هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
#51
- به جون ارباب گریفندور می بازه!

آماندا این رو گفت و به همراه بقیه ی اعضای تیم که با شنیدن "به جون ارباب" کمی امید گرفته بودن، وارد ورزشگاه شد. هوای ابری و باد خنک فضا رو برای آماندا دلچسب کرده بود؛ البته تا قبل از اینکه سرش رو به سمت جایگاه تماشاچیا بچرخونه.

سر تا سر ورزشگاه رو هوادارای قرمز پوشی پر کرده بودن که شعار "کنکور، مچکریم" سر می دادن. در قسمت کوچیکی از جایگاه تماشاگرا که متعلق به ریونکلا بود، فقط سه تا بچه نشسته بودن و پلاکاردی بالای سرشون نگه داشته بودن که با خط بچگونه ای روش نوشته شده بود:انجمن ترفدارای قِیر کنکوری تیم کویدیچ ریونکالاو.

تنها چیزی که به آماندا دلگرمی می داد، بوفه ای بود که زیر جایگاه مدیر این ترم تشکیل شده بود و متصدی اون، اما دابز، قصد داشت به عنوان افطاری حلوای خونی بفروشه.

در جایگاه مدیر، سالازار اسلیترین با ردای سبز رنگی نشسته بود و با ژستی شاهانه بازیکن ها رو از نظر می گذروند. بعد از اینکه از ورود همه ی بازیکن ها مطمئن شد چوبش رو زیر گلوش گرفت، بطنین ـی زمزمه کرد و با صدایی که چند برابر بلند تر شده بود شروع به صحبت کرد: دختران و پسرانم، خوش آمدیدیه! مفتخرم تا اولین بازی کوییدیچ این ترم رو که بین دو گروه ریونکلاو و اسلیترین برگزار میشه گزارش کنمیه...

لی جردن، بازیکن مهاجم تیم گریفندور، فریاد زد: بین دو تیم ریونکلا و گریفندور!

سالازار لحظه ای سکوت کرد، بعد خودش رو روی صندلیش جلو کشید تا بازیکن ها رو بهتر ببینه.

- چی می گی ای سوسک کوچک زرد مشکی؟ مگه این بازیکنای لباس زرد اسلیترینی نیستن؟

- بازیکن لباس زرد نداریم اینجا! اسلیتیرین کجا بود؟! اصلا شما چرا رفتی گزارشگر شدی؟ مدیر باید مدیریتشو بکنه، نه اینکه بازی به این مهمی رو گزارش کنه! :vay:

- ساکت شو، ابِــــلّــه! داشتم می گفتمیه... دختر کریه منظرم، آمبریج، این بازیو داوری می کنه... و اینم اسامی بازیکنا...

گریفندرویا با هو کردن آمبریج عصبانیتشون رو از داور بودن اون ابراز کردن. از اون سمت زمین، دلوروس آمبریج وارد شد، در حالی که با دو دست لرزونش جاروش رو چسبیده و صندوق توپ ها رو زیر بغلش جا داده بود. بعد از این که کاپیتان های دو تیم به هم دست دادن و بازیکنا در جای خودشون مستقر شدن، دلوروس خودش رو به وسط زمین رسوند و توپ ها رو رها کرد.

- دو تا توپ مشکی پرتاب شدندیه. توپ قرمز هم تو آسمون رفتیه. توپ کوچیکه هم انداخته شدیه! بازی شروع شدیه! به پیش فرزندان اصیل من! البته به جز تو تام، مشنگ بوقی!

کوافل دست لی جردن افتاد. لی از غفلت تام ــ که در حال چشم غره رفتن به سالازار بود ــ استفاده کرد و کوافل رو مستقیما به سمت دروازه پرتاب کرد؛ اما لینی از زیر دروازه ظاهر شد و کوافل رو قبل از وارد شدن به حلقه قاپید. از بلاجری که سمتش فرستاده شده بود جاخالی داد و توپ رو به لونا پاس داد.

- چی کارش کنم این توپو؟ لینی من بازی کردن یادم رفته. خیر سرمون یه سال داشتیم برای کنکور می خوندیما! صبر کن ببینم، تو چرا کوییدیچت از من بهتر شده؟ مگه تو این یه سال کنکوری بودنمون تمرین کردی؟ تو به من خیانت کردی لینی!

لونا کوافل رو انداخت و به سمت لینی هجوم آورد. تماشاچیای گریفندوری دوباره شعار "کنکور، مچکریم" سر دادن. چارلی کوافل رو گرفت، به سمت دروازه ی ریونکلاو حمله ور شد و به راحتی یه گل به ثمر رسوند.

- گل شدیه! گل برای تیم اسلیترین!

دوباره لی بود که اعصابش رو از دست داد.

- گریفندور گل زد! اسلیترین تو زمین بازی نمی کنه!

- ناراحتی پسر ناخلف من؟ خب درست بازی کن خودت بتونی گل بزنیه!

فلور که بالای دروازه ی ریونکلاو به دنبال اسنیچ می گشت، نقطه ی طلایی و در حال حرکتی روی زمین دید. نگاهی به استرجس انداخت و دید که داره اون طرف زمین پرواز می کنه، طوری که انگار اسنیچ رو دنبال می کنه.

- هه! اسنیچ که این طرفه! بهتره قبل از اینکه استرجس متوجهم بشه بگیرمش.

فلور با خوشحالی نوک جاروش رو پایین گرفت و سمت زمین شیرجه زد. یه دفعه شی ای طلایی رنگ از جلوی چشماش رد شد. فلور ایستاد و چشماشو مالید.

- یه اسنیچ دیگه؟ این چه وضعشه؟

به سمت نقطه ی طلایی دوم چرخید. نه تنها اون، بلکه استرجس هم تغییر جهت های ناگهانی ای می داد. به چشماش شک کرده بود. به گوش هاش هم شک کرد؛ بعد از اینکه چند نفر از تماشاگرا در نقاط مختلف زمین اشاره می کردن که اسنیچ رو کنار خودشون دیدن.

بعد از گذشت 20 دقیقه، بازی با امتیاز 80-20 به نوفع ریونکلاو متوقف شده بود. همه گیج شده بودن، بجز سالازار اسلیترین که لبخندی شیطانی به لبش داشت و بدون دغدغه گزارش می داد.

- حالا فلور دلاکور اسنیچو دیدیه. بعد استرجس یه تیکه ی دیگه از اسنیچو دیدش و ...

- پروفسور گفتین یه تیکه ی دیگه؟

سالازار با همون لبخند به دلوروس آمبریج نگاه کرد و جواب داد: آفرین فرزند من که بالاخره از این راز پرده برداشتیه. انتظار داشتم زود تر از این بفهمیدیه. اسنیچ تیکه تیکه شده و همش بخاطر من می باشدیه!

