- به جون ارباب گریفندور می بازه!
آماندا این رو گفت و به همراه بقیه ی اعضای تیم که با شنیدن "به جون ارباب" کمی امید گرفته بودن، وارد ورزشگاه شد. هوای ابری و باد خنک فضا رو برای آماندا دلچسب کرده بود؛ البته تا قبل از اینکه سرش رو به سمت جایگاه تماشاچیا بچرخونه.
سر تا سر ورزشگاه رو هوادارای قرمز پوشی پر کرده بودن که شعار "کنکور، مچکریم" سر می دادن. در قسمت کوچیکی از جایگاه تماشاگرا که متعلق به ریونکلا بود، فقط سه تا بچه نشسته بودن و پلاکاردی بالای سرشون نگه داشته بودن که با خط بچگونه ای روش نوشته شده بود:انجمن ترفدارای قِیر کنکوری تیم کویدیچ ریونکالاو.
تنها چیزی که به آماندا دلگرمی می داد، بوفه ای بود که زیر جایگاه مدیر این ترم تشکیل شده بود و متصدی اون، اما دابز، قصد داشت به عنوان افطاری حلوای خونی بفروشه.
در جایگاه مدیر، سالازار اسلیترین با ردای سبز رنگی نشسته بود و با ژستی شاهانه بازیکن ها رو از نظر می گذروند. بعد از اینکه از ورود همه ی بازیکن ها مطمئن شد چوبش رو زیر گلوش گرفت،
بطنین ـی زمزمه کرد و با صدایی که چند برابر بلند تر شده بود شروع به صحبت کرد: دختران و پسرانم، خوش آمدیدیه! مفتخرم تا اولین بازی کوییدیچ این ترم رو که بین دو گروه ریونکلاو و اسلیترین برگزار میشه گزارش کنمیه...
لی جردن، بازیکن مهاجم تیم گریفندور، فریاد زد: بین دو تیم ریونکلا و گریفندور!
سالازار لحظه ای سکوت کرد، بعد خودش رو روی صندلیش جلو کشید تا بازیکن ها رو بهتر ببینه.
- چی می گی ای سوسک کوچک زرد مشکی؟ مگه این بازیکنای لباس زرد اسلیترینی نیستن؟
- بازیکن لباس زرد نداریم اینجا! اسلیتیرین کجا بود؟! اصلا شما چرا رفتی گزارشگر شدی؟ مدیر باید مدیریتشو بکنه، نه اینکه بازی به این مهمی رو گزارش کنه! :vay:
- ساکت شو، ابِــــلّــه! داشتم می گفتمیه... دختر کریه منظرم، آمبریج، این بازیو داوری می کنه... و اینم اسامی بازیکنا...
گریفندرویا با هو کردن آمبریج عصبانیتشون رو از داور بودن اون ابراز کردن. از اون سمت زمین، دلوروس آمبریج وارد شد، در حالی که با دو دست لرزونش جاروش رو چسبیده و صندوق توپ ها رو زیر بغلش جا داده بود. بعد از این که کاپیتان های دو تیم به هم دست دادن و بازیکنا در جای خودشون مستقر شدن، دلوروس خودش رو به وسط زمین رسوند و توپ ها رو رها کرد.
- دو تا توپ مشکی پرتاب شدندیه. توپ قرمز هم تو آسمون رفتیه. توپ کوچیکه هم انداخته شدیه! بازی شروع شدیه! به پیش فرزندان اصیل من! البته به جز تو تام، مشنگ بوقی!
کوافل دست لی جردن افتاد. لی از غفلت تام ــ که در حال چشم غره رفتن به سالازار بود ــ استفاده کرد و کوافل رو مستقیما به سمت دروازه پرتاب کرد؛ اما لینی از زیر دروازه ظاهر شد و کوافل رو قبل از وارد شدن به حلقه قاپید. از بلاجری که سمتش فرستاده شده بود جاخالی داد و توپ رو به لونا پاس داد.
- چی کارش کنم این توپو؟ لینی من بازی کردن یادم رفته. خیر سرمون یه سال داشتیم برای کنکور می خوندیما! صبر کن ببینم، تو چرا کوییدیچت از من بهتر شده؟ مگه تو این یه سال کنکوری بودنمون تمرین کردی؟ تو به من خیانت کردی لینی!
