هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#51
سوسک به زاخاریاس نگاه کرد؛ تا حالا همچین موجودی ندیده بود. سعی کرد او را بررسی کند. زاخاریاس هم از این فرصت استفاده کرد و شروع به دویدن کرد. اما دویدن های او اصلا به چشم سوسک نمی امد.
بعد از چندین دقیقه که برای زاخازیاس چندین سال طول کشید؛ توانست از جلوی چشم سوسک دور شود. سوسک که دیر متوجه این اتفاق شده بود تا به خود امد اثری از ان موجود عجیب ندید. زاخاریاس خودش را به پشت میز رسانده بود. بعد از اینکه نفسی تازه کرد تصمیم گرفت خود را از شر ان سوسک خلاص کند. به دور و برش که پر از وسایل خیلی بزرگ بود نگاه کرد؛ از تمام وسایل گذشت تا به یک تخته اسکیت رسید. جرقه ای در ذهنش خورد و شروع به انجام ان کرد.
فرسنگ ها اون ورتر دامبلدور هنوز داشت هری و زاخاریاس را صدا می کرد بعد از اینکه به اندازه سنش انها را صدا کرد؛ به این نتیجه رسید که خودش راه حلی برای این اتفاق چاره کند. از جایش بلند شد و برای پایین امدن از تخت از طنابی که روزی نخی بیش نبود پایین امد. به سمت در رفت اما هر چه می رفت نمی رسید، پس شروع کرد به دیودن. دوید و دوید و دوید تا به در رسید. خوشبختانه در باز بود و به سوی بیرون در رفت.

_سلام...پرف...سور.

دامبلدور به سمت صدا چرخید و پومانا را دید. خیلی خوشحال شد و گفت:
_پومانا! تو هم کوچیک شدی؟!
_بله ...پرفسور. با هزار بدبختی اومدم.
_بهتره ببینیم بقیه هم کوچیک شدن یا نه؟
_بله فکر خوبیه.

انها به سمت تعدادی از اتاق ها روانه شدند. بعد از چندین دقیقه به اتاق ویزلی ها رسیدند و با صحنه عجیبی روبه رو شدند؛ فرد و جرج از طناب هایی که قبلا برای ازمایشاتشان به سقف بسته بودند بالا رفته و به سمت در تاب می خوردند. جینی با دیدن پومانا و دامبلدور ثورتش سرخ شد و گفت:
_اوه! سلام پرفسور.

با گفتن این حرف همه به سمت در برگشتند و با انها رو به رو شدند. دامبلدور که متوجه خجالت بچه ها شده بود با لبحند گفت:
_عجب فکری کردین! چرا معطلین زود بیاین این ور دیگه.

بچه ها که خیالشان راحت شده بود خود را به انها رساندند.
_اوه پومانا تو بودی از اونجا قیافت معلوم نبود. ببخشید.
_بیخیال جینی. پس شما هم کوچیک شدین.
_اره دیگه میبین...

جینی حرفش را نا تمام گذاشت چون صدای کوبیدن در اومد و بعد صدای یک نفر که گفت:
_صابخونه؟ خونه نیستی؟

صدایی بسایر بسیار پیر تر از قبلی گفت:
_ خونه نیستند دیگه، وگرنه جواب می دادند.

ان دو نفر وارد شدند؛ اما به جای صدای پای ادم صدای سم اسب اومد. همه سراسیمه به هم نگاه می کردند و در چشمان همشون فقط یک پرسش به چشم می خورد؛ حالا بدون چوبدستی و با این اندازه چی کار کنیم؟


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
#52
_افرین رودولف!

رودولف که منتظر دعوا کردن ارباب و دادو فریاد راه انداختنش بود؛ از شنیدن این حرف حسابی جا خورد. بقیه مرگخوار ها هم که در هم چپیده شده بودند از این حرف متعجب بودند. تا اینکه بلاتریکس گفت:
_ارباب. اون، اون ابروی ما رو برده نشنیدین چیا گفت؟

ولدمورت با حالتی خونسردانه گفت:
_چرا شنیدم. خوبم شنیدم. با اینکه داشت همه چیز رو لو میداد اما به موقع حرفی رو زد که باعث شد هم ما در ارامش باشیم هم اونا نفهمن ما اینجاییم. تو فکر بهتری داشتی؟

بلاتریکس که چیزی به ذهنش نمی رسید؛ گفت:
_نه ارباب، شما درست میگین.
_من همیشه درست میگم.

ولدمورت با لبخندی ساختگی رو به رودولف کرد و ادامه داد:
_بیا. بیا رودولف. به اغوش من بیا تا ازت کمال تشکر رو بکنم.