- ولی پروفسور این خلاف قوانینه! شما چی کار کردین؟؟

- خیلی هم همگام با قوانین می باشدیه! مدرسه خودمیه نه تو! زمین کوییدیچ رو من ساختمیه نه تو! اصن مدیر منم نه تو! داور تا وقتی که مدیر اینجا هستیه حق حرف زدن نداردیه!

سالازار خم شد و از زیر صندلیش جعبه ای رو بیرون آورد که روش با خطی باستانی چیزی نوشته شده بود.

- اینی که می بینین یکی از اختراعات خودمه! اسمشم هست... اینجا چی نوشتمیه دلوروس؟ "جون ما چی"؟
- اینو خودتون نوشتین پروفسور! فکر می کنم جومانجی باشه!
- آره درست می گیه! جومانجیه! حالا به چه دردی می خوره می دونیه؟

آمبریج سعی کرد چیزی شبیه تمسخر رو از صورت سالازار بخونه اما تنها چیزی که می دید درموندگی یه پیرمرد آلزایمری بود.

- ما همه می دونیم جومانجی چیه!

اینو بیل ویزلی گفت و در حالی که تیریپ معلم تاریخ جادوگری گرفته بود ادامه داد: این یه وسیله ی بازیه با چند تا مهره. به محض اینکه اولین مهره به خط پایان برسه بازی تموم میشه. و در مورد خود بازی، باید بگم مهره ی شما روی هر خونه ای با توضیحات خاص قرار بگیره همون بلا سر بازیکن صاحب مهره میاد.

سالازار بدون قدردانی از بیل گفت: حالا یادم اومد! و اولین مهره از هر گروه که به خط پایان برسدیه اسنیچ به حالت اولیه بر می گردیه و متعلق به گروه برنده میشودیه. تو که مشکلی نداریه آمبریج؟ جومانجیو بذارین وسط زمین بچه هایم بازی رو شروع بکنندیه.

دقایقی بعد، بعد از خوابیدن جیغ ها، سر و صدا ها، من بازی نمی کنم ها و عجب کود نامرغوبی خوردیم عضو تیم شدیم ها


دافنه به همراه 13 شرکت کننده ی دیگه چهار زانو وسط زمین نشسته بود و با اضطراب ناخن هاشو می جوید. آماندا با قیافه ی خیلی جدی شروع کرد: ده بی سی چل پنجا شص هفتاد هشتاد نود صد!! دافنه تو بازیو شروع کن!

دافنه در حالی که به شانس بد خودش لعنت می فرستاد تاس رو برداشت و اونو وسط جعبه انداخت.

- اه! یک شد! چرا همش بد شانسی میارم؟ حالا شماره ی یک چی هست؟
مهره ی دافنه حرکت کرد و روی خونه ی گشت ارشاد متوقف شد.
- گشت ارشاد؟ چــــرا آخــــه؟

ناگهان رعد و برقی تو آسمون زده شد. از محل صاعقه یه ونِ سیاهِ شیشه دودی پرواز کنان به سمت زمین بازی حرکت کرد و روی چمن های زمین کوییدیچ فرود اومد. کمی بعد چند مرد سیاه پوش از ون بیرون اومدن. دافنه ایستاد و گارد گرفت.
- شنیدم اینجا یه نفر به اسم دافنه دارین. زود تحویلش بدین بهمون!

دافنه که تعداد و هیکل مرد ها رو دیده بود تصمیم گرفت از راه مذاکره وارد بشه: آقا این دافنه که وضعش خوبه! چرا می خواین ببرینش؟
- خب اسم ایشون داف نه ـس! همه ی دافنه ها باید برده بشن! کارما اینه...
- نمیام! الان یه طلسم می خونم که.... آواداکداورا!

طلسم به یکی از آقایون گشت ارشادی خورد و اونو از پا در آورد. بلافاصله یه صاعقه ی دیگه زده شد،هاورکرافتی که روش با رنگ سبز نوشته شده بود"گشت ارشاد" از آسمون ظاهر شد و به سمت زمین بازی حرکت کرد. قبل از اینکه به ملت فرصتی برای واکنش بده، چنگکی از زیرش خارج شد، یقه ی دافنه رو گرفت و اونو بالا کشید. بعد ون هم پشت سر اون راهی آسمون شد.

- جیـــــــــــــــغ!
- من بازی نمی کنم!

دلوروس آمبریج با نگرانی ای که برای لحظه ای ازش بعید بود گفت: جناب مدیر یکی از دانش آموزامون نیست و نابود شد! من بازیو متوقف می کنم الان! بد میشه برا مدرسمون!

- نه! من اجازه نمی دهمیه! تا وقتی که من هوشیار می باشمیه جومانجی اجازه ی طفره رفتن از بازیو نمی دهدیه! خو بازیو ادامه بدهیدیه! حالا وقتی یه دور همه بازی کردنیه دافنه رو یه کاری می کنیمیه.

13 بازیکن باقی مونده دور جومانجی جمع شدن. لینی نفر بعدی بود که تاس مینداخت.
- شیش!

مهره ی لینی روی خونه ی شماره شیش ثابت شد: امتیاز یکی از تیم ها را به 100 برسانید.

لینی با خوشحالی گفت: یه چیز انسانی دیدیم از این جومانجی! ملت سوار جارو هاتون بشین!

همه با خیال آسوده سوار جارو هاشون شدن و آماده ی ادامه ی مسابقه شدن. ریونکلا80 -20 جلو بود و فقط دو گل دیگه نیاز داشت تا این مرحله رو تموم کنه.

بلافاصله بعد از سوت زدن آمبریج که نشونه ی شروع رسمی بازی بود رعد و برقی آسمون رو لرزوند. همه ی اعضا میخکوب به اون سمت آسمون نگاه کردن و گرد باد بزرگی دیدن که به زمین بازی نزدیک می شد.

سالازار گفت: چی فکر کردینیه آخه؟ این گردباد تا وقتی که یکی از گروه ها به 100 نرسیده امتیاز باقی می مونیه. حالا بازی بکنیدیه!

لینی که سرخگونو تو دستاش گرفته بود با دیدن گردباد جیغی کشید و سرخگون از دستای عرق کردش سر خورد.

- حالا توپ دست گودیریک بوقی افتادیه. حالا گودریک می ده به چارلی! چارلی می ده به لونا! لونا می ده به لی! چی کار می کنینیه شما؟ حتی منم با این آلزایمر و حواس پرتیم می فهممیه شما تو یه تیم نیستین! دستتون تو یه کاسس! حالا بگین کی به هم تیمیاش خیانت کرده که از گروهش امتیاز کم کنمیه!

آمبریج از وسط زمین نالید: پروفسور اینا هـ..هل شدن! این گردباده داره نزدیک مـ..میشه همش! :worry:

بیل ویزلی سرخگون رو از لی گرفت و به سمت حلقه ی وسط دروازه ی خودش پرتاب کرد.

