هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: دوست داري جاي كدوم يكي از بازيگر هاي هري پاتر باشي؟
پیام زده شده در: ۰:۲۷ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴
#41
من دلم می خواد جای سوروس اسنیپ باشم! اسنیپ تمام کاراش جالب بود از لباساش گرفته تا طرز راه رفتنش!


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: خوش قیافه ترین بازیگر در فیلم های هری پاتر
پیام زده شده در: ۰:۲۵ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴
#42
به نظر من خوش قیافه ترین بازیگر سوروس اسنیپ بود.

و بین خانم ها هم مینروا مک کونگال.


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۴
#43
فلش بک

سایمن در دفتر ابرفورت که بالای کافه هاگزهد قرار داشت، ایستاده بود.تقریبا یک ربع آنجا منتظر بود وکم کم داشت عصبی می شد.
سایمن نگاهی به اتاق انداخت: اتاق بزرگ و مستطیل شکلی بود که به جز میز کار ابرفورت، چیز دیگری در آن دیده نمی شد.
در اتاق باز شد و ابرفورت وارد شد.
سایمن گفت:
-دیر کردی اب.

ابرفورت در حالی که روی صندلی اش می نشست، پاسخ داد:
-ببخشید، یک سری مشکلات همیشگی.

ابرفورت در کشویی را که کنار میزش بود باز کرد و کیسه ای را درآورد و آن را جلوی سایمن انداخت.
سایمن با شنیدن صدای جرینگ جرینگ های گالیون ها، لبخندی زد و کیسه را در جیب ردایش جا داد و گفت:
-چقدره؟
-همون طور که توافق کردیم؛ 500 گالیون.
-عالیه!

سایمن از جای خود برخاست تا به سمت در برود.
-سایمن، می دونی که باید چی کار کنی؟

سایمن به سمت او برگشت و پاسخ داد:
-بله؛ از کشور خارج میشم.بعدش تو می دونی باید چی کار کنی؟!
ابرفورت سری تکان داد و گفت:
-همین که به یک جای امن رسیدی، 500 گالیون دیگه به دستت می رسه.

سایمن لبخندی زد و از در خارج شد.
ابر فورت کشوی دیگری را باز کرد تا سنگ زندگی مجدد را بردارد که ناگهان در دفترش باز شد و تد تانکس با وحشت وارد شد.
تد در حالی که نفس نفس می زد، بریده بریده گفت:
-مشکلی...پیش اومده...دخترم...نیمفادورا...جای علامت روی دستم... .

ابرفورت سراسیمه از جای خود بلند شد و گفت:
-ساعد دست چپتو نشونم بده!

تد آستینش را بالا زد: علامت مثلثی شکل یادگاران مرگ، از رنگ سیاه به قرمز درآمده بود.
ابرفورت چوبدستی اش را درآورد و آن را روی علامت روی دست تد گذاشت و چشمانش را بست و زیر لب چیز هایی را زمزمه کرد.
پس از مدتی ابر فورت چشمانش را باز کرد و گفت:
-اون توی عمارت لسترنج هاست.

ابر فورت به سرعت ابرچوبدستی را برداشت، شنل نامریی کننده را زیر ردایش جا داد و ماسکی به چهره اش زد.
تد پرسید:
-ولی از کجا فهمیدی؟
-طلسمی روی علامت ها کار گذاشتم تا به کمک اون بتونیم همدیگه رو پیدا کنیم.

قبل از این که تد بخواهد حرف دیگری بزند، ابرفورت محکم بازوی او را گرفت تا به عمارت لسترنج ها آپارات کند.

پایان فلش بک

ابر فورت و تد هردو روبروی عمارت لسترنج ظاهر شدند.ابرفورت سریع شنل نامریی را درآورد و آن را روی خودش و تد انداخت و گفت:
-باید خم بشیم و راه بریم تا پاهامون از زیر شنل دیده نشه.
تد سری تکان داد و هردو به راه افتادند.
از دروازه با شکوه عمارت لسترنج عبور کردند و به حیاط با شکوهی رسیدند که گیاهان آن به شدت رشد کرده بودند.
یک حوض و فواره ای که روی آن را خزه و جلبک پوشانده بود، وسط حیاط قرار داشت ، به نظر می رسید روزی حوض باشکوه و زیبایی بوده است.

