هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ایوان.روزیه)



Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ جمعه ۳ تیر ۱۳۹۰
در مورد قسمت اخبار و چیزهایی که ریگولوس عزیز مطرح کردن باقی دوستان جواب میدن، چون در حیطه وظایف من نیست این مورد و اطلاعی هم ازش ندارم در حال حاضر.

اما در مورد چیزهایی که زنوفيليوس عزیز لطف کردن و مطرح کردن باید بگم، تا چند وقت قبل به دلیل اشکالی که گفتم امکان ساخت تم برای این نسخه زوپس نبود.اما اون مشکل الان حل شده.همون طور هم که گفتم بعد از تموم شدن این ماجرای امتحانات قراره نسخه زوپس آپدیت بشه به جدید ترین ورژنش. و تم جدید برای سایت بر اساس اون نسخه جدید ساخته بشه.این کار احتمالا دو یا سه روزی وقت میبره که سایت باید بسته بشه تا کارهای آپدیت نسخه سایت انجام بشه.

نتیجه اینکه ما به ساخت تم جدید نه نگفتیم.حالا که مشکل حل شده برای ساختش برنامه داریم که امیدوارم هر چه زودتر کارهاش انجام بشه و سایت با نسخه جدید زوپس و تم جدید بالا بیاد.

ویرایش بعد از پست بلیز:

نه بلیز جان، این مشکلی که من ازش حرف میزنم تا همین چند روز اخیر وجود داشت و حل نشده بود.چند وقته که مشکلش حل شده و برای نصب نسخه جدید زوپس و ساخت تم برنامه ریزی شده.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۳ ۱۲:۲۹:۱۶

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۹:۳۷ جمعه ۳ تیر ۱۳۹۰
نگید باز به یه سوال جواب داد و بقیه رو نادیده گرفت، من مدیر انجمن نیستم یا گرداننده سایت که بتونم به همه سوال ها جواب بدم.فقط اگه از موضوعی اطلاع داشته باشم بهش جواب میدم.

فلور عزیز، در مورد تایید خبر نمیدونم چقدر تاخیر وجود داشته، البته در مهم بودن این اتفاق هیچ شکی نیست، ولی وصل امتحانات رو هم در نظر بگیرید.متاسفانه این چند روز به شدت به خاطر امتحانات سر خیلی ها چه کاربران معمولی یا مدیران شلوغه.

اما در مورد تم جدید.من قبلا هم توضیح داده بودم ولی شما چون تازه برگشتین ازش اطلاع ندارین.به دلیل مشکلاتی امکان ساخت تم برای این نسخه قدیمی از زوپس وجود نداشت. این نسخه از مد افتاده و کسی هم براش تم نمیسازه.البته چندتا از دوستان لطف کردن و اظهار آمادگی کردن برای ایجاد تم، ولی مشکل فنی ای وجود داشت که میسر نشد این موضوع.اما بعد از این دوره امتحانات، قراره نسخه زوپس آپدیت بشه و تم جدید براش ساخته بشه.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰
لرد ولدمورت فعال ترین و پیگیر ترین ناظر سایت هستند.ایشون با اینکه به عنوان ناظر وظیفه نقد ندارن همیشه به درخواست های نقد پاسخ میدن و پست رو به طور کامل نقد میکنن.به تمام تاپیک هایی که در اختیار دارن واقعا نظارت میکنن.به موقع سوژه دهی میکنن و خودشون در سوژه ها شرکت میکنن. با این توصیف ها رای من برای ناظر ماه لرد ولدمورت هست.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰
بدون هیچ شک و تردیدی لرد ولدمورت. لرد میتونم بگم تنها عضویه که هیچ وفت کیفیت و کمیت فعالیتش کم نمیشه، حتی حضورش پر رنگ تر هم میشه.برای این رنک کاندید دیگه ای فکر نمیکنم بشه به کاندید دیگه ای فکر کرد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۰
هری با سر به داخل اتاق پرید و فریاد زنان گفت:پروفسور،پروفسور یه اتفاق خیلی مهم افتاده همین الان باید...
...آرام باش فرزندم.چرا اینقدر عجله داری؟بشین تا برات یه نوشیدنی کره ای بریزم، بعد سر فرصت تعریف کن ببینم موضوع چیه.
هری با تعجب نگاهی به دامبلدور انداخت.متوجه نبود؟صورت آرام و چشمان بدون نگرانیش نشان از بی خبری اش میداد.برای همین با عجله گفت:پروفسور وقت نداریم.همین الان اسنیپ رو دیدم که داشت با یه نفر توی شومینه صحبت میکرد!

