هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ سه شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۴
#41
چشمان آبی رنگ وحشت زده اش،بر صحنه هولناک روبه رویش خشکید.
گویی باد یخ افروزی،درونش را با تبلور برنده بلور های یخ میخراشید و گلویش را منجمد میکرد.

در قطعه ریزی از زمان حال که به لحظه هم نکشید،هزار بار آرزو کرد که ایکاش به جای این حس نفرت انگیز،بوسه ی دیوانه سازی را تجربه میکرد.

هوا سرد بود.سرما میسوزاند.تاریکی بیداد میکرد.تابش بی حس نور ماه،بر کالبد های بی جانِ بدون سر،آنها را به سپیدی رنگ استخوان نشان میداد.

جسد های بدون سری که،رون آنها را از روی لباسشان میشناخت.

نزدیک ترین جسد بدون سر،لباس سپید بلندی بر تن داشت و کمی آنطرف تر...دو جسد کاملا شبیه هم،برروی زمین...سرد و بی حرکت خفته بودند.

سر رونالد بی اختیار به طرف جسد زن و مردی چرخید.
آب در دهانش خشک شد.

آن جسد...بوی مادرش را میداد...

و جسدی که درست در کنار آن قرار داشت،با آنکه بی سر بود،پدرش را برایش تداعی میکرد.
رون بیشتر نگاه کرد.هزاران جسد آشنا پیش رویش افتاده بودند.جسد های خونین آشنایی که قلب رونالد را در سینه از حرکت باز میداشتند.

نسیم سرد...دیگر رایحه گل های شب بو را به مشامش نمیرساند.هوا بوی خون میداد.

منظره در روبه روی چشمانش واضح تر شد.وضوحی که هیچگاه ارزوی انرا نداشت.

وحشت درون چشمانش زمانی دوچندان شد،که سر های بریده ی تن های برخاک غلتیده ی روبه رویش را بر دیوار روبه رویش دید.

سر مادرش را،پدرش را،برادرانش را و سر خواهر کوچکش را که با چشم هایی که خالی شده بودند و رد خونی که از گودی چشمها و دهانش بر زمین ریخته بودند بر صورتش مانده بود.

به دهان هنوز باز مانده مادرش برای کمک زل زد و به جمجمه شکسته پدرش که آثار خون آن بر زمین خشک شده بود.

آنچنان در خوف و وحشت فرو رفته بود که حنجره اش توان فریاد را در خود نمیدید.
آیینه ای نداشت...اما میدانست که رنگ صورتش به سپیدی استخوان های هزار ساله ی مرده میماند.

بی اختیار برزمین خیس از خون افتاد.نفس کشیدن برایش دشوار شده بود.صدایش خفه شده بود.تنها ناله کرد:
مادر...پدر...جینی...نه...
همچو دیوانگان این سو و انسو را با سردرگمی و بی هدف مینگریست...جنون مرگباری وجودش را فراگرفته بود.
چشمانش امیخته با ناباوری و جنون و درد اشک،برسر جای خود ثابت شدند.
ـ باور نمیکنم...نه...چطور؟...
سخنش را نمیتوانست ادامه دهد.
میخواست اجساد را لمس کند تا از واقعی بودن انها مطمئن شود،اما دستانش حرکت نمیکردند.

هنوز نفس بی جانی را نکشیده بود که دو شخص توجهش را جلب کرد.تاریکی حاکم بر مکان که حتی به تاریکی شب هم نمیماند،جسم انها را سایه وار نشان میداد.

رون بیشتر دقیق شد.دستان یخ زده اش را ستون بدنش کرد و از جا برخواست.

در جهنمی که اکنون در ان بود...تنها نور روشن کننده،نور چند مشعل بود که برای واضح تر کردن سر های بریده،درست بالای انها بر روی دیوار نصب شده بود.

این روشنایی شوم اورا به یاد لحظه های به ظاهر خوشی از زندگی اش می انداخت که تنها نوری شده بودند برای برجسته تر کردن تمام لحظه های شوم گذشته اش...

هیچگاه مانند اکنون احساس بدبختی نکرده بود...

به خود که امد،اجسام را دید که نزدیک تر شده بودند.اکنون دیگر قابل تشخیص بودند.به خصوص موهای قهوه ای رنگ آن دختر و زخم پیشانی آن پسر جوان روبه رویش...

رونالد زمزمه کرد:
هری؟...هرماینی؟

هری و هرماینی چند قدم انطرف تر ایستاده بودند.صامت و بی حرکت.صورت هایشان بی حس و رنگ پریده بود.برقی در چشمانشان دیده نمیشد.احساس هایشان را گویی با دستان خود کشته بودند.

احساس ها که میمیرند...عشق هم فراموش میشود.روح زندگی به خواب مرگ میرود و میماند تنها جسمی از جنس سنگ....سخت...بی هیچ انعطافی.
هرچه که دیده میشود،میشود جسم مرده ای...که با هزار جان کندن انرا به قوه ی تشخیص پیوند میزنند.

رونالد به سختی دستش را حرکت داد و به سمت پیشانی اش برد...عرق سرد روی انرا پاک کرد.
لب های خشک شده اش راحرکت داد و صدا زد:
هری؟...هرماینی؟

هنوز پراکندگی صوت صدایش در فضا فرو ننشسته بود که چشمش به خنجر خونینی افتاد که در دست هرماینی جای گرفته بود.

چشمان وحشتزده اش روی آن ثابت شد.

گویی هرماینی متوجه او شده بود.اما چیزی نمیگفت.خنجر آرام آرام در دستانش بالا رفت و هرماینی به همراه هری دوباره شروع به حرکت کردند.

نفس های رونالد تند تر شده بودند.بی اختیار چند قدم به عقب رفت.دوباره صدا زد:
هرماینی؟منم...رونالد!

اما رون زمانی متوجه شد که انها خودشان نیستند،که لبخندی اهریمنی را بر چهرشان دید.
رون دیگر چیزی نگفت.خواست عقب تر برود که ناگهان چیزی محکم اورا در خود کشید.
حصار های بلندی که از خاک سر براوردند و اورا در برگرفتند.

هرماینی با خنجری در دست به او نزدیک تر میشد.

رون اینبار بی اختیار فریاد بلندی کشید:
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

هرماینی جلو و جلو تر امد...تا انکه به رو به رویش رسید.
ناگهان رون احساس کرد سرش به طرف بالا کشیده شد و لحظه ای بعد سردی خنجری را بر گردنش احساس کرد و...

