هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۹:۳۶ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
#51
سلام علیکم.
یه درخواست از مدیریت محترم دارم و اون اینه که با توجه به این که خیلی از دانش آموزای هاگوارتز به مدرسه ماگلی هم میرن،مدت زمان شرکت در امتحانات رو کمی بیشتر کنید. میدونیم که میخواید 31 شهرویر به کلی ترمو به پایان برسونید ولی بهتر نیست وقتی همه کلاسا یک هفته زمان داشتن این امتحانات که به مراتب سخت تر هستن رو تا پایان هفته تمدید کنید؟ مطمئن باشید که این خواسته خیلی از دانش اموزاست ولی تصمیم به عهده مدیریت مدرسست..



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پایگاه بسیج دانش‌آموزی هاگوارتز
پیام زده شده در: ۷:۵۲ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
#52


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۵ ۴:۳۵:۵۸


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۹
#53
سلام پروفسور.
تکلیف اول کلاس معجون سازی



لینک

-من اومدم!

هکتور در کلاس را شکست و وارد کلاس شد.کیفش را روی میز گذاشت و تا خواست درس بدهد،فردی سرفه کرد:
-بله؟!
-ببخشید پروفسور گرنجر اما زیپ شلوارتون بازه.

زاخاریاس روی صندلی کنار میز نشسته بود و داشت چیزی روی تخته یادداشت میکرد. هکتور نگاهی به روی تخته شاسی انداخت که روی آن نوشته شده بود:
نقل قول:
بی توجهی به اموال عمومی وشکستن آن ها.فریاد زدن و اذیت کردن گوش دانش آموزان. بی توجهی به قوانین coppa با باز نگه داشتن زیپ شلوارش.

لحضه ای سکوت شد و بعد از آن صدای انفجار خنده ی دانش آموزان بلند شد.هکتور زیپ شلوارش را بالا کشید و گفت:
-وایسا ببینم.تو اینجا چیکار میکنی؟
-پروفسور آمبریج حالشون خوب نبود منو فرستادن نظارت.روی شما.

زاخاریاس تخته شاسی را روی پایش انداخت و گفت:
-بفرمایین شروع کنین پروفسور.

آمبریج شتری بود که در کلاس همه معلم ها میخوابید.چه معلم هایی که به دلیل رعایت نکردن مسائل جزئی از درس دادن منع شده بودند و چه نمره هایی که از دانش آموزان بیچاره ای کم نشده بود که فاصله یک متری را رعایت نکرده بودند.اما زاخاریاس از صد امبریج هم بدتر بود!ساعت شنی ریونکلا منفی شده بود و سنگ های ساعت شنی هافلپاف از خود ساعت شنی بالاتر زده بود.تمام اساتید هاگوارتز تعلیق شده بودند و فقط درس پروفسور گرنجر بود که مورد تایید آمبریج بود اما زاخاریاس نظر دیگری داشت.
هکتور پاتیلش را روی میز گذاشت و گفت:
-خیلی خب بچه های عزیز،فکر میکنید مهم ترین بخش ساخت یه معجون چیه؟

سر و صدا های دانش اموزان از گوشه گوشه کلاس بلند شد.هکتور رو به پسر هافلپافی کرد و گفت:
-بله جانم تو بگو.
-مواد اولیه؟
-نه. غلطه.پنجاه امتیاز از هافلپاف کم می کنم و به اسلایترین اضافه می کنم.

زاخاریاس روی تخته اش نوشت:
نقل قول:
به عنوان یک معلم بدون مسئولیت از امتیاز تمام گروه ها کم می کند و به اسلایترین اضافه می کند.

او بلند شد و داد زد:
-من مخالفت می کنم.صد امتیاز برای هافلپاف و صفر امتیاز برای اسلایترین!

ساعت شنی هافلپاف فوران کرد و سنگ های هافلپاف از سرسرا به طبقه بالا رسید.هکتور اهمیتی نداد. دستش را رو به دختر گریفندوری گرفت و گفت:
-تو بگو.
-جواب پاتیله؟
-بله جانم.به خاطر این جواب درست یک امتیاز به گریفندور و صد امتیاز به اسلایترین اضافه میکنم.

