی بینشون لونه دارن. کف ریشه هامون خیلی میخاره! باید قول بدی وقتی از خاک درشون آوردیم، بخارونیشون.

با اینکه کار سخت و غیر قابل تحملی بود، اما لاکهارت چاره ای نداشت. برگشت به سمت اساتید و لبخند گل و گشادی تحویلشون داد.
- حله! شماها برین درست شد!
- خب بابا جان. این مشکلم که حل شد. بریم با آغوشی پر از عشق و محبت امتیاز بدیم.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#45
بچه های محله ی ریونکلاو vs اراذل و اوباش گریف




پست دوم

-من نمیتونم بیام!
-پرواز که نمیکنی. لااقل پاشو برگردیم کلبه.
-نمیتونم! کتابای عزیزم حشره ای میشن.

دروئلا هنوز از ترس حشره های آمازونی روی کتاباش ایستاده بود و قصد پایین اومدن نداشت. تام از ترس دروئلا نسبت به حشرات خسته شده بود. همینطور که زیر لب غر میزد، با زدن چند تا "آندو" که باعث تغییر موقعیت های مداوم دروئلا میشد، موقعیت دروئلا رو به حالت نشسته روی سر براک تغییر داد.
- خب دیگه برگردیم به کلبه.

-همین که رسیدیم فورا شروع میکنیم به انجام تمریـ...
حرف تام برای دومین بار با تیرباران جان قطع شد.

-چته تو؟ دروئلام که جیغ نزد، چرا تیراندازی میکنی؟
-دم کلبه کلی...

جرالد که دیگه چهره ی بی تفاوتی نداشت، محکم دستشو جلوی دهن جان گرفته بود و سعی داشت با چشم و ابرو به کلبه اشاره کنه. حتی چشم و ابروی چشم و ابروش به کلبه اشاره میکردن، اما تام زبان اشاره ی چشم و ابرویی بلد نبود.

-این مسخره بازیا چیه؟ فردا مسابقه س! جم کنین خودتونو.
-سوسک...

کاپیتان پرایس که مزه ی سوسک قبلی هنوز زیر دندونش بود، با دیدن کلی سوسکِ بنر به دستِ معترض به طرف کلبه حرکت کرد. حتی جیغ های پی در پی دروئلام اونو از فکر سوسک خوردن بیرون نکشید.

-آقا شما اجازه ی ورود ندارید!
-منم قصد ورود ندارم.

کاپیتان فقط یک هدف داشت. خوردن سوسک! پشت یقه ی لباس سوسک رو گرفت و آروم بلندش کرد و به طرف دهنش برد.
-تو نمیتونی منو بخوری... تو یه قاتلی... شما همه تون قاتلین... نمیتونی کارآگاه درجه یک وزارتو بخوری...

کاپیتان قاتل بود، سوسک خور بود، اما کارآگاه درجه یک خور نبود. نگاهی به سوسک کارآگاه انداخت و اونو به سمت سوسکای معترض پرت کرد. صدای اعتراض سوسکا بلندتر شد. از بین جمعیت عصبانی، سوسکی با کت و شلوار مرتب مستقیم به سمت تام رفت.
-شما توی این کلبه اقامت دارید؟
-بـ... بله!
-همه تون؟
-بله.
-به نام دولت دست و بال بلورین، شما بازداشتید. ببرینشون!

آخرین صحنه ای که تام دید، بیهوش شدن هم تیمیاش توسط سوسکای کارآگاه بود.


یه جایی در قلب آمازون

اعضای تیم کوییدیچ ریون، دونه دونه به هوش اومدن. هیچکدومشون هیچ ایده ای نداشتن که کجان. حتی دروئلام نتونست کتاب "من الان کجا هستم؟" رو پیدا کنه. هیچکدوم از کتاباش رو نتونست پیدا کنه. حتی اسلحه های جان و کاپیتان و چوبدستی های جرالد و تامم گم شده بودن.

-با خوردن یه سوسک توازن طبیعتو بهم زدی. حالام مادر طبیعت داره ازمون انتقام میگیره.

کسی انتظار همچین حرفی رو از استیو نداشت. قبل از اینکه بتونن اصلا حرفش رو تحلیل کنن، صدای جیــــــر ی رو شنیدن و بعد یه سوسک نزدیکشون شد و زیر تنها منبع نورِ ظاهرا زندان، که سوراخ کوچیکی توی سقف بود، ایستاد.

-شما به جرم قتل سوری کاتر، به اعدام محکوم شدید. مراسم اعدام شما فردا به هنگام طلوع آفتاب به روش سنتی اجرا میشه.

سوسک آروم آروم رو به عقب رفت.

-صب کن ببینم. سوری کاتر دیگه کیه؟
-سوری کاتر، سوسکی که زنده ماند! خودتونو به اون را نزنید. شما رو بررسی کردیم. نشان سیاهو رو دست 2نفرتون پیدا کردیم. از طرف لرد سیاه اومدین.

