درون تالار افکار خودم قدم میزنم
تابلوهای چسبیده به دیوارهایش گه گاه خاطرم را مشوش میکند ،گاهی هم مرا به وجد می آورد.
اندکی سریعتر میروم....میخواهم به جایی برسم
جایی در انتهای تالار با خط درشتی نوشته:
پایان دنیاو آن وقت است که خاطر من جولانگاه اسب آرزوهایم می شود.
آیا به آخر راه رسیدم؟
به یاد می آورم کودکیم را.....
دوران خوشی و سرخوشی بی پایان....
بودن در کنار والفریک بزرگ,در کنار مادرم، النور پاورل شهیر....و گرمای دستان پرمهرشان
به یاد می آورم درخت سیبی را که در پنجمین بهار زندگی ام به همراه پدر و با کمک او کاشتم
به خاطر می آورم هاگوارتز را
تربیت و تعلم زیر دست یکی از بزرگترین جادوگران دنیا، فدریکو اورارد
پرسه های شبانه
شیطنت های درون تالار گریفندور
آشنایی با کندرا پاتر
روزهای آشنایی مرا به شدت به یاد کندرا می اندازد....همسری مهربان ، شجاع و صبور که در تمام مشکلات یار و غمخوار من بود.
تصور مهربانی های او از توانایی ذهن خارج است.
هربار که به دیدارم در زندان می آمدند ،دست من بود که قطرات اشک گرمش را از گونه هایش پاک می کرد . و البته این اشک را را کودکانم هرگز ندیدند چرا که این مادر قرار بود نقش کوه مستحکم پدر را هم برایشان بازی کند
روزهای خوش هاگوارتز به دستان تاریخ سپرده شد تا تبدیل به تابلویی شود در تالار تفکرات من.
حال جامعه ی مدنی و مخاطراتش در پیش چشمانم نمود کرد.
ازدواج رسمی با کندرا از معدود یادهای شیرینم بود که تابلوی آن ،هم اکنون در مقابل چشمانم جلوه می کند.
اشک های مخفیانه ی پدر والفریک ... و هیچ کدام از ما نخواهیم توانست حس و حال یک پدر را وقتی پسر جوان و خوش اندامش جلوی چشمانش قدم میزند و بلبل زبانی می کند درک کنیم ... چه برسد به روز جشن ازدواج آن پسر!
باز به سمت جلو قدم بر میدارم.
تابلوی سمت های من
دبیر کلمبارزات سازمان یافته
مبارزه با اختلاس
رانت های سنگین و مدیران بدون تحصیلات
کاغذ بازی
و استعفا
ویزنگاموتدعوا های بزرگ و کوچک....بی مهری ها....بی عاطفگی ها.....نزاع ها...حق و ناحق ها
وزارتسفارشات متعدد
آزمون ها و تقلب ها
اشک ها و لبخند های شاگردانم
این ها همه و همه سوهان روح من شدند و هنوز هم مانند یک عقرب وجود مرا نیش می زنند
و درد من همه حال این بود که نتوانستم اندکی از رنج مردم جامعه بکاهم.....هر کجا در هر مسئولیتی خواستم گامی مثبت برای رفع مشکلات بردارم مسیر حرکتم به باتلاق منتهی شد.
باتلاقی که برای نجات از آن مجبور به استعفا می شدم.
زمان به سان برق آسمان گذشت.
گرد سپیدی بروی موهایم پاشیده شده بود
آلبوس.....پسر بزرگم خانه ی کوچک مرا روشن و شاد کرده بود.
صدای جیغ ها و گریه های شبانه اش،روح خسته ی مرا شادمان میکرد.
اما....
کمی پس از به دنیا آمدن آلبوس
پدر تابلوی افتخارات بی شمارش را برداشت و از میان ما رفت
در آخرین لحظات بر گونه اش بوسه ای زدم تا عطر نفسهایش همیشه در مشامم باقی بماند.
اندکی بعد مادر هم از پی او روان شد....همانطور که من این دو یار قدیمی را هیچ گاه جدا از هم ندیدم....دل من در این میان بازیچه ی گردباد غصه ها شده بود.
مراسم یادمان سومین سال درگذشت پدر بود که صدای گریه ی دیگری در خانه ی محقر من شنیده شد.
آبرفورث به زندگی غمبار من جانی دوباره بخشیده بود.
با قوت و انرژی تعلیم پسرانم را تا حدودی در دست گرفتم.
هر دو پسر به طور شگفت انگیزی استعداد سرشار خانواده ی ما را به ارث برده بودند گرچه بعد ها آبرفورث تغییر رویه داد و....
در تالار خاطرات رو به جلو می روم
رو به همان جایی که نوشته بود:
پایان دنیارو به جانب چپ می گردانم
تابلویی بزرگ بود با تصویر آریانا...
غمی وجودم را فرا گرفت
تولدش در یک روز غم انگیز پاییزی بود ولی در وجود پدرش شادی بهاری برانگیخته شده بود.
دختری زیبا و سفید ،هدیه ی بزرگ کندرا به من خسته و افگار بود.
سن دخترم به عدد شش رسید
و من روزهای شیرین بچگیش را از یاد نمی بردم
آلبوس با کوله بار جوایز و افتخارات از هاگوارتز فارغ التحصیل شد،این پسر براستی مایه ی تفاخر و غرور من شده بود.
آبرفورث ،پسر با محبت من در همه حال عصایی بود در دستان من و مادرش
اما....
تند بادی وزید و باغ زندگی مرا نابود کرد....
آن سه پسر مشنگ دخترم را در دخمه ای در جنگل زندانی کردند
تا به قول خودشان دیگر از این کارها نکند.
آتش خشم من شعله بر افروخت
نفرینی باستانی بر روی آن سه پسر اجرا کردم و آن نفرین اینگونه بود که چشمها در 15روز تحلیل میرفت و کم کم آب میشد و سپس فقط حدقه ی استخوانی دیده میشد و آنها در این مدت درد بی پایانی را احساس می کردند ...
و به آزکابان تبعید شدم
فقط بخاطر دفاع از حریم خانواده ام....
آریانا سلامتیش را باز نیافت
و من به لحظات آخر زندگیم به سرعت نزدیک می شدم
برای آخرین بار گل های باغ زندگیم به دیدار من زار آمدند.
کندرا می گریست
سر پسرانم از فرط حزن و اندوه در گریبان بود. از شدت ناراحتی کلامی به زبان نیاوردند
دخترم باور نمیکرد پدرش در شرف مرگ است.
و از نزد من رفتند
به پایان تالار رسیدم
همانجا که نوشته بود:
پایان دنیاباد سردی بر پشتم وزید
کف دو دستم را بر روی زمین قرار دادم
از اعماق جان فریاد زدم:
- خدای آسمان ها....من آمدم
بادی وزید
ایستادم
دنباله ی ردایم به اهتزاز در آمد
و....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و پرسیوال دامبلدور اعظم پس از سالهای افتخار آمیزعمر پر برکتش این گونه رخ در نقاب خاک کشید