همه هاج و واج مونده بودند؛ تشکر؟ از یک مرگخوار که وظیفشه؟
رودولف که از همه متعجب تر بود با ترس و لرز به سمت ولدمورت رفت. ولدمورت او را در اغوش و سریع رها کرد و گفت:
_خب حالا برو کاری بکن که بتوانیم چند اتاق دیگر بگیریم تا از این فشار در بیاییم.

رودولف که حالا معنی محبت های ولدمورت رو فهمیده بود با حالت درماندگی نگاهی به بقیه کرد؛ اما تنها چیزی که از نگاه ها فهمید این بود که انها مشتاق انجام هر چه سریع تر این کار هستند. رودولف که از همه نا امید شده بود؛ به سمت در برای انجام ماموریت جدیدش رفت.


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
#53
_جینی کم بود؛ پرفسور هم اضافه شد. حالا چی کار کنیم، پرفسور دامبلدور؟

دامبلدور دور اتاق شروع کرد به قدم زدن تا اینکه بعد از چند دقیقه گفت:
_فهمیدم فرزندان روشنایی. انها را می بریم پیش خانم پامفری.

محفلی ها که از دیر فهمیدن دامبلدور هم تعجب کرده بودند هم عصبانی بودند؛ بدون هیچ حرفی و با خشم راهی بیمارستان شدند تا ببینند چه بلایی بر سر جینی امده است.

تالار اسلایترین

_زود باشین دیگه بجنبین. اگه دیر برسیم محفلی ها برامون هیچی نمی ذارن.

ولد مورت این ررا با خشم به مرگخوار های هیجان زده گفت؛ که البته بعد از ان حرف بیشتر هراسان بودند تا هیجان زده. بعد از کلی کش مکش ذهنی و فیزیکی همه لباسهای اراسته (از نظر خودشون اراسته) به تن کردند و راهی سرسرا شدند.

در راه بانو مروپ همش به انها توصیه می کرد که مراقب رفتار خود باشند و این کار را بکنند و ان کار را نکنند.
_پس متوجه شدین خوشگلای مامان؟ یا می خواین دوباره توضیح بدم؟

مرگخوار ها که همین یک توضیح هم برای صد پشتشان بس بود؛ سر هایشان را به نشانه نه دیگه لازم نیست تکان دادند.

همان لحظه دختری با صورتی اشفته به انها رسید و با لحنی کاملا رسمی گفت:
_جناب ولدمورت و مرگخوار های عزیز. به اطلاعتون می رسونم که اتفاق ناگواری برای پرفسور مک گونگال و دوشیزی ویز لی افتاده؛ به همین دلیل مهمانی شام امشب کنسل شده است. از شما تقاضا دارم لطفا با من به درمانگاه بیایید.

قیافه همه مرگخوار ها پکر شد. ولدمورت که از این اتفاق عصبانی بود شروع به داد و فریاد کرد و گفت:
_این چه وضعشه! این چه جور مدیریتیه! یعنی چی که مهمانی کنسله؟!

پومانا که از ترس رنگش مثل گچ سفید شده بود؛ نتونست چیزی بگه و فقط به قیافه عصبانی ولدمورت نگاه کرد. بانو مروپ که از این اتفاق ناراحت بود گفت:
_وای! حال خانم مدیر چطوره؟
_فعلا بستری هستند.

ولدمورت که از بی توجهی مادرش به حرفش عصبانی شده بود دوباره فریاد زنان شروع کرد به غر زدن؛ البته این دفعه بر سر مادرش.
بانو مروپ حرفش را قطع کرد و گفت:
_تفاله چای مامان! اگه یک بار دیگه داد و فریاد راه بندازی باید به مدت یک ماه از اون کله پاچه های مقوی مامان بخوری.

ولدمورت چاره ای جز سکوت نداشت چون میدونست هر کاری بکنه نمی تونه از شر غذا خروندن های مامانش خلاص بشه؛ پس سکوت کرد.

_افرین بلوبری مامان. مرگخوار های مامان بیاین بریم به سمت....کجا باید بیایم دختر مامان؟
_درمونگاه.
_اها! ممنون. بیاین بریم به سمت درمونگاه. ما رو راهنمایی میکنی، هلوی مامان؟
_ها؟ چی؟ ... اها بله البته. از این طرف.

پومانا در راه به اتفاقاتی که افتاد فکر می کرد؛ مادر ولدمورت، ولدمورت، ارباب تاریکی رو تهدید کنه و اون تسلیم بشه؟ حسابی گیج شده بود و وقتی به خود امد که دید جلوی درمانگاه هستند.