زاخاریاس جلوی مورد یاداشتی قبلیش نوشت:
-و به تذکر ها هم توجه نمیکند!

و فریاد زد:
-یک امتیاز برای گریفندور و صد امتیاز برای هافلپاف!

سنگ های هافلپاف فوران کردند و به سمت کلاس معجون سازی حرکت کردند.هکتور عصبانی شد و گفت:
-اینجا کلاس منه.به چه حقی توی فعالیت ویبره ای من خلل ایجاد میکنید؟
-حالا که پاتو از گلیمت دراز تر میکنی منم مثل خودت باهات حرف میزنم.تو غلط میکنی توی کار جوخه بازرسی به نظارت مدیر مدرسه خانم امبریج دخالت کنی؟بدم تو رو با کله بندازن توی پاتیل مذاب؟مرتیکه جلوی حرف دهنشو نمیتونه بگیره هی منم منم میکنه.


هکتور جا خورد.همیشه با سر رفتن توی پاتیل آرزویش بود.هر وقت در خانه ریدل ها فردی ناگاه از کنارش رد میشد،خواهش میکرد که او را داخل پاتیل پر از معجونش بندازند ولی قبول نمی کردند.او در روزنامه پیام امروز آگهی استخدام «با سر توی پاتیل انداز» داده بود! دانش اموزان و دیگران را عصبانی میکرد تا با سر او را توی پاتیل بیندازند اما به در بسته میخورد. حالا بهترین فرصت بود تا با پای خودش توی پاتیل برود.پس گفت:
-دانش آموزای عزیز!هر کدومتون یک ساعت وقت دارید تا با موادی که جلوتون میزارم بهترین پاتیلی که میتونید بسازید.هر کی بهترین پاتیلو بسازه صد امتیاز برای اسلایترین کسب میکنه با نظارت روی کل مدرسه.

زاخاریاس عصبانی شد.چگونه او میتوانست نظارت روی مدرسه که در آن دوره نظارت روی جوخه بازرسی بود را از او بگیرد؟نه او نمیتوانست چنین کاری بکند چون این جلسه آخر تدریسش در این مدرسه بود.دانش آموزان به سرعت دست به کار شدند.هر کدام سعی میکردند پاتیلی بهتر از بقیه بسازند و هکتور هم بر خلاف رویه همیشگیش از بقیه دانش آموزان تعریف میکرد:
-آفرین مگان. تو بهترین دانش اموز هافلپافی هستی که دیدم.

او تلاش میکرد تا زاخاریاس را هر چه بیشتر عصبانی کند اما این کارساز نبود.او از آمبریج نشان بهترین را گرفته بود و این برای او اهمیت نداشت:
-آفرین الکساندرا.چند میگیری این زاخاریاس رو بخوری؟
آفرین پیتر.چقدر پاتیل خوبی درست کردی.دویست امتیاز برای اسلایترین!
عالی بود شیلا.میدونستی نظر من اینه که ریونکلا از هافلپاف بزرگتره؟دویست امتیاز برای اسلایترین!

لحضه به لحضه به زمرد های اسلایترین اضافه میشد تا اینکه مانند امتیازات هافلپاف از ساعت شنی بیرون زد و طبقه طبقه بالا رفت. زاخاریاس توجهی نمیکرد چون در حال یاداشت تمام ایراد هایی که میتوانست از هکتور بگیرد بود و توجهی نداشت.ناگهان زمین لرزید و زاخاریاس به خودش آمد.زمرد های اسلایترین از در و پنجره کلاس داخل آمدند و کل کلاس را پوشاندند.در کلاس طوفان زمرد بر پاشده بود!زاخاریاس از زیر زمرد ها بیرون آمد و گفت:
-هکتورررررررررر!میکشمت.

