هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: هری پاتر چی بهت یاد داد؟
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
#51
در نگاه اول هیچی! ولی اگه با چشم جادویی به قضیه نگاه کنیم... خب... واقعا هیچی!
ولی خب به قول گرینگراس، من تندخوانی رو با همین رمان خوندن یادگرفتم که هری پاترم جزوشونه دیگه!


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ شنبه ۴ آبان ۱۳۹۲
#52
در ادامه ی سوژه های جدید متوالی...

سوژه ی جدید


در یک شب تقریبا روشن از نور ماه، مردی شنل پوش در سایه های حیاط عمارت اربابی پاترها ظاهر شد. مرد قدمی چند بسمت عمارت رفت، اما درحالی که هنوز فاصله ی زیادی با آن داشت، ایستاد.
دستی به ریش بلندش کشید و انگار که با شخصی نامرئی حرف بزند گفت:

- فکر می کنی یارانم از دیدنم شوکه بشن مینروا؟

در همان لحظه که مرد «الف» مینروا را تلفظ می کرد، زنی با موهای وزوزی در یک قدمی اش ظاهر شد. زن که گویی تمام حرفهای پیرمرد را شنیده است، با صدایی جیغ مانند گفت:

- اوه سرورم، امیدوارم همشون از دیدنتون سکته کنن و بمیرن! اونا فقط یه مشت خائن بدردنخورن که در دورانی که نبودین حتی تو فکر پیدا کردنتون هم نبودن!

- نه مینروا، من به افراد بیشتری احتیاج دارم و اونا هرچقدر هم بدردنخور باشن بازهم تو جبهه ی من هستن، جبهه ی تاریـــکـــــــی! موهاهاها!

محفل نجینی - همان لحظات!

صدای جیغ اسکورپیوس خانه را پرکرده بود، دراکو به دور و بری هایش پز پسربرگزیده بودنش را می داد و ریگولوس و میگولوس (برادر بزرگترش ) با وسایل شوخیشان خانه را به آتشکده تبدیل کرده بودند! ولدک هم داشت ردایی که به مناسبت کریسمس برای بلاتریکس، معاون مدرسه ی هاگوارتز، خریده بود کادو می کرد. بقیه هم خلاصه مشغول یه کاری بودند دیگه!

- جیـــــــــــــــغ! یویومو پس بده، یویومو پس بده!

- بس کن اسکورپیوس، سرمو بردی! اصلا یویو می خوای چیکار؟ برو با نهنگات بازی کن!

اما قبل از اینکه اسکورپیوس جوابی به پدرش بدهد، صدای فریادی در خانه ی گریمولد پیچید:

- تام! تام! خدای من تام کجایی؟ خبرای مهمی برات دارم! اتفاقات بدی داره میوفته!


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ شنبه ۴ آبان ۱۳۹۲
#53
نقل قول:
- دابی یک کله ی کچل دید ... دابی یک عالمه مرگخوار دید ... دابی بیشتر از سی و سه بلد نبود شمرد ... دابی بد دابی بد


محفلی ها چوبدستی کشیدند و پس از شمردن سه شماره توسط مودی در یک اقدام هماهنگ ورد یکسانی را خواندند که در نتیجه ی آن...


...

- دهکی! چرا تکرار نمی کنین؟ یک، دو، سه، آوادا...

- اکسپلیارموس!

مودی پس کوبیدن دستش روی پیشانی با چشم جادوئیش چشم غره ای به ملت گروه پشت سرش رفت و گروه هم متعاقبا یک قدم به عقب رفتند! همزمان در دوردست ها یک مرگخوار خلع سلاح شد!

- اینجوری نمیشه! بهتره استراتژی مونو عوض کنیم!

تدی از بین جمعیت پرسید:

- یعنی دقیقا چی کار کنیم؟

مودی دستی به سرش کشید و به فوج دشمن که از دور دیده می شدند نگاهی کرد. بعد از مکث کوتاهی قمقمه ی کتابی اش را از جیب پالتوی کهنه اش درآورد و جرعه ای از مایع درونش خورد.

- خب، استراتژی جدیدمون چیه الستور؟

جیمز این را پرسید و به صورت اطرافیانش که همگی مانند خودش مضطرب بودند نگاه کرد.

- خب، با این روحیه ی رشادت و قهرمانی که تو جبهه ی محفل میبینم...

- خب؟

- نرمش قهرمانانه!

جبهه ی تاریکی - تخت روان ولدک!

- جسارته ارباب، حالا ما چجوری قراره نفوذ کنیم به مقرشون؟ یعنی چجوری می تونیم به یه خونه ی نمودارناپذیر...

لرد که با نوک انگشتانش سر نجینی را نوازش می کرد، با فش فش عجیبی مشغول گپ و گفت با دخترش شد.
مرگخوار مجهول الهویه که بشدت ضایع شده بود، بدون توجه به خنده ی حاضرین دوباره پرسید:

- جسارته ارباب،...

