شیلا بروکس vs زاخاریاس اسمیت
سوژه:بید کتک زن
-داری چی میگی بابا جان؟ درختی که برای قشنگی خریدیم میتونه کتک بزنه؟
پروفسور دامبلدور با تعجب به پروفسور اسپراوت نگاه کرد و در همین حال برای خودش چای ریخت:
-بله آلبوس.این بیدی که خریدیم انگار کتک زن از کار دراومده.مثل اینکه نمیشه از ریشه هم دراوردش چون توی ریشه بید ها مایعی هست که محکم به زمین میچسبونتشون.
دامبلدور با ورد اکسیو قاشقی از روی میز آورد و به هم زدن چای مشغول شد:
-حالا میخوای با این بید چیکار کنی بابا جان؟میخوای اجازه بدی توی حیاط بمونه و بچه های ما رو کتک بزنه؟
-نه آلبوس.اگه یکی باشه که با مهربونی از نهالیت روی درخت نظارت کنه مشکلی پیش نمیاد.
پروفسور شکر را برداشت و درش را باز کرد. رو به پومانا کرد و گفت:
-حالا کی رو برای این کار انتخاب کردی بابا جان؟فکر کنم نویل لانگ باتم باشه نه؟
-نخیر پروفسور.یکی از بهترین ناظر ها و مدیر های مدرسه رو انتخاب کردم.کارش تو تالار خصوصیمون عالی بوده.
-آهان.پس سدریک دیگوری رو انتخاب کردی بابا جان؟
-نه پروفسور. زاخاریاس اسمیت!
پروفسور با تعجب فراوان به پروفسور اسپراوت نگاه کرد.شکر پاش را خم کرد و روی قاشقش ریخت.آنچه را میشنید نمیتوانست باور کند.هر بار زاخاریاس ناظر شده بود آنجا به هم ریخته بود. از تیم کوییدیچ هافلپاف تا آزکابان.با صدای پروفسور اسپراوت خیالاتش خاموش شدند:
-پروفسور؟احساس نمیکنید زیادی توی چایتون شکر ریختید؟
دو روز بعدزاخاریاس کت و شلوارش را پوشیده بود و به سمت دفتر پروفسور اسپراوت میرفت.گاهی حرکات موزون انجام میداد و چشمک میزد چون دست خودش نبود!زاخاریاس از بس عقده نظارت پیدا کرده بود که هر وقت به نظارت میرسید چشمک میزد و موزون راه میرفت.دو دختر سال اولی هافلپافی از کنار او رد شدند.زاخاریاس عینک افتابیش را بالا داد و گفت:
-چطورید بچه ها؟
دو دختر هافلپافی به او نگاه کردند و با نگاه «چرا زاخاریاس اینطور میکنه؟» به راه خود نگاه دادند. زاخاریاس از کنار شیلا یی رد شد که دشت با مارش تمرین خزیدن دور میله میکرد.زاخاریاس سمت مار رفت. دستی به سر و رویش کشید و گفت:
-سلام شیلا.چطوری ژرویرا؟
شیلا نگاهی به زاخاریاس کرد و با لبخند به او گفت:
-سلام زاخاریاس.
چی شده امروز به همه سلام میکنی؟قبلا حتی به ریونکلایی ها نگاه هم نمی کردی؟
-امروز باید همه کدورتارو کنار گذاشت.چون امروز به تمام هدفام میرسم.من دارم ناظر میشم. یوهوووووووو.
زاخاریاس پا به دفتر پروفسور اسپراوت گذاشت. کفشش را جلوی در تمیز کرد و گفت:
-سلام.
-زاخاریاس سریع اون گوش بند ها رو بزن. زووووود!
زاخاریاس به سرعت گوشبند ها را روی سرش گذاشت و وارد اتاق شد.پروفسور اسپراوت داشت مهر گیاه بالغی را از ریشه در میاورد و همزمان غده خیارکی گیاهی را هم میگرفت. به زاخاریاس لبخند زد و گفت:
-سلام آقای اسمیت.لیست کارهاتون روی تخته شاسی جلوتون هست.
زاخاریاس تخته شاسی را برداشت و روی ان را نگاه کرد. چیز خاصی روی آن نوشته نشده بود. رو به پومانا کرد و گفت:
-اما پروفسور اینجا که چیز خاصی نیست. فقط گفته غذا بدم و باهاش خوش و بش کنم.
-خب...کار خاصی هم نمیخواد باهاش بکنی. فقط باهاش مهربون باش همین.
جلوی بید کتک زنزاخاریاس نگاهی به تخته شاسی کرد و گفت:
-اسمت که بید کتک زنه. فکر نکنم اسمت خیلی با مسما باشه نه؟ اسمتو میزارم گیاه اسمیت.
بید کتک زن نمیتوانست حرف بزند اما توانا بود که با تکان دادن شاخکهایش به گونه ای علامت دهد. او به شدت شاخکهایش را تکان داد.انگار از این اصلا خوشش نیامده بود.زاخاریاس به بید کتک زن نگاه کرد.با اخم به او نگاه کرد و گفت:
-این حرکتتو خوشحالی در نظر میگیرم.خیلی خوب. میگن به کود بال پیکسی نیاز داری.