دامبلدور عینکش را به آرامی مرتب کرد و گفت:مودب باش هری.پروفسور اسنیپ.
هری با عصبانی گفت:اون داشت با پیتر پتی گرو حرف میزد!
دامبلدور فنجان قهوه اش را پایین گذاشت، پایش را از روی پایش برداشت و گفت:چرا اینقدر مطمئنی که پرفسور اسنیپ با پیتر پتی گرو حرف میزد؟

هری با دست محکم به پیشانی اش کوبید اما این کار باعث شد هم جای زخمش دوباره درد بگیرد هم عینکش بشکند!
دامبلدور در حالی که میخندید گفت:خیلی عصبی هستی هری، شاید بهتر باشه تعطیلات این هفته رو با بقیه بری به اردو هاگزمید.میتونی کمی توی فروشگاه ها بگردی و خوش بگذرونی.عینکت رو هم بده درست کنم.

هری با عصبانیت و با تمام وجود فریاد زد:چرا نمیفهمی احمق؟میگم اسنیپ داشت با پتی گرو حرف میزد.داشت بهش میگفت که امروز بهترین موقع برای حمله به هاگوارتزه!خواهش میکنم یه کاری بکن.چرا حالیت نیست چه خطری داره اینجا رو تهدید میکنه؟باید یه کاری بکنی!

دامبلدور بالاخره از روی صندلی اش برخواست.از پشت عینک نگاهی به چشمان عصبی هری انداخت و دستش را به ریشش کشید و لحظه ای سکوت کرد.هری باورش نمیشد این پیرمرد میتواند اینقدر خرفت و نفهم باشد.چرا متوجه نبود چه خطری هاگوارتز را تهدید میکرد؟

دامبلدور به حرف آمد و گفت:خیلی خب، این گفتگو رو کی شنیدی؟شاید به پروفسور اسنیپ بگم بیاد اینجا و در مورد این موضوع توضیح بده.احتمالا دلایل قانع کننده ای داره.یا تو اشتباه دیدی و اون با کس دیگه ای حرف میزده، یا شاید نقشه ای داشته که میخواسته مرگخوارها رو سر کار بذاره.هری، میدونم عصبانی هستی ولی عصبانیتت بی مورده.من سوروس رو میشناسم و بهش اعتماد کامل دارم.اون هیچ وقت به ما خیانت نمیکنه.

هری حرف نزد.باور نمیکرد این موجود اینقدر احمق باشد.چوب دستی اش را بیرون کشید و گفت:خیلی خب.حالا که نمیخوای کاری بکنی خودم مجبورم وارد عمل بشم.همه اعضای الف دال رو خبر میکنم، باید از قلعه محافظت کنم.

دامبلدور با آرامش خندید و گفت:هری، بهت قول میدم قرار نیست هیچ اتفاقی بیوفته.من به سوروس اعتماد دارم.

به محض تمام شدن جمله هری صدای انفجار بلندی به گوش رسید و دفتر دامبلدور به شدت به لرزه در امد!هری از شدت ضربه روی میز افتاد و وسیله های نقره ای رنگ دامبلدور را خرد کرد.

دامبلدور تلو تلو خوران خودش را به پنجره رساند و به قسمتی از قلعه که هم اکنون در آتش میسوخت نگاه کرد و با تعجب گفت:باورم نمیشه!یعنی ممکنه سوروس به من خیانت کرده باشه؟!!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ دوشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۰
لوسیوس مشغول خواندن لیست شد:
1 - آموزش دفاع در برابر دفاع در برابر جادوی سیاه!
2 - آموزش جادوی سیاه!
3 - بهترین روش برای کشتن یک ماگل
4 - سفید شناسی
5 - راه های از میان برداشتن سفیدی، از لکه خامه تا جادوگران!
.
.
.
بلا دستش را لای موهایش برد و گفت:هووووف یعنی تمام این درس ها رو باید بهشون بدیم!؟خب به هر کدوم چند نفر متقاضی میرسه؟
لوسیوس کاغذ را زیر و رو کرد و گفت:نمیدونم،ارباب کلاس بندی رو هم گذاشت به عهده خودمون.گفت سرش به شدت مشغول حساب کردن و جمع زدن شهریه هاست و وقت این خرده کاری های پیش پا افتاده رو نداره!