زاخاریاس به سرعت به سمت هکتور دوید.پاهای کوچک او را گرفت و با کله داخل پاتیل پر از معجون یکی از دانش آموزان انداخت.هکتور در معجون فرو رفت و دیگر بالا نیامد.زاخاریاس خیال کرد که او هکتور را خفه کرده است.تخته شاسیش را برداشت.به سمت در کلاس رفت که هکتور از پاتیل بیرون زد:
-اخ جوووووون.چه حالی دارم میکنم.!بالاخره توی پاتیل و توی معجون ویبره غرق شدم.مرلینا شکرت.

هکتور مدام ویبره میزد و معجون قورت میداد و زاخاریاس هم با دهانی باز به او خیره شده بود.

پایان




هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹
#54
شیلا بروکس vs زاخاریاس اسمیت
سوژه:بید کتک زن


-داری چی میگی بابا جان؟ درختی که برای قشنگی خریدیم میتونه کتک بزنه؟

پروفسور دامبلدور با تعجب به پروفسور اسپراوت نگاه کرد و در همین حال برای خودش چای ریخت:
-بله آلبوس.این بیدی که خریدیم انگار کتک زن از کار دراومده.مثل اینکه نمیشه از ریشه هم دراوردش چون توی ریشه بید ها مایعی هست که محکم به زمین میچسبونتشون.

دامبلدور با ورد اکسیو قاشقی از روی میز آورد و به هم زدن چای مشغول شد:
-حالا میخوای با این بید چیکار کنی بابا جان؟میخوای اجازه بدی توی حیاط بمونه و بچه های ما رو کتک بزنه؟
-نه آلبوس.اگه یکی باشه که با مهربونی از نهالیت روی درخت نظارت کنه مشکلی پیش نمیاد.

پروفسور شکر را برداشت و درش را باز کرد. رو به پومانا کرد و گفت:
-حالا کی رو برای این کار انتخاب کردی بابا جان؟فکر کنم نویل لانگ باتم باشه نه؟
-نخیر پروفسور.یکی از بهترین ناظر ها و مدیر های مدرسه رو انتخاب کردم.کارش تو تالار خصوصیمون عالی بوده.
-آهان.پس سدریک دیگوری رو انتخاب کردی بابا جان؟
-نه پروفسور. زاخاریاس اسمیت!

پروفسور با تعجب فراوان به پروفسور اسپراوت نگاه کرد.شکر پاش را خم کرد و روی قاشقش ریخت.آنچه را میشنید نمیتوانست باور کند.هر بار زاخاریاس ناظر شده بود آنجا به هم ریخته بود. از تیم کوییدیچ هافلپاف تا آزکابان.با صدای پروفسور اسپراوت خیالاتش خاموش شدند:
-پروفسور؟احساس نمیکنید زیادی توی چایتون شکر ریختید؟

دو روز بعد

زاخاریاس کت و شلوارش را پوشیده بود و به سمت دفتر پروفسور اسپراوت میرفت.گاهی حرکات موزون انجام میداد و چشمک میزد چون دست خودش نبود!زاخاریاس از بس عقده نظارت پیدا کرده بود که هر وقت به نظارت میرسید چشمک میزد و موزون راه میرفت.دو دختر سال اولی هافلپافی از کنار او رد شدند.زاخاریاس عینک افتابیش را بالا داد و گفت:
-چطورید بچه ها؟

دو دختر هافلپافی به او نگاه کردند و با نگاه «چرا زاخاریاس اینطور میکنه؟» به راه خود نگاه دادند. زاخاریاس از کنار شیلا یی رد شد که دشت با مارش تمرین خزیدن دور میله میکرد.زاخاریاس سمت مار رفت. دستی به سر و رویش کشید و گفت:
-سلام شیلا.چطوری ژرویرا؟

شیلا نگاهی به زاخاریاس کرد و با لبخند به او گفت:
-سلام زاخاریاس. چی شده امروز به همه سلام میکنی؟قبلا حتی به ریونکلایی ها نگاه هم نمی کردی؟
-امروز باید همه کدورتارو کنار گذاشت.چون امروز به تمام هدفام میرسم.من دارم ناظر میشم. یوهوووووووو.