از خواب پرید!

تا پیش از باز کردن چشمانش فریاد میکشید.
عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود.نفس نفس میزد.
تازه متوجه اطرافش شد و چشمش افتاد به آسمان شبی که چند ساعتی میشد زیر آن خفته بود و خودش خبر نداشت.
نفسش هنوز تند بود.دست برد و عرق پیشانی اش را پاک کرد.
بی اختیار زمزمه کرد:
اوه...خدای بزرگ...اون فقط...یه خواب بود!

از جای خود برخواست و چندی به منظره تاریک دریاچه سیاه نگریست که حشرات شب تاب،بر سطح ان امواج ریزی وارد میکردند.

ذهنش هنوز درگیر کابوس عجیبی بود که دیده بود...یعنی چه معنایی میتوانست داشته باشد؟...



eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱:۱۰ یکشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۴
#42
ارسینوس ساکت بود.اینبار برای بار های محدودی،به ذهن اقای وزیر بهانه ای جور نمی امد.

سیوروس یا به عبارتی (ارباب جدید کله چرب)،یک دستش را بالا آورد و در حالی که انگشت سبابه اش را با حالت پند دهنده ای بالا گرفته بود،دهان باز کرد تا چیزی بگوید که ایلین با لبخندی تصنعی بر لب بلافاصله گفت:
سلام پسر عزیز تراز جانم!کجا بودی ارباب مادر؟

ـ اممم...سلام مادر.خب واضحه!در حال به دوش کشیدن مسئولیت سخت و دشوار اربابیت بودیم!

ایلین که غروری به مغروریت بانو مروپ گانت وجودش را پر کرده بود،بادی به غبغب انداخت و با لحنی کمر شکن گفت:
من به تو افتخار میکنم پسرم!

سیوروس این جمله را تنها در مواقعی خاص و به ندرت از مادرش میشنید.او میخواست تحت تاثیر قرار بگیرد و لحظه به لحظه بیشتر تحت تاثیر قرار میگرفت که ناگهان کله بدون روغن آرسینوس تمام تحت تاثیر گرفتن های او را آسفالت نموده و وی را مجددا به تنظیمات کارخانه بازگرداند.

لبخند ملیح ایلین برای جلب کردن سیوروس به خود،برای کاری نداشتن با ارسینوس،با دیدن مجدد کاری داشتن سیوروس به آرسینوس بر اساس نگاه های مشکوک اندر اِویلش محو شد.

ـ ارسینوس؟جواب مارا ندادی!اول اینکه کاغذ و قلم واس چی بود؟

از انجایی که این موضوع(از نظر خودش)هیچ ربطی به آرسینوس نداشت،نگاهش را به آینه ای وجود نداشت معطوف کرده و شروع به سفت کردن کراوات خویش کرد.

ـ اقای جیگر؟

ظاهرا ارسینوس نمیتوانست خودش را به ان راه بزند چرا که اکنون نه افق جا داشت و نه کوچه علی چپ.

به محض انکه برگشت،با چهره ناراضی ایلین مواجه شد با این مضمون:وزیر-بوقی-نامرد-با گاف مضموم!

ارسینوس نگاه جاخورده اندر عصبی اندر پوکر فیسی به ایلین انداخت.چرا که نه میتوانست بروز بدهد و نه شکلکی با این حالت وجود داشت.جا داره مسئولین رسیدگی کنن

ـ جواب مارو ندادید!

ـ تو بااین موضوع مشکلی داری پسرم؟مادرت دلش کاغذ و ورق خواست!اتفاقا من همین الان میخواستم بیام بهت اطلاع بدم که آیا اگه شخص شخیصی همچو مادر ارباب جدید کاغذ و ورق بخواد نباید اینجا الساعه حاضر باشه؟ من چیم از مروپ گانت کمتره؟

ارباب سیوروس همانطور که با حواس پرتی پر های زاغی را نوازش میکرد یک ابروی خود را بالا انداخته و با سوئ ضن به مادرش خیره شد.

از انجایی که تفکرش در دوراهی مانده بود که آیا پچ پچ ملت درباره فرستادن غلط نامه به زئوس را باور کند یا حرف مادرش را،سری تکان داد و گفت:
بله...مادر...میگم که براتون یه کاغذ و قلم اماده کنن.

ـ ممنون پسر عزیزم.فقط اگه ممکنه سریعتر!

در این میان،در پس نگاه ارسینوس و ایلین ویبره ای هکتور وار نهفته بود.ایلین مورگانا را شکر میکرد که حد اقل قدم اول برای فرستادن مخفیانه غلطنامه فراهم شده است.

که البته به دوثانیه نکشید که با سوال گوهر بار سیو کاملا فرو نشست.
ـ ارسینوس؟

ـ بله سیو...یعنی بله ارباب؟

ـ موهات چرا خشکه؟

ارسینوس زیر نقابش، به دلیل داشتن اباهت در نشان وزارت،مانند ((ژله ی سفت شده)) میلرزید.نگاهش را به ایلین دوخت.

ایلین نیز همچنان پوکر فیسانه و بی هدف به در و دیوار خیره شده بود و سرانجام خیلی زیرکانه از صحنه دور شده و به سمت بقیه ملت که مشغول مالیدن روغن مو به سرشان بودند متواری گشت.

این وضعیت برای ارسینوس نگران کننده بود.

قطعا یکی از ویژگی های شخص وزیر جادو،مویی تام کروزانه و خفن بود که شامپو پرژک انرا برایتان به ارمغان می اورد.

و قطعا سیوروس،ارباب جدید،چه میدانست که ممکن است روغن برای موهای ارسینوس خوب نباشد؟و این موضوع چه اهمیتی داشت در حوزه اربابی؟
ـ خب ارباب...سشوار کشیدم موهامو.

ـ بهانه نیار ارسینوس!میگم روغن موهات کو؟

ـ اممم...

ارسینوس از روغن مو استفاده نمیکرد.ارسینوس اصلا روغن مویی نداشت که استفاده کند!بنا براین ارسینوس با لبخندی حجیم به سیو نگریست که گویی نوع نگاهش به طرز خطرناکی شیطانی گشته بود و اندیشه هایی را در ذهن ارسینوس مبنی بر تاثیر رفتار اربابیت لرد بر سیو متشکل میساخت.