لونا کوافل رو انداخت و به سمت لینی هجوم آورد. تماشاچیای گریفندوری دوباره شعار "کنکور، مچکریم" سر دادن. چارلی کوافل رو گرفت، به سمت دروازه ی ریونکلاو حمله ور شد و به راحتی یه گل به ثمر رسوند.
- گل شدیه! گل برای تیم اسلیترین!
دوباره لی بود که اعصابش رو از دست داد.
- گریفندور گل زد! اسلیترین تو زمین بازی نمی کنه!
- ناراحتی پسر ناخلف من؟ خب درست بازی کن خودت بتونی گل بزنیه!
فلور که بالای دروازه ی ریونکلاو به دنبال اسنیچ می گشت، نقطه ی طلایی و در حال حرکتی روی زمین دید. نگاهی به استرجس انداخت و دید که داره اون طرف زمین پرواز می کنه، طوری که انگار اسنیچ رو دنبال می کنه.
- هه! اسنیچ که این طرفه! بهتره قبل از اینکه استرجس متوجهم بشه بگیرمش.
فلور با خوشحالی نوک جاروش رو پایین گرفت و سمت زمین شیرجه زد. یه دفعه شی ای طلایی رنگ از جلوی چشماش رد شد. فلور ایستاد و چشماشو مالید.
- یه اسنیچ دیگه؟ این چه وضعشه؟
به سمت نقطه ی طلایی دوم چرخید. نه تنها اون، بلکه استرجس هم تغییر جهت های ناگهانی ای می داد. به چشماش شک کرده بود. به گوش هاش هم شک کرد؛ بعد از اینکه چند نفر از تماشاگرا در نقاط مختلف زمین اشاره می کردن که اسنیچ رو کنار خودشون دیدن.
بعد از گذشت 20 دقیقه، بازی با امتیاز 80-20 به نوفع ریونکلاو متوقف شده بود. همه گیج شده بودن، بجز سالازار اسلیترین که لبخندی شیطانی به لبش داشت و بدون دغدغه گزارش می داد.
- حالا فلور دلاکور اسنیچو دیدیه. بعد استرجس یه تیکه ی دیگه از اسنیچو دیدش و ...
- پروفسور گفتین یه تیکه ی دیگه؟
سالازار با همون لبخند به دلوروس آمبریج نگاه کرد و جواب داد: آفرین فرزند من که بالاخره از این راز پرده برداشتیه. انتظار داشتم زود تر از این بفهمیدیه. اسنیچ تیکه تیکه شده و همش بخاطر من می باشدیه!
- ولی پروفسور این خلاف قوانینه! شما چی کار کردین؟؟
- خیلی هم همگام با قوانین می باشدیه! مدرسه خودمیه نه تو! زمین کوییدیچ رو من ساختمیه نه تو! اصن مدیر منم نه تو! داور تا وقتی که مدیر اینجا هستیه حق حرف زدن نداردیه!
سالازار خم شد و از زیر صندلیش جعبه ای رو بیرون آورد که روش با خطی باستانی چیزی نوشته شده بود.
- اینی که می بینین یکی از اختراعات خودمه! اسمشم هست... اینجا چی نوشتمیه دلوروس؟ "جون ما چی"؟
- اینو خودتون نوشتین پروفسور! فکر می کنم جومانجی باشه!
- آره درست می گیه! جومانجیه! حالا به چه دردی می خوره می دونیه؟
آمبریج سعی کرد چیزی شبیه تمسخر رو از صورت سالازار بخونه اما تنها چیزی که می دید درموندگی یه پیرمرد آلزایمری بود.
- ما همه می دونیم جومانجی چیه!
اینو بیل ویزلی گفت و در حالی که تیریپ معلم تاریخ جادوگری گرفته بود ادامه داد: این یه وسیله ی بازیه با چند تا مهره. به محض اینکه اولین مهره به خط پایان برسه بازی تموم میشه. و در مورد خود بازی، باید بگم مهره ی شما روی هر خونه ای با توضیحات خاص قرار بگیره همون بلا سر بازیکن صاحب مهره میاد.
