هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۰
#61
مرحله اول جام آتش

ریونکلاو

امروز هوا بسیار سرد بود.
شاید از نظر عابری بیرون از این محیط، چنین به نظر نمی‌ رسید؛ اما پیچش باد در برگ‌هایی که آرام دست در دست هم می‌گذاشتند و به زمین می‌افتادند تا ارجِ زندگی را به عابران یادآوری کنند، این را در گوش‌هایم زمزمه می‌کرد.

روز برای من، با موجی از صدای کودکانی که گویی به رقابت می‌پرداختند شروع شد.
صدایی که پیکِ شادی بود و انگیزۀ زندگانی برای روزی دیگر را در کالبدم دمید. از پشت انبوه درختانی که جلوی دیدم را گرفته بودند، تلاش کردم تا لرزۀ پاهایشان بر روی زمین را از خاکِ ترِ زیر پاهایم دریافت کنم و حالشان را متصور شوم.

کار زیادی برای انجام نداشتم، به همین دلیل به سمت غار به راه افتادم تا روزم را به تفریح و گشت در آن بگذرانم. با هر قدم که جلوتر می‌رفتم، بیشتر این را درک میکردم که جنگل، شاعرانه زیباست.
به هر عنصر تشکیل دهندۀ آن که بنگری می‌توانی کامل بودن و نظم موجود را با تمام وجود درک کنی. از صدایِ آب دریاچۀ سیاه هنگام همراه شدن با زوزۀ گرگ‌ها و خوانشِ گوش‌نوازِ پرندگان، تا جلوۀ جادویی تک‌شاخ‌ها و سانتورهایی که با وقار و در سکوت آسمان را می‌نگرند؛ همه و همه آرامش و ثبات را به جنگل می‌بخشند.

آرامش و ثبات که وجود داشته باشند، هر چیز دیگری دست‌یافتنی است. باید به طبیعت اجازه داد تا در سکوت کارش را پیش ببرد و رویه‌اش را دنبال کند. این آموختنی‌ای است که جز با بودن در طبیعت و همسان شدن با خاک و سبزه‌اش، نمی‌توان فرا گرفت.

زمانی که در این فکرها بودم، فریاد کودکان مدرسه لحظه‌ای از جای لرزاندم. شور موجود در فریادهاشان نشان می‌داد احتمالاً حالا برندۀ بازی مشخص شده است. این ویژگی کودکانِ انسان‌ها جالب‌‌ِ توجه است؛ زمانی که چیزی به وجدشان می‌آورد، تا وقتی که از دستش بدهند برایش شادی می‌کنند. خوشحالی هم‌گروهی‌های تیم برنده تا زمانی که تیمشان ببازد ادامه خواهد داشت و سپس همینطور زنجیروار بین گروه‌های مختلف می‌گردد.
چنان که گفته بودم، طبیعت کار خودش را خواهد کرد و همه طعم شادی را خواهند چشید.

تلنگری که صدای جادوآموزان هاگوارتز به فرو رفتنم در بطن جنگل زد، باعث شدتا به خود بیایم و فاصله‌ام تا برکه را بفهمم. تلاش کردم تا با حداقلِ خیس شدن پاهایم، از کنار برکه ردشان کنم و به صدای مجذوب کنندۀ برگ‌هایی که زیرپاهایم خش خش می‌کردند، گوش فرا دهم.
بعد از گذشتن از برکه، دیگر فاصله‌ای تا غار نداشتم. از همین فاصله، ردپای مارپیچ دوستانم بر روی ورودی غار قابل مشاهده بود. تعجبی هم نداشت؛ به هر روی بهترین پهنۀ دیدی که از هاگوارتز خواهید داشت همینجاست. از درون این غار، نه‌تنها ساختمان هاگوارتز و جنگل درست جلوی دیدِگانتان است، بلکه اگر کمی تلاش کنید، می‌توانید دودهای حاصل از هاگزمید را هم نظاره‌گر باشید.
نمایی چنین، قطعاً طرفداران زیادی هم دارد.

از سنگ‌ها صعود کرده و در گوشه‌ای از دهانۀ غار لم دادم. شور و حرکت از ساختمان مدرسه و شلوغی از هاگزمید قابل مشاهده بودند اما آن چیز که بیش از همه برایم اهمیت داشت، سکوت بود. سکوتی که آرامش جنگل بود. آرامشی که نعمت بود. نعمتی که بعد از نبرد بزرگ، حالا بیشتر از همیشه برای بازماندگان آن نفرین، قابل ستایش بود.