آنچه که تاکنون از رفتار سیو مشاهده میشد،تقریبا شامل 90 درصد از خصوصیات لرد بود که اکنون مبدل شده بود به 99 درصد 99 صدم درصد و 99 هزارم درصد!(دربرابر لرد باید حتما درصدی کمتر وجود داشته باشد)

ارسینوس با تردید به لبخند شیطانی سیو خیره شد.

ـ اممم...ارباب؟

ـ ارسینوس؟

ـ بله؟

ـ تو وزیر جامعه جادوگری هستی یانه؟

ـ بله هستم.

ـ تو الگوی بقیه هستی یانه؟

ـ بله...

ـ ایا تو اول از همه باید به دستورات عمل کنی یانه؟

ـ بله...چط...

ـ اول به من بگو!حکم کسی که موهاش روغن زده نباشه چیست؟

ارسینوس ساکت شد.گویی سنگی در گلویش گیر کرده بود.در مغزش جمله ای در دو پست قبلی مدام تار و پود های مغزش را میخراشید:
نقل قول:
از این به بعد موهای هر کسی رو که موهاشو به مقدار مناسب روغن مالی نکرده باشه از ته خواهیم تراشید.





eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ جمعه ۱۸ دی ۱۳۹۴
#43
نور،صدا،دوربین،حرکت!

پس از چند دقیقه تنظیم پشت صحنه،نور افکن فضای نو نوار شده ی استودیو را که به وسیله سوزان بونز به رنگین کمان تبدیل شده است روشن میکند.
و هنوز چند ثانیه نگذشته بود که تیتراژ اول ریدلانهدر تمامی تلوزیون های جادوگران پخش شد:

هه هه هه هه هه هه
هه هه!
هو هو هوهوهوهو
هو هو!
هی هی هی هی هیییییی
(خنده خل و چلانه)

اگه ناجینی اینجا باشه باید بمونه رنده

همه زندگی سلستینا به تار صوتی بنده

نجینی به اره ی ورونیکا میکنه زبون درازی

با ارباب دوئل نکن که خیلی راحت میبازی


لفتش نده!
لفتش نده
کشش نده!
کشش نده
بپر رو دوش اره!


حرصم نده!
حرصش نده
هلم نده!
هلش نده
برو تا نره حلقت تیله!

هه هه هه هه هه هه
هه هه!
هوهو هوهوهوهو
هوهو!
هی هی هی هی هیییییی
(خنده خل و چلانه)


همه جا ویروسیه پر از ویروس مادام پامفری

ویروسی که چشماشو جلوی ناجینی میبنده

اینجا اگه تیله نخوری میشه زبون درازی!

دای لووین با لاله،همیشه میکنه بازی!


لفتش نده!
لفتش نده
کشش نده!
کشش نده
بیا تا بشی اره!

حرصم نده!
حرصش نده
هلم نده!
هلش نده
الان میکنمت تیله!


هه هه هه هه هه هه
هه هه!
هو هو هوهوهوهو
هو هو!
هی هی هی هی هیییییی
(خنده خل و چلانه)


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۱۸ ۲۰:۱۶:۴۱
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۱۸ ۲۰:۲۰:۱۵
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۱۸ ۲۳:۵۰:۰۶

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: من کیستم؟من چیستم؟
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ جمعه ۱۸ دی ۱۳۹۴
#44
آن چیست که هنگام غریدن،سر در لاک همه فرو میبرد؟آن چیست که تیغه ی آبگینه و آبدیده ی آن،از هر شمشیری برنده تر است؟...آن چیست که اگر صاحبش اراده کند،روی خود را به سرخ فامی شنل صاحبش در می آورد؟
آن چیست که هنگام خروشیدن،با فریاد صاحبش هم آوا می شود؟...فریادی که سرآغازش(عین) است و هزاران(الف) روبه رویش را لشکر وار،سان میبیند؟
آن چیست که قرینِ لبه ی تیزش،به ماهِ دوهفته پهلو میزند؟...و به موازات تارمویی،کالبد هردشمنی را قیمه قیمه میکند و به بوووووق میکشاند؟؟
آن چیز...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اره ی ورونیکا اسمتلی است!