- بیل گل زدیه! دروازه بان بوقی برا چی به تیم خودتون گل می زنیه؟

بیل نعره زد: الان بازی 90-20 به نفع ریونه! هر کی می تونه هر چی سریعتر یه گل دیگه به دروازه ی گریفندور بزنه که این وضعیت از بین بره! این گردباده خیلی نزدیک شده!

چارلی که از ترس سفید شده بود کوافل رو از رو هوا قاپید و تا یه گل به گروه خودش بزنه و وضعیت رو به حالت عادی برگردونه که...

«قــــــرچ»

گردباد که بیش از حد به زمین نزدیک شده بود، با این sfx ، سه دروازه ی گریفندور رو بلعید.

- آقا تایم اوت بدین! ما باید بریم دستشویی!

- همه ی بازیکنا به سمت دیگه ی زمین پرواز می کنندیه تا به تنها دروازه ی باقی مونده گل بزنندیه! مثل اینکه یه نفری نمی تونن توپ رو تو دستشون حفظ کننیه! حالا دست لونا که همزمان با لی می خواد توپو بگیره می ره تو چشم لی و دادش رو در میاره! این خطائه! آمبریج خطا بگیریه! تو رو برای چی استخدام کردم من؟

آماندا بلاجری رو که از نزدیکیش می گذشت هدف گرفت و اون رو به سمت سالازار اسلیترین پرتاب کرد.

- به جون من سوء قصد شدیه! خدای من! یه کاری کـ...

توپ درست وسط صورت سالازار فرود اومد و اونو بی هوش کرد. آماندا رو به آمبریج فریاد کشید: پروفسور مدیر دیگه هوشیار نیستن؛ پس می تونیم بی خیال جومانجی بشیم! تو رو خدا برین یه اسنیچ دیگه بیارین بازیو تموم کنیم!

آمبریج سرش رو تکون داد و به سمت قلعه دوید.


جایگاه تماشاچیان

- ممد! هوی ممد! زود باش ازم عکس بگیر!

ممد که با دقت فراوون مشغول فیلم گرفتن از صحنه بوده بدون نگاه کردن به دوستش می پرسه: آخه به نظرت چه چیزی مهم تر از بازی به این جذابیه؟
- بابا بگیر! می خوام صحنه ی مرگمو بذاری رو پیج فیس بوقم.

ممد با شنیدن این جمله به سمت دوستش برگشت و اول به اون و بعد به عامل مرگش نگاه کرد. گردباد واقعا نزدیک شده بود و در حال قورت دادن تماشاگرا بود.

10 دقیقه بعد، جلوی در ورودی قلعه

دلوروس با بیشترین سرعتی که دامنش اجازه می داد در حال دویدن بود. داخل یکی دستاش جعبه ی اسنیچ سالمی وجود داشت و دست دیگش عرق رو از رو صورتش پاک می کرد.

همونطور که می دوید فریاد می زد: فلور و استرجس زود بیاین اینجا! فرقی نمی کنه کی، فقط یه نفرتون بیاد و به این اسنیچ دست بزنـ.....

دلوروس با دیدن ورزشگاه نتونست حرفش رو ادامه بده. زمین بازی خالیِ خالی بود و در مرکز اون، گردباد عظیم الجثه انتظارش رو می کشید!


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۷ ۲۲:۵۹:۲۷


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۲
#52
* مقاله ای مختصر درباره مرگ "کور ممد پاتر" در کلاس توسط من (یعنی پروفسور آمبریج) بنویسید و در آن علل کشتن وی توسط من را تحلیل نمایید. بلوف زدن ایشان در خصوص مرگ فراموش نشود. توجه داشته باشید که علت بلوف زدن ایشون در قبال نترسیدن از مرگ اهمیت بیشتری در مقاله شما دارد. (15 امتیاز)

ابتدا باید به گذشته ی کورممد پاتر برگردیم، جایی که جواب بسیاری از سوالاتمون رو خواهیم گرفت.
کورممد پاتر، پاتری بود که به علت فوق بادومی بودن چشماش کورممد نام نهاده شده بود. همچنین در گوشه و کنار رول های جادوگران، کورممد رو در حالی مشاهده می کنیم که پیشه ـش بنایی و کارگریه. اینجاست که به اصلیت کور ممد پی می بریم! بله...کورممد یه جاپونی کاملا اصیل هست که از فامیلای دورش میشه به جیمز و عله پاتر اشاره کرد!
کورممد طی تحقیقاتی به این نتیجه رسیده بود که هموطناش شجاع ترین موجودات روی زمین هستن* و هنگامی که پروفسور آمبریج اون سوالو پرسید، با ایمان بر این موضوع و اعتماد به نفس کاذب پاسخ مثبت داد.
نقل قول:

* نتیجه ی تحقیقات کورممد:
جاپونی ها بنابر شواهد زیر بسی شجاع مباشند:
1.کارگران چاپونی در بالای بناهای 100 طبقه ای بدون هیچ محافظی به کار کردن مشغول اند.
2. 20 نفره داخل 1 پراید می شوند و غیرمجاز از مرز های کشور رد می شوند.
3. بمب به کمر می بندند و اینجا آنجا خودشان را منفجر می کنند.
4. یکی از نزدیکان دورم، پاتری بود که جلوی مخوف ترین ساحر عالم والده مورت ایستاده بود و خود را در بغل مرگ انداخته بود.


پروفسور آمبریج هم که می خواست ثابت کنه حتی شجاع ترین گونه ی انسانی هم از مرگ می ترسه، کور ممد رو مورد آزمایش قرار داد و فرضیه ـش رو به نظریه ی اثبات شده ی مولا درزش نرو ای تبدیل کرد.

البته ایشون یه سری از دلایل نیمه شخصی و کاملا شخصی رو پشت دلیل بالا مخفی می کنن:
* این خاندان پاتر، خاندانیه که در کنار افراط در اکسپلی آرموسی بودن، در وطنش مزارع بزرگ کشت و پرورش چیز داره. پروفسور آمبریج طی حرکتی کاملا از پیش طراحی شده تنها وارث اون اوراض رو نفله کرد.
* جهت ضایع نشدن عزراییل که بخاطر رز ویزلی، با زبون روزه این همه راه رو از ملکوت تا کلاس درس پیاده اومده بود.
* این آقای کور ممد داشت آبروی همه ی هم نام های خودش رو بر باد می داد! بزرگانی مثل ماری کوری و زبونم لال کورش کبیر! پروفسور آمبریج جهت در آرامش نگه داشتن تن این عزیزان تو گور، این کور رو از روی زمین محو کردن.
* بعد از شلیک طلسم قلابی به رز، خبر بی استعدادی پروفسور در زدن این طلسم خیلی سریع در تمام مدرسه(!) پیچید. پروفسور فقط دنبال کسی می گشت تا اتهامات رو از خودش دور کنه.