روفوس با نا امیدی نگاهی به بقیه انداخت و گفت:ببینم یعنی الان تسلیم شدین؟تصمیم گرفتین واقعا این لشگرو آموزش بدین و امتحان بگیرین؟
مرگخواران بدون اینکه بهم دیگر نگاه کنن شانه هایشان را بالا انداختند.به نظر میرسید چاره دیگری وجود نداشت.

بلاتریکس لیست را از دست لوسیوس قاپ زد و همان طور که آن را چک میکرد گفت:قضیه نا امید کردن و فراری دادن متقاضی ها که هیچ فایده ای نداشت.نقشه قبلی عملا شکست خورد.الان تنها راهی که به نظرم میرسه اینه که آموزششون بدیم.ولی جوری آموزش میدیم که حتی یه نفرشون هم قبول نشه!

لوسیوس گفت:این کار چه فایده ای داره؟بیچاره میشیم با این همه شاگرد!
بلا فکری کرد و گفت:اشکال نداره.به شهریه فکر کنین.ما که قرار نیست شهریه کسایی که رد میشن رو پس بدیم.

مرگخوارن بعد از کمی تفکر دست هایشان را به نشانه شادی و موافقت با قضیه بهم زدند و تا جای ممکن سر و صدا کردند، انقدر که صدای عربده لرد همه جا را پر کرد:
...ســــــــــــــــــاکــــــــــــــــــــــــت!
فریاد لرد باعث شد مرگخواران بیخیال داد و فریاد شوند و به تقسیم کار بپردازن.
بلا لیست را در دست گرفته بود و تقسیم کار میکرد:خیلی خب.چون جا و امکانات لازم رو نداریم، هر کلاس رو یکی به عهده میگیره.و به همه هم آموزش میده همزمان!

صدای اعتراض مرگخواران بلند شد.بلا با ناراحتی گفت:چرا اینقدر نفهم بازی در میارین؟اینطوری کیفیت کار پایین میاد و خیلی ها اصلا درس رو نمیفهمن و ما راحت تر به هدفمون میرسیم!فهمیدین؟
مرگخوارن:اهان


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ پنجشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۰
دفتر خاطراتم را ورق میزنم.برایم خنده دار است که در سه صفحه اول این دفترچه مشکی کوچک خاطره کشته شدن دوازده انسان نوشته شده است.فکر میکنم تا پایان دفترچه نگاهم به مرگ چند نفر دیگر میفتد؟

همانطور که دفتر را ورق میزنم نگاهم بر روی تاریخ نگاشته شده با جوهر سبز رنگ بر بالای یکی از صفحات قفل میشود.با آرامی آن تاریخ را نوازش میکنم.آن روز را به خوبی به یاد دارم.هنوز حتی میتوانم تک تک لحظاتش را برای خودم مجسم کنم.بدون آنکه نیاز داشته باشم حتی خطوط نوشته شده درون دفترچه را بخوانم.

یک روز سرد پاییزی بود.سرما اما از سخت ترین زمستان های گذشته هم بیشتر بود.هوا آنقدر سرد بود که هاگوارتز تصمیم گرفته بود بیشتر کلاس های درس را کنسل کند.و این اصلا خبر خوشایندی برای من نبود.

توسط ارباب به من دستور داده شده بود در ظاهر یک دانش آموز به هاگوارتز نفوذ کنم و جام باستانی را که در اتاق یکی از خوابگاه های گریفیندور مخفی شده بود بدزدم.آن جام نیرویی خارق العاده داشت، اما نویل لانگ باتم دانش آموز احمق گریفیندوری نمیدانست چه شئی ارزشمندی را با خود به خوابگاه آورده است.