زاخاریاس پا به دفتر پروفسور اسپراوت گذاشت. کفشش را جلوی در تمیز کرد و گفت:
-سلام.
-زاخاریاس سریع اون گوش بند ها رو بزن. زووووود!

زاخاریاس به سرعت گوشبند ها را روی سرش گذاشت و وارد اتاق شد.پروفسور اسپراوت داشت مهر گیاه بالغی را از ریشه در میاورد و همزمان غده خیارکی گیاهی را هم میگرفت. به زاخاریاس لبخند زد و گفت:
-سلام آقای اسمیت.لیست کارهاتون روی تخته شاسی جلوتون هست.

زاخاریاس تخته شاسی را برداشت و روی ان را نگاه کرد. چیز خاصی روی آن نوشته نشده بود. رو به پومانا کرد و گفت:
-اما پروفسور اینجا که چیز خاصی نیست. فقط گفته غذا بدم و باهاش خوش و بش کنم.
-خب...کار خاصی هم نمیخواد باهاش بکنی. فقط باهاش مهربون باش همین.

جلوی بید کتک زن

زاخاریاس نگاهی به تخته شاسی کرد و گفت:
-اسمت که بید کتک زنه. فکر نکنم اسمت خیلی با مسما باشه نه؟ اسمتو میزارم گیاه اسمیت.

بید کتک زن نمیتوانست حرف بزند اما توانا بود که با تکان دادن شاخکهایش به گونه ای علامت دهد. او به شدت شاخکهایش را تکان داد.انگار از این اصلا خوشش نیامده بود.زاخاریاس به بید کتک زن نگاه کرد.با اخم به او نگاه کرد و گفت:
-این حرکتتو خوشحالی در نظر میگیرم.خیلی خوب. میگن به کود بال پیکسی نیاز داری.

زاخاریاس گوی جادوییش را در اورد و در آن در جوجل سرچ کرد:
نقل قول:
قیمت کود برگ پیکسی.


وقتی نتایج روی صفحه گوی نقش بست زاخاریاس سوتی زد و گفت:
-یه بسته کود 299 گالیون؟ چه خبره؟ خوب بید جون انگار باید به کود تسترال عادت کنی.

بید اینبار با شدت بیشتری شاخه اش را تکان داد. زاخاریاس اعتنایی نکرد و گفت:
-میگن یه گره روی تنت داری.بزار ببینم وضعش چطوریه. زاخاریاس دستش را دراز کرد و داخل شاخه های کوچک درخت کرد. بید اصلا از نقض حریم شخصیش خوشش نمیامد پس محکم با شاخه به دل زاخاریاس زد. زاخاریاس روی زمین افتاد و فریاد زد.بعد از چند دقیقه از زمین بلند شد. رو به بید کرد و گفت:
-حالا کارت به جایی رسیده که میزنی روی دل ناظرت. یه پدری ازت در بیارم که تا اسم منو بشنوی بلرزی.

زاخاریاس محکم به بید لگد زد و یکی از شاخه های بید را شکست.بید در وجودش داشت از اعماق وجودش زجر میکشید.او هیچوقت این صحنه را از یادش نمیرفت.

دو سال بعد


بید حالا از نهال به درخت کوچکی تبدیل شده بود و زاخاریاس هم هنوز ناظر او بود. بعد از ان روی زاخاریاس هم کینه بید را به دل گرفته بود و مقابله به مثل میکرد.هر وقت پروفسور اسپراوت از راه میرسید،او با چوب به گره دیوار میزد تا بید از حرکت بایستد و وقتی او میرفت دوباره جنگ و دعوا شروع میشد. این اواخر زاخاریاس به بید گرسنگی و تشنگی میداد. دیگر بید به صورت جدی عزم داشت تا انتقام بگیرد...