* چرا پروفسور آمبریج افسون "آواداکداورا"ی قلابی را روی "رز ویزلی" اجرا کرد؟ (2 امتیاز)

الف) القای ترس به رز و بقیه دانش آموزان
ب) بیماری روحی- روانی خود پروفسور
ج) معرفی عنوان درس
د) شوخی دور همی

در نگاه اول گزینه ی 1 درسته. پروفسور با این حرکت قصد داشتن خودشون رو بانویی بسیار مخوف معرفی کنن تا هم دانش آموزا از ایشون حساب ببرن و هم تا آخر کلاس از دست جیغ و ویغ های رز در امان باشن.
اما اگه برای بار دوم و سوم به قضیه نگاه کرده باشین و سر کلاس چرت نزده باشین و از اول تا آخر وقت نگاهتون به سوراخ جوراب پروفسور نبوده باشه متوجه میشین که گزینه ی 3 درست تره و گزینه ی اول رو هم شامل میشه. از اونجایی درس امروزمون مربوط به ترس از مرگ می شد، پروفسور با یه تیر دو نشون زدن و مفهوم درس رو حسابی تو وجود بچه ها نهادینه کردن.


* عزرائیل از چه چیزی تعجب کرده است ؟ (3 امتیاز)

الف) حماقت پروفسور آمبریج
ب) حرکت پیش بینی نشده، خارج از قوانین ایفای نقش و رول
ج) چرا دخترکی معصوم باید بمیره؟
د) قلابی بودن افسون و سر کار ماندن جهت تحویل روح

همونطور که همه ی ما شاهد هستیم، مرگخواران خیلی وقته که از محفل پیشی گرفتن و همون اول زدن همه ی کله گنده های محفل رو کشتن و محفلیام که اصن اهل بکش بکش نیستن و فقط اکس پلی می زنن. نتیجه می گیریم که کار عزراییل جادوگران خیلی سال ها پیش تموم شده و از اون موقع ست که ایشون بی کار مونده و حسرت گذشته ش رو می خوره. وقتی که صدای آواداکداورا رو از زبون پروفسور می شنوه، خودش رو با سرعت تموم به کلاس می رسونه اما بعد از این که می بینه همه زنده و سالم هستن از شدت ناراحتی چند تا سکته ی قلبی رو رد می کنه و به اون حالت متعجب که شما بش اشاره کردین میفته.

* یکی از سه جناح ذکر شده در کلاس (وزارت – محفل ققنوس – مرگخواران) را انتخاب کرده و درباره "مزایای مرگ با کارت عضویت موقتی یا دائمی آن جناح برای بازماندگان خود"، مقاله ای مختصر بنوسید. (10 امتیاز)


صد البته مرگخواران و جبهه تاریکی!


1.بازمانده ها لازم نیست براتون قبر بخرن! جسد شما بلافاصله جمع آوری می شه و به قید قرعه دو اتفاق براش میفته: یا داخل یکی از هزاران قبر خالی گورستان ریدل دفن میشه و یا به آشپز خونه داده میشه و از گوشتش استفاده میشه.

2. اگه شما محفلی یا هر چیز دیگه ای بمیرین بعد از مرگتون خریدن لباس سیاه فاجعه ی بزرگی برای ساحره ها (واای مشکی به من نمیاد! :worry: ) و محفلی ها(پول لباس مشکی از کجا جور کنم؟ ) بوجود میاد اما مرگخوارا همیشه سیاه پوش هستن و ازین بحران ها ندارن. تازه می تونین بعد از اینکه مراسم سال و اینا تون برگزار شد به ارواح محفلی پز بدین که: اینا هنوز برا من سیاه میپوشن!

3. تو هر گروهی غیر از جبهه تاریکی عضو باشین، باید کلی پول و مجوز برای گاز اشک آور بگیرن بازماندگان! اما تو جبهه تاریکی کسی دل نداره که بخواد اشک بریزه!

4. از اونجایی که اخلاف ما به احتمال 90٪ عین خودمون بی رحم و قاتلن، به سرعت توسط لرد پذیرفته میشن. این یعنی سهمیه ی ورود به خانه ریدل دارن!!

5. اگه محفلی باشین، بعد مرگتون تمام وسایلتون به حراج گذاشته میشه. اما مرگخوارا تمام وسایلتون رو به بازمونده هاتون(که شاید خودشون باشن ) بر می گردونن.



پاسخ به: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۲
#53

1- تحقیق کنید و مخترع این ورد را بیابیدو راجع به زندگی اش اندکی توضیح دهید. 10 امتیاز

مخترع این ورد شخصی بودن به نام سالازار اسلیترین! ایشون یکی از جادوگرای بنام دوران خودشون(حدود 10 قرن) هستن.
ایشون تو خانواده ای فرهنگی و اصیل زاده بزرگ شدن.
یه روز جناب اسلیترین بانویی بسیار دانشور و خردمند به نام روونا ریونکلا رو ملاقات کردن و با توجه به اینکه نقاط مشترک زیادی بین خودشون و اون بانوی بزرگوار پیدا کردن تصمیم گرفتن روونا رو بهتر بشناسن و به لطف مرلین یه روز به خواستگاریشون برن.
بهمین علت یه پروژه به نام هاگوارتز رو بوجود آوردن و از بانو ریونکلا هم دعوت کردن که تو طرح شرکت کنن و تو ساختن مدرسه ی جادوگری سهیم بشن.
بعد از گذشت چند سال، ایشون تونستن مدرسه ی جادویی رو بسازن. اما بعد متوجه شدن بانو روونا به شخص دیگه ای که یکی از فامیلای گودریک گریفندور* بوده دلبسته و از اونجایی که نمیخواستن زندگی بانو رو خراب کنن، با دلی شکسته مدرسه رو ترک می کنن.

* گودریگ گریفندور شخصی بود که در طول ساخت مدرسه به طور ناگهانی پیداش شد، به طور ناگهانی بزرگ شد و به طور ناگهانی زندگی جناب اسلیترین رو دستخوش تغییر کرد. اون اولش یه کارگر بنای ساده بود که با چوبدستی شکسته ـش مشغول کار میشد. روونا ریونکلا که تلاش اون رو تحسین می کرد به گودریک ترفیع داد و اینجوری بود که گودریک وارد زندگی سالازار شد.


2- چه اتفاقی منجر شد که او این ورد را بسازد 10 امتیاز

بالاخره روزی رسید که کار های گریفندور از حد تحمل جناب سالازار فرا تر رفت. هنگامی که گودریک با حواس پرتی باعث فرو ریختن سقف سرسرای اصلی شد و مشغول جا خالی دادن از زیر سنگ و کلوخ هایی بود که هر لحظه امکان داشت روش سقوط کنه، جناب سالازار بسیار عصبانی شدن، بزرگترین سنگی که به چشمشون خورد رو انتخاب کردن، ورد وینگاردیوم له ویوسا(که به طور ناگهانی بهشون الهام شده بود) رو خوندن و سنگ رو به سمت سر گریفندور هدایت کردن.