من طبق نقشه به راه افتاده بودم و خودم را به نزدیکی هاگوارتز رسانده بودم.میدانستم که یکی از دانش اموزان گریفیندور دو هفته از مدرسه خارج شده بود تا به دیدن خانواده اش که دچار مشکل شده بودند برود.من از همین موضوع استفاده کرده بودم و خودم را به شکل او در آورده بودم.نقشه این بود که وانمود کنم کارم زودتر از موعد تمام شده و بی خبر به قلعه برگشته ام.

در جلوی دروازه آهنی هاگوارتز چاله آب کوچکی تشکیل شده بود که از شدت سرما یخ زده بود.لحظه ای در آن نگاهی به ظاهر بچگانه ام انداختم و بعد با فشار بسیار دروازه آهنی را به داخل هل دادم و وارد قلعه شدم.در تمام مسیر هیچ کس دیده نمیشد.همه چیز مرتب بود.من یک دانش آموز بودم و فقط داشتم از راهی غیر معمول برای دیگر بچه ها به مدرسه برمیگشتم.

هنگامی که در ساخته شده از چوب سنگین بلوط را هل دادم و وارد سرسرا قلعه شدم صدای خشکی مرا در جایم نگه داشت.سوروس بود.او با گام های آرام به من نزدیک شد و با صدای سردش گفت:اینجا چیکار میکنی ولز؟

نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم سردی لحنم را که شبیه لحن سوروس بود مخفی کنم و با صدای بچگانه ام بگویم:سلام پروفسور اسنیپ...راستش مشکل خانوادگیم حل شد، برای همین خودم رو رسوندم به هاگزهد و از اونجا هم اومدم مدرسه.

سوروس چشم هایش را تنگ کرد و گفت:توی این هوا تنهایی از هاگزهد تا قلعه پیاده روی کردی؟
در حالی که میلرزیدم گفتم:چاره دیگه ای نداشتم پروفسور، کسی نمیتونست همراهم بیاد و...
سوروس دستش را بالا گرفت و گفت:بسه.زودتر برو به خوابگاهت.الان هیچ کس حق نداره تو راهروها باشه.

با عجله سری تکان دادم و شروع به راه رفتن کردم.قرار بود سوروس از این قضیه بی خبر باشد.ارباب نمیخواست دامبلدور به سوروس هیچ شکی داشته باشد.برای همین تصمیم گرفت او از قضیه بی خبر باشد تا تمام عکس العمل هایش طبیعی باشد.

به اطراف نگاه میکردم.چند سال بود که این راهروها و راه پله ها را ندیده بودم؟حق با سوروس بود.هیچ کس درون راهرو ها به چشم نمیخورد.این هم به نفعم بود هم به ضررم.اینکه در راه کسی جلویم را نمیگرفت خوب بود اما خالی بودن راهروها این معنی را هم میداد که خوابگاه گریفیندور الان به شدت شلوغ است.

به جلوی تابلوی بانوی چاق رسیدم.بانوی چاق درون تابلویش مشغول نوشیدن یک فنجان قهوه غلیظ و داغ بود.نگاهی به من انداخت و گفت:پسر جون این بیرون چیکار میکنی؟همه الان داخلن!اسم رمز رو بگو و برو خودت رو گرم کن.معلومه حسابی یخ کردی.
اسم رمز...خوب میدانستم اسم رمز چیست.به عجله گفتم:رز وحشی.

بانوی چاق با مهربانی گفت:درسته،به خونه ات خوش اومدی.
هنگامی که تابلو چرخید و راه را باز کرد خودم را به داخل خوابگاه کشاندم.اه لعنتی...باورم نمیشود اینجا اینقدر شلوغ باشد!
جرج ویزلی که نزدیک شومینه کنار حفره نشسته بود با وارد شدن من چرخید و فریاد زد:بچه ها اینجا رو ببینین!ویلیام برگشته!

چند نفر از بچه ها دورم حلقه زدن و شروع کردند به سوال پیچ کردنم.دست هایم را بالا گرفتم و برایشان تعریف کردم که مشکلم زودتر حل شده بود و برای همین زودتر به مدرسه برگشته ام.
بعد در حالی که سعی میکردم صدایم را کمی بلرزانم گفتم:بچه ها من واقعا خستم.میخوام برم توی اتاقم و کمی استراحت کنم.

