ایوان با نارضایتی عینک آفتابیاش را از چشمانش برداشت و سعی کرد روی کلهی صاف و صیقلیاش قرار دهد.
- هی، چی کار میکنی؟ ناسلامتی اون همه روغن به خودم مالیدما!
- به من مربوط نیست. اگه میخوای از خدمات اینجا استفاده کنی، باید بهاشو بپردازی.
خورشید همچنان مشغول جمع کردن نور و اشعههایش بود و حتی یک ذره را هم هدر نمیداد.
- بها چیه دیگه، خدمات کدومه! تو خورشیدی، باید مفت و مجانی به من نور و گرما بدی! خیر سرت انرژی تجدیدپذیری! وظیفته این کار.
خورشید اصلا خوشش نیامد. جملات ایوان مانند تیری بر قلب بینوای او فرود آمدند و میلیونها سال بیگاری را یادآوری کردند.
در کسری از ثانیه یخبندان عظیمی دورتادور ایوان را فرا گرفت.
- خیلی خب باشه. حالا که فکرشو میکنم یه کوچولو حق داری. ولی فقط یکم! میتونیم باهم حرف بزنیم...
سرما اندکی ملایمتر شد و استخوانهای ایوان که در معرض گرما و سرمای ناگهانی قرار گرفته بودند، ترق و تروق خطرناکی تولید کردند.
حالا که سرمای استخوانسوز رفع شده و ایوان میتوانست قدم بردارد، با سرعت به طرف کلبه راه افتاد.
- برو بابا، میگه باید بهاشو بدی! خیال کردی من اومدم اینجا به جنابعالی خدمت کنم؟ نخیر آقا، نخیر! من خودم ارباب دارم که قراره بعدا برگردم پیشش و طلب رحم و مغفرت کنم و زیر سایهی لطف و بزرگیشون برگردم.
وارد کلبه شد و در را با تمام قدرتش کوبید.