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ چهارشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۴
#45
از کنار چند بوته گل سرخ که گذشت،جادوی سرد دستانش روی گلبرگ هارا با هاله ای سیاه پوشانید.چشمان ابی رنگش،رز های سیاه را از نظر میگذراندند.
به نرمی حرکتی کرد و اهتزاز ردای سیاه بلندش بر سبزه های یخ زده زمینی که نور ماه انها را روشن کرده بود سایه انداخت.
هنوز نگاهش را به سمت قرص نیمه کامل ماه برنگردانده بود،که شخصی چند قدم انطرف تر توجهش را جلب کرد.
نجوا کرد:لاکتریا؟
دخترک گویی صدای اهسته اورا شنیده باشد سرش را به طرفش برگرداند.با نگاهی که با نگاه همیشگی اش متفاوت بود صدا زد:
چیکار میکنی مورگانا؟
لاکتریا این را گفت و به طرف او حرکت کرد.
مورگانا نگاهی شکاک به او انداخت.
ـ ببینم حالت خوبه؟
لاکتریا پوزخندی زد.
ـ از همیشه بهترم...حداقلش از تو همیشه حالم خیلی بهتره!
این رفتار لاکتریا برای الهه جوان عجیب بود.تفاوتی را حس میکرد.
ـ منظورت چیه؟
ـ خودتو نزن به اون راه!الهه همیشه بدبخت!من به تازگی شک کردم که باید با میرتل نسبتی داشته باشی...اینطور فکر نمیکنی؟
چشمان مورگانا خشمی را نشان میدادند که اندک اندک شکل میگرفت.
ـ فکر نمیکردم اینقدر گستاخ باشی لاکتریا!
ـ گستاخ؟این چیزی نیست که همه شاهدشن؟به چه چیزیت افتخار میکنی؟به الهه بودنت که فقط یه پوسته تو خالی ازش مونده؟
دستان مشت شده الهه جوان به سمت چوبدستی اش رفتند اما دوباره پایین امدند.
ـ هنوزم افراد زیادی ان که به من وفادارن.
ـ اره...البته که هستن!فقط نمیدونم کجا باید دنبالشون بگردم!
مورگانا خواست چیزی بگوید اما دهانش کلمه ای به زبان نیاورد.سرش را با سردرگمی و ناراحتی تکان داد وگفت:
لاکتریا...چی شده؟
لاکتریا عکس العملی نشان نمیداد.اما چند ثانیه بعد لبخندی شیطانی بر لب هایش نقش بست.
ـ لاکتریا؟
مورگانا به لاکتریا نزدیک تر شد.
ـ تو چت شده؟
ناگهان دهان مورگانا همانگونه صامت شد.صاعقه وحشتی برای لحظه ای به چشمانش برخورد کرد وهمانجا بی حرکت ماند.
و پیش از انکه بفهمد چه اتفاقی افتاده است...دیگر چیزی نفهمید.
***
((گرگ و میش صبح،عمارت پرینس ها)):
ـ اکسپکتوپاترونوم!
بزودی رامورای درخشان از نوک چوبدستی ایلین بیرون کشیده شد و چند لحظه بعد پیچ و تاب خوران همچو هاله ای نورانی بیرون پنجره محو شد.
ایلین لبخندی زد و چشمان ابی اش را به نارنجی محو شفق صبحگاهی دوخت که هنوز سر بر نیاورده بود.
صدایی پایی شنید.برگشت و به پشت سرش نگریست.انچه را که میدید برایش کاملا غیر منطقی بود.
ـ مورگانا!؟چقدر زود...
ـ ببین کی اینجاست!بانوی تیله باز!ببینم ایلین...از دیدن من خوشحال نیستی؟
ایلین پنجره را بست و چند قدم به طرف مورگانا حرکت کرد.در نگاهش سوء ضن را میشد خواند.
ـ امکان نداره...
ـ میشه بپرسم چی؟
ایلین با شکاکی چشمانش را ریز کرد.
ـ من نمیفهمم...چطوری پاتروناس اینقدر زود بدستت رسید؟
مورگانا جواب نداد.ایلین به چشمانش زل زد.چشمانی ان درخشندگی همیشگی یک جفت لعل ابی رنگ در انها دیده نمیشد.
مورگانا با لحنی جدی پرسید:
فکر کنم دوست داشته باشی برم؟
ـ اوه نه...من اینو نگفتم.من میخواستم ببینمت ولی خودت اومدی اینجا...خیلی خوبه.اگه بخوای میتونی...
مورگانا بی مقدمه حرف ایلین را قطع کرد و گفت:
اومدم اینجا که یه چیزیو بهت بگم ایلین.
ایلین حرفش را ادامه نداد.اخمی از روی جدیت کرد و زیر چشمی به او نگریست.نگاهش پرسش کننده بود.
ـ از وزارت اخراجی!
ـ چ...چی؟
گویی اب یخی را بر سرش خالی کردند.نفسش بند امد.مغزش تیر کشید.انگار درست نشنیده بود.خواست سوالش را تکرار کند که مورگانا مجال انرا نداد.
ـ متوجه نشدی چی گفتم؟اخراجی!
ـ مورگانا...ولی اخه...چرا؟
ـ باید دوباره تکرار کنم؟
لب های ایلین میلرزید.نگاهش بهت زده بود.همچو مجسمه ای سنگی بی حرکت مانده بود.
ـ مورگانا...ما باهم دوستیم!میشه بپرسم چه اتفاقی افتاده؟
ـ لازم به توضیحه؟
ـ بله!من حق دارم بدونم!
مورگانا پوزخندی زد.
ـ اما برای من هیچ اجباری نیست که با تو حرف بزنم.من حرفی باتو ندارم!
ـ میشه بپرسم چرا داری همه چیزو خراب میکنی؟
مورگانا سکوت کرده بود و برای اولین بار نگاهش با نگاه سرد لرد ولدمورت برابری میکرد.
ایلین به تردید افتاده بود...گویی مورگانا خودش نبود.زیرا هیچ شباهتی به ان دوست خوب و فوق العاده ایلین نداشت.
ایلین با تردید چند قدمی جلو امد.
ـ مورا...تو حالت خوبه؟
ـ از من دور شو!



eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۲:۰۵ دوشنبه ۷ دی ۱۳۹۴
#46
سرما رحم نمیکرد.دستان خود را همچون تیزی خنجری بر صورت ایلین میکشید.اما اکنون این سرما برای ایلین هیچ اهمیتی نداشت.نه سرما و نه آسمان زیبایی که او مدت ها پیش عاشقش بود.و اکنون از زیبایی اش جز رنگی به کبودی خون مردگی کهنه زیر پوست چیزی باقی نمانده بود.گویی با قهر ایلین،اسمان نیز قهر کرده بود.گویی این سفیر باد نبود که در میان درختان میخروشید.این ناله غم الود اسمان بود.و فریادی باصدای زیر باد سرد شمالی.
ایلین امیدی نداشت.نه به خود و نه به هیچکس دیگر...به جز یک نفر.
یاد بهترین دوستش،مورگانا،تنها تسلی بخش قلب منجمد او بود که مدت ها بود یخ سختش از درون ترک برداشته بود.
نه روشنایی او را میخواست و نه تاریکی برایش کافی بود.تنها میتوانست خودش باشد.ایلین پرنسی که تمام اباهت و غرورش را پوشاننده گذشته نفرت انگیزش قرار داده بود.
برف های زیر پایش اندک اندک کم پشت میشدند.این نشان دهنده نزدیک شدن به مکانی گرم تر بود.
سرش را بالا برد و تابلوی بزرگ جلوی عمارت روبه رویش را خواند:
سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری.

درون سازمان:

در با صدای غژغژی باز شد.ایلین در را کنار زد و صدای کوتاهی از قدم هایش در اتاق رئیس ساواج پیچید.ایلین شنل را هنوز بر سر داشت.
ـ میتونم کمکتون کنم؟
نفس های ایلین هنوز سرد بود.کلاه شنل را از سرش برداشت و چشمان کم فروغش را به بهترین دوستش دوخت.
بانو مورگانای جوان سکوت کرد.تنها به ارامی از سرجای خود برخواست.
ـ ای...ایلین!
ایلین چشمانش را بست.بغضش را نمیتوانست قورت دهد.بینی اش میسوخت.قطره اشکی به ارامی بر گونه های سردش غلتید.
اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که گرمای آغوش مورگانا را احساس کرد.
ـ مورگانا...
مورگانا دستان ایلین را فشرد.
ـ ایلین؟به من نگاه کن!
ایلین سرش را به ارامی بالا گرفت و به چشمان او زل زد.
ـ فراموش کن...همه چیز رو...
ـ ایکاش میتونستم...
لب ها و پلک های بسته ایلین میلرزید.اما سر انجام چشمانش را گشود.درحالی که با غیض اشک هایش را پاک میکرد گفت:
عضو جدید قبول میکنی مورگانا؟
لبخندی گرم بر لب های مورگانا نشست.
ـ البته ایلین...از حالا به بعد به من نزدیکتر خواهی بود.در ضمن،نامه تو خوندم.به نظر من ضرورت داره که حتما اینکارو بکنی.
سپس به دری اشاره کرد که به هزار تو منتهی میشد.
ـ میتونی شروع کنی.
ایلین نفس عمیقی کشید.قدم هایش محکم و استوار بود.نفس عمیقی کشید و داخل شد...