زاخاریاس سوت زنان وارد محوطه بید کتک زن شد، سطل آب را روی درخت خالی کرد و گفت:
-چطوری؟

زاخاریاس آن روز کمی مهربان تر شده بود. چنین رفتاری از زاخااریاس عجیب بود. بید با تعجب زاخاریاس را بر انداز کرد. شاید باید در رفتارش تغییری میداد.زاخاریاس دستی روی گره کشید و گفت:
-واقعا دلم برات میسوزه بید کتک زن. چه روز هایی که کنارت نبودم و برات داستان ها نخوندم.کود برگ پیکسی بهت دادم و روز به روز قد کشیدنت رو دیدم.

بید در دلش گفت «آره جون مرلین». این یک دروغ بزرگ از زاخاریاس بود. اما چرا زاخاریاس از او خداحافظی میکرد؟او دلش میخواست سر به تن بید نباشد.
زاخاریاس تبر قرمزی بالا برد.دستی به روی تیغه ان کشید و گفت:
-معذرت میخوام بید کتک زن. اما چون پروفسور اسپراوت گفت دیگه چون کتک نمیزنی معلومه بی خطری و میتونیم راحت قطت کنیم.

درست بود.باید برای اولین بار در عمر بیدیش وحشی میشد. باید کتک میزد!این تنها راه نجات بود.بزرگترین شاخه اش را بالا برد رو به زاخاریاس کرد و محکم به شکم زاخاریاس زد. همان جایی که برای اولین بار به آن زده بود.تقلا زاخاریاس برای رسیدن به گره بی فایده بود و زاخاریاس پرتاب شد.صدای برخورد به قدری بلند بود که پروفسور اسپراوت دستپاچه از دفترش بیرون آمد و گفت:
-چه خبر شده؟چی شده؟

طولی نکشید که پومانا با دیدن بدن بیهوش زاخاریاس روی زمین و تکان های متعدد شاخه متوجه شد که موضوع جدی است.بید ضربه ای محکم به زمین کوبید.صدای این ضربه آنقدر بلند بود که شیشه های گلخانه و برج شرقی هاگوارتز شکسته شد.دانش اموزان هافلپافی حاضر در گلخانه و ریونکلایی های حاضر در خوابگاه سرشان را از پنجره بیرون آوردند و به درخت عجیبی که در تمام مدت در بیرون برج آن ها ساکت نشسته بود و حالا شاخه هاش را وحشیانه تکان میداد نگاه کردند.پروفسور اسپراوت به سمت زاخاریاس آمد و گفت:
-زاخاریاس!نباید میزاشتم اینقدر به این درخت وحشی نزدیک شی.

پومانا زاخاریاس را روی دستش گرفت. رو به همه بچه های کلاس کرد و گفت:
-از این به بد هیچ کس نباید به این قسمت از حیاط شرقی نزدیک شه.بازی کردن و درس خوندن در کنار این درخت ممنوعه و هر کسی نزدیک شه مجازات میشه. نباید اجازه بدیم یه بچه دیگه آسیب ببینه.

بید کتک زن با نگاه شیطانی به تمام دانش آموزان هاگوارتز نگاه میکرد. داستان بید کتک زن وحشی هاگوارتز شروع شده بود.