3- اولین باری که از این ورد استفاده کردید کی بود؟ برای چه کاری استفاده کردید و چه اتفاقی افتاد ؟ 10 امتیاز


همونطور که می دونین من خون آشامی متعلق به 5 قرن پیش هستم. اولین باری که از این ورد استفاده کردم بر میگرده به همون دوران. زمانی که برای تکمیل فرآیند تبدیل شدن به یه خون آشام باید می مردی.
خوب...من تصمیم گرفتم بدست خودم کشته بشم.برای همین یه طناب پیدا کردم و دور گردنم بستمش و ورد وینگاردیوم لویوسا رو روش اجرا کردم. و بله...مردم!
بعد از اینکه بهوش اومدم احساس کردم هنوز تو هوا معلقم. از اونجایی که در اون زمان فقط با ورد های سطح بالا کار می کردم و برای اولین بار بود که ورد پرواز رو بکار می بردم، یادم رفته بود ببینم ورد خنثی کنندش چیه.
خلاصه تلاش هایی که بنده برای خلاص شدن از اون وضعیت انجام می دادم منجر به به بیرون شوت شدن از پنجره ی اتاقم و 5 ساعت معلق موندن تو آسمون شهر شد! تا اینکه کم کم اثر طلسم از بین رفت و بنده کنار اولین قربانیم سقوط کردم!



پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۲
#54
1.توضیح دهید با چه انرژی ای می توان سیاه چاله ها را بزرگ تر کرد؟!(10)

سیاهچاله ها با جذب مواد دور و برشون بزرگتر میشن. در حالت عادی، یعنی سیاهچاله هایی که تو فضا هستن از گاز اطرافشون و تابش الکترو مغناطیسی ای که سرتاسر فضا وجود داره تغذیه می کنن. همچنین می تونن با یه سیاهچاله یا ستاره ی دیگه ترکیب بشن و بزرگتر بشن.
البته این نمونه سیاهچاله هایی که در اختیار ما قرار دادین فکر نکنم اینجوری باشه، چون در این صورت امکان اینکه کل کلاس رو قورت بده وجود داره! با توجه به تحقیقاتی که انجام دادم، این نوع سیاهچاله ها فقط از انرژی جادویی تغذیه می کنن و به طور عادی اشیاء و افرادو جذب نمی کنن!


2.سیاه چاله ی شما چه طور رشد کرد؟!(8)

اول سعی کردم سوسک های لی رو وارد سیاهچاله کنم، اونا داخل سیاهچاله فرو رفتن اما تغییری تو حجم سیاهچاله بوجود نیاوردن. بعد یاد حرف شما افتادم:"....انرژی هم در حقیقت مولد جادوئه." بعد شروع کردم به فرستادن دانش آموزا داخل سیاه چاله! باورود هر کدومشون، سیاهچاله بزرگتر میشد. البته این سیاه چاله فقط از انرژی جادویی تغذیه کرده و پس موندشونو دور انداخته.پس مونده ی دانش آموزا هم همون چیزایی هستن که گوشه ی کلاس شبیه پتو شدن.سوسک های لی هم...فکر کنم لاشه هاشون رو لای موهاتون دیدم.


3.درمورد ظاهر سیاه چالتان توضیح دهید!(8)

سیاهچاله ای که متعلق به من بود اول شبیه یه توپ مشکی بود(و نور رو به سختی بازتاب می داد) که حالتی بین مایع و گاز داشت. بعد از اینکه شروع به خوروندن بچه ها بهش کردم کم کم رشد کرد و بزرگ شد و از دو طرف کشیده تر شد. الان شبیه یه گرد باد شده. :worry:


4.روشی برای ساکت کردن دانش آموزان ارائه کنید!(4)

1. بجای یه معلم نحیف و ضعیف و کوچولو، معلمی بسیار مخوف سر کلاس بفرستن که با یه نگاه ملت رو میخکوب کنن.

2. معلم عزیز یه دانش آموزای ساکت جایزه بدن. مثلا به پسرا یه فرشته ی مهربون و به دخترا هم یه فرشته ی مهربون!

3.معلم عزیز دانش آموز پر حرف و شلوغ رو به وسط کلاس برده، حلق آویز کنن و جسدشو آتیش بزنن. بعد یه طوری نور آتیش فقط نصف چهرشونو روشن کنه بگن: این است عاقبت کسی که سر کلاس پرحرفی کند. اگه همونطور که گفتم وایستین ترس القا شده به دانش آموزان چند برابر خواهد شد.

4. بجای تدریس موضوعات خسته کننده ای مثل نجوم، چند تا فیلم پخش کنین کیف کنیم.

5. معلم عزیز منوی مدیریتشون رو در بیارن و جلوی بچه ها تکون تکون بدن. دانش آموزان تا آخر کلاس که هیچی، تا آخر عمر فعالیتشون تو ایفای نقش خفه خون خواهند گرفت.

6.معلم عزیز کمی از قدرت پریزادیشون بهره ببرن، چنان پسرا رو ساکت می کنن که اون سرش ناپیدا. دخترا هم که ذاتا ساکتن


سوال امتیازی *:استدلال پروفسور مک براید را زیر ذره بین ببرید!(یا ثابتش کنید،با نقضش کنید!)

ما نظریه ی پروف را رد می کنیم: سیاهچاله ها از نور تغذیه می کنن که گونه ای از انرژیه. پس سیاهچاله ها در ابعاد کوچیکتر می تونن از یه سری انرژی های خاص استفاده کنن.
اما دیوانه ساز ها از ترسی که تو ذهن انسان بوجود میاد تغذیه می کنن و چون این ترس از روح سرچشمه میگیره نه جسم، روح طرف رو می مکن.ترس یه نوع خلاء و پوچیه و این هیچ شباهتی به انرژی نداره. پس سیاهچاله ها از انرژی تغذیه نمیکنن و در نتیجه عنصر درونیشون سیاهچاله نیست.



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲
#55
آل ها بیشتر در کدام کشور ها زندگی می کند؟ (5 نمره)

آل ها موجوداتی هستن شبیه الف ها(الف ها ساکن آلمانن.)، اما با اونا فرق میکنن. آل ها تو کشور هایی مثل ایران(تو پرت ترین و دور افتاده ترین روستا ها)، کشورای دور و بر دریای خزر(جمهوی آذربایجان، ارمنستان و ... که در کل بهش میگن قفقاز)، آسیای مرکزی(افغانستان، پاکستان و...) و جنوب روسیه زندگی می کنن.