لرد سیاه جادوگر بزرگ و قدرتمندی بود. همه ی موجودات زنده میشناختنش. تام بجز این انتظار دیگه ای نداشت. اما نمیتونست وجود سوسکی که زنده ماند رو درک کنه.

-سوری کاتر از ما در برابر سولدموسک محافظت میکرد. اما سولدموسک قدرتند تر شده... اون با آدما متحد شده...
سوسک قطره ی اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد و توی تاریکی ناپدید شد. خوشبختانه لرد سیاه مد نظر تام و سوسک با هم متفاوت بودن.

-این پایان ماس استیو... قراره یه مشت سوسک بکشنمون...
-همکاری خوبی بود کاپیتان. باعث افتخار بود!

جرالد از لحظه ای که سوسکا رو دم کلبه دیده بود دیگه چهره ش بی تفاوت نبود. نگاهی به هم تیمیاش که از هم خداحافظی میکردن انداخت. نگاهش روی تام ثابت موند. انگار تام نگران مردن به دست چن تا سوسک نبود، نگرانی تام یه چیز دیگه بود.

-پاشید! آبغوره گرفتن بسه! باید یه راهی پیدا کنیم از اینجا بریم.
-نمیشه... ما میمیریم...
-باید راه فراری باشه! پاشید بگردین.


ویرایش شده توسط دروئلا روزیه در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۳:۱۶
ویرایش شده توسط دروئلا روزیه در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۱۰:۲۰:۲۷

One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۹۸
#46
داخل غار خیلی تاریک بود. قطره ی برگزیده هیچ جا رو نمی دید. سطح بالشتکیِ زبرِ کف غار، ایستادنو برای قطره ی برگزیده سخت میکرد. اما قطره ی برگزیده احساس خفن بودن شدیدی میکرد. همیشه باور داشت سرنوشت خفنی داره و حالام سر از یه غار خفن درآورده بود. نفس عمیقی کشید. هیدروژنا و اکسیژناشو محکم تر کرد و قدم اول به سمت سرنوشت خفنشو برداشت.

-

جسم تقریبا گرد و چسبناکی قطره ی برگزیده رو له کرد. قطره ی برگزیده فورا بلند شد و با اخم نگاهی به اکسیژنای پخش و پلا شده ش انداخت که باعث شد اکسیژنا به سرعت تو صف وایسن. لیستی رو از جیبش در آورد. با تنظیم کردن یه چشمش روی لیست و چشم دیگه ش رو اکسیژنا، شروع کرد به حضور غیاب کردن.

- اُدوییان؟... اُدوییان؟... اُدوییان با توام!

اما اُدوییان جواب نمیداد. اُدوییان غایب بود. اکسیژن خیلی گرون بود و قطره نمیتونست از دست دادن حتی یکیشونو تحمل کنه. همه ی این اتفاقا تقصیر اون جسم چسبناک بود. تو دلش آرزو میکرد که جسم چسبناک به بدترین شکل ممکن تبخیر شه و همزمان دنبال اکسیژن گم شده ش میگشت. همینطور که میگشت و جلو میرفت، از یه سرسره ی لیز سر خورد پایین. هرچی به پایین سرسره نزدیکتر میشدن سر و صدا و نور بیشتر میشد.

- وانگهی دریا شدند!

برخورد شدیدش با جایی که فکر میکرد ساحله براش مهم نبود. دیدن دریای تشکیل شده از قطره های جمع گشته ای که جلوش بود مهمترین اتفاق زندگیش بود. چشمش به اتاقک کوچیکی افتاد. نزدیکتر که شد تابلوی روی در اتاقکو دید که با خط قطره ای و کج و کوله روش "مدیریت دریاچه ی قطره قطره جمع گشته ی اسید معده" نوشته شده بود. قطره خیلی دلش میخواست با مدیر موفق دریاچه صحبت کنه و اسرار موفقیتشو بپرسه. پس با هیجان وارد اتاقک مدیریت شد.

- سلام قربان! میشه چن لحظه وقتتون رو بگیرم؟

مدیر که با ورود قطره ی برگزیده الکی خودشو سرگرم کاغذای دم دستش کرده بود، بفرماییدی گفت و به سرگرمی الکیش ادامه داد. اتاق مدیر اون چیزی نبود که قطره تصورش رو میکرد. نه منشی، نه میز بزرگی، نه پنجره ای سرتاسری رو به دریاچه پشت مدیر و نه حتی مدیر کت و شلواری تر و تمیزی. اما هرچی بود مدیر بود و این اهمیت زیادی برای قطره داشت.

قطره از آرزوش برای مدیر گفت و داستان زندگی و تبخیر شدن قسمت نیمکره ی شمالیش، با اغراق کافی، رو برای مدیر تعریف کرد. بالاخره مدیر پیشنهاد داد که قطره ی برگزیده دوره ی کارآموزیشو توی دریاچه شروع کنه. قطره ی برگزیده، خوشحال از موفقیت کسب کرده ش، به سمت دریاچه دویید تا به بقیه ی قطره های جمع شده ملحق شه.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱:۴۶ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸
#47
سلام ارباب!