به زور خودم را از لای بچه ها کنار کشیدم و به طرف اتاق ها به راه افتادم.وقتی از پله ها بالا رفتم و به اتاق ها رسیدم سریعا وارد اتاق لانگ باتم شدم.این اتاق پاتر و رفیقش ویزلی هم بود.احساس خوبی نسبت به آنها نداشتم.اگر ارباب اجازه میداد میتوانستم همینجا کار پاتر را تمام کنم، اما ارباب به دلایلی که برای من روشن نبود اصرار داشت که هری را زنده لازم دارد.

در را پشت سرم بستم و سریعا مشغول شدم.میدانستم جام باستانی را کجا مخفی کرده اند.آن را خیلی زودتر از آنکه فکر میکردم درون صندوق کنار تخت لانگ باتم پیدا کردم.جام را زیر لباسم در جایی که اماده کرده بودم مخفی کردم و به طرف پنجره رفتم.
جاروی پاتر همانجا کنار پنجره بود.لبخندی زدم و جارو را در دست گرفتم.اما در همان لحظه در باز شد و سه چهار دانش اموز وارد اتاق شدند.نویل در حالی که میخندید گفت:هی ویلیام...اینقدر خسته بودی که اشتباهی اومدی توی اتاق من...

با دیدن من لبخند روی صورت نویل خشک شد.او نگاهی به صندوق بهم ریخته اش و بعد نگاهی به من انداخت که جاروی هری را در دست داشتم.پسر مو مشکی پشت سرش گفت:ویل داری چیکار میکنی؟
لعنتی.گندش در آمد.نقشه خراب شد.باید زودتر فرار میکردم.با لگد پنجره را باز کردم و خودم را با جارو بالا کشیدم.حالا چهار پسر به سمت من یورش اورده بودند.
صدای فریادشان را میشنیدم و میدیدم که دارند چوب های جادویشان را بیرون می اورند.نقشه نباید به هیچ وجه شکست میخورد.آنهم به دست چهار بچه مدرسه ای.

چوب جادویم را به طرفشان گرفتم و بعد از خواندن طلسم پرواز کردم.اتاق در پشت سرم منفجر شد.صدای جیغ و داد بچه های درون اتاق را میشنیدم.لحظه ای به پشت سرم نگاه کردم و نویل را دیدم.تمام بدنش در اتش میسوخت،میتوانستم بوی سوختنش بدنش را حس کنم.نویل از درد دیوانه وار فراید میکشید و به این طرف و آن طرف میرفت.او به جلو امد و درست در قسمتی از دیوار که خراب شده بود به پایین پرتاب شد.
دیگر به پشت سرم نگاه نکردم و به پروازم ادامه دادم.

کتابچه مشکی رنگ را میبندم.لحظه ای به آن روز فکر میکنم.روزی که سرنوشتم را عوض کرد.روزی که در حین پرواز جام به پایین لغزید و شکست.روزی که ارباب بعد از شکست خوردنم آنقدر شکنجه ام کرد که اینجا، کنج تاریک شکنجه گاه را به بیرون بودم ترجیح دادم.
صدای قژ قژ در مرا از افکارم بیرون آورد.با زحمت زیاد روی پایم ایستادم و خون را از جلوی چشمانم کنار زدم.

لوسیوس مالفوی در آستانه در ایستاده بود.لبخند بی رمقی زدم اما تنها چیزی که دریافت کردم سکوت بود.لوسیوس بدون اینکه حرفی بزند چوب جادویش را بیرون کشید.میدانستم میخواهد چکار کند.به اخر داستان رسیده بودم.به دیوار پشت سرم تکیه دادم و گفتم:لوسیوس خواهش میکنم.
لوسیوس نیشخندی زد و لحظه ای بعد جسد بی جانم بعد از اصابت طلسم به زمین افتاد...


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۲۴ ۲۱:۰۲:۱۷

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ جمعه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۰
اطلاعیه

بر اساس گفتگوها و رای گیری انجام شده تصمیم گرفته شد که با مورد مطرح شده در مورد شناسه هری پاتر موافقت بشه.البته طرح کمی تغییر کرد که به این شرح اعلام میشه:

برای به وجود اومدن برخی مشکلات احتمالی دو شناسه هری پاتر در ایفای نقش وجود نخواهد داشت.شناسه ای با نام هری جیمز پاتر ساخته میشه که دسترسی ایفای نقش رو خواهد داشت و این دسترسی از هری گرفته میشه.