پایان




ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۶ ۲۱:۰۱:۳۲


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹
#55
سلام و درود.
من هم پیرو پست اقای نیوت اسکمندر اومدم تا برای تکلیف درس معجون سازیم اعتراض کنم.
آقای گرنجر شما توی متن گفته بودین که مروپ گانت باید به پسرش شک میکرد که یک محفلی اورده خونه. اولا خود لرد با دادن زاخاریاس به مروپ باعث شد که شک مروپ برطرف شه چون اگه اون معجون که از برابر زاخاریاس در برابر نجینی دفاع میکرد رو نداشت قطعا نجینی زاخاریاسو تیکه پاره میکرد پس نمیداد. دوما خود مروپ گانت برای اینکه شکش برطرف بشه پیشنهاد داد که خودش زاخاریاسو ببره بالا و به نجینی بده ولی اگه نیوت_لرد اعتراض میکرد ممکن بود اتفاقا شک مروپ گانت نسبت به لرد بیشترم بشه و اونجوری داستان بیشتر کش میومد.
نکته دوم اینکه شما گفته بودین همه چی به خوبی و خوشی توی پایان رول تموم شد و نیوت همه کار ها رو راحت انجام داد. در جواب شما باید بگم اگه قرار بود همه چیز واقعی باشه توی صحنه پایانی جانوران شگفت انگیز نیوت نمیتونست با کمک یه مرغ حافظه تمام مردم نیویورکرو پاک کنه یا حتی توی تالار اسرار صحنه جنگ با باسیلیسک وقتی هری زخمی شد ققنوس از ناکجا اباد اومد و هری رو نجات داد. آیا این فیلم هندی نیست؟ نصف موقعیت های مرگی که هری پاتر از اون در رفت همش عامل شانس و امداد غیبی توش دخیل بود.
سوما، آیا اینا مشکلات خیلی بزرگین که باید بخاطرشون پنج نمره کم کرد؟ایا فقط یک صحنه که گره اون در نکته اول باز شد باید 2 یا 3 امتیاز بخاطرش کم شه؟
با تشکر.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: عضویت در تیم ترجمه‌ی جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۳۴ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹
#56
سلام. من آماده کار هستم. فقط اگه امکان داره به علت مشغله های مختلف پاره وقت باشه.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#57
خلاصه:ماموریت تمیز کردن یه اژدها شاخ دم مجارستانی به وزیر وقت، گابریل دلاکور میرسه اما اون علاقه زیادی به این کار نداره. پس هر نفری که از اینجا رد میشه رو میخواد ترغیب کنه به تمیز کردن اژدها اما هر بار شکست میخوره.

به مدت یک سال بود که گابریل در بند موجودات جادویی گیر افتاده بود.در این مدت صد ها مراسم تمیز گشایی پروژه ها، مناسب های مختلف از جمله روز مرگخواران،اختتامیه دولت،انتخابات دولت بعدی و در کل همه چیز را از دست داده بود.چه روز هایی که میتوانست به جای تمیز کردن اژدهایی کثیف،اربابش از گل بهترش را ضد عفونی کند،در مسابقات «کی از همه بیشتر میتونه وایتکس قورت بده؟» شرکت کند،به کار های وزارت خود برسد تا مجبور نباشد از راه دور و با جغد فرستادن استعفا دهد و یک زندگی تمیز برای خود
درست کند. اما حالا دست سرنوشت او را به بند موجودات خطرناکی کشانده بود که در آن شاخ دم مجارستانی کثیف و وحشی زندگی می کرد. بالاخره باید کاری میکرد. شاید همه ی این ها از نفرین اژدهایی بود که منتظر تمیز شدن بود اما او را درک نمیکردند. شاید گابریل باید او را جور دیگری میشست.
آخرین تی را برداشت و در وایتکس کرد.چرخاند و آبش را چکاند و به سوی اژدها حرکت کرد. هر لحظه ممکن بود اژدها او را آتش بزند. یا میمرد یا ازدها تمیز می شد. تی را به سوی دماغش پرت کرد...

-خواهر دلاکور.پس این کلید کمد رو کجا گذاشتید؟همه پرونده ها اون توئه.

بالاخره بعد از دو ماه فردی یاد او افتاده بود. نزدیک بود از شادی تی درآورد!تی را برداشت و پاورچین پاورچین به سمت دیوار رفت. به آن چسبید و پشت در قایم شد. مردی ریشو با سبیل چنگیزی در را باز کرد و گفت:
-خواهر دلاکور. ما میدونیم که شما خودتونو تو این مکان حبس کردین تا کلیدو دست همه ندید.اما من تراورزم وزیر جدید. مطمئن باشید من هر کسی نیستم. حتی نشان هم برای اطمینان اوردم. پس آروم از مخفیگاهتون بیرون بیاید و کلیدو تحویل بدید.با پوشش آسلامی لطفا.