ساختمان عمارت، باشکوه بود و در پنج طبقه ساخته شده بود و در تاریکی شب، شبیه به خانه های جن زده بود.
خانه کاملا تاریک بود و متروکه به نظر می رسید. فقط از یکی از پنجره های عمارت، نوری دیده می شد.
ابرفورت و تد زیر شنل نامریی، به سمت در ورودی رفتند.بالای در عبارت اصالت جاودان به چشم می خورد.

تد دستش را از زیر شنل بیرون آورد و دستگیره در چرخاند و هر دو وارد ساختمان شدند.
عمارت دارای سالن بسیار با شکوه و بزرگی بود:چلچراغ زیبایی از سقف آویزان بود که روی آن را گرد و خاک پوشانده بود. سایر وسایل عمارت هم به قدری کهنه و کثیف بودند که شناسایی وسایل تقریبا غیر ممکن به نظر می رسید اما کاملا واضح بود که آن عمارت؛ روزی بسیار با شکوه و زیبا بوده است.

ابرفورت چوبدستی اش را بیرون آورد و زیر لب گفت:
-هومنوم ریولیو!

هیچ اتفاقی نیفتاد.تد گفت:
-ظاهرا کسی اینجا نیست. می تونیم از زیر شنل بیایم بیرون؟

ابرفورت شنل را برداشت و هردو به راه افتادند، از پلکان مارپیچی بالا رفتند و به اتاقی رسیدند که بلاتریکس مشغول شکنجه نیمفادورا بود.
صدای بریده بریده نیمفادورا به گوش هر دویشان رسید:

-خاله بلا!...کمکم کن!...من نمی تونم!...شنا کنم."
و بعد؛ سکوتی وحشتناک.

قبل از این که ابرفورت بتواند حرفی بزند، تد چوبدستی اش را درآورد و وارد اتاق شد.
بلاتریکس که انتظار این را نداشت به شدت جا خورد و قبل از این که بتواند کاری بکند، تد او را بیهوش کرده بود.

ابرفورت وارد اتاق شد و نگاهی به آن انداخت:اتاق کاملا خالی بود و بجز نیمفادورا و جسم بیهوش بلاتریکس، چیز دیگری در اتاق نبود.
تد به سرعت به طرف دخترش رفت و با یک حرکت چوبدستی، او را آزاد کرد.
تد شروع به معاینه دخترش کرد سپس در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود با لکنت زبان گفت:
-ا..او...اون...ممم...مرده.

ابر فورت به سمت نیمفادورا آمد و پس از معاینه او گفت:
-نه...نمرده...فقط یک فشار عصبی بدی بهش وارد شده.می تونی بهش تنفس مصنوعی بدی؟

تد در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود سرش را به نشانه تاکیید تکان داد.
-پس شروع کن!

تد دهانش را روی دهان دخترش گذاشت و تنفس مصنوعی را آغاز کرد.دستان ابرفورت روی قلب نیمفادورا بود و سعی داشت به آن شوک وارد کند.
پس از چند دقیفه، نیمفادورا با صدای ضعیفی گفت:
-خاله بلا... .

تد دخترش را در آغوش کشید و گفت:
-چیزی نیست...من اینجام...دیگه تموم شد.

ابرفورت از جایش برخاست و با دست عرق پیشانیش را پاک کرد سپس خطاب به تد و نیمفادورا گفت:
-بعدا برای ابراز احساسات وقت دارین.!..حال زود باشین !باید از اینجا بریم بیرون.

نیمفادورا به سختی از جایش بلند شد و دست ابرفورت را گرفت. دست دیگر ابرفورت نیز در دست تد بود.

بلتریکس به هوش آمده بود، بلافاصله چوبدستی اش را به سمت نیمفادورا گرفت و فریاد زد:
-آوداکداورا!

پرتوی سبز رنگی به سمت نیمفادورا آمد.
همه چیز در عرض یک لحظه اتاق افتاد:تد دست ابرفورت را رها کرد و با دو گام سریع خود را بین نیمفادورا و طلسم بلاتریکس قرار داد.
پرتو سبز رنگ به تد برخورد کرد، نیمفادورا جیغ کشید. اما قبل از آن که بتواند کاری بکند، ابرفورت آپارات کرده بود و نیمفادورا هم ، به همراه او وسط هاگزهد ظاهر شد.

بلاتریکس، با حالت پیروزمندانه ای بالای سر جسد تد ایستاده بود.او بالاخره موفق شده بود تا گندزاده ای که باعث جدایی او از خواهرش شده بود را بکشد. گرچه هدف اصلی او نیمفادورا بود، اما تد تانکس هم به همان خون لجنی بود.



ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۲ ۲۱:۵۴:۰۷
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۳ ۰:۱۶:۴۹
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۳ ۱۰:۴۵:۱۵

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۲ جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۹۴
#44
شب تاریکی بود حتی چراغ های خیابانها ها هم خاموش هیچ صدایی به گوش نمی رسید.
ناگهان صدای ترق مانند ظاهر شدن پسری جوان، سکوت شب را شکست.
پسر جوانی بود حدودا هفده یا هجده ساله با مو هایی بلند و به هم ریخته که تا شانه اش می رسید و ردایی کاملا سیاه پوشیده بود.

پسر به سمت خانه شماره 12 رفت، چوبدستی اش را به سمت در خانه گرفت و لحظه ای بعد، در خانه باز شد.ریگولوس در خانه را بست و زیر لب گفت:
-لوموس

نوک چوبدستی اش روشن شد.ریگولوس در راهرو های تاریک خانه پیش رفت؛ از مقابل سر های جن های خانگی عبور کرد و به آشپزخانه رسید، در را پشت سرش بست و با یک حرکت چوبدستی، شمع ها را روشن کرد.
نفس عمیقی کشید و به آرامی زیر لب گفت:
-چی کار می کنی کریچر؟

صدای ترق مانندی به گوش رسید و کریچر درست روبروی ریگولوس ظاهر شد.
کریچر تعظیمی کرد و گفت:

-ارباب ریگولوس کریچر رو صدا زد و کریچر به سرعت خودشو رسوند.ارباب با کریچر کاری داشت؟

ریگولوس گفت:
-بله کریچر...امشب قراره کار مهمی انجام بشه...ولی تو راجع بهش حق نداری چیزی بگی...حتی به مادرم...متوجه شدی؟

-ارباب جوان از کریچر خواست تا به بانو دروغ گفت؟کریچر به بانو... .

-همون که شنیدی کریچر! این یک دستوره!

کریچر چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت.ریگولوس گفت:
-کریچر؛ یادت میاد لرد سیاه تو رو کجا برد؟منظورم همون غاره.

کریچر با به یاد آوردن خاطره وحشتناکش بر خود لرزید اما پس مدتی پاسخ داد:
-بله، ارباب.

-خیلی خوبه کریچر، باید منو ببری اونجا.

-بله ارباب.

کریچر و ریگولوس دست یکدیگر را گرفتند و با صدای ترق مانندی غیب شدند و پس از مدتی؛ در یک جزیره کوچک که درست وسط دریاچه ای در غار بود، ظاهر شدند.
قدح سنگی کوچکی روی یک پایه ستونی قرار داشت و درون آن؛ مایع سبز رنگی بود که رنگ سبز آن؛ جزیره را روشن می کرد.

ریگولوس به کریچر گفت:
-یادت میاد وقتی این معجون رو خوردی، چه احساسی داشتی؟

کریچر نگاهی به قدح انداخت و گفت:
-بله، ارباب...کریچر چیز های وحشتناکی دید...کریچر عذاب کشید... .

ریگولوس نفس عمیقی کشید، ابتدا به قدح نگاه کرد و سپس رو به کریچر گفت:
-کریچر نباید صحبت منو قطع کنی...این یک دستوره.

ریگولوس از جیب ردایش قاب آویزی درآورد وآنرا به کریچر داد.

-کریچر؛ من تمام این معجون رو می خورم...اگه مجبور شدی باید به زور بریزیش تو حلقم...اگه بهت گفتم که نمی خوام معجون رو بخورم گوش نمی کنی و به کارت ادامه می دی، متوجه شدی؟

-ولی ارباب من باید جای شما این کار رو کرد!شما جادوگر... .

-وقتی قدح خالی شد جای دوتا قاب آویز رو عوض کن و بعد هم سریعی برمی گردی خونه...به هیچ کسی هم چیزی نمی گی! نه به پدر و مادرم و نه به سیریوس.

قبل از این که کریچر حرفی بزند، ریگولوس جام را برداشت و شروع به نوشیدن کرد.
ریگولوس چهار بار جام را پر کرد و معجون را نوشید اما بار پنجم، جام از دستش افتاد و کریچر به سرعت جام را برداشت و آن را پر کرد و به زور در دهان ریگولوس ریخت.