تست دقت:

ایلین وارد سالن بزرگی شده بود.در انجا هیچکس نبود به جز یک میز کوچک که روی ان چیزی دیده نمیشد.
ناگهان صدایی شنیده شد که تمام مکان را فرا گرفت با این مضمون:
ـ ثابت کن که این میز اینجا وجود ندارد!
خواسته عجیب و احمقانه ای بود.ایلین شک داشت که این یک پرسش باشد.شاید داشتند اورا مضحکه قرار میدادند؟او چگونه میتوانست در حالی که ان میز را میدید ثابت کند که وجود ندارد؟در حالی که هیچ وسیله ای در اختیار او قرار نداده بودند؟
ایلین به شدت در فکر فرو رفته بود.باید چه جوابی میداد برای چیزی که وجود داشت؟
در این فکر بود که ناگهان چیزی به ذهنش رسید.جواب،ساده ترین و راحت ترین چیز ممکن بود.از این تصور خنده اش گرفته بود.
سوال دوباره تکرار شد:
ـ ثابت کن که این میز اینجا وجود ندارد!
ایلین بی درنگ پاسخ داد:
کدام میز؟...

تست راز داری:

هنوز چندی از عبور ایلین از مرحله قبل نگذشته بود که او قدم زنان به مکانی دیگر رسید.
همه چیز در سکوت قرار داشت.فضا دم نمیزد. گویی صدا کور شده بود.
که ناگهان در پس ان سکوت،چیزی مانند برق درست از کنار ایلین رد شد.
ایلین هنوز سر خود را نچرخانده بود که دردی ناگهانی و وحشتناک از ناحیه بازویش او را بر زمین انداخت.
نمیدانست چه شد اما به محض انکه دست سالمش را بر بازوی دردناکش کشید،خون گرمی بر دستانش نشسته بود.
چند ثانیه نگذشته بود که باری دیگر دوشخص نا معلوم سیاه پوش به سرعت از کنارش گذشتند و زمانی ایلین توانست انها را ببیند که هردو درست رو به رویش متوقف شده بودند.
ایلین با سردرگمی به دو خون اشام زن و مرد زل زده بود.در حالی که بادست سالمش چوبدستی اش را به سمت انها نشانه رفته بود فریاد زد:
ـ از من چی میخواین؟!
خون اشام مرد لبخندی شیطانی زد و خطاب به خون اشام زن گفت:
تشنه ام شد ویکتوریا.نباید اینکار رو میکردی.
ایلین نگاه خود را همچون ماری زخمی به انها دوخته بود.
خون اشام زن پاسخ داد:
بس کن ویکتور!اول از همه باید ازش حرف بکشیم.اطلاعات وزارت خونه از خون یک جادوگر ارزشمند تر نیستن؟
ایلین فریاد کشید:
من هیچی بهتون نمیگم!شما ها نمیتونین ازم حرف بکشین!
زنی که ویکتوریا نام داشت خنجر خود را کشید و جلو امد و خواست انرا در پهلوی او فرو کند که ایلین فریاد کشید:
فونستی کلامورا!
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که هاله سیاه رنگی،پیش از انکه ویکتوریا بتواند عکس العملی نشان دهد جیغ کشان وارد گوش خون اشام شد.
ایلین لبخندی زد.اما...
افسون بر او اثر نکرده بود!ویکتوریا دوباره برخواست.نفرت در چشمان هردو خون اشام موج میزد.
گویی سطلی از اب یخ برسر ایلین ریخته بودند.تنها شمع امیدش را باد بد اقبالی به خاموشی سپرده بود.
مرد خون اشام که ویکتور نام داشت با خشم جلو امد،گردن ایلین را گرفت و اورا با قدرت به دیوار کوباند.
ایلین خون گرمی را از ناحیه سرش احساس کرد که به اهستگی بر گردنش جاری میشد.و سپس فریادی شنید:
حرف بزن!حرف بـــــــــــزن!اسرار اونا رو فاش کن!بگو اطلاعات محرمانه چیه!
ـ نه!
خون اشام ایلین را رها کرد.او محکم به زمین خورد. تمام بدنش تیر می کشید.
در میان نگاه های تیره و تار ایلین به خون اشام ها که رفتخ رفته به او نزدیکتر میشدند،ناگهان او احساس کرد که حالش اندکی بهتر میشود و هنوز چند لحظه نگذشته بود که خود را در مکانی دیگر یافت...

مقاومت دربرابر کسانی که عاشقشون هستید.

زخم های بدنش اندک اندک بسته شدند و بهبود یافتند.ایلین لبخندی زد و برخواست.او اکنون در ...خانه خود بود!
ایلین با ناباوری به انجا مینگریست که صدایی شنید.
ـ مادر!
و صدایی دیگر:
ـ ایلین!
سرش را به طرف منبع صدا ها برگرداند...چگونه ممکن بود؟
درحالی که جلو میرفت با ناباوری به سیوروس،پسر خود و مورگانا(!) زل زد.
ـ مورگانا...تو الان باید تو دفترت باشی...اینجا چیکار میکنی؟
مورگانا درحالی که لبخند شوق انگیزی بر لب داشت برخواست و گفت:
ایلین؟از چی صحبت میکنی؟ببینم خوشحال نیستی که پسرت اومده؟
سیوروس از جا برخواست و به طرف مادرش رفت.ایلین را در اغوش گرفت.
ـ مادر!دلم براتون تنگ شده بود!
شوقی وصف ناپذیر در دل ایلین موج میزد اما حسی به او میگفت که به چیزی نباید اعتماد کند.اینرا از حظور بی دلیل و بی موقع مورگانا در انجا احساس کرده بود.اینکه چگونه میتوانست انجا باشد؟
ـ چرا نمیشینی تا باهم مقداری صحبت کنیم ایلین؟
ایلین با انکه بسیار از دیدن انها شوقزده شده بود گفت:
نمیتونم...من باید برم...
ـ مادر...از دیدن من خوشحال نیستید؟
ـ چرا پسرم ولی من باید برم...کار مهم تری دارم که باید تمومش کنم...خداحافظ!
******