آل ها چگونه کودکان را به خود جذب می کنند؟به طور خلاصه توضیح دهید؟ (15 نمره)


آل ها در گذشته فقط به نوزاد ها حمله می کردن. از بچه هایی که هنوز متولد نشدن گرفته تا نوزاد های 1 ماهه. اما امروزه با پیشرفت های پزشکی، ملت هر طور که شده برای به دنیا آوردن بچه شون به بیمارستان ها مراجعه می کنن و فرصت آسیب رسوندن به بچه ها و یا عوض کردن بچه هاشون با بچه جن ها رو از آل ها می گیرن.
برای همین، الان آل ها به بچه های بزرگ تر حمله می کنن.اونا با نفوذ به ذهن بچه ای که زیر نظر گرفتن خودشون رو به شخصی که قربانی بهش علاقه داره در میارن. بعد هم به وسیله ی ایما و اشاره و یا کار هاشون (مثل وعده دادن شکلات ) اونا رو به یه جای خلوت می کشونن و بعد بهشون حمله می کنن.


آخرین حمله توسط آل ها در کجا و به چه کسی گزارش شد و آیا این آل در حمله ی خود موفق بود؟ (10 نمره)

آخرین حمله ی آل ها تو یکی از بیمارستان های کشور خودمون ایران انجام گرفته. یه آل که انگار با وضع کنونی انسان ها آشنا نبوده تغییر شکل می ده، وارد یه بیمارستان میشه و به اتاق نگهداری نوزاد ها میره. وقتی که داشته یه نوزاد رو زیر لباسش می چپونده یه پرستار اونو می بیندش و بلافاصله به نیروی انتظامی خبر(گزارش) می ده. الان هم آل مورد نظر تو آسایشگاه روانی ای قل و زنجیر شده. هر چقدر جامعه ی جادوگری اصرار می کنه که طرف یه آله و باید کشته بشه، جامعه ی ماگلی ایران قبول نمی کنه و اظهار داره که این یارو یه انسان روان پریش بیشتر نیست. البته جامعه ی ماگلی، ورود یه دسته از موجودات عجیب غریب به تیمارستان و تلاششون برای آزاد کردن آل رو که تو بعضی شب ها اتفاق میفته در نظر نمی گیره.

پس باید گفت این آل نه تنها تو حمله ش موفق نبوده بلکه مایه ی آبروریزی سایر آل ها بوده.


سوال امتیازی:وزارت سحر و جادو چگونه بر مشکلات جانوران نظارت دارند؟ (10 نمره)

مشکلاتی که جانوران بوجود میارن سریعا به وزارت خونه اعلام میشه. حالا اون مشکل ممکنه مربوط به دیده شدن موجود جادویی توسط مشنگ ها باشه یا رفتار عجیب و غیر عادی از جانور که خطر سازه.
برای مورد اول، وزارت خونه یه گروه از متخصصین فراموشی رو به محل اعزام می کنه و متخصصین هم حافظه ی مشنگ ها رو تغییر می دن.
برای مورد دوم،بلافاصله یه گروه تکنسین حاذق با تجهیزات کامل به محل اعزام می شه. تکنسین ها هم بنا بر شرایط یا حیوون رو درمان می کنن، یا بیهوشش می کنن و به درمونگاه جادویی منتقلش می کنن و یا می کشنش.



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۲
#56
لودو از اتاق بیرون اومد و به سمت طبقات پایین به راه افتاد. همونطور که داشت از پله ها پایین میومد، جایی میون طبقه دوم و اول، آماندا رو دید که از سکوت حاکم بر خونه استفاده کرده بود و تو یکی از پاگردا ولو شده بود و داشت یه کتاب به نام "عطش مبارزه: زاغ مقلد" رو می خوند. آماندا به محض اینکه وجود لودو رو حس کرد، سرش رو بالا آورد و با قیافه ای متفکرانه گفت: بیا این قسمت رو بخون! اگه ترفند هایی رو که کاپیتول تو این کتاب استفاده کرده، به کار ببریم، لندن رو خیلی سریع تر فتح می کنیم.

لودو با حیرت پرسید: تو داشتی استراق سمع می کردی؟

بعد صداشو پایین آورد و ادامه داد: از "چیز" استفاده کردی؟

آماندا با بی تفاوتی جواب داد: نخیر، نیازی به چیز نیست؛ از قابلیت های خودمه! صداتون به طور کاملا اتفاقی، تو حیاط، از پنجره ی باز اتاق ارباب به گوشم رسید.

لودو که فکش داشت با تخمین زدن فاصله ی پنجره تا حیاط می افتاد، تصمیم گرفت از ساحره ی خفنی مثل آماندا بخواد موضوع رو به سایر ساحره ها اعلام کنه. اما بعد از اینکه آماندا بهش گفت ساحره ها برای فرار از گرما می خوان استخر رو راه بندازن، پشیمون شد و به راهش ادامه داد.

بالاخره لودو خسته و بی حال، در حالی که از سر و روش عرق می بارید به استخر رسید و با دیدن ساحره هایی که هنوز ردا های بلند و ساده شون رو پوشیده بودن حالش گرفته شد.

فلور نالید: خــــیـــلی گرمه! نمیشه آب استخر رو خنک نگه داشت! عین یه دیگ آب جوش برا پختن ما شده.

بقیه ی ساحره ها هم با عصبانیت غر می زدن و سر اینکه چطور تفریح کنن با هم بحث می کردن. این وسط تنها اِما خوشحال بود که می تونست تو هوای آزاد آشپزی کنه. لودو که وضعیت اسف ناک ساحره ها رو دید، تازه به این پی برد که چرا هوگو با خواهش و تمنا ازش خواسته که اون موضوع رو به ساحره ها اعلام کنه. با این حال دلش رو به دریا زد و قدمی جلو رفت.
- آهای ملت! یه ماموریت جدید داریم. :worry:

سر همه ی ساحره ها به سمت لودو برگشت و لودو هم با ترس به کفش هاش خیره شد. دافنه گفت: لودو ولومت پایینه! مثل آدم حرف بزن ببینیم چی می گی!

همون لحظه صدای بلند آماندا از طبقه ی دوم به گوششون رسید: لودو می گه "آهای ملت! یه ماموریت جدید داریم."

همه برای چند ثانیه با تعجب به جایی که صدای آماندا ازش میومد خیره شدن. بعد ساحره ها مشتاقانه پرسیدن: حالا چجور ماموریتی هست؟

لودو که کمی جرئت پیدا کرده بود گفت: می خوایم کل لندن رو مال خودمون کنیم.

و در کمال تعجب با صدای جیغ و هورای ساحره های شاد مواجه شد.
- عجب سرگرمی توپی!



پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ شنبه ۸ تیر ۱۳۹۲
#57
بلا که بر اثر استرس زیاد کاری از دستش بر نمیومد و فقط از این طرف کافه به اونطرف می دوید، برای بار هفتم اطلاع رسانی کرد: بجنبین! فقط زیر زمین مونده! هی هوگو؟ چرا گریه می کنی تو این موقعیت حساس؟

هوگو به سینی چایی داخل دستش که کاملا زنگ زده بود و از چایی داخل فنجون هم بوی نامطبوعی بلند میشد اشاره کرد و گفت: تو انباری زیر زمین هیچ وسیله درست حسابی ای نیست! تو این 5 دقیقه هیچ کاری نمی تونیم بکنیم! باید جادو کنیم!