ریگولوس فریاد می زد، او درد می کشید. کریچر دلش نمی خواست این کار بکند، می خواست از دستورات اربابش سر پیچی کند اما نمی توانست.گویی او را با طلسم فرمان جادو کرده بودند.

-نمی خوام ... ولم کن ... جن ابله...
-ولی ارباب شما به کریچر دستور داد!
-دیگه نمی تونم.
-این آخریش بود ارباب...به شما قول داد
صدای جیغ های ریگولوس در غار می پیچید و بلندی صدا را چندین برابر می کرد.بالاخره قدح خالی شد و کریچر قاب آویز را برداشت و قاب آویز ریگولوس را درون قدح انداخت.

فریاد های ریگولوس خاموش شد.کریچر نگاهی به اربابش انداخت...او در حالی که زیر لب با صدایی خسته کلمه آب را به زبان می آورد؛ خود را کشان کشان به سمت دریاچه می کشید اما همین که دستانش را پر کرد تا آب بنوشد؛ دستی لاغر و استخوانی دستان ریگولوس را گرفتند.

دوزخی ها از آب بیرون می آمدند و ریگولوس را به سمت آب می کشاندند.ریگولوس هیچ دفاعی از خود نکرد حتی چوبدستی اش را هم در نیاورد اما با صدایی بی نهایت خسته خطاب به کریچر گفت:
-قاب آویز رو نابودش کن...به هیچ کسی نگو چی کار کردم...برگرد خونه.

کریچر نمی خواست برگردد اما با شنیدن دستور ریگولوس، مجبور شد به خانه شماره 12 آپارات کند.با غیب شدن کریچر؛ ریگولوس که تا کمر در آب فرو رفته بود لبخندی زد.
دست قدرتمند یکی از دوزخی ها، از آب بیرون آمد؛ یقه ریگولوس را گرفت و او را به زیر آب کشید.


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۰ ۱:۰۶:۴۷

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۴
#45
سوروس اسنیپ پشت چراغ قرمز ایستاده بود و در این فکر بود که چگونه مرگخواران دیگر را پیدا و آنها را راضی کند.بهتر بود از مالفوی ها شروع کند دوستان قدیمی اش.
اما چگونه باید آنها را پیدامی کرد؟

اسنیپ غرق در افکارش بود که ناگهان پسری با مو های بور روشن و صورت مثلثی شکل، چند ضربه به شیشه ماشین زد.
-آقا...آقا...فال میخرین؟

اسنیپ، نگاهی به پسرک انداخت و با چشمانی که از حیرت گشاد شده بود گفت:
-دراکو؟!
-اسنیپ؟!
-زود باش بیا تو ماشین!

دراکو روی صندلی جلو نشست و به اسنیپ گفت:
-تو اینجا چی کار می کنی؟

اسنیپ نگاهی به بیرون انداخت و سپس گفت:
-راننده شخصی پاترم تو چی؟

-پاتر...کله زخمی از خود راضی!
دراکو سعی می کرد صدایش سرشار از نفرت و انزجار باشد، سپس ادامه داد:
-من این جا فال می فروشم!
-متاسفم!

اسنیپ با ناراحتی نگاهی به دراکو انداخت؛ حیف بود که جوان ترین و با استعداد ترین مرگخوار این گونه زندگی کند؛ اسنیپ احساس کرد باید این وضع را تغییر دهد.

-گوش کن دراکو باید پدر و مادرت رو ببینم؛ می تونی بهم بگی کجا هستن؟

-مادرم... .

چراغ راهنمایی سبز شد و اسنیپ به راه افتاد و بعد از عبور از چهار راه، کنار خیابان توقف کرد و نگاهی به دراکو انداخت.دراکو قرمز شده بود.
اسنیپ گفت:
-اصلا خجالت نداره...می دونستی ارباب فلافل می فروشه؟اسمش گذاشته فلافل فروشی عمو ولدی!باورت میشه؟

دراکو لبخندی زد و گفت:
-فلافل فروشی...عمو ولدی؟...

-تازه ویبره هم می زد!

دراکو در حال قهقه زدن بود و همانطور بریده بریده تکرار کرد:

-عمو ولدی...فلافل...ویبره...!

سپس آرام شد و ادامه داد:
-مادرم خونه های مشنگارو تمیز می کنه...پدرم هم شده آبدارچی یک شرکت مشنگی.

اسنیپ گفت:
-می تونی منو ببری پیششون؟

دراکو سراسیمه پاسخ داد:
نه...یعنی...اونا دوست ندارن کسی با اون ظاهر اونا رو ببینه!حالا مگه باهاشون چی کار داری؟!