ایلین هنوز از انها دور نشده بود که ناگهان همه چیز در اطرافش شروع به چرخش کرد و لحظاتی بعد،او در همانجا حظور داشت که از انجا امده بود...دفتر مورگانا.
بانو مورگانا با لبخند دلنشینی به او مینگریست.



eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۰:۲۵ دوشنبه ۷ دی ۱۳۹۴
#47
پزشک همچنان درباره تار صوتی خویش و ارتباط ان با بوی سرکه می اندیشید که ناگهان چیزی اورا از جا پراند.جسم کوچک گلوله مانندی مانند برق از جلوی چشمانش گذشت.
و سپس به لوستر برخورد کرد و در اخر هنگامی دکتر متوجه شدجسم مورد نظر یک(تیله)است که لیوان قهوه اش با صدای تقی بر اثر اصابت جسم شکست و کاملا خرد شد.
ـ کی همچین کا...
ـ سلام دکی!گمون کنم یکی ازتیله های اینجانب کمونه کرد به اتاق شما.
ـ کی شمارو اینجا راه داده؟
ـ مگه خودتون نگفتین نفر بعدی؟
ـ نه
ـ به من چه؟میخواستی بگی!
ایلین پرنس در حالی که مانند همیشه ردایش در پشتش در اهتزاز بود،تیله هایش را در دستش بالا و پایین انداخت و با ریلکسی تمام کروشیویی به طور ناگهانی و پنهانی نصیب دکتر مشنگ کرد که او علاوه بر انکه از صندلی چرخانش کف زمین پخش شد،نفهمید از کجا خورده است.
و در اینجا بود که لرد سیاه به ایلین افتخار نموده، بروسلی در قبر هلیکوپتری زده،سازمان مافیا کف زده و سقرات سر به بیابان نهاد.همینطور نیز کل جامعه مشنگی بدین موضوع پی بردند که وقتی ایلین پرنس می اید در اتاقی،باید از صندلی خود برخواسته و بگذارند ایشان تجلس کنند.
دکتر مشنگ که هنوز گیج بود با گیجی از جای خود برخواست و چشمش به همان بانوی جوان تیله به دستی افتاد که برروی صندلی چرخانش نشسته،پایش را روی آن یکی پایش انداخته و مدیر وار و به اهستگی صندلی را به چپ و راست میچرخاند.
ـ چی شد یه دفعه؟
ـ هیچی عزیزم،شک عصبی بهت دست داد.یه چند تا حرکت تیله ای انجام بدم رو مخت درست میشی.
ـ میشه لطفا از صندلی من بلند شید؟
ـ البته که نه!ولی من انتظار داشتم جنتلمن تر از این حرفا باشی دکتر!
دکتر در حالی که با نگاه نا مفهومی مملو از ترس ایلین را ور انداز میکرد،دست در جیب خود برد و دفترچه ای را از ان بیرون کشید.و هنگامی که نوک خودکارش با صدای (تیک)باز شد،پرسید:
اسم شما؟
ـ ایلین پرنس هستم.
ـ بله بله...آیلین پرنس.
ایلین دست از به چپ و راست چرخیدن برروی صندلی برداشت.پایش را از روی ان یکی پایش با حالت اعتراض امیزی برداشت و در حالی که نگاه مار گونه و تحقیر کننده خود را نثار پزشک مشنگ میکرد پوزخندی زد و گفت:
ـ تازه میتونم متوجه بشم چرا به شما ها میگن مشنگ!
دکتر با حالت تعجب گفت:
جانم؟
ـ اسم من ایلیِنه!ای لی ین!
ـ با یای مکسور؟
ـ
ایلین پس از پوکر فیسی کوتاه حالت متفکری به خود گرفت و زیر لب گفت:
هووممم...به نظر میاد اگه از تار صوتی این یکی برای معجون اشتراکی من و سلستینا استفاده کنیم چیزی حیف و میل نشه از جامعه مشنگی!
ایلین در اندیشه های مرگخوارانه خود بسر میبرد و متوجه نبود که دکتر با چشمانی وق زده به او زل زده است و یک پلکش به خاطر شک زدگی میجنبد.
ـ اهم اهم...خب دکی جان؟میگفتی؟
دکتر چشمانش را از او برداشت و قلمش را دوباره در دست گرفت.
ـ علایق؟
ـ تیله
ـ جانم؟
ـ فیلد دیجریس
ـ ولی الان گفتی تیله!
ـ بعید میدونستم به سمعک هم احتیاج داشته باشی دکتر.من گفتم فیلد دیجریس.
ـ فیلد دیجریس؟
ـ نخیر تیله!
ـ ولی شما همین الان گفتین علایقتون فیلد دیجریسه که البته من نمیدونم اصن چی هست!
ـ نباید هم بدونی تیله چیه!
ـ هان؟
ـ نکنه از من میخوای طلسم به این مهمی رو برات توضیح بدم؟
ـ ولی تیله...
ـ احمق!تو فرق تیله رو با طلسم نمیدونی؟
ـ شما مطمئنید که...؟
ـ بله!تیله.
ـ ممنون...حالا شما چرا به تیله علاقه دارید؟
ـ به تو چه که من چرا به معجون علاقه دارم؟
ـ معجون؟
ـ بله...طلسم مقوله طولانی ایه و به شما ربطی نداره.
ـ خب درباره تیله توضیح بدید!
ـ من گفتم طلسم.
ـ ولی گفتی تیله!
ـ نخیر!مثل اینکه شما فرق معجون رو با طلسم نمیدونید که میپرسین فرق تیله با معجون و طلسم و فرق این سه با هم چیه!نباید هم بدونی!
ـ
ـ
پزشک با پوکر فیسی ده برابر و مانند انکه گلویش گرفته باشد گفت:
شما...مرخصید...
ـ نخیر!من عمرا بذارم بدون اینکه فرق تیله و پیله و طلسم و امپاسم و زاپاس و گرین گراس و معجون و با جون و بی جون و نن جون و فنجون رو بدونی از اینجا برم!
ـ
ـ هوممم...نقشمو مثل اینکه خوب بازی کردم.


