ظاهرا بعد از فرود آمدن های ملت محفلی و جمع شدن آنها، ملت مرگخوار پس از کشتار بسیار، گریمولد را ترک کردند و محفلی ها در سکوت کامل خانه کاملا ویران شده شماره12 را نگاه می کردند.
سایه شخص بلند قامتی از دور نمایان شد و چند لحظه بعد؛ برایان دامبلدور بالای سر ملت محفلی ایستاده بود.
-ببین برایان...خواهش می کنم...اصلا لازم نیست تاسف بخوری...وقتی تو هم توی قبری باشی که با توالت عمومی اشتباه بگیرن...
برایان دستش را بالا آورد تا هاگرید را ساکت کند. برایان با لحن مهربانی رو به ادوارد بونز کرد و گفت:
-بخاطر تو اومدم
...پسرم؛ کمی دقت داشته باش...من بعد از دادن اخبارریتا به محفلی ها، سریعا به هاگزمید آپارات کردم...اونوقت چطوری مرلین روی من فرود اومد و من کشته شدم؟تا دیگه نپرم وسط سوژه و ببو... .
ناگهان چشمان برایان برقی زد، لبخند از روی لبانش محو شد، چهره ای کاملا جدی گرفت و به ادوارد گفت:
-اصلا تو به چه حقی به یکی از دامبلدور ها توهین کردی؟!...من پدر پدربزرگ آلبوس، رییس این محفلی هستم که تو توی اون عضوی
...بهت نشون میدم چطوری یک دامبلدور عصبانی میشه... .
برایان در حال گفتن این کلمات چوبدستی اش را درآورد، و بدون این که به ادوارد فرصت پاسخ دادن بدهد،اولین طلسم را شلیک کرد.ادوارد، به اندازه کافی سریع بود تا جاخالی بدهد و دوئل آغازشد.
ملت محفلی با چهره های خواب آلود و خسته دوئل را تماشا می کردند:با این که برایان با سرعت بیشتری طلسم ها را شلیک می کرد،اما ادوارد هم می توانست جاخالی بدهد.
دوئل تا یک ربع طول کشید و در آخر، ادوارد از غفلت برایان استفاده کرد و توانست او را خلع سلاح کند.ادوارد قاه قاه خندید.
برایان ابتدا به چوبدستی و سپس به ادوارد که در حال خندیدن بود نگاهی انداخت؛ موجی از خشم به برایان هجوم آورد، احساس می کرد گرمایی بند بند وجود و حتی تک تک سلول هایش را به جوش می آورد و چند لحظه بعد گرگ بزرگ و سفیدی به ادوارد حمله کرد.
تدی لوپین با هیجان گفت:
-هی جیمز نگاه کن...ظاهرا برایان گرگینه اس.!آخ جون!
جیمز سیریوس با لحن خواب آلودی گفت:
-آخه نابغه... یک نگاه به آسمون بنداز...کجای ماه کامله؟احتمالا برایان یک جانورنما، یا یک همچین چیزیه.
-اوه...شرمنده
برایان در ظاهر گرگی اش به ادوارد حمله کرد، ادوارد چندین طلسم شلیک کرد اما برایان در ظاهر گرگی اش مقاوم تر بود.او، ادوارد را روی زمین خواباند و پنجه بزرگش را روی سینه ادوارد گذاشت.
برایان به خوبی می توانست ترس را در چهره ادوارد ببیند و از این بابت خوشحال بود اما ناگهان طلسمی از سمت دیگر به پهلویش اثابت کرد و باعث شد دوباره به ظاهر انسانی اش برگردد.
برایان به اطرافش نگاه کرد و ابرفورت را دید که چوبدستی اش رابه سمت اش گرفته.
ابرفورت لبخندی زد و گفت:
-چیزی نیست بابا بزرگ...گمونم این پسره به اندازه کافی ادب شد.
برایان و ادوارد با چهره های خشمگین به یکدیگر نگاه کردند اما هیچ یک چیزی نگفتند.
ابرفورت، خطاب به ملت محفلی گفت:
-من از طرف آلبوس اومدم، اون یک نامه به من نوشت و ازم خواست تا با یکی از طلسم های اختراعی خودش،این خونه رو تعمیرکنم...ممنون میشم که چند ثانیه سکوت کنید آخه این طلسم تمرکز زیادی می خواد.
ابرفورت چوبدستی اش را درآورد و رو به خرابه خانه گرفت و کلمات نامفهومی را زمزمه کرد، معلوم بود طلسم پیچیده ای است زیرا چهره اًب، قرمز شده بود.
چندلحظه بعد خانه مثل روز اولش سالم شد.
همگی وارد خانه شدند و ابرفورت شروع به صحبت کرد:
-تا زمان برگشتن آلبوس من محفل رو اداره می کنم، فردا به هرکدوم از شما ماموریت ویژه ای داده خواهد شد اما فعلا به اتاقاتون برین و استراحت کنین...پدربزرگ، میشه چند لحظه بیاین این جا؟باید باهاتون مشورت کنم.
ابرفورت و برایان وارد آشپزخانه شدند و ملت محفلی به اتاق خوابشان رفتند.
فردای همان روزملت محفلی، راس هفت صبح از خواب بیدارشدند و کاملا سر حال و قبراق؛ به طرف آشپزخانه رفتند، هیچ اثری از برایان و ابرفورت نبود اما نامه ای روی میز به چشم می خورد.
اورلا نامه را برداشت وشروع به خواندن کرد:
نقل قول:
ملت محفلی عزیز
من و بابا بزرگ مشکلات محفل رو بررسی کردیم و مشغول حل آنها بودیم که من ناگهان بیاد آوردم آلبوس فقط از من تقاضای تعمیر خانه را داشت و نه ریاست محفل!
پس؛ من و پدربزرگ تصمیم گرفتیم به هاگزمید برگردیم وامیدواریم شما موفق باشید!
پ.ن:بابابزرگ گفت که حتما بگم هرجا که لازم شد، وارد سوژه میشه!
پس از اتمام نامه اظهار نظر محفلی ها آغاز شد:
-واضحه که اونا دروغ میگن!مشکلات محفل اینقدر زیاده که هیچ کسی حاضر به ریاستش نیست!
-حتی با همه امکاناتش!
-حالا کی رییس میشه؟
-به من هیچ ربطی نداره!
-منم نمیشم!
-به من چه!
و باز هم روز از نو و روزی از نو!...شلیک طلسم های رنگاورنگ و کیک های هاگرید!
باز هم هیچ کس نمی خواست ریاست محفل را، حتی با تمام مزایایش بپذیرد!