هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
#41
همه منتظر بودند تا هیولا هایی ترسناک و گزنده، با رخسار هایی جان از تن جدا کننده و کالبد تهی کن از میان کتاب‌ ها ظاهر شوند و با نفس‌ هایی آتشین و رعب‌ آور همه جا را به لرزه در آورند و همه را بترسانند و خلاصه از این دست کارها که از یک شخصیت شرور و ترسناک و هیولا صفت انتظار می‌ رود.

اما هیولاهای لرد ولدمورت، از این هم ترسناک تر بودند!
کتاب‌هایی که بالای سرشان قرار گرفته بود، ناگهان باز شد. برای ثانیه‌هایی، همه شاد و خرم و بدون ترس به آن ها خیره شده بودند، اما لحظه‌ ای بعد، همه چیز به یک باره ورق خورد.
کتاب‌ ها زبان باز کردند.
- مشتق ایده اصلی حساب دیفرانسیل، بخش اول آنالیز ریاضی است که نرخ تغییرات تابع را نشان می‌دهد. مشتق نیز، نظیر انتگرال...


می‌دانید، همیشه هم لازم نیست از در خشونت وارد شوید. مخصوصاً اگر لرد ولدمورتی باشید که سالیان سال به شرارت مشغول بوده است، نقاط ضعف انسان‌های مختلف را خوب پیدا خواهید کرد. این شد که تصمیم گرفته بود مجازات و تنبیهی بدتر برای آن‌ها در نظر بگیرد.

کتب درسی صوتی!


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
#42
ببینید، دسته‌جارو در دنیای جادوگری خیلی محترم است. به‌هرحال چیزی است که آدم با آن به جاهای مختلف سفر کرده و از چیزهای مختلف دیدن می‌کند و در جنگ‌ با اژدهاها جان سالم به در می‌برد. برای همین، یک جادوگر با وجدان نمکدان نمی‌خورد که بعدش نمکدان بشکند.
این‌چنین شد که لینی جلو آمده، بالای منبر رفته و با شور و حرارت، این‌ها را برای جماعت مرگخوار توضیح داد.

- حرفت درسته لن.. واقعاً چقدر ما داریم در حق دسته‌جارو بدی می‌کنیم.

خب... اگر لینی هم سخنرانی غرایی نمی‌کرد، همچنان این دیالوگ از گابریل دلاکور قابل پیش‌بینی بود.به هرحال دسته‌جارو یار غار او بود.
اما شخصی وجود داشت که این را درک نمی‌کرد.
- هـــــــــــــاا؟! نکنه چون تگ پیکسی داره اینجوری حرفشو قبول می‌کنی و ماهم نباید هیچی بگیم؟!

نیکلاس فلامل کهنسال در حالی که با هر کلمه‌ای که می‌گفت بند بند استخوان‌هایش به رقص‌های جنوب ایران مشغول می‌شد، این را فریاد زده بود.

بلاتریکس از این اتفاق خوشش نیامد.
- نظرتون چیه خود نیکلاس وظیفه دسته‌جارو بودنو به عهده بگیره؟

درست است که دسته‌جارو برای جادوگران احترام داشت، اما مثل اینکه همچین چیزی برای نیکلاس صدق نمی‌کرد. چون پیش از اینکه فرصت کند کلمات «معاون، مدرسه، ظلم، زور، سواستفاده» را بر زبان بیاورد، با کله رهسپار محل اختفای کتی شده بود.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
#43

ایوا آدم خیلی زود اطمینان و اعتمادکننده‌ای بود.
از آن‌جایی که تمامی قهرمان‌ها و شرورهای داستان‌های مختلف در دنیا نیاز دارند تا پیش‌زمینه‌ی داستانی‌ای داشته باشند که خواننده بخواند و جگرش خون شود و سپس تا آخر داستان اگر آن شخص 99 درصد جمعیت جهان را هم نابود کرد، با ذکر «آخی حق داشت بنده خدا» او را از گناه مبرا بدانند؛ اینجا نیز داستان کوتاهی از زود اطمینان کردن ایوا نیز بازگو می‌کنیم تا چهره‌ی این وزیر جوان را برای شما پاک و منزه از گناه کرده و شما در صورتی که نان شبتان هم قطع شد با رجوع به این داستان دیگر خیال اینکه به این وزیر اعتراض کنید در سر نپرورانید.