اسنیپ به آرامی پاسخ داد:
-موضوع خیلی خیلی مهمیه...مربوط به اربابه...شاید دیگه مجبور نباشیم در این وضعیت فلاکت بار باشیم.

دراکو سرش را پایین انداخت و گفت:
-اگه میخوای اونا رو ببینی نیمه شب بیا پاتیل درزدار.

اسنیپ تکرار کرد:
-پاتیل درزدار؟...عالیه...باشه...نیمه شب میام اونجا...تو هم باید اونجا باشی...موضوع به هر سه شما مربوطه.

-باشه...حتما...منو ببخش دیگه باید برگردم سر کارم.

اسنیپ دستش را دراز کرد و دراکو با او دست داد.سپس از ماشین پیاده شد و به سمت چهارراه رفت تا بقیه فال هایش را بفروشد.


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: کدومیک از وسایل جادویی هری پاتر رو میخوایین داشته باشین؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۴
#46
من فقط سنگ زندگی مجدد رو می خوام تا اگه یک روز عزیزانم رو از دست دادم؛ بتونم دوباره ببینمشون!


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۴
#47
قلعه نورمنگارد

-خب، برایان، چون نویسنده عوض شده، دیگه به این نقش احتیاجی نداریم.

-پس لطف کنین باهام تسویه کنین!من اینجا خاک صحنه خوردم!

-بسیار خوب، تسویه وقتی انجام میشه که سوژه تموم بشه ولی چون شما الان دارین میرین...500گالیون رو به حسابتون در گرینگوتز واریز می کنم.

-راستی یکی از اون مانتیکور ها بازوم زخمی کرد، اون هیپوگریفه هم که هنوز جای پنجه هاش روی صورتمه!

-اون به ما مربوط نمیشه برایان ... باید با شرکت بیمه تماس بگیری.

-گرفتم!مدرک می خوان که در حین فیلمبرداری زخمی شدم!

-بسیار خب یک جغد براشون میفرستم.

برایان از کارگردان تشکر کرد و از قلعه بیرون رفت.

(مکالمه برایان و کارگردان. مدیونین اگه فکر کنین این چرت و پرتا برای طولانی شدن رول بود!)


چند دقیقه بعد


ملت محفلی:

کارگردان وارد قلعه شد و نگاهی به محفلیا انداخت که مانند لشگر شکست خورده به او زل زده بودند.
کارگردان گفت:

-چیه؟!چرا همتون به من زل زدین؟هان؟!پاشین برین سرکارتون!

مایکل کرنر گفت:
-می دونین جناب کارگردان، نمی دونیم باید چی کار کنیم...یعنی اصل سوژه این بود که برای ریاست بین ما اختلاف بود ولی حالا که هاگرید رییسه، نمی دونیم چی کار کنیم!
رون ویزلی گفت:
-باید تا فردا صبر کنیم تا ریاست هاگرید تموم بشه و بعدش دوباره می تونیم بجنگیم!

-چی؟!...یعنی می خواین صحنه ای رو اجرا کنین که ملت هر شب می بینن؟!مگه من الکی به شما حقوق می دم؟!

اورلا گفت:
-من اصلا نباید وارد سوژه می شدم، این جور چیزا روی حس بازیگریم تاثیر منفی می ذاره!اصلا با منم تسویه کنین!
-آره منم دیگه ادامه نمی دم...
-با منم تسویه کنین...
-اصلا این سوژه از اول جای کار زیادی نداشت...
-چقدر هر روز دعوا کنیم...

کارگردان که عصبانی شده بود گفت:
-ساکت... :vay: ... تا پایان سوژه هیچ کسی نمیتونه از داستان خارج بشه...این قانونه!

-پس چرا با برایان تسویه کردی؟!

-برایان پارتی داشت!...ناسلامتی پدربزرگ رییس محفله ها!چون از بالا سفارش شده بود، می پرید وسط سوژه!... ببینم اصلا هاگرید کجاست مثلا رییس محفل ها!

چند لحظه بعد هاگرید با کلاه و پیش بند آشپزی اش وارد اتاق شد و گفت:
-ملت سپید...جمع بشین این جا...ماموریت داریم.

محفلی ها که از بیکاری خسته شده بودند با اشتیاق نزدیک هاگرید جمع شدند.
هاگرید با دستان غول پیکرش، محفلی ها را شمرد و گفت:
-درست میشه...دارم یک کیک جدید اختراع می کنم، اگه نفری یک تسترال بیارین تکمیل میشه...پس ماموریتتون اینه که برین تسترال بیارین!