بالاخره میتوانست از این زندان ابدی فرار کند. فقط اگر هیچ چیز اشتباه نمیشد، بالاخره رنگ آفتاب را میدید. رنگ روشنایی...تروارز جلو تر رفت و گفت:
-خواهر دلاکور اگه کلیدو تحویل ندید مجبور میشیم بخش خواهران قسمت کارآگاهانو خبر کنیم تا به زور وارد عمل بشن.

هنوز تراورز اژدها را ندیده بود و مقداری هم از در دور شده بود. الان بهترین فرصت بود تا از آزکابان خلاص شود.
-یک،دو،سه

به سرعت به سمت در بند دوید و محکم بست. تراورز که جا خورده بود به در نگاه کرد و پشت آن گابریل دلاکور را دید که قهقه میخندید.با عصبانیت گفت:
-به وزیر مملکت آسلامی توهین میکنی؟چنان میدم روحتو بمکن که از درون متلاشی بشی.
-کلید کمدو میخوای؟ پس اژدها رو تمیز کن و بگیرش.

گابریل دلاکور به سرعت فرار کرد. تراورز انچه را میدید نمیتوانست باور کند:
-برادر ادواردددد!برادر اگلانتایننننن!پس کجایین؟ خیر سرتون رئیس آزکابانین. بیاین منو از این هلفدونی نجات بدین. الله اکبر! اعصاب برای آدم نمیزارن اینا.

تراورز سرش را برگرداند و اژدها را دید که به او نگاه میکرد.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق ضروریات (محل جلسات الف دال)
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
#58



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
#59
اما همانطور که گفته شد،خیلی شانس با زاخاریاس یار نبود.ناگهان وزیری که رئیس جمهور با آن کنفرانس داشت ظاهر شد و با لهجه غلیظ امریکن گفت:
-سلام دونالد. آماده کنفرانس هستی؟

زاخاریاس محکم و مانند یک رئیس جمهور گفت:
-خیر.من باید برم به دستشویی.

زاخاریاس این جمله را با لهجه غلیظ بریتیش شمال لندنی گفت.زاخاریاس هر چقدر هم ماهر بود نمیتوانست لهجه بریتیش خود را اصلاح کند. وزیر از رو نرفت و گفت:
-خیلی خب اما... دونالد؟ کی لهجه بریتیش یاد گرفتی؟کدوم موسسه یادت داده؟ به منم معرفی میکنی؟ راسته که میگن بریتانیایی ها r آخر جمله رو تلفظ نمیکنن؟


وزیر شاد و شنگول دستی به پشت زاخاریاس زد و با هم به سمت اتاق کنرانش رفتند. زاخاریاس زیاد با وزیر حرف نمیزد زیرا روی راهرو های کاخ سفید متمرکز بود تا دستشویی پیدا کند و آن جا کیف را باز کند.نگاه به ساعتش کرد. تنها یک دقیقه باقی مانده بود تا شروع کنفرانس خبری و هنوز موقعیت مناسب پیش نیامده بود که ناگهان زاخاریاس توالتی دید چسبیده به در اتاق کنفرانس رو به محافظ کرد و گفت:
-برو توی اتاق و بگو رئیس جمهور با چند دقیقه تاخیر تشریف میاره.
-حتما.

وزیر و محافظ وارد اتاق کنفرانس شدند و زاخاریاس وارد دستشویی. روی کاسه توالت نشست و کیف را به حالت جادویی تغییر داد. سرش را داخل کیف برد و پرسید:
-اینجا چه خبره؟ چرا اینقدر تکون تکون میخورید؟

اما تا سرش را داخل کیف نیوت برد متوجه شد. کرگدن ها رم کرده بودند و دنبال ارتور،پروفسور،گابریل،نیوت و سر کادوگان میکردند.گابریل نفس نفس زنان میگفت:
-زاخاریاس.کرگدن ها رم کردن.جلوشونو بگیر!
-چطوری؟

نیوت در حالی که از درختی بالا میرفت گفت:
-شاخشونو بگیر. اگه بتونی شاخ کرگدن مادر رو برای دو دقیقه نگاه داری ازت فرمان میبره. اینجوری بقیه کرگدن ها هم ازت فرمان میبرن.