پیش زمینه‌ای درباره زود اطمینان کردن ایوا

روزی از روزهای گرم سال در یکی از شهر های سبز بلغارستان، کودکی به نام الکساندروا ایوانوا می‌زید. او که کودک شکم‌دوست و غذا-بسیار-خواری بود، در حالی که در خیابان‌ مشغول دویدن و مسابقه‌ی «صدای جیغ کی بلند تره» دادن با عابران بیچاره بود، به دکه‌ای رسید. صاحب دکه که چشمش به جواهرات آویزان بر گردن او افتاده بود، نگاه او را که به بستنی‌ها خیره شده بود تشخیص داده و نقشه شومی کشید.
- از این بستنیا می‌خوای دخترجان؟
- من... پول که بام نیست... ولی اون طالبیه رو ببین شما...
- عه، پول؟ مگه بستنیای ما پولیه؟ رایگانه بابا.

ایوا زود اطمینان می‌کرد. اینجا هم زود اطمینان کرد. درون دکه شد و مغازه دار زمانی که حواس او نبود، به او حمله‌ور شد تا جواهراتش را بدزدد. ولی ایوا او را قورت داد و قصه‌ی غم‌انگیز ما را به قهقرا برد. زیرا درست است که ایوا زود اطمینان می‌کرد، ولی دیگر احمق که نبود، می‌دانست بستنی رایگانی وجود ندارد مگر اینکه صاحب آنجا را بخوری و خودت صاحب بستنی فروشی بشوی.

بازگشت به زمان حال


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
#44
- آخیش! بالاخره این داد و بی‌داد معجون خوروندن تموم شد ما بریم بخوابیم...

سدریک خمیازه‌کشان و بالشت به دست این حرف را آرام زمزمه کرده و به سمت گوشه‌ی اتاق شروع به حرکت کرد.

- این که هنوز اون تــــــــــــــــــــــوئه!

اینی که هنوز آن تو بود، معجونی بود که همچنان در ظرفش می‌درخش... نه البته. بیشتر به رنگ استفراغِ کِدر می‌زد، اما خب داخل ظرفش بود!

- بلا مگه نریختیش تو حلقش؟
- چرا!
- ببین تو حلقش گلستان نشده باشه.

مرگخوارانِ یوآن صفتی در جمع حضور داشتند که به داستان‌های الهی هم علاقه‌مند بودند. و صد البته که هیچ مرگخوار یوآن صفتی در شرایط استرس‌آمیز زنده نمی‌ماند، بلاتریکس کروشیو و آوادا بلد است به هر روی.

- عه چیزه... بلا!

سر ها به سمت هکتور که مسبب تمام این قضایا بود چرخید.
- این سوسپانسیونه. باید اول آب توش بریزی همش بزنی تا مایع شه بتونی بدی بخوره.
- می‌مردی همون اول بگی؟
- نه ولی الان نمی‌گفتم فکر کنم می‌مردم!

راست می‌گفت طفلی.
مرگخواران مقداری آب در ظرف ریخته، تکانش دادند، و بلاتریکس یقه‌ی کتیِ در حال آرام به بیرون خزیدن را گرفته و این‌بار ظرف را تا دستگیره در حلقومش فرو برد و محتویاتش را خالی کرد.

مرگخواران منتظر واکنش بدن کتی ماندند.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۷ ۱۲:۱۸:۱۰

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۹:۵۷ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
#45
هیچوقت بدون اطلاعات کافی به سفر نروید.
این روزها در مدارس تعلیم و تربیت جادوگری، متاسفانه علم جای تربیت را گرفته است و هدف اصلی که آماده شدن جادوگر برای رویارویی با مخاطرات زندگی در اجتماع است نادیده گرفته می‌شود. این نکته درباره‌ی سفر هم از آن نکاتی است که هیچ‌گاه در مدارس جادوگری تدریس و تفهیم نمی‌شود، اما بس مهم است.