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
#54
لاوندر براون


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
#55
اره درسته


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۹
#56
پیتر پتی گرو

موفرفری،مرگخوار،اصیل زاده


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۹
#57
_دابی. دابی، به دادم برس!

پومانا هراسان این را گفت و وارد اشپزخانه شد. اشپزخانه اتاقی مستطیل شکل و همانند سرسرای عمومی بود؛ چهار میز طویل هم در وسط اشپزخانه قرار داشت که جن ها غذا ها راروی میز ها قرار می دادند. دابی فورا خودش را به پومانا رساند و پرسید:
_دابی چه کمکی می تواند به پومانا بکند؟

پومانا توضیح داد که باید برای تکلیف پرفسور مروپ غذایی برای ماروولو درست کنند. دابی که هیجام زده شده بود، گفت:
_دابی قراره به پومانا برای درست کردن غذا کمک کنه. دابی قراره تو تکالیف کمک کنه. دابی از این اتفاق خیلی خوشحاله!
_دابی، بعدا هم می تونی خوشحالی کنی. بیا بریم سراغ درست کردن غذا.

پومانا دابی را که هنوز از خوشحالی بالا پایین می پرید؛ گرفت و به سمت میز های اشپزخانه برد.

_خب دابی، حالا چه غذایی درست کنیم؟
_قربان، اگه نظر من رو بخواین به نظر من جرمه سبزی خوبه.
_جرمه سبزی؟ فکر بدی نیست. تو بلدی؟ اخه من بلد نیستم.
_دابی کامل بلد نیست اما یک چیز هایی میدونه.
_خیلی خوبه؛ حالا بیا شروع کنیم.

پومانا و دابی مشغول شدند و رفتند تا از گوشه و کنار اشپزخانه مواد لازم را بردارند.

_سبزی جادویی، علف یشمی، گوشت تک شاخ، بنفشه های وحشی. فکر کنم همینا خوب باشه.

اون طرف اشپزخانه

دابی به سمت قفسه ادویه ها و ترکیبات خوشمزه رفت تا مقداری از انها را بردارد. با خود زمزمه می کرد:
_نمک دریاچه سیاه، فلفل اژدها، بزاق تسترال، جارچین.

دابی بعد از برداشتن جارچین به سمت پومانا رفت. هردو به سمت یک دیگ حمله ور شدند و دست به کار شدند.
انها اول گوشت تک شاخ را ریختند. بعد از مدتی سبزی ها را اضافه کردند؛ البته پومانا مطمئن بود در هنگام ریختن سبزی ها چند کرم فلوبر را دیده که با سبزی ها به درون دیگ می روند. هم زمان وقتی پومانا مواد درون دیگ را هم می زد دابی ادویه ها را اضافه می کرد. هر دو به ماده ی درون دیگ نگاه کردند؛ یک چیزی کم داشت اما نمی دانستند چه بود. زمانی که فکر می کردند چه چیزی را از یاد برده اند، ناگهان یکی از جن ها پایش سر خورد و سطلی که در دست داشت به پرواز در امد و جایی جز دیگ غذای پومانا برای فرود پیدا نکرد.

شپلق

پومانا و دابی هراسان به سمت دیگ غذا رفتند و مطمئن بودند با صحنه بدی مواجه می شوند؛ اما انها تنها چیزی که درون دیگ دیدند، یک جرمه سبزی درست و حسابی بود؛ البته از نظر ظاهری.

دابی و پومانا جرئت نمی کردند که از ان غذا تست کنند و به این نتیجه رسیدند که انرا هر چه سریع تر بکشند و به پرفسور تحویل دهند.
دابی کاسه ی بزرگ گل سرخی اورد و جرمه سبزی را درون ان ریختند. کاسه را روی سینی گذاشتند و پومانا با سلام صلوات به سمت دفتر مروپ روانه شد؛ با اینکه می دانست بزودی یک صفر بزرگ خواهد گرفت یا شاید هم شاهد مریضی ماروولو بود.


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۹
#58
1.
من ملحفه را انتخاب کردم. به دلیل اینکه ملافه سبک است و راحت می شود انرا حمل کرد. اما به دلیل همین سبکی با هر بادی ممکن است تغییر جهت بدهد و بعد از تیک اف کنترل ان سخت است. ولی نباید فراموش کنیم که سبکی ان باعث راحت بلند شدن ان می شود.

خب من از دو سر ملافه می گیرم و انها را کمی به سمت خودم می کشم و با انها مسیر را تغییر میدهم مانند موتور. البته چوبدستی برای تغییر جهت نقش خاضی ندارد.