از اون طرف صدای فریاد یکی از مرگخوارا که تازه کنکور داده بود اومد: نه! نکنین! جادو نکنین! طبق محاسبات من با جادو هم به موقع تموم نمی کنیم!

بالاخره لینی همه رو به آرامش دعوت کرد.
- باید شرایط پیش رو رو بررسی کنیم! ما نمیتونیم تو 5 دیقه زیر زمینو مرتیب کنیم درسته؟

مرگخوارا سرشون رو تکون دادن و بی صبرانه منتظر ادامه حرف لینی شدن. لینی شروع به قدم زدن بین میزهای کافه کرد و ادامه داد: یکیتون به من بگه؛ چرا ما حتما باید در طول 5 دقیقه کافه رو تمیز کنیم؟

آماندا که داشت از استرس موهای سفیدش رو می جوید گفت: معلومه دیگه! چون بعد از 5 دیقه لرد میاد و حسابمونو می رسه.

لینی مثل پاندول یه ساعت مدام جهتشو عوض می کرد و چشمای مرگخوارای مشتاق و عصبی هم به دنبالش حرکت می کردن.

- پس مشکل از ما نیست. ما نمی تونیم تغییری تو خودمون ایجاد کنیم. درسته؟
- جون بکّن بگو دیگه! :vay:
- پس باید کاری کنیم تا لرد نتونه تا 5 دیقه ی دیگه اینجا باشه! سرش رو گرم می کنیم تا کارمون تو زیر زمین تموم بشه.



کمی بعد


عده ای از مرگخوارا داخل زیر زمین ناپید شدن و تعداد کمی از اونا از ساختمون بیرون رفتن. بلافاصله لرد رو دیدن که اون طرف خیابون ظاهر شد.مرگخوارا در حالی که سر و وضعشون رو مرتب می کردن به سمت لرد دویدن تا کمی سرش رو گرم کنن.


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۸ ۲۳:۵۳:۲۳


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ جمعه ۷ تیر ۱۳۹۲
#58
ویکتوریا داخل اتاقش تو ویلا ظاهر شد.
- خب... اینو چطوری به دست بابا بزرگ برسونم؟ اصلا داخلش چی نوشته؟ بخونمش یا نه؟

ویکتوریا تصمیم گرفت که مثل بچه آدم نامه رو به آرتور ویزلی تحویل بده و بگه که از طرف لرده. به این نتیجه رسیده بود که مرگخوار بودن چیزی برای افتخار کردنه، نه مخفی کردن. در اتاقشو باز کرد و از بین شلوغی جمعیت خودش رو به آرتور ویزلی رسوند که دو تا از بچه های نورسیده ـش رو تو بغلش گرفته بود. آرتور با دیدن ویکتوریا خندید و گفت: سلام نوه ی گلم! ببین کیا اینجان! عمو و عمه ــت! بهشون سلام کن!

آرتور به دو نوزاد پسر و دختر تو دستاش اشاره کرد. ویکتوریا آه کشید و گفت: آخه بابا بزرگ من! اینا جای بچه هامن!

آرتور یکی از ابروهاش رو بالا برد و چیزی نگفت. ویکتوریا نامه رو جلوی پدر بزرگش گرفت و گفت: این نامه مال شماست. از طرف... راستش...لرد ولدمورت.

آرتور با عصبانیت گفت: مگه قرار نشد دیگه با اون ارباب بوقیت ارتباط نداشته باشی؟
- بیشین بینیم باو!

ویکتوریا اخمی کرد و از آرتور دور شد. آرتور ویزلی غرید: اگه به بابات نگفتم...

و نامه رو باز کرد و مشغول خوندن شد:

با نام سالازار و درود بر خودم، نامه رو شروع می کنم.
به گوش من رسیده که می خواین جشنی بگیرین و تمام افرادی رو که با بلک ها کوچیک ترین نسبتی دارن دعوت کنین. از اونجایی که خاندان بلک یکی از خاندان های اصیل زاده ـس و همه ی اصیل زاده ها به نوعی با هم فامیلن، شما در واقع تمام اصیل زاده ها رو دعوت کردین و این شامل تمام مرگخوارا میشه.

من از دعوت شما محفلی ها استقبال می کنم و همراه همه ی مرگخوارانم حضور پیدا می کنم.

بدون تشکر
لرد سیاه


آرتور ویزلی با حیرت به نامه خیره شد و ناله کرد. در همون لحظه صدای زنگ شنیده شد. آرتور فریاد زد: در رو باز نکنین! در رو باز نکنین! وانمود کنین خونه نیستیم!

اما صداش تو همهمه ی جمعیت به گوش کسی نرسید. از اون طرف، سیریوس تقریبا به در رسیده بود. سیریوس برای یه لحظه با خودش فکر کرد: ینی کی می تونه باشه؟ امید وارم زیاد دور و بر رو شلوغ پلوغ نکنن! حس بویایی سگیم می گه اسمشو نبر پشت دره. هه چه مسخره! پیر شدم رفت!

با باز شدن در و دیدن قیافه مرگخوارای هدیه به دست و لرد ولدمورت که لبخندی شیطانی و موذیانه به لب داشت، بی اختیار جیغ کشید.



پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ شنبه ۱ تیر ۱۳۹۲
#59
- ارباب بهشون حمله کنیم؟
- نمیشه بیخیال بزرگ شدنتون بشین؟
- ویکتوریا دختر قوی ایه... لازم نیست نگرانش باشیم. دختری که من مادرش باشم، شب نشده برمیگرده خونه ریدل. :worry:
- به هر حال، شهادت دادن اون کله زخمی که درک و شعورش نصف درک و فهم ایوان خودمونم نیست تاثیر چندانی نداشت.

بالاخره لرد آروم شد و شروع به صحبت کرد:
- دادن تلفات، اونم در راه ارباب و برای رسیدن به آرمان های سالازار امری بدیهیه. حالا هم اگه زودتر بجنبید، می تونین اون ویزلی و دامبلدور رو اینجا بیارین.

مرگخوارا:



دقایقی یعد، میوه فروشی اکبر میوه، 10 متر پایین تر از خونه شماره 12 گریمولد


- آره پسرم. همون گوجه پلاسیده ها رو بذار. تو که وضع مردم رو میدونی...

مرد میوه فروش، سری از روی همدردی تکون داد و بعد از جمع آوری خراب ترین گوجه هاش، اونا رو جلوی دست آلبوس دامبلدور انداخت. دامبلدور دستش رو داخل جیبش کرد و ده گالیونی نازنینی رو روی پیشخون انداخت. مرد میوه فروش با تعجب به پول نگاه کرد و گفت:

- مرد حسابی! اینکه تو و دار و دستت سالی یه بار از من خرید می کنین دلیل نمیشه که باهات مثل قیمت پارسال حساب کنم!
- خب پسرم، تو که می دونی وسع مردم نمیرسه... ای بابا...حالا بگو پول اینا چقدر اضافه تر میشه؟ فکر کنم تو یکی از جیبام سه چهار گالیونی داشته باشم...
- سی گالیون!