هاگرید:
ملت محفلی خشمگین به کارگردان نگاهی کردند.ادوارد گفت:
-این بود نبوغ نویسنده جدید، جناب کارگردان؟!

کارگردان با خشونت از صحنه بیرون رفت تا نویسنده جدید را اخراج کند و شخص دیگری را جایگزین کند.




ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۵ ۱۸:۰۹:۲۵

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴
#48
ملت محفلی که توانایی مبارزه با ممد ریدل ها را نداشتند، وارد خانه شدند و با هر طلسمی که بلد بودند، در ها را قفل کردند و سپس وارد هال شدند و عجیبترین منظره را دیدند:
برایان دامبلدور، در ظاهر گرگی اش کنار پنجه طوفان نشسته بود و ظاهرا هر دو کاملا با هم رفیق شده بودند!برایان با دیدن ملت محفلی، به ظاهر انسانی اش تغییر چهره داد اما جای پنجه های هیپوگریف روی صورتش به چشم می خورد.

گلرت پرسید:
-چی شد برایان؟مگه اون...؟
و با دست به پنجه طوفان اشاره کرد.برایان پاسخ داد:
-وقتی زیر پنجه هاش بودم به ظاهر گرگیم تغییر شکل دادم و با پنجه طوفان صحبت کردم و ازش عذر خواهی کردم اونم قبول کرد.

برایان بر سر هیپوگریف دست کشید و پنجه طوفان، به آرامی با نوکش به سر برایان زد.
گلرت دوباره پرسید:
-ظاهرا داشتین به جیزی می خندیدین.
برایان پاسخ داد:
-آره بابا...هیپوگریفت خیلی باحاله.داشت بهم جوک میگفت!

-جوک می گفت؟!مگه تو می تونی حرفاشو بفهمی؟

-اگه جانورنما باشی و در شکلی جانوری باشی؛ البته که میتونی...همه تو باهاشون حرف می زنی و هم حرف های اونا رو میفهمی.

هاگرید گفت:
آخ جون! من یکی عاشق کیکم و یکی هم عاشق جوک!حالا چه جوکی گفت؟

برایان با به یاد آوردن جوک، لبخندی زد و گفت:
یه روز لرد میره سلمونی همه می خندن! لرد میگه:
-زهر نجینی! اومدم آب بخورم!

ملت محفلی:

ملت محفلی آن چنان بلند در حا خندیدن بودند که اشک از چشمشان می آمد، اما ناگهان؛ با صدای جیغ اورلا کوییرک خنده ها متوقف شد.
هاگرید پرسید:
-چی شده اورلا؟

اورلا در حالی که از پنجره بیرون را تماشا می کرد، با صدای لرزانی گفت:

-اونا...مرگخوارا...همراه شون...همراه شون... .

ملت محفلی به سمت پنجره ها هجوم بردند و با دیدن آن منظره، به شدت وحشت کردند:
بازهم مرگخواران دسته دسته وارد محله گریمولد می شدند، اما این بار همراه شان وحشی ترین موجود جادویی بود:پنج مانتیکور غول پیکر.

حتی هاگرید هم که به شدت به موجودات وحشی علاقه داشت؛ نتوانسته بود ترسش را پنهان کند.
برایان با لحن جدی خطاب به محفلیون گفت:

-دیگه بسه!...هرچی مسخره بازی درآوردیم بسه...الان وقته عمله...دیگه نباید اجازه بدیم کسی کشته بشه... .

برایان با دست به کریچر اشاره کرد و گفت:
-کریچر، ابرفورت و ریتا توی هاگزمیدن.سریع بهشون پیغام بده که اینجا به کمکشون نیاز داریم و این که هر چقدر هم می تونن با خودشون نیرو بیارن...بعد هم به آلبوس پیغام بده که فوکس رو بفرسته اینجا...عجله کن.

