_مرد؟
_اره؛ البته فک کنم.
_چه مرگ غم انگیزی داشت. اگه من گریه نمی کردم اون زنده می موند.
_در عوض خودمون مرده بودیم.
همه کم کم داشتند بر می گشتند و جنازه رقت انگیز سوسک را میدیدند. زاخاریاس گفت:
_اخیش بالاخره از شرش خلاص شدیم. این دومین بار بود که امروز می خواست منو بخوره. حقش بود.
زاخاریاس لگدی نثار جنازه بخت برگشته سوسک کرد. پومانا که از این حرکت ناراحت شده بود؛ سر زاخاریاس داد زد:
_چطور دلت میاد بهش لگد بزنی؟ اون خیلی دردناک مرد، البته شاید درستش این باشه که به قتل رسید؛ اونم با دست های من.
پومانا با ترس و وحشت به دستانش نگاه می کرد و اشک می ریخت. زاخاریاس که کاملا گیج شده بود به گابریل نگاه کرد. گابریل هم به معنی اینکه ولش کن عادتشه به صورت لب خوانی جوابش را داد.
_خب فک کنم بهتره به مشکل بعدی رسیدگی کنیم.
سدریک این را گفت و به سانتور ها اشاره کرد. دامبلدور گفت:
_اوه، بله کاملا درسته.حالا فقط چطوری بریم پایین؟
گابریل با هیچان چواب داد:
_می تونیم از روی لبه کناری پله ها سر بخوریم.
فرد و جرج زدند به پشت گابریل و گفتند:
_افرین. عجب فکری کردی!
پومانا اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_ممکنه خطرناک باشه. اگه بیفتیم دست و پامون بشکنه؟ نه این خیلی خطرناکه. پرفسور شما نمی خواین چیزی بگین؟
_خب دوشیزه پومانا به هر حال این تنها راهه.
_اما...
_اما نداره پومانا. بیا دیگه.
فرد این را گفت و دست پومانا را به سمت پله ها کشید.
بالای پله ها_همه اماده اید با شمارش من یک....
_اما اینکار خیلی خطرناکه.
گابریل دست پومانا را گرفت و گفت:
_چیزی نمیشه. بشمار جرج.
_دووووو......سه، حالا.