طلسم سبزی به مرد میوه فروش برخورد کرد و دامبلدورو از جا پروند. زننده ی طلسم، یه زن با ردای دخترونه بنفش تنگ و کوتاه و دامن چین چینی و پر زرق و برق بود. زن یه قدم جلو اومد و با صدای بلند گفت:
- مردک گرون فروش طرفدار بگمن! جمع کن کاسه کوزتو، الان زمان اصلاح جامعس. در ضمن، من مَردم! نمیشناسی منو؟ آنتونین دالاهوف...یکی از مرگخوارانی که...

آنتونین حرفش رو قطع کرد و در مقابل نگاه های معنی دار دامبلدور گفت:
- تو عمارت ریدل هیچ لباسِ بنفش دیگه ای پیدا نکردم مجبور شدم اینو بپوشم. حالا تو هم درویش کن چشماتو.

دامبلدور بعد لحظه ای مکث گفت:
- این چه وقت اومدن بود؟ داشتم آذوقه ی یک سالمونو از این میوه فروش می خریدم. قبل از اینکه پولشو بدم و یکم تهدیدش کنم کشتیش.

آنتونین نقشه ای رو که در کله ـش چپونده بودن مرور کرد و گفت:

- الان که وقت میوه خریدن نیست! باید بیای پیش ارباب!
- هان؟ مگه چی شده؟ چه چیزی می تونه مهم تر از امرار معاش فرزندانم باشه؟
- گلرت گریندلوالد اومده مرگخوار شه. ارباب هم گفته تا آخر امشب بهش جواب می ده. فکر کنم بتونی منصرفش کنی؛اگه...

دامبلدور که کم مونده بود اشک از چشماش جاری بشه، ردای بلندش رو تا زانو بالا گرفت و با سرعتِ دویدنِ دخترِ دو ساله ی مالی و آرتور شروع به دویدن به مقصد خونه ریدل کرد. طولی نکشید که فریاد "آی کمرم، آی پام" دامبلدور به گوش رسید. مورفین با دیدن وضعیت رییس محفل، یه مقدار مواد روی کفشش ریخت و لگد محکمی به پشت دامبلدور زد. با اینکار دامبلدور به اندازه ی یه فِراری سرعت گرفت و رفت و پشت سرش چیزی بجز گرد و غبار پخش در هوا بجا نذاشت. مورفین نیشخندی زد و گفت:
- و این است آزاد سازی ظرفیت ها!


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱ ۲۰:۵۸:۴۲
ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱ ۲۱:۲۱:۱۸


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ شنبه ۱ تیر ۱۳۹۲
#60
با اجازه ی ارباب، خلاصه:
سالازار اسلیترین کبیر، چند وقت پیش داخل دریاچه چیتگر لندن غرق میشه و همه ی مردم که تصور می کنن اون مرده، دفنش می کنن.از اونجایی که سالازار یکی از جانپیچ های لرد بوده زنده می مونه، بعد یه مدت دوباره به هوش میاد اما خیال می کنه که مُرده و حسابی هم رو این ادعا پافشاری می کنه. مرگخوارا که امیدوارن یه روانشناس بتونه سالازار رو درمان کنه، به دفتر یه روانشناس مشنگ به نام استفن کارول میرن و اونو میدزدن!




خانه ریدل

لرد و سالازار به همراه روانشناس و تعدادی مرگخوار وارد اتاق بزرگ و مجللی شدن که تنها اشیای داخلش، یه میز بزرگ و چند تا صندلی دورش بود. مرگخوارا روانشناس رو روی یه صندلی نشوندن و سعی کردن سالازار رو از رو کول آماندا جدا کنن اما نتونستن.

آماندا التماس کنان از سالازار پرسید:

- چرا پیاده نمیشین جناب سالازار؟
- آخه مگه آدم اسبش رو ول می کنه؟
- اسب؟ من؟ به من می گین اســــــــــــــــــب؟؟

سالازار متواضعانه لبخندی زد و جواب داد:
- مطمئنم تو اسبی هستی که نوه ــم و مرگخواراش تو دنیای زنده ها، با قربانی کردن مشنگا و یه همچین کارایی، تو دنیای مرده ها برام فرستادن. کتابای معنوی نمیخونی؟ البته تو اسبی اینا حالیت نیست.

آماندا که می ترسید به لرد که زنده و سلامت کنارشون نشسته بود اشاره کنه و سالازار هم حرفی از مرده بودن اربابش بزنه، ادامه ی حرف رو گرفت:

- اونوقت شما تعجب نمی کنین که چرا من اینقدر شبیه آدم هام؟
- خب شاید اسب های دنیای مرده ها این شکلی باشن.

آماندا که تسلیم شده بود گفت:
- ای بابا...حالا شما پیاده شین؛ میگم یه طنابی چیزی بیارن منو به صندلیتون ببندن.

بالاخره جد ارباب از خر شیطون آماندای بدبخت پیاده شد و روی صندلی روبروی روانشناس که سراپا می لرزید نشست. بعد از گذشت چند دقیقه در سکوت، حوصله ش سر اومد و از روانشناس پرسید:
- خب آقا، الان تو کی هستی؟ مسئول پذیرش؟ فرشته مهربون؟ غول آخر این مرحله که اگه بکشمت میرم بهشت؟

آماندا که دید این روانشناسه ــ که اتفاقا از قدیما میشناختش ــ تا چند لحظه ی دیگه به مرز تشنج میرسه گفت:
- خیلی خب آقای استفن سالواتـ...ام...کارول! منو میشناسی؟ منم، خاله آماندا! یادت میاد 60 سال پیش، بچه که بودی مامانت می داد ببرمت پارک؟ من همونیم که تو رو سوار سرسره ی اختصاصیم می کردم! حالا حس غریبی نکن. حرف بزن.

روانشناس آماندا رو که قیافش با 60 سال پیش هیچ فرقی نکرده بود شناخت و لرزشش بیشتر شد. آماندا آهی کشید، یه بشکن زد و سرسره ـش کنارش ظاهر شد و بعد با لحن تهدید آمیزی گفت:
- تو مثلا روانشناسی! به خودت مسلط باش...زود مشکل ما رو حل می کنی وگرنه سراغ کارت با این سرسره ـست.

بعد از اینکه روانشناس تونست به خودش مسلط بشه و وجود آماندا و سرسره ـش، لرد با قیافه ی نا آشناش و نجینی رو نادیده بگیره، آماده ی شنیدن مشکل سالازار شد.


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱ ۱۶:۱۸:۲۰
ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱ ۱۷:۲۵:۱۸
ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱ ۱۷:۵۴:۵۹






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.