ارباب میشه لطفا اینو نقد کنین؟


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱:۴۳ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸
#48
بررسی کنار هزاران پیرزن معجون فروش قوز کرده که توی یه کوچه‌ی تاریک و کثیف، بدون هیچ نظم و ترتیبی بساطشونو پهن کرده بودن، اصلا کار راحتی نبود.
اما این کار سخت نبود که مانع ورود مرگخوارا به کوچه میشد.

- امکان نداره پامو همچین جای نامتقارن کثیفی بذارم!
- گابریل! ما برای انجام ماموریت اینجاییم.
- اصلا نمیشه. حتی کثیفیشم نامتقارنه!

کار سخت تموم مدت اونجا نشسته بود و بحث مرگخوارا رو نگاه میکرد. حتی برای جلب توجه سعی کرد حرکات نمایشی اجرا کنه. اما تو اون لحظه، کار سخت، برای مرگخوارایی که سعی داشتن گابریلو هل بدن تو کوچه، کوچکترین اهمیتی نداشت. گابریلم جاروی جادوییشو که از شدت مکش داشت آسفالتای کوچه رو میکند، سفت چسبیده بود.
- به جاروم دست نزن! بیا از تو جیبم دسمال وردار... موهامو نکش! تو جیبم دستکش هست... بهم دست نزنین!

کار سخت خسته شده بود. درمونده بود. کسی بهش توجهی نمیکرد. دیگه ابهتی نداشت. نباید بیشتر از این تحقیر میشد. بدون این که کسی متوجه بشه سریع وارد تنظیمات شد و سختی مرحله رو گذاشت روی "ایزی"، با بغض نگاهی به راسته‌ی پیرزنان معجون فروش انداخت و از اون جا رفت.

حالا کوچه به متقارن‌ترین شکل ممکن دراومده بود. حتی گرد و خاک کف کوچه‌م متقارن پخش شده بود. انقدر متقارن شده بود که بانز برای هماهنگی با اون همه تقارن سعی داشت کلید مرئی-نامرئی شو وسط نگه داره.

- من پامو تو این کوچه‌ی کثیف نمیذارم. اول باید تمیزش کنم.

اما دیگه وقتی برای وسواسی بودن نمونده بود. بلاتریکس با اعصابی خورد شده گابریلو زیر بغلش زد و وارد راسته‌ی پیرزنان معجون فروش شد.


ویرایش شده توسط دروئلا روزیه در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۹ ۲:۲۹:۵۴

One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۹:۰۲ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸
#49
سلام ناظر، خسته نباشین.
میشه لطفا دسترسی تالار خصوصی ریونکلا رو دوباره داشته باشم؟

حتما!
دسترسیتون داده شد.
خیلی خوش برگشتین.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۸ ۱۱:۰۶:۱۳

One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲:۴۵ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸
#50
معلوم نبود چه فرد گستاخی در حضور لرد سیاه همچین جسارتی کرده. لرد، پشت به مرگخوارا سعی می کرد غضبناک ترین حالت چهره رو بگیره که با ابهت برگرده به سمت یارانش.

- نه! نه!
- این صدا، صدای کسی نبود جز...

منبع صدای اول نامشخص بود، اما منبع صدای دوم بعد از دست به قلم شدن مرگخوارای ریونی و محاسبات سنگین و جادویی و نادیده گرفتن اشاره های لاکهارت که شاهد ماجرا بود، مشخص شد.
- خفن بود نه؟! اره میدونم! معجون راوی شونده بود!

مرگخوارا بعد از ارسال انواع و اقسام نگاه های تاسف بار به سمت هکتور، توجهشون رو به اربابشون دادن.
-یاران ما! اربابی هستیم گستاخی نپذیر. منبع صدای اول تا ۱۰ دقیقه‌ی دیگه باید تقدیم حضورمون بشه.

مرگخوارا با سوت بلا و سر و ته شدن ساعت شنی جادویی به سرعت متفرق شدن.

۹ دقیقه و ۵۹ ثانیه شنی جادویی بعد

- لرد عزیز؟... می...میشه من ب..برم؟ گوشت میارما!
-خیر لاکهارت! یاران ما بزودی میان.

با چند تا صدای پاق متوالی، همه مرگخوارا ظاهر شدن. بلا که برای تاثیر بیشتر، دیرتر و جلو تر از همه ظاهر شده بود، جسم عجیب گونی پیچ شده‌ی پاتیل به سری رو از موهاش بیرون کشید.
- سرورم، منبع صدای اول تقدیم حضورتون. مشنگه، از جنازه میترسه، یکم اونورتر کنار یه جنازه گریه میکرد.

لاکهارت اونقدری حواسش جمع بود که فورا معادله جنازه=گوشت توی ذهنش شکل بگیره.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.