شناسه به صورت گردشی به افراد داده میشه.یعنی مثلا مهلت داشتن این شناسه برای هر نفر سه ماه خواهد بود.

مسائل دیگه و شرایط واگذاری شناسه در اطلاعیه ای جداگانه به اطلاع جادوگران و ساحره های عزیز میرسه.

پانویس: احتمال تغییر در جزئیات طرح وجود داره که در اعلامیه دوم به صورت کامل همراه بقیه موارد توضیح داده میشه.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۹ ۲۳:۳۰:۱۲

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ دوشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۰
طلسم به سمت مروپ رفت و بدون آنکه اتفاق خاصی بیفتد ناپدید شد.لرد چوب دستی اش را درون غلافش گذاشت و گفت:به همین راحتی!خیلی زحمت داشت؟بگیرم تک تکتون رو همینجا شکنجه کنم؟

لرد سرش را از زیر دست های روغنی سوروس کنار زد و گفت:از زیر کار در رو ها!یکی اون زمان برگردان رو چک کنه ببینه در اثر برخورد با سر مبارک من چیزیش نشده باشه.
روفوس برای اینکه نافرمانی قبلیش را جبران کند سریع زمان برگردان را برداشت و مشغول بررسی اش:هومممم...مشخصه جنسش خیلی خوب بوده ارباب، هیچ خط و خشی روش نیوفتاده!مثل روز اولشه!

آنتونین که با موفقیت ایوان را درون حلق نجینی فرو کرده بود زمان برگردان را قاپ زد و گفت:خیلی خب ارباب، همه چیز برای برگشت یا ادامه دادن مسیر آماده است.این دفعه میخواین کجا برین؟

...هیچ کجا!
...ولی ارباب ما باید هرچه زودتر از اینجا بریم، هر لحظه ممکنه مادرتون بیدار بشه ها!
لرد کروشیویی به سمت ایوان که به سختی خودش را از دهان نجینی بیرون کشیده بود فرستاد و گفت:دقیقا به همین خاطر باید بمونیم.باید مطمئن بشم حال خودش و جواهرش خوبه!

لینی نگاهی به مروپ بیهوش انداخت و گفت:ارباب فکر نکنم مشکلی باشه.بعد از بهوش اومدنش فقط قضیه ما یادش میره.اگه بخواین میتونیم همین الانم حرکت کنیم.

لرد:ارباب حرفشو فقط یه بار میزنه.یادتون که هست؟
در راستای اینکه تک تک مرگخواران به لطف کروشیوهای متعدد به خوبی به این قضیه واقف بودن تصمیم گرفتن به تصمیم ارباب عمل کنن و بعد از پنهان شدن در گوشه و کنار خانه منتظر بهوش آمدن مروپ بشن.

بعد از گذشت چند دقیقه در سکوت بالاخره روفوس با صدای آرامی گفت:پیششت ارباب، داره بهوش میاد.
...کروشیو روفوس!پیششت؟بهوش میاد؟انگار تا کروشیو نخوری ادب یاد نمیگیری!
لرد دست از شکنجه روفوس برداشت و مشغول نگاه کردن به مروپ شد.مروپ بالاخره بهوش آمد و در حالی که سرش را میمالید از روی زمین بلند شد.

نگاهی به اطراف انداخت و همان طور که سر را ماساژ میداد با صدای بلند و گیجی گفت:اینجا دیگه کجاس؟من کجام؟
روفوس آب دهانش را قورت داد و با ترس به لرد نگاه کرد و گفت:اا...ارباب !


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ جمعه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۰
دوست عزیز، اینجا تاپیک گفتگو با مدیرانه.من مدیر انجمن نیستم که به تمام موارد جواب بدم.مدیر ایفای نقشم.فقط به مسائل ایفای نقش جواب میدم.جواب قبلی رو هم چون در جریانش بودم و خبر داشتم از موضوع وارد بحث شدم همون طور که اول پستم هم ذکر کردم.

من چند روز قبل گشتم ولی پست های بی جوابی که شما بهش اشاره میکنید رو ندیدم.اگه به موضوع ایفای نقش ربط دارن لطف کنین لینکشون رو به من بدین تا در موردشون جواب بدم.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.