- بله، جسارته. اگر به سوالت جواب ندادم حتما صلاح دونستم جواب ندم، لزومی نداره دوباره بپرسی. ولی حالا که اینقدر عز و جز می کنی، بهت می گم. ما اقدامی نمی کنیم، صبر کن تا ببینی چطور خودشون به پیشرفت نقشه ی ما کمک می کنن!

________________________
آلبوس به خودا تقصیر من نیس! ولی خب عب نداره، کم کم سوژه رو اونوری که شوما گفتین هدایت می کنیم!


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۴ ۲۰:۰۴:۰۳
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۴ ۲۰:۰۶:۵۳
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۴ ۲۰:۰۹:۲۵

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
#54
به سر در تاپیک که نیگا می کنی نوشته همانند یک سفید اصیل بنویس...

نمی دونم چرا کلمه ی همانند برام سنگینه، انگار که یادآوری می کنه که هیچوقت یه سفید واقعی نبودم. احساس می کنم مثل شب اول قبر همه ی سیاهیایی که به خرج دادم دارن از جلو چشم رد می شن.

به سردر تاپیک که نگاه می کنم احساس می کنم شاید همیشه عذرهایی که می آوردم موجه نبودن. شاید اگه کمتر خشونت و سیاهی به خرج داده بودم، الان می تونستم یه «سفید» واقعی باشم، نه اینکه سعی کنم همانند یه سفید باشم.

اما همیشه که نمی تونم به سردر تاپیک خیره بمونم! کافیه برگردم و به پشت سرم نگاه کنم و مرگخوارای خونخوار رو ببینم که چطور دارن بچه ی مردم رو زجرکش می کنن تا خون تو رگام به جوش بیان. کافیه دوباره برده های افتخاری لرد ولدمورت رو ببینم تا به همون ایدئولوژی قبلم برگردم؛

«جادوی سیاه، علیه جادوگران سیاه»

اما خب، شاید بهتره تا وقتی که زیر سقف اینجام و اون گوشه دامبلدور رو می بینم که داره به یارانش لبخند میزنه کمتر به این چیزا فکر کنم. آره، بهتره برای یه لحظه هم که شده تاریکی رو از ذهنم دور کنم و به عشقی فکر کنم که دامبلدور صد و اندی ساله داره شعارشو میده! آره!
.
.
.
می بینی؟ نمی تونم. قلب من مثل سنگ شده. سفیده، ولی سنگه، درست مثل این سنگای صاف و سفید لب رودخونه ها. همین سفتی باعث می شه که نتونم اینجا رو تحمل کنم، اصلا من برای عشق ساخته نشدم. آره، برای عشق ساخته نشدم، برای خدمت به عشق آفریده شدم.

دیگه داره دیر می شه، یه دنیای پر از کثیفی اون بیرون منتظرمه که باید مثل خیلیای دیگه یه سهم کوچیکی تو تمیز کردنش داشته باشم.
پس دیگه بهتره برم، خداحافظ عشق و محبت و بقیه ی آرمانا و شعارای دیگه!


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
#55
هــــی!
با یکم تاخیر... گویا اینجا می بایست اعلام آمادگی می کردیم آره؟ خب... من اعلان آمادگی می کنم!

راستی با همون کمی تاخیر، پدیدار شدن افق های روشن محفل رو خودم به خودم تبریک می گم!
با اجازه تون!


کسی نیست که بتواند پشت دیوارهای ترس مخفی شود!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۱۱ ۱۶:۰۷:۳۰

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: در محضر بزرگان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ چهارشنبه ۱ آبان ۱۳۹۲
#56
یا خدا! چه سعادتی! پرسی بالاخره یه دستی به سر و روی محفل کشید!
جان؟ صاحاب محفل عوض شده؟ جدی؟ میگم آخه!

***


آقا جان، والا ما اومدیم اینجا سردرنیاوردیم، الان چه خبره؟ عوض شدن صاحاب چه شرایط جدیدی رو ایجاد کرده الان؟ باید دوباره عضو شیم؟ ماموریت داریم؟ یکی روشن کنه ما رو! با تشکرات فراوان!


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۲
#57
- هری! هری!

- ... هان؟ ...

مالی دست از آیینه ی جادوئیش کشید و به هری که هنوز در فکر دادگاه و احتمال رفتن آبرویش بود، نگاهی کرد و گفت:

- آخی! باز رفتی تو مخ اسمشونبر؟

هری با حرف مالی به خودش آمد. کمی کلمه ی «اسمشونبر» را در ذهنش بالا و پایین کرد و...

اندر مخیله ی هری


هری پس از مکث کوتاهی از حرف مالی استفاده ی کامل را کرد و با لحن مظلوم نوزده بیست سال پیشش گفت:

- عهه... آره! وای! یه اسمشونبر جدید ظهور کرده و الانه که بره مهدکودک آلبوس اینا و بخورتشون!

آرتور:

جینی:

مالی:

چو: ...