صد البته که جادوگران بدون اطلاعات به سفر نیامده بودند. تام از هفته‌ها پیش درباره‌ی مقصدشان، شرایط آب‌وهوایی‌اش، فرهنگ مردمان و تاریخش پژوهش کرده بود. اما با دو مشکل نسبتاً عمده روبرو بودند: 1- موقعیت زمانی متفاوتی نسبت به زمان شروع سفر داشتند؛ 2- تام فعلاً کتلت شده و در کوله‌پشتی نگه‌داری می‌شد!

جادوگران و ساحرگان لندنی هم که از همه‌جا بی‌خبر بودند، با همان سر و وضع به دنبال یک آدم دارای شعور و عقلی که بتواند برای بازگشت به خانه راهنمایی‌شان کند، از فرودگاه بیرون زدند و به سمت مرکز شهر به راه افتادند.

مرکز شهر تهران

هر کجا را که نگاه می‌کردند، شخصی پلاکاردی به دست داشت و شعاری می‌داد. عده‌ای روزنامه‌هایی به سرهایشان بسته بودند، عده‌ای دیگر حرکات ناموزون می‌رفتند و فضایی بود خلاصه.
سدریک به عنوان نماینده‌ی جادوگران حاضر در جمع، عزمش را جزم کرد و رفت تا از یکی از عابران انقلابی سوالی بپرسد.
- میشه انقدر سر و صدا نکنید؟ می‌خوایم بخوابیم.

ولی ای کاش دهانش بسته می‌ماند و هیچ‌گاه نمی‌پرسید. چون با فریاد «منافق»ـی که شخص سر داد، انگشت‌هایی که به سویشان خیره شد و نگاه‌هایی که به سرهای بی‌حجاب ساحرگان روانه شد، دریافتند که افراد در حال انقلاب شوخی سرشان نمی‌شود.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
#46
- اصلاً جای نگرانی نیست هم‌سفران عزیز! از اونجایی که مغز یه ریونی همیشه بهتر عمل می‌کنه، من از قبل همه‌ی اطلاعات مورد نیازمون رو جمع‌آوری کردم. ما الان توی فرودگاه امام خمینی تهرانیم. من محل‌هایی که با فرهنگمون توی ایران هم‌خونی داره رو بررسی کردم. یه جایی هست به اسم کافه نه و س...
- ولی اینجا نوشته خروجی فرودگاه مهرآباد ها.

هر چقدر هم جادوگر باشید و دنیای مشنگ‌ها را نشناسید؛
هر چقدر هم از غرب وحشی باشید و شرق متمدن را نشناسید؛
هر چقدر هم در تمام عمرتان هر چیزی خواسته‌اید یک وردی چیزی خوانده‌اید و در دستتان بوده است؛
دیگر سواد دارید که تابلو را بخوانید!

- نه بابا امکان نداره. میگم من بررسی کردما!

تام جلو آمد و با اعتماد به نفسی که یک ریونی باید نسبت به هوش و دانشش می‌داشت، تابلو را نگاه کرد.
فرودگاه امام نبود.
- اوه... خب، امکان داره. مهم هم نیست حالا... کجا بودیم؟

تام سوال تروماتایز کننده‌ای را پرسیده بود؛ بزرگترین مسئله‌ی جادوگران اصلاً همین بود که نمی‌دانستند کجا هستند!
این سوال سبب شد تا اعضای مسافر جامعه‌ی جادویی به یک‌باره شروع به غرولند و داد و بیداد کردند. هر کسی از چیزی می‌گفت، رودولف می‌گفت که این گم شدن باعث خواهد شد تا دیر به خانه برسد و همسرش او را کتک خواهد زد. (مثل اینکه خشونت خانگی در مرگخواران رواج داشت... یا لااقل در بلاتریکسشان.) خانم ویزلی از بچه‌ویزلی‌هایی می‌گفت که روی گاز بودند و در صورتی که آن‌ها سر وقت حضورشان در تهران تمام نمی‌شد و به لندن بر نمی‌گشتند، سر می‌رفتند و از این قبیل.

اما تمام این همهمه و شلوغی، به یک‌باره در مقابل هجمه‌ای که از مردم در ورودی فرودگاه پیش آمد و سر و صدای شعارها هیچ شد. مردم فریاد می‌زدند:
- با خون خود نوشتم، از جان خود گذشتم...

تام بچه‌ی تیزی بود. تام تاریخ معاصر مطالعه کرده بود. تام می‌دانست این شعارها یعنی چه: آن‌ها وارد دوره‌ی تاریخی دیگری از تهران شده بودند... دوره‌ای که چندان صلح‌آمیز نبود!

حالا مشکلشان دوتا شده بود، شهری که نمی‌شناختند و مردمی پرشور و انقلابی!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۶ ۲۰:۰۷:۳۹
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۶ ۲۰:۰۸:۱۰

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ دوشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۰
#47
جامعه ای که جادوگر و ساحرگانش خود را از صحنه سیاست جدا بدانند، محکوم به نابودی است.
:برگه یادداشت از روی اخبار ساعت ۱۳ اش را کنار می‌گذارد:

منم هستم!


آروم آقا! دست و پام ریخت!


تولد هجده سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۰
#48
هجده ساله شدیم!
تاپیکی برای تبریکات، تشویقات، تصنیفات، و سایر این ها جهت تولد هجده سالگی جادوگران.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: تابلوی شن پیچ زندان (اعلامیه های آزکابان)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ شنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۰
#49
به نام نامی دولت کج و کوله-ملت گوشت و دنبه



سرکار خانم ماری جوا... نه چیز، جیانا ماری! مستحضر باشید که نظر به عدم حضور شما در دادگاه به جهت ابراز دفاع و درخواست تبرئه، شکایت کتی‌بل بر علیه شما پذیرفته و بر اساس آن، رای دادگاه وزارت عالی‌مرتبه، گران‌قدر، پرشکوه، مجلل، مقدس و اینای دولت کج و کوله-ملت گوشت و دنبه برای شما به شرح ذیل است:


مجازات اجباری: زدن یک پست ادامه‌دار در تاپیکی دلخواه از کوچه دیاگون و زدن یک تک‌پستی با موضوع «جعل» در تاپیک دریای سیاه. (در پرداخت به موضوع و نحوه استفاده از آن آزادی دارید)
همچنین شما می‌توانید به جای این دو پست، با کارآگاه زندانی‌کنندۀ شما، کتی‌بل، دوئلی داشته باشید و در صورت پیروزی مجازاتتان بخشیده خواهد شد.

شایان ذکر است، پیروی نکردن شما از مجازات‌هایتان و عدم انجام آن‌ها، به جریمه‌های ثانویه منجر خواهد شد.

در پناه آب‌گوشت؛
تصویر کوچک شده


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: اعلام جرم
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۰
#50
بابت تاخیر به وجود اومده واقعا عذر نمی خوام! (سوپرمارکت نیومدید درجا رسیدگی بشه که... نامه‌نگاری اداریه. طول می‌کشه. )

به نام دولت کج و کوله-ملت گوشت و دنبه


سرکار خانم جیانا ماری، طبق اظهارات و شکایات وارده در این پست، آزکابان شما را جهت پاره‌ای از توضیحات به تاپیک آیا من مجرم هستم؟ فرا می‌خواند. گفتنی است، در صورت عدم حضور شما تا 72ساعت آتی، شکایت وارده پذیرفته شده و بسته به شدت جرم، مجازات شما اجرایی خواهد شد.

با احترام،
تام جاگسن.

تصویر کوچک شده


آروم آقا! دست و پام ریخت!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.