زاخاریاس گوی جادوییش را در اورد و در آن در جوجل سرچ کرد:
نقل قول:
وقتی نتایج روی صفحه گوی نقش بست زاخاریاس سوتی زد و گفت:
-یه بسته کود 299 گالیون؟ چه خبره؟
خوب بید جون انگار باید به کود تسترال عادت کنی.
بید اینبار با شدت بیشتری شاخه اش را تکان داد. زاخاریاس اعتنایی نکرد و گفت:
-میگن یه گره روی تنت داری.بزار ببینم وضعش چطوریه. زاخاریاس دستش را دراز کرد و داخل شاخه های کوچک درخت کرد. بید اصلا از نقض حریم شخصیش خوشش نمیامد پس محکم با شاخه به دل زاخاریاس زد. زاخاریاس روی زمین افتاد و فریاد زد.بعد از چند دقیقه از زمین بلند شد. رو به بید کرد و گفت:
-حالا کارت به جایی رسیده که میزنی روی دل ناظرت. یه پدری ازت در بیارم که تا اسم منو بشنوی بلرزی.
زاخاریاس محکم به بید لگد زد و یکی از شاخه های بید را شکست.بید در وجودش داشت از اعماق وجودش زجر میکشید.او هیچوقت این صحنه را از یادش نمیرفت.
دو سال بعدبید حالا از نهال به درخت کوچکی تبدیل شده بود و زاخاریاس هم هنوز ناظر او بود. بعد از ان روی زاخاریاس هم کینه بید را به دل گرفته بود و مقابله به مثل میکرد.هر وقت پروفسور اسپراوت از راه میرسید،او با چوب به گره دیوار میزد تا بید از حرکت بایستد و وقتی او میرفت دوباره جنگ و دعوا شروع میشد. این اواخر زاخاریاس به بید گرسنگی و تشنگی میداد. دیگر بید به صورت جدی عزم داشت تا انتقام بگیرد...
زاخاریاس سوت زنان وارد محوطه بید کتک زن شد، سطل آب را روی درخت خالی کرد و گفت:
-چطوری؟
زاخاریاس آن روز کمی مهربان تر شده بود. چنین رفتاری از زاخااریاس عجیب بود. بید با تعجب زاخاریاس را بر انداز کرد. شاید باید در رفتارش تغییری میداد.زاخاریاس دستی روی گره کشید و گفت:
-واقعا دلم برات میسوزه بید کتک زن. چه روز هایی که کنارت نبودم و برات داستان ها نخوندم.کود برگ پیکسی بهت دادم و روز به روز قد کشیدنت رو دیدم.
بید در دلش گفت «آره جون مرلین». این یک دروغ بزرگ از زاخاریاس بود. اما چرا زاخاریاس از او خداحافظی میکرد؟او دلش میخواست سر به تن بید نباشد.
زاخاریاس تبر قرمزی بالا برد.دستی به روی تیغه ان کشید و گفت:
-معذرت میخوام بید کتک زن. اما چون پروفسور اسپراوت گفت دیگه چون کتک نمیزنی معلومه بی خطری و میتونیم راحت قطت کنیم.
درست بود.باید برای اولین بار در عمر بیدیش وحشی میشد. باید کتک میزد!این تنها راه نجات بود.بزرگترین شاخه اش را بالا برد رو به زاخاریاس کرد و محکم به شکم زاخاریاس زد. همان جایی که برای اولین بار به آن زده بود.تقلا زاخاریاس برای رسیدن به گره بی فایده بود و زاخاریاس پرتاب شد.صدای برخورد به قدری بلند بود که پروفسور اسپراوت دستپاچه از دفترش بیرون آمد و گفت:
-چه خبر شده؟چی شده؟
طولی نکشید که پومانا با دیدن بدن بیهوش زاخاریاس روی زمین و تکان های متعدد شاخه متوجه شد که موضوع جدی است.بید ضربه ای محکم به زمین کوبید.صدای این ضربه آنقدر بلند بود که شیشه های گلخانه و برج شرقی هاگوارتز شکسته شد.دانش اموزان هافلپافی حاضر در گلخانه و ریونکلایی های حاضر در خوابگاه سرشان را از پنجره بیرون آوردند و به درخت عجیبی که در تمام مدت در بیرون برج آن ها ساکت نشسته بود و حالا شاخه هاش را وحشیانه تکان میداد نگاه کردند.پروفسور اسپراوت به سمت زاخاریاس آمد و گفت:
-زاخاریاس!نباید میزاشتم اینقدر به این درخت وحشی نزدیک شی.
پومانا زاخاریاس را روی دستش گرفت. رو به همه بچه های کلاس کرد و گفت:
-از این به بد هیچ کس نباید به این قسمت از حیاط شرقی نزدیک شه.بازی کردن و درس خوندن در کنار این درخت ممنوعه و هر کسی نزدیک شه مجازات میشه. نباید اجازه بدیم یه بچه دیگه آسیب ببینه.
بید کتک زن با نگاه شیطانی به تمام دانش آموزان هاگوارتز نگاه میکرد. داستان بید کتک زن وحشی هاگوارتز شروع شده بود.
پایان