- ... چو؟

جینی اسم چو را که در این اثنا در رفته بود را فریاد زد و ادامه داد:

- اون دختره ی بی حیا کوش؟ چیکارش کردین؟

هری با هیجان گفت:

- کی رو میگی؟ اصن مگه کسی اینجا بود؟

ملت حاضر، غایب، زنده، مرده و سایر موارد!:


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۲ ۱۱:۴۹:۲۹

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: وقتی دست هری توسط باسیلیسک گزیده شد با اشک ققنوس خوب شد چرا آقای ویزلی که گزیده شد از آن استفاده نشد
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ دوشنبه ۸ مهر ۱۳۹۲
#58
خب رولینگ آدمه، کامپیوتر که نیس تو سطر به سطر داستان همه ی جوانبو رعایت کنه! خب حق بدین یکم، چیه از هرجای داستان یه سوتی درمیارین!

ولی صرفا جهت سروکله زدن و اینا...

خب چیکار کنن؟ نمیشه که زبون بسته رو بزور به گریه بندازن! اصن بلکه آرتورو دید خنده شم گرفت! چیه؟تصویر کوچک شده


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ دوشنبه ۸ مهر ۱۳۹۲
#59
سوژه ی... تصویر کوچک شده


از آن نوزده سال بعدی که نوزده سال بعد بود، چند سالی می گذشت. سالهایی که در آن افسانه ی «پسری که زنده ماند» به قصه ای برای خواباندن بچه ها تبدیل شده بود. دیگر خبری از «کسی-که-نباید-اسمش-را-برد» و ارتش مخوفش نبود.

پناهگاه، پناهگاه شلوغ سابق نبود. دیگر صدای شلوغ کاری های فرد و جرج بگوش نمی رسید، دیگر همه ی چراغ های خانه روشن نبودند.

آثار پیری همانطور که در صورت آرتور و مالی به چشم می خورد، در ظاهر خانه نیز دیده می شد. سوختگی هایی هم که شاهکار بلاتریکس لسترنج بود، هنوز بر در و دیوار خانه دیده می شد.

همین چیز ها بود که باعث می شد صدای «پاق» مانندی که از جلوی در آمد، کمی عجیب بنظر برسد. آرتور سرش را از روزنامه ی پیام امروزش بلند کرد. نیم نگاهی به در انداخت، چیزی دیده نمی شد. روزنامه را تا کرد و کناری گذاشت، بسمت در رفت و با صدایی بلند گفت:

- کیه؟

در را باز کرد و به بیرون نگاهی انداخت. بخاطر باد تندی که به صورتش می زد کمی چشمانش را جمع کرد، اما باد مانع از دیدن فردی که مقابلش بود نشد.

- بابا!

- جینی!

آرتور دخترش را در آغوش گرفت و به داخل خانه دعوت کرد، اما قبل از آن که فرصت کند در را ببندد، در از شدت باد، با صدای بلندی بسته شد. جینی بی آنکه حرفی بزند پالتو اش را درآورد و به همراه چمدانش روی مبل انداخت. آرتور که از خوشحالی و تعجب نمی دانست چه بگوید فریاد زد:

- مالی! بیا ببین کی اومده!

البته فریاد لازم نبود، مالی قبلا خودش را به آنجا رسانده بود. آرتور نگاهش را از مالی و جینی که درحال احوال پرسی بودند دزدید و به چمدانی که روی مبل افتاده بود چشم دوخت.

- چمدون؟... جینی؟ اتفاقی افتاده؟ تو خونه...؟


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ جمعه ۵ مهر ۱۳۹۲
#60
دقایقی بعد از روشن شدن همه چی!

تلی از محفلی ها که از فرط حمالی و گاها خرحمالی های حاصله از دستورات پرسی بیهوش شده بودند، در جای جای خانه به چشم می خوردند.

پرسی هم که کلا از رو نرفته بود و همچنان از اندک هشیاران مداوم باقی داشت کار می کشید!

- اونجا یه لکه مونده، نه اونور. اونور نه، اینور منظورمه!تصویر کوچک شده
... تو کجا؟ هنوز که این مبلا رو جابجا نکردین؟ الان اون فضای خالی چیه مثلا؟ یه گلدونم بزارین پُر شه.تصویر کوچک شده


دنگ دونگ دیلینگ! (افکت زنگ در)

پرسی سرفه ای می کند و پس از دادن فحشی آبدار به خانم بلک که دوباره مشغول جیغ و داد شده بود به اولین موقرمزی که وارد میدان دیدش می شود می گوید:

- برو اون درو وا کن!

جزایر طوطی - کشور دوست و همسایه ی جزایر قناری

دو مرد با شنل سیاه در کوچه ای تنگ بی هدف جلو می روند. مردی که از جلو راه می رفت برای لحظه ای ایستاد و به یک تلویزیون مشنگی که در پشت ویترین مغازه ای مشغول پخش اخبار بود زل زد.

- ... به گزارش خبرنگاران محلی، بدن یک پیرمرد با سنی ظاهرا صد ساله در ساحل تفریحی جنوبی به گل نشست! مسئولین ساحل اورا فورا به بیمارستانی در مجاورت آنجا منتقل کردند که پس از تلاش تیم پزشکی حال عمومی وی خوب اعلام شده. بنظر می رسد وی در اقدامی عجیب سعی داشته تا کل مسیر جزایر قناری تا انگلستان را با شنا کردن بپیماید!

-


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۵ ۱۵:۴۳:۲۷

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.