اگر از تراس تکان بدهم ممکن است ملافه به پرواز در بیاید. اگر از جارو برقی هم استفاده کنم احتمال اینکه به درون جارو برقی برود زیاد است. جاروی دستی هم که برای ملافه قابل استفاده نیست؛ در نتیجه از چوبدستی استفاده می کنیم، البته ماشین لباسشویی هم گزینه خوبیست.

2.
همون طور که شما گفتین باید ابتدا کفشهایمان را در بیاوریم؛ سپس با ارامش بر روی ملافه می نشینیم و از ان در واست می کنیم که به پرواز در بیاید. اگر این کار عملی نبود از ورد زنده کردن استفاده کرده و دوباره از او در خواست می کنیم. اگر به پرواز در نیامد مطمئن باشید یا او قابلیت پرواز کردن را ندارد یا لجباز است. اگر بخواهید قالیتان راحت تر به پرواز در بیاید باید از ان تعریف و تمجید کنید.

3.
ملافه
خب مطمئنا هر چه تصویر ان به پرواز بیشتر ربط داشته باشد راحت تر به پرواز در می اید
این نکته هم خیلی مهم است که باید دارنده فرش از ان خوشش بیاید وگرنه پروازی در کار نیست.


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس گیاهشناسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۹
#59
1.
خب به نظر من این گیاه شبیه کاکتوسه و مزه ی اب کاکتوس رو میده. یک علتش اینه که رنگش سبزه و مانند گیاه کاکتوس که خار هایش بیرون زده چیز های سبزی هم از این برگ بیرون زده و حتی اون چیز های سبز هم شکلشان شبیه کاکتوس است.

2.
گیاه
پرفسور همون طور که دیدین این گیاه شکل لب است و رنگ ان قرمز با توجه با شکل و رنگ ان من فکر می کنم معنای رژ لب بدهد. با اینکه اصلا دوست ندارم طعم انرا بچشم اما چاره ای ندارم با اکراه انرا می خوردم. پرفسور حدسم کاملا اشتباه بود؛ اصلا معنای رژ لب نمی داد، بلکه معنای گوشت خام می داد.

3.
شاید به این دلیل است که وقتی ادم انرا می خورد و می فهمد اشتباه کرده، یاد بگیرد به ظاهر توجه نکند و به باطن ان توجه کند، و همچنین هر چیزی را که می بیند به دهان خود وارد نکند.
البته یک دلیل دیگر ان هم این است که این گیاه فقط کسانی که در این ضمینه و اشپزی تخصص دارند از انها استفاده مفید کنند.


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۹
#60
1.
خب من چشم هامو بستم و به سمت پارچه ها حر کت کردم؛ به اولین پارچه که رسیدم، اونو کنار زدم و با یک هیپوگریف کوچک به اندازه یک بچه گربه مواجه شدم.هیپوگریف بدنش سفید بود و بالاش فیروزه ای رنگ چنگال های کوچیکی داشت و نوکی کوچک اما محکم.

2.
زمانی که هیپوگریف من رو دید، به من نوک زد و خب با اینکه خیلی بزرگ نبود؛ اما دستم حسابی خونی شد. بعدش شروع کرد با چنگال هایش به من حمله کردن و چند خراش رو صورتم ایجاد کرد. من که اوضاع دیدم داره بدتر میشه تصمیم گرفتم یک غذایی پیدا کنم و بهش بدم.

3.
هیپوگریف ها در اندازه واقعی خودشون چندین سمور می خورند اما این هیپوگریف به دلیل اندازه کوچکش یک سمور هم براش زیاد بود. بعد از تلاش بسیار توانستم دو تا گوش اسب تک شاخ را گیر بیاورم. انها را جلوی او گرفتم.

4.
اولش ما سو ظن به من نگاه کرد. اما بعد از چند دقیقه که متوجه شد تنها چیزی که می تواند بخورد همین ها هستم شروع به خوردن کرد. وقتی غذایش تمام شد به دلیل قدرت درون اسب تک شاخ دل پیچه گرفت؛ اما کمی که گذشت بدنش با اون قدرت سازگاری کرد و خداروشکر زنده موند.

5.
پرفسور اگه اشتباه نکنم من توی تموم کلاس هاتون شرکت کردم(یا حداقل تو دو تای اخرش)به هر حال من از کلاس های شما راضی هستم چون شما باعث میشین دانش اموزان از تخیلشون استفاده زیادی بکنند و شما دست انها را باز گذاشته اید.


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.