ارتش دامبلدور
-تو تنهايي .... هيچ كسي نيست كه به تو كمك كند ....تو تنها در دامي كه خود درست كردي افتاده اي ....تنهاي تنها....
رون با صداي بلند كه لرزشي در آن حس مي شد فرياد زد
-نه اين امكان ندارد .اين امكان نداره الان هري و هرميون ميان و به من كمك ميكنند.آره من تنها نيستم.آن ها هيچ وقت من را تنها نمي گزارند.هيچ وقت.
اما رون مي دانست كه دارد تنها خودش را گول مي زند و كسي نيست كه به او كمك كند.او دوباره بض كرد.رون دلش براي خانواده اش و يا حتي هري و هرميون تنگ شده بود.اوبراي اولين بار دلش براي فرد ،جرج و پرسي تنگ شده بود.بغضش شكست و دانه هاي بلوري اشك گونه هايش را تر كردند.
پس از اين كه كمي آرام شد به اتاقش برگشت تا نقشه غارتگران هري را بردارد تا شايد در آن كسي را پيدا كند.
وقتي به سالن نزديك شد تابلو ي بانوي چاق را كنار زد و وارد تالار شد.دوان دوان به سمت خوابگاه پسران راه افتاد از آنجا به سمت اتاقش حركت كرد...
همه جاي اتاق را گشت اما هيچ اثري از نقشه نبود.او مايوسانه روي تختش نشست.
پس از مدتي به ياد چيزي افتاد.او با خود گفت كه به تالار هاي ديگر سر بزند تا شايد در آن مكان ها كسي رو ببيند.او خود را تحسين كرد و گفت
-آره اين بهترين كاره.اول مي رم
برج راونكلاو اگر كسي در آنجا نبود ميروم
سالن هافلپاف -نا اميد شد و دوباره بغض كرد
- ميرم
دخمه اسليترين.
فكر كنم اين پيچ را كه بپيچم مي رسم.بعله همين جاست.
رون در مقابل برجي بلند ايستاده بود.برجي برنزي كه با نوار هاي آبي تزئين شده بود.به نظر مي آمد برج راونكلاو بلندتر از برج گريفندور است.
رون با سرعت به سمت برج دويد و از پلكان ماپيچي آن بالا دويد.به در ورودي كه رسيد دستگيره اي روي آن نبود -رون با تعجب به در نگاه كرد-تنها يك چوب دستي پوسيده و يك برآمدگي برنزي به شكل عقاب.عقاب روي درصحبت كرد رون از شدت ترس با پشت روي زمين افتاد.عقاب گفت
اگر به سؤالم درست پاسخ دهي مي تواني رد شوي وگرنه در باز نخواهد شد.
رون از روي زمين برخواست و با همان قيافه متعجبش مِن مِن كنان پرسيد
مگر اين جا رمز عبور ندارد؟
-گفتم بايد به سؤالم جواب بدهي!ديگر تكرار نميكنم.
رون كه از فرياد عقاب ترسيده بود به عقب رفت و منتظر ماند تا عقاب سؤال را بپرسد.رون داشن خدا خدا مي كرد سؤال راحتي از او پرسيده شود كه عقاب سكوت راشكست
-اجسام غيب شده به كجا مي روند؟
-تو كمد
-نه.
-جايي كه صاحبشان بخواهد
نه! پسرك احمق.
رون پس از كمي درنگ پاسخ داد
به عدم وجود ميشه گفت همه جا!
-پاسخ قانع كننده اي بود.
عقاب چرخيد و در باز شد.تالار راونكلاو بزرگ و دايره اي بود.اما هيچ كس آن جا نبود.بر روي ديوار ها پنجره هاي طاقدار زيبايي بود كه روي آن ها ابريشم هايي به رنگ آبي و برنزي آويزان شده بود.موقع روز راونكلاوي ها مي توانستند از پنجره كوه هاي سر به فلك كشيده را ببينند.سقف گنبد داشت و با ستاره تزئين شده بود.در پشت دري كه باز شده بود مجسمه مرمرين سفيد و بزرگي قرار داشت.-آن مجسمه متعلق به روونا راونكلاو مؤسس گروه راونكلاو بود-.
رون كل آنجا را گشت -حتي خوابگاه دختران را-اما هيچ كس در آن جا حضور نداشت.
رون نا اميد به سمت سالن هافلپاف راه افتاد.آن جا هم كسي نبود.رون با ناراحتي تمام به سمت دخمه اسليتريني ها را افتاد.پيدا كردن آنجا بسيار سخت تر از بقيه بود.
دخمه اسليتريني ها زير درياچه بود .تالار اسليترين سبز رنگ بود و بالاي شومينه ي آن نقش يك مار سبز - نقره اي وجود داشت.سرتاسر تالار را نوار هاي نقره اي احاطه كرده بودند.
آنجا هم مانند جاهاي ديگر كسي نبود.
رون نا اميد بيرون آمد و كنار درياچه نشست.در حال گريه كردن بود كه ناگهان فكر كرد چيزي زير آب تكون خورد.فكر كرد خيالاتي شده است اما دوباره آن چيز را ديد...
80 از 100!
ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۵ ۱۴:۳۸:۳۸