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ پنجشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۴
#48
در همین حین که ارسینوس و هکتور باری دیگر شروع به پرتاب پاتیل به یکدیگر کرده بودند،در آنسوی جمع،ایلین دیده میشد که تیله های خود را باجدید ترین ورژن(صددرصد برگشتنی)مدام به بیرون پنجره پرتاب میکرد و دوباره انها را میگرفت.
ایلین فکر میکرد.ولی دم نمیزد.سکوت را بهتر میدانست.البته کسی به جز ایلین نمیداند در ان لحظه در پس نگاه های ارام ایلین چه افکاری نهفته بود.
از طرفی از اینکه پسرش لرد شده بود بسیار سرمست بود و به دلیل پیشنهادات ورونیکا،هکتور و وینکی همین چند دقیقه پیش با انها داخل یک سلسله مذاکراتی شده بود که البته مانند همیشه به نتیجه ی خوشایندی به پایان نرسیده بود.
و ازطرفی دیگر تمایلات رهبرانه اش انچنان برش داشته بود که میخواست همان لحظه ان پیشنهاد بی نظیر را به مرگخواران بدهد.
از پیشنهاد غلط نامه فرستادن به زئوس تا خود ساخت معجون در ذهنش تجزیه و تحلیل میشدند.
و از ان طرف ایلین شاهد مذاکرات بسی دشوار مرگخواران برای انتخاب لرد،سرنگون کردن لرد و یا چگونگی کله پا کردن سیوروس بود.
ـ تا الان کدوم یکی از معجون هات درست از اب در اومده هکتور؟
ـ به یگانه معجون ساز ارباب شک داری؟
ـ اه بسه دیگه!اصن به زئوس نامه میفرستیم!تمومش کنین.
ـ روونا؟ خیلی دلت میخواد تا بالای کوه المپ کوهنوردی کنی؟و برای دیدن زئوس نوبت بگیری؟بعد به دلیل شلوغ بودن سر زئوس هزار سال صبر کنی؟بعد توی این هزار سال مجبور باشی مدام پشت خط اهنگ های انتظار تکراری رو گوش کنی؟بعد اخرش هم نوبتت نشه و بهت بگن برو فردا بیا؟
ملت به خاطر اینده نگری خلاقانه گبریل دلاکور که بی اختیار موهای روشنش را پیچ و تاب میداد چند دقیقه سکوت اختیار کردند.
ـ میشه من لرد شم؟
سکوت با صدای ایلین شکسته شد.
ملت پوکر فیس نبودند.ملت متعجب بودند.شگفت زدگی چشمانشان را پلقی(افکت بیرون زدن چشم) به بیرون متمایل ساخته بود.
ـ میشه من لرد شم؟
ایلین باری دیگر سوالش را تکرار کرد.ایلین به سرش نزده بود.ایلین میخواست شانسش را امتحان کند.ایلین میخواست اندکی در رول ها بیشتر حضور داشته باشد.اخر ایلین با شخصی که شنل نامرئی کننده را روی سرش انداخته بود که تفاوتی نداشت. مرئی بود اما نا مرئی بود.چه کسی میدانست تکرار غریبانه روز هایش چگونه گذشت؟وقتی روشنی چشم هایش... ... در اینجا از اتاق فرمان به نویسنده اشاره شد که :(وات د فاز؟)و نویسنده پس از اندکی تجزیه و تحلیل،نگاهی به لرد خفته انداخته و همه چیز دستگیرش شد.
اما چند ثانیه بیشتر به طول نینجامید که ایلین ناگهان یک عدد مسلسل،سپس اره و سپس پاتیلی را دید که به سمتش می ایند و پس از ان به شدت با زمین مواجه شد.و پس از ان نیز خود را در هوا معلق یافته و در جایی دیگر فرود امد.
که البته فرود موفقیت امیزی نبود.
در این زمان مرگخواران چشم سیوروس را دور دیده بودند و فکر میکردند که هرکی هرکی میباشد و میتوانند هر بی احترامی به مادر ایشان بنمایند در حالی که کور خوانده بودند.
و نویسنده در اینجا ملتفت شد که اگر بیشتر ادامه دهد ممکن است باری دیگر دعوایی سر بگیرد و از انجایی که اریس وقت ندارد بیاید اینجا داوری کند،دوباره بر میگردیم به همان معجون سازی برای پشیمان کردن سیوروس از لردیت.
ـ اصن میخوای رای گیری کنیم؟
ـ به نظر من که مسابقه بدیم!
ـ اره موافقم!مسابقه هرکی بیشتر معجون ساخت.
ـ نه!مسابقه هرکی بیشتر اره کرد!
ـ مسابقه هرکی مسلسل داره شلیک کنه!
ـ اصن مسابقه بی مسابقه!
ارسینوس دستش را به میز کوبید و این جمله را فریاد زد.
کراواتش را با غیض سفت کرد و کتش را بی اختیار تکاند و گفت:
ـ یه کاغذ و قلم بیارین! میخوام غلط نامه بنویسم.
ایلین درحالی که از خشم میلرزید بلند شد و گفت:
موافقم!


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: رمزتاز تقدیر
پیام زده شده در: ۲:۰۹ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
#49
ساحل اسرارامیز(فصل اول)

سلام،من لیلی فلورنس ریدل هستم.دختری14ساله باموهایی روشن و بلوند وچشمان ابی تیره.قد کوتاهی دارم وبدنی ریز نقش،باپوستی رنگ پریده.زادگاهم درانگلستان است ولی ما درشهر فورت تلسون واقع درکانادازندگی میکنیم.
تااین سن زندگی من به روال عادی خودپیش میرفت تااینکه یک کتاب مسیرزندگی ام رابه کلی تغییرداد،تغییربسیارعظیم ویک دگرگونی پیچیده.چیزی انسوی تخیل وجهانی فراترازقدرت تصورفکر...