زاخاریاس جستی زد و داخل کیف پرید.کرگدنی با خالی روی پیشانی و شاخ سابیده شده در وسط بالا پایین میپرید. او کرگدن رئیس بود. ناگهان در دستشویی زده شد و کسی از پشت در گفت:
-آقای رئیس جمهور؟همه چی امن و امانه؟
-بله.کارم طول کشیده. لطفا برو و دیگه هم سوال نکن.

بعد از گپ و گفت کوتاه زاخاریاس دست به کار شد. روی کرگدن پرید و شاخش را گرفت:
-آهای وحشی.ارام باش.بزار روت نظارت کنم.

کرگدن آرام و قرار نداشت و سعی میکرد زاخاریاس را از روی خودش بیندازد اما زاخاریاس مدام میگفت:
-کور خوندی. فکر کردی میتونی از شر من خلاص بشی. یه مدیریتی روت بکنم که خودتم لذت ببری .

بالاخره بعد از چند دقیقه کرگدن آرام شد و اجازه داد روی پشتش بشیند.زاخاریاس فرمان داد تا همه کرگدن ها از بقیه دور شوند. کرگدن ها در سر جای خود ثابت ایستادند و همه اعضای محفل توانستند نفس راحتی بکشند. بجز گابریل که هنوز هم داشت از دست کرگدنی فرار میکرد. نیوت گفت:
-ای وای. این کرگدن یاغیه. از مادرش حساب نمیبره.

در همین حال صدایی از پشت در دستشویی میامد که میگفت:
-نیروه های ویژه swat رو خبر کنین. همون تروریست ریشو رفته و رئیس جمهورو توی دستشویی گروگان گرفته.




هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹
#60
دیگر دوره ای که ساحره ها جذب مردانی با چهره جذاب میشدند گذشته. الآن پول حرف اول را میزند. همان موقع هم قیافه و سیکس پک رودولف برای ساحره های دیگر چندان جذاب تر نبود و او هنگام دعوت کردن ساحره ها به ارتش صورتی با این صحبت ها مواجه میشد:
-سلام خوشگله.تا مقر ارتش صورتی برسونمتون.
-برو مزاحم نشو!چطور به تو گیر ندادن مروپ قلی؟

و قبل از آنکه ساحره دوم بگوید«چون پوشش مناسب داشتم.» رودولف ناراحت از آنها دور می شد. تا به حال نشده بود که در ماموریت تور کردن ساحره ها نا موفق باشد.اما این بار فرق میکرد. او باید به دستور اربابش عضو برای ارتش صورتی جمع میکرد و بسیار هم در این کار کوشا بود.مانند هر کار ساحره گیری دیگر.

یک ساعت بعد

فردا روز دوشنبه در هاگزمید بود و جادوگران و ساحرگان کم کم کافه ها را ترک میکردند تا برای روز کاری فردا آماده شوند اما رودولف در جذب مرد ها هم ناکام کرده بود. دو بیرون انداخته شدن از کافه و چهار بار بر هم زدن بازی دیگر مردان عیاش کافه تنها دستاورد او در این یک ساعت بود. دیگر گفت حتی اگر پیر لاغر مردنی ریش ریشو مدل دامبلدوری هم باشد باید او را جذب ارتش صورتی کند.ناگهان چنین مردی از آسمان ظاهر شد. رو به رودولف کرد و ناگهان به رودولف تغییر شکل داد.یک کپی ناشیانه و کمرنگ و بی احساس از رودولف!
-یا پیژامه مرلین. تو دیگه کی هستی؟
-یا پیژامه مرلین. تو دیگه کی هستی؟
-چرا داری منو کپی میکنی؟
-چرا داری منو کپی میکنی؟

هیچ مرد دیگری در کافه نبود. رودولف بود و ماموریت دعوت کردن این پیر مرد به محفل.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.