سالازار بدون قدردانی از بیل گفت: حالا یادم اومد! و اولین مهره از هر گروه که به خط پایان برسدیه اسنیچ به حالت اولیه بر می گردیه و متعلق به گروه برنده میشودیه. تو که مشکلی نداریه آمبریج؟ جومانجیو بذارین وسط زمین بچه هایم بازی رو شروع بکنندیه.
دقایقی بعد، بعد از خوابیدن جیغ ها، سر و صدا ها، من بازی نمی کنم ها و عجب کود نامرغوبی خوردیم عضو تیم شدیم هادافنه به همراه 13 شرکت کننده ی دیگه چهار زانو وسط زمین نشسته بود و با اضطراب ناخن هاشو می جوید. آماندا با قیافه ی خیلی جدی شروع کرد: ده بی سی چل پنجا شص هفتاد هشتاد نود صد!! دافنه تو بازیو شروع کن!
دافنه در حالی که به شانس بد خودش لعنت می فرستاد تاس رو برداشت و اونو وسط جعبه انداخت.
- اه! یک شد! چرا همش بد شانسی میارم؟ حالا شماره ی یک چی هست؟
مهره ی دافنه حرکت کرد و روی خونه ی گشت ارشاد متوقف شد.
- گشت ارشاد؟ چــــرا آخــــه؟
ناگهان رعد و برقی تو آسمون زده شد. از محل صاعقه یه ونِ سیاهِ شیشه دودی پرواز کنان به سمت زمین بازی حرکت کرد و روی چمن های زمین کوییدیچ فرود اومد. کمی بعد چند مرد سیاه پوش از ون بیرون اومدن. دافنه ایستاد و گارد گرفت.
- شنیدم اینجا یه نفر به اسم دافنه دارین. زود تحویلش بدین بهمون!
دافنه که تعداد و هیکل مرد ها رو دیده بود تصمیم گرفت از راه مذاکره وارد بشه: آقا این دافنه که وضعش خوبه! چرا می خواین ببرینش؟
- خب اسم ایشون داف نه ـس! همه ی دافنه ها باید برده بشن! کارما اینه...
- نمیام! الان یه طلسم می خونم که....
آواداکداورا!
طلسم به یکی از آقایون گشت ارشادی خورد و اونو از پا در آورد. بلافاصله یه صاعقه ی دیگه زده شد،هاورکرافتی که روش با رنگ سبز نوشته شده بود"گشت ارشاد" از آسمون ظاهر شد و به سمت زمین بازی حرکت کرد. قبل از اینکه به ملت فرصتی برای واکنش بده، چنگکی از زیرش خارج شد، یقه ی دافنه رو گرفت و اونو بالا کشید. بعد ون هم پشت سر اون راهی آسمون شد.
- جیـــــــــــــــغ!
- من بازی نمی کنم!
دلوروس آمبریج با نگرانی ای که برای لحظه ای ازش بعید بود گفت: جناب مدیر یکی از دانش آموزامون نیست و نابود شد! من بازیو متوقف می کنم الان!
بد میشه برا مدرسمون!- نه! من اجازه نمی دهمیه! تا وقتی که من هوشیار می باشمیه جومانجی اجازه ی طفره رفتن از بازیو نمی دهدیه!
خو بازیو ادامه بدهیدیه! حالا وقتی یه دور همه بازی کردنیه دافنه رو یه کاری می کنیمیه.
13 بازیکن باقی مونده دور جومانجی جمع شدن. لینی نفر بعدی بود که تاس مینداخت.
- شیش!
مهره ی لینی روی خونه ی شماره شیش ثابت شد: امتیاز یکی از تیم ها را به 100 برسانید.
لینی با خوشحالی گفت: یه چیز انسانی دیدیم از این جومانجی! ملت سوار جارو هاتون بشین!
همه با خیال آسوده سوار جارو هاشون شدن و آماده ی ادامه ی مسابقه شدن. ریونکلا80 -20 جلو بود و فقط دو گل دیگه نیاز داشت تا این مرحله رو تموم کنه.
بلافاصله بعد از سوت زدن آمبریج که نشونه ی شروع رسمی بازی بود رعد و برقی آسمون رو لرزوند. همه ی اعضا میخکوب به اون سمت آسمون نگاه کردن و گرد باد بزرگی دیدن که به زمین بازی نزدیک می شد.
سالازار گفت: چی فکر کردینیه آخه؟ این گردباد تا وقتی که یکی از گروه ها به 100 نرسیده امتیاز باقی می مونیه. حالا بازی بکنیدیه!
لینی که سرخگونو تو دستاش گرفته بود با دیدن گردباد جیغی کشید و سرخگون از دستای عرق کردش سر خورد.
- حالا توپ دست گودیریک بوقی افتادیه. حالا گودریک می ده به چارلی! چارلی می ده به لونا! لونا می ده به لی! چی کار می کنینیه شما؟ حتی منم با این آلزایمر و حواس پرتیم می فهممیه شما تو یه تیم نیستین! دستتون تو یه کاسس! حالا بگین کی به هم تیمیاش خیانت کرده که از گروهش امتیاز کم کنمیه!
آمبریج از وسط زمین نالید: پروفسور اینا هـ..هل شدن! این گردباده داره نزدیک مـ..میشه همش! :worry:
بیل ویزلی سرخگون رو از لی گرفت و به سمت حلقه ی وسط دروازه ی خودش پرتاب کرد.
- بیل گل زدیه! دروازه بان بوقی برا چی به تیم خودتون گل می زنیه؟
بیل نعره زد: الان بازی 90-20 به نفع ریونه! هر کی می تونه هر چی سریعتر یه گل دیگه به دروازه ی گریفندور بزنه که این وضعیت از بین بره! این گردباده خیلی نزدیک شده!
چارلی که از ترس سفید شده بود کوافل رو از رو هوا قاپید و تا یه گل به گروه خودش بزنه و وضعیت رو به حالت عادی برگردونه که...
«قــــــرچ»گردباد که بیش از حد به زمین نزدیک شده بود، با این sfx ، سه دروازه ی گریفندور رو بلعید.
- آقا تایم اوت بدین! ما باید بریم دستشویی!
- همه ی بازیکنا به سمت دیگه ی زمین پرواز می کنندیه تا به تنها دروازه ی باقی مونده گل بزنندیه! مثل اینکه یه نفری نمی تونن توپ رو تو دستشون حفظ کننیه! حالا دست لونا که همزمان با لی می خواد توپو بگیره می ره تو چشم لی و دادش رو در میاره! این خطائه! آمبریج خطا بگیریه! تو رو برای چی استخدام کردم من؟
آماندا بلاجری رو که از نزدیکیش می گذشت هدف گرفت و اون رو به سمت سالازار اسلیترین پرتاب کرد.
- به جون من سوء قصد شدیه! خدای من! یه کاری کـ...
توپ درست وسط صورت سالازار فرود اومد و اونو بی هوش کرد. آماندا رو به آمبریج فریاد کشید: پروفسور مدیر دیگه هوشیار نیستن؛ پس می تونیم بی خیال جومانجی بشیم! تو رو خدا برین یه اسنیچ دیگه بیارین بازیو تموم کنیم!
آمبریج سرش رو تکون داد و به سمت قلعه دوید.
جایگاه تماشاچیان- ممد! هوی ممد! زود باش ازم عکس بگیر!
ممد که با دقت فراوون مشغول فیلم گرفتن از صحنه بوده بدون نگاه کردن به دوستش می پرسه: آخه به نظرت چه چیزی مهم تر از بازی به این جذابیه؟
- بابا بگیر! می خوام صحنه ی مرگمو بذاری رو پیج فیس بوقم.
ممد با شنیدن این جمله به سمت دوستش برگشت و اول به اون و بعد به عامل مرگش نگاه کرد. گردباد واقعا نزدیک شده بود و در حال قورت دادن تماشاگرا بود.
10 دقیقه بعد، جلوی در ورودی قلعهدلوروس با بیشترین سرعتی که دامنش اجازه می داد در حال دویدن بود. داخل یکی دستاش جعبه ی اسنیچ سالمی وجود داشت و دست دیگش عرق رو از رو صورتش پاک می کرد.
همونطور که می دوید فریاد می زد: فلور و استرجس زود بیاین اینجا! فرقی نمی کنه کی، فقط یه نفرتون بیاد و به این اسنیچ دست بزنـ.....
دلوروس با دیدن ورزشگاه نتونست حرفش رو ادامه بده. زمین بازی خالیِ خالی بود و در مرکز اون، گردباد عظیم الجثه انتظارش رو می کشید!
ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۷ ۲۲:۵۹:۲۷