*********************************************************
ظهر بود.باد به ارامی بر تار های گیتار شاخسار درختان چنگ می انداخت.برروی اسکله غوغایی برپا بود.فلورنس دوان دوان ودرحالی که هر چند ثانیه یک بار به ساعت مچی اش نگاه میکرد به طرف کشتی میدوید وشلوغی باعث میشد مرتب به مردم تنه بزند.مثل همیشه دیر کرده بود.
اما ازچیزی ناراحت بود.باخود می اندیشید که پدرو مادرش برای نبودنشان میتوانند چه توجیهی داشته باشند.
در همین فکر بود که ناگهان محکم به چیزی برخورد کردو ساک دستی هایش برزمین ریخت.
ـ هی،خانوم جوان ابی پوش!جلوی راهتو نگاه کن!
فلورنس برخواست و به روبه رویش نگاه کرد.به زودی لبخندی صورت فلورنس را از همیشه زیبا تر کرد.اووپدر ومادرش را دید که به گرمی به او لبخند میزدند.این صدای پدرش بود.
پدرش کت نوی مشکی رنگی پوشیده بود وموهای بورش را ژل زده بود.به نظر می امد مقدار زیادی واکس مصرف کرده باشد تا کفش هایش براق به نظر برسند.زن جوان سبزه ای که بغل پدرش ایستاده بود،مادرش،کت ودامن شکلاتی رنگ ساده ای به تن داشت که با کلاه لبه دار تابستانی گلدار شلوغش کمی تضاد داشت.
((جَک ریدل)) رو به همسرش کرد وبا حالتی شیطنت امیز گفت:
امیلی؟به نظرت قیافه این دختر اشنا به نظر نمیاد؟این همون دختر همیشه کنجکاو،فلورنس ریدل نیست؟
فلورنس با خوشحالی جلو رفت و درحالی که چمدان هایش را جمع میکرد گفت:دختر همیشه کنجکاو؟اوه،بس کن پدر!
جک در حالی که به فلورنس کمک میکرد تا انها را جمع کند گفت:تعجب کردی،نه؟شرط میبندم نمیتونستی انتظار داشته باشی که مارو ببینی.
((امیلی))گفت:مدرسه شبانه روزی هیچ وقت نمیتونه باعث بشه که فراموشت کنیم.
فلورنس گفت:قطعا نه!من میدونستم که میاین.
مادرچمدان هارابه خدمتکارکشتی تحویل داد،با نگرانی درحالی که جعبه شکلات سوئیسی رابه اومیداد گفت:ممکنه اونجاسردباشه،شنلی که برات بافتم روحتمابپوش،واین هم شکلات هایی که دوست داری...
و یک جعبه شکلات را در دستانش گذاشت.
پدر که تاان لحظه ساکت بودگفت:بس کن امیلی،فلورنس بزرگ شده.از پس خودش بر میاد.
ـ درسته جک.ولی الان فقط دوروز به 1اکتبر باقی مونده.
ـ بهم اعتماد کن مادر.
جک به نشانه تایید حرف دخترش سری تکان داد.
نگاه فلورنس به چهره پدرش افتاد.سایه ای از نگرانی کمرنگی بر چهره اش نمایان بود.لبخند میزد و سعی میکرد نگاه همیشه مغرور خود را حفظ کند.
ـ زود بر میگردیم پدر...
حرف اوبا صدای فریاد خانم تِد،مدیرمدرسه قطع شد.
-همه سوارشن!کسی جانمونه!هیچ کس به جزوسایل ضروری چیزی داخل اتاق کشتی نبره!
چمدان هایش را به خدمتکار تحویل داد.کلاه لبه دارش را بر سرگذاشت و کیفش را بردوش انداخت و به طرف کشتی دوید.
از میان جمعیت دانش اموزان دیگر یک راحتی خالی برای خود پیدا کرد که درست کنار اخرین پنجره ی کشتی بود.
نفسی از اسودگی کشید و با لبخند به بیرون خیره شد.مادر و پدرش را در جمعیت انبوه بیرون پنجره گم کرده بود.کشتی سوتی کشیدوبه حرکت افتاد.
مردم روی اسکله که برای فرزندانشان دست و کلاه تکان میدادند.دورترودورترمیشدند،تاانکه درابی بیکران دریامحوشدند.پس ازان هرانچه میشددید فقط اب دریابود،خورشیدودیگرهیچ.
هاله طلافام خورشیدبرسطح اب میتابید ومرغ های ماهیخوار درزیردردریای ابرهابرفرازاسمان پروازمیکردند وازان فاصله مانند لکه های سفیدوخاکستری متحرک دیده میشدند.
شال گردنش رادورگردنش پیچید وازهوای دم کرده ومحیط پرسروصدای اتاق به محوطه دلنوازکشتی پناه برد.باهرسفیرملایم وبی صدای باد که به صورتش برخوردمیکرد موهایش درهواپریشان میشدند.به اسمان خیره شد که باابرهای کلمی شکل زیبا اراسته بود.وقتی7-6سال داشت فکرمیکردپشت انهاسرزمینی دیگروجوددارد. ازاین تصوربه خودخندید.


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: رمزتاز تقدیر
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ یکشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۴
#50
مقدمه


مقدمه:
تخیل...واقعاکه چه کلمه شگفت انگیزی است!مادر تمام افسانه های شگفت انگیز،رویاهای زیباوداستان ها.ازافسانه ماهیگیر جوان گرفته تا رومئو وژولیت،ازلوبیای سحر امیزتامرلین جادوگر.سرزمین نارنیاو...
همه اینها زاده تخیل نویسندگانی اند که حقیقت کلمه افسانه رابه خوبی درک میکنندودنیای پررمزوراز جادو وافسانه رادرذهن خودسیاحت کرده اند.من جمله ای را به یاد دارم که میگفت:ممکنه هرچه میبینی درذهن توباشد ولی این دلیل نمیشود که واقعی نباشد...
این جمله میتواند بسیار تفکر بر انگیز باشد.ممکن است انچه که شمابه عنوان داستانی تخیلی مینویسید زاده ذهن شماباشد ولی این دلیل ان نیست که اصلا وجودنداشته باشد.اگردراعماق دریای ژرف افسانه هاکاوش کنیدووجودخود رابا حقیقت انچه مینویسیدلبریزکنید انهاحقیقت میابند.شاید نه دربرابرچشمتان امادر تمام وجودتان تجسم میابند،میتوانید انهارا به خوبی احساس کنید...
البته این حقیقت رابایدگفت که ترازوی منطق وتخیل بایددریک راستا قرارگیرند.بدین معناکه نه انچنان تخیل چیرگی یابد که شماوجود خودرا خیال مطلق بیابید ونه انچنان منطق که روحتان سنگی شود.
افسانه ای که شما قصد خواندن آن رادارید زندگی دختری جادوگر رابه تصویر میکشد که سفری نه چندان کوتاه دردنیایی دیگر رادرپیش دارد.دنیایی که باانکه خودش به ان تعلق دارد برایش غریبه است.اوبه ماموریتی خطیر و پرفراز و نشیب ازطرف ارباب اژدها هابه انجافرستاده خواهدشد واینگونه است که باری دیگر نور درمقابل تاریکی قرارمیگیرد...


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۲ ۲۳:۲۰:۵۸

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.