چشم‌هایم را که بستم، کلمات توصیف‌کنندۀ روزم مانند برگ‌هایِ در دست باد در ذهنم به رقص درآمدند: «امروز هوا بسیار سرد بود.»


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#62
سلام به همگی!

با توجه به ویژگی‌های شخصیت‌تون و اینکه جادوگر یا ساحره‌ی غیر ایرانی هستین، توضیح بدین (رول ننویسین!) که توی کشور ایران مشنگی چه اتفاقاتی براتون میفته.

سوال خیلی به‌جایی پرسیدید پروفسور! اما دست رو دلم گذاشتید...
پروفسور ما خبر نداشتیم اینا شبکه جادویی ندارن. فکر کردیم میشه آپارات کنیم وسطشون همینجوری. آخه خب... جادوگر که پول بلیت نمیده. واسه همین رفتیم توی این چیزا که مشنگا دارن... چی بهش میگن... ایتر... این... ایر... ایترنت؟ اونجا نوشتیم ایران. یه جایی رو آورد که قشنگ به نظر‌ می‌رسید.
واسه همین چشمارو بستیم، اونجارو تصور کردیم بعد پق.
چشمتون روز بد نبینه استاد. اول فکر کردیم وارد سونا شدیم. خواستیم سلام علیک کنیم باهاشون گفتیم هِلو، یهو یکی برگشت داد زد: «یو دونت هَو سیستِر اَند مامــــــــــــا شرف‌لِس؟! »
ما نمی‌دونستیم ایرانیا حمام عمومی دارن خب پروفسور. ولی به‌جاش چیزای فارسی زیاد یاد گرفتیم! مثلاً استاد یو آر وری دگوری! اون آقاهه که داشت بیرونمون می‌کرد گفت. داشت می‌خندید و می‌گفت... فکر کنم معنیش خوب باشه پس.

پروفسور بعد از اون چهار روز سفرمون تاخیر خورد تا ثابت کنیم اشتباه اومدیم توی حمام. بعدش ولی رفتیم سراغ گشتن شهر.
پروفسور ایران خیلی خوبه! من تو لندن وقتی شنل می‌پوشم احساس غریبی بهم دست می‌د، ولی اینجا انقدر لباساشون عجیبه که فکر می‌کنم شنل جادوگری من از همه عادی‌تر باشه.
پروفسور مردم ایران خیلی انگلیسی رو دوست دارن فکر کنم. آخه با من که انگلیسی حرف می‌زدن هیچ، وقتی می‌خواستن با دوستاشون صحبت کنن جلوم هم انگلیسی حرف می‌زدن.
پروفسور اینجا خیلی مردم همدیگه رو دوست دارن. مثلاً من سوار تاکسی - وسیله‌ای که مشنگا باهاش تو شهر جابجا می‌شن - شده بودم، بعدش دو نفر که همدیگه رو نمی‌شناختن واسه اینکه پول هم دیگه رو حساب کنن نزدیک بود کتک‌کاری کنن.

ایران کلاً قشنگه پروفسور... الان هم نشستیم می‌خوایم غذا بخوریم که بعدش بریم ببینیم چطور از هیپوگریف‌هاشون (این مشنگا بهش میگن اسب ولی... نمیدونم چرا) نگهداری می‌کنن.
فعلاً برامون پیش غذا آوردن. پرتقال دادن، نوشابا دادن. الانم داره کوبیده میاد.
ما بریم غذامون رو بخوریم پروفسور!


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: شركت حمل و نقل جادویی
پیام زده شده در: ۴:۴۵ دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰
#63
خلاصه:

الکساندرا ایوانوا، وزیر سحر و جادو، جادوآموزان رو برای بازدید از موزه سوار اتوبوس می‌کنه. وقتی به موزه می‌رسن، هکتور از یه معجون استفاده می‌کنه و همشون رو به بلیت تبدیل می‌کنه، ایوا هم نگهبان موزه رو می‌خوره تا دیگه مزاحمشون نشه. بعد، دانش‌آموزا و سایر حاضرین در اردو، درگیر لباس‌های نفرین شده‌ای می‌شن که از صاحبشون حرف شنوی ندارن. حالا، نگهبان موزه اومده تا شرایط رو بررسی کنه.