کریچر تعظیمی کرد و به طبقه دوم خانه رفت.ظاهرا ظهور مانتیکور ها چنان باعث ترسش شده بود که فراموش کرده بود برایان اربابش نیست.
برایان دوباره رو به ملت محفلی گفت:

-الان یازده شبه...ما باید تا نیمه شب مقاومت کنیم تا نیروی کمکی برسه...اگه تا اون موقع نیروی کمکی نرسید، همه تون به هاگزهد آپارات کنین تا اونجا دوباره نقشه بکشیم... سوالی هست؟

دست گلرت بالا رفت و گفت:
-ظاهرا بد ترین قسمتشو فراموش کردی برایان...مانتیکور ها رو چی کار کنیم؟

برایان آهسته در گوش پنجه طوفان چیزی زمزمه زد کرد و پنجه طوفان به نشانه تایید به آرامی به او طعنه زد.
برایان با خوشحالی گفت:

-می دونستم قبول می کنی... مانتیکور ها با من و پنجه طوفان... اگه خوش شانس باشیم فوکس هم بهمون ملحق میشه...بازهم سوالی هست؟

دست رز زلر بالا رفت و پرسید:
-می تونم موقع نبرد ویبره بزنم؟!

برایان: ...خوب اگه فکر میکنین به درد میخوره، انجامش بدین.

چند لحظه بعد؛ در خانه شماره 12 باز شد و ملت خشمگین محفلی به سمت مرگخواران حمله کردند و پشت سر آنها، هیپوگریف و گرگ سفید و غول پیکری به سمت پنج مانتیکور حمله ور شدند.


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۴ ۲۳:۰۴:۰۷


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲:۱۴ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴
#49
سلام پروفسور دامبلدور

این سومین باره که در خواست عضویت می دم.من چندین رول تو ایفا زدم وخیلی هم فعال هستم.پس امیدوارم این بار منو بپذیرین.

اما اگه مشکل سطح رول نویسیه که ضعیفه... .
خب حق دارین تایید نکنین!

برایان.

شما خیلی تلاش میکنین، حتی برای اینکه راحت تر به عنوان محفلی ایفای نقش کنین یه نقش نزدیک به دامبلدور برداشتین. تو ایفا زیاد رول میزنین و فعالیتتون خوبه اما نویسندگیتون ضعیفه. اما به نظرم هرکس بخواد فعالیت کنه و موندگار بشه میتونه سطح خودشو بالا ببره. به همین دلیل قبول میکنم شما رو عضو کنم به شرط اینکه پشتکارتون رو تا آخر حفظ کنین.

تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۷ ۱۳:۳۴:۵۹

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲:۰۰ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴
#50
ظاهرا بعد از فرود آمدن های ملت محفلی و جمع شدن آنها، ملت مرگخوار پس از کشتار بسیار، گریمولد را ترک کردند و محفلی ها در سکوت کامل خانه کاملا ویران شده شماره12 را نگاه می کردند.
سایه شخص بلند قامتی از دور نمایان شد و چند لحظه بعد؛ برایان دامبلدور بالای سر ملت محفلی ایستاده بود.
-ببین برایان...خواهش می کنم...اصلا لازم نیست تاسف بخوری...وقتی تو هم توی قبری باشی که با توالت عمومی اشتباه بگیرن...

برایان دستش را بالا آورد تا هاگرید را ساکت کند. برایان با لحن مهربانی رو به ادوارد بونز کرد و گفت:
-بخاطر تو اومدم ...پسرم؛ کمی دقت داشته باش...من بعد از دادن اخبارریتا به محفلی ها، سریعا به هاگزمید آپارات کردم...اونوقت چطوری مرلین روی من فرود اومد و من کشته شدم؟تا دیگه نپرم وسط سوژه و ببو... .

ناگهان چشمان برایان برقی زد، لبخند از روی لبانش محو شد، چهره ای کاملا جدی گرفت و به ادوارد گفت:
-اصلا تو به چه حقی به یکی از دامبلدور ها توهین کردی؟!...من پدر پدربزرگ آلبوس، رییس این محفلی هستم که تو توی اون عضوی ...بهت نشون میدم چطوری یک دامبلدور عصبانی میشه... .

برایان در حال گفتن این کلمات چوبدستی اش را درآورد، و بدون این که به ادوارد فرصت پاسخ دادن بدهد،اولین طلسم را شلیک کرد.ادوارد، به اندازه کافی سریع بود تا جاخالی بدهد و دوئل آغازشد.

ملت محفلی با چهره های خواب آلود و خسته دوئل را تماشا می کردند:با این که برایان با سرعت بیشتری طلسم ها را شلیک می کرد،اما ادوارد هم می توانست جاخالی بدهد.

دوئل تا یک ربع طول کشید و در آخر، ادوارد از غفلت برایان استفاده کرد و توانست او را خلع سلاح کند.ادوارد قاه قاه خندید.
برایان ابتدا به چوبدستی و سپس به ادوارد که در حال خندیدن بود نگاهی انداخت؛ موجی از خشم به برایان هجوم آورد، احساس می کرد گرمایی بند بند وجود و حتی تک تک سلول هایش را به جوش می آورد و چند لحظه بعد گرگ بزرگ و سفیدی به ادوارد حمله کرد.

تدی لوپین با هیجان گفت:
-هی جیمز نگاه کن...ظاهرا برایان گرگینه اس.!آخ جون!

جیمز سیریوس با لحن خواب آلودی گفت:
-آخه نابغه... یک نگاه به آسمون بنداز...کجای ماه کامله؟احتمالا برایان یک جانورنما، یا یک همچین چیزیه.

-اوه...شرمنده

برایان در ظاهر گرگی اش به ادوارد حمله کرد، ادوارد چندین طلسم شلیک کرد اما برایان در ظاهر گرگی اش مقاوم تر بود.او، ادوارد را روی زمین خواباند و پنجه بزرگش را روی سینه ادوارد گذاشت.

برایان به خوبی می توانست ترس را در چهره ادوارد ببیند و از این بابت خوشحال بود اما ناگهان طلسمی از سمت دیگر به پهلویش اثابت کرد و باعث شد دوباره به ظاهر انسانی اش برگردد.
برایان به اطرافش نگاه کرد و ابرفورت را دید که چوبدستی اش رابه سمت اش گرفته.
ابرفورت لبخندی زد و گفت:
-چیزی نیست بابا بزرگ...گمونم این پسره به اندازه کافی ادب شد.

برایان و ادوارد با چهره های خشمگین به یکدیگر نگاه کردند اما هیچ یک چیزی نگفتند.
ابرفورت، خطاب به ملت محفلی گفت:
-من از طرف آلبوس اومدم، اون یک نامه به من نوشت و ازم خواست تا با یکی از طلسم های اختراعی خودش،این خونه رو تعمیرکنم...ممنون میشم که چند ثانیه سکوت کنید آخه این طلسم تمرکز زیادی می خواد.

ابرفورت چوبدستی اش را درآورد و رو به خرابه خانه گرفت و کلمات نامفهومی را زمزمه کرد، معلوم بود طلسم پیچیده ای است زیرا چهره اًب، قرمز شده بود.
چندلحظه بعد خانه مثل روز اولش سالم شد.

همگی وارد خانه شدند و ابرفورت شروع به صحبت کرد:
-تا زمان برگشتن آلبوس من محفل رو اداره می کنم، فردا به هرکدوم از شما ماموریت ویژه ای داده خواهد شد اما فعلا به اتاقاتون برین و استراحت کنین...پدربزرگ، میشه چند لحظه بیاین این جا؟باید باهاتون مشورت کنم.

ابرفورت و برایان وارد آشپزخانه شدند و ملت محفلی به اتاق خوابشان رفتند.




فردای همان روز



ملت محفلی، راس هفت صبح از خواب بیدارشدند و کاملا سر حال و قبراق؛ به طرف آشپزخانه رفتند، هیچ اثری از برایان و ابرفورت نبود اما نامه ای روی میز به چشم می خورد.
اورلا نامه را برداشت وشروع به خواندن کرد:

نقل قول:
ملت محفلی عزیز

من و بابا بزرگ مشکلات محفل رو بررسی کردیم و مشغول حل آنها بودیم که من ناگهان بیاد آوردم آلبوس فقط از من تقاضای تعمیر خانه را داشت و نه ریاست محفل!

پس؛ من و پدربزرگ تصمیم گرفتیم به هاگزمید برگردیم وامیدواریم شما موفق باشید!



پ.ن:بابابزرگ گفت که حتما بگم هرجا که لازم شد، وارد سوژه میشه!


پس از اتمام نامه اظهار نظر محفلی ها آغاز شد:
-واضحه که اونا دروغ میگن!مشکلات محفل اینقدر زیاده که هیچ کسی حاضر به ریاستش نیست!

-حتی با همه امکاناتش!

-حالا کی رییس میشه؟

-به من هیچ ربطی نداره!

-منم نمیشم!

-به من چه!

و باز هم روز از نو و روزی از نو!...شلیک طلسم های رنگاورنگ و کیک های هاگرید!

باز هم هیچ کس نمی خواست ریاست محفل را، حتی با تمام مزایایش بپذیرد!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.