********

شما تا به‌حال وزیر بوده‌اید؟ اگر نبوده‌اید، بگذارید برایتان سر بسته یک روزِ وزارت را شرح دهم. اگر بوده‌اید هم، تجدید خاطرات همیشه مایۀ شادی و مسرت است و چیزی را از دست نخواهید داد.
یک وزیر، دو حالت دارد. یا آن‌قدر پر جنب‌وجوش و در پی رسیدگی به ارباب رجوع و مشکلات جامعۀ جادوگری است، که زندگی شخصی خود را به کل از یاد می‌برد. یا آن‌قدر مجذوب قدرت‌های وزارت و دارایی‌های دولتی، که به کل وجود جامعه را فراموش می‌کند.

ایوانوا اما، مثال‌نقضی بر هردوی این کردارها بود. این گونۀ ناشناخته از بشر از بدو ورود کلاً مثال‌نقض طبیعت بود. در طبیعت، یا گیاه‌خوارید یا گوشت‌خوار؛ یا زنده‌اید یا مرده؛ یا سالمید یا کج و کوله؛ ایوا، با حفظ سمت تمام این‌ها بود.
پس می‌توانید تصور کنید نظارت چنین آدمی بر دانش‌آموزان چگونه است.

حال، این را نیز اضافه کنید که ساعت‌های طولانی در این اردو، موفق به خوردن چند راس گاو و نوشیدن چند دریاچه جهت پایین رفتن آنها نشده بود. این‌ها همه مزید بر علت شدند تا اتفاقی که نباید بیفتد: وزیر به کل توهم زده بود.

چند لحظه‌ای به نگهبان موزه نگاه کرد... چهرۀ آشنایی داشت. نگاهی به شکمش کرد، سپس به نگهبان. دوباره به شکم، دوباره به نگهبان.
- آم... ببخشید جناب... من شمارو احیاناً جایی نخوردم؟

بله! نگهبان که اصلاً خورده شده بود. فرد خورده شده و در حال هضم، چگونه دوباره به دنیای فانی بازگشته بود؟
این شد که ایوا عزمش را جزم کرد. سعی کرد تا آموزه‌های تام را به خاطر بیاورد. «ببین ایوا... هروقت شک داشتی خواب داری می‌بینی یا نه، با کله برو تو زمین و داد بزن. اگه زنده موندی خوابه. نموندی هم که... با نهنگ سلیمان محشور شی به حق مرلین. »

شیرجه زد.
- یاهاهاهاهاهاهاها!
********

- وزیر به هوش اومد!

ایوا به صف طویل دانش‌آموزان مدرس به لباس‌های عهود مختلف دوران کهن جادوگری، خیره شد.
- عه وا سلام. چه خبرا؟


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: اعلام جرم
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۰
#64
به نام دولت کج و کوله-ملت گوشت و دنبه


شاکی: تام جاگسن / مشتکی عنه: کتی بل / شاهد: جامعۀ جادوگری / موضوع، دلایل شکایت و مستندات: در پیوست
***
پیوست:

- جناب قاضی به جان قاقارو قسم دروغ میگه.

تام، عرق‌های حاصل از شش ساعت بی‌وقفه صحبت کردن در دادگاه و تلاش برای اثبات جرم کتی را از جبین پاک کرد. سر و کله زدن با مجرمان با سابقه، به غایت آسان‌تر از دانش‌آموزان هاگوارتز بود. مجرمان، زندان را افتخار می‌پنداشتند و با آغوش باز از مجازات‌شان پذیرایی می‌کردند، اما دانش‌آموزان، بالاخص آنان که حیوان خانگی داشتند، آن را پایان زندگی خود می‌دانستند.

قاضی پیش از اعلام حکم، تقاضای وقت تنفس کرد.

فلش‌بک

در دفترِ وزارت، نقابش را برداشت و سرش را در تشتی که از آب معدنی پر کرده بود، فرو برد.
هوای آن روزهای لندن، بسیار گرم بود. خورشید در مستقیم‌ترین حالتش می‌تابید و جلسات پر زحمتِ اداره کارآگاهان و دنبال کردن مظنون‌ها، قطعاً کمکی به این وضعیت نمی‌کرد.
تام در تکاپو بود تا با سرمایِ آب دلپذیری که در تشت بود، گرمای آن روز را فراموش کند... اما زهی خیال باطل!
- قولپ...قولپ...بولپ!

آفتاب‌، مخصوصاً از نوع مستقیمش، عملکرد مغز را دچار اختلال می‌کند. مغز مختل شده هم که تشخیص نمی‌دهد در آب نمی‌توان حرف زد، نتیجه‌اش می‌شود همین اصوات نامفهوم!
تام سرش را از آب بیرون آورد، نفسش را تازه کرد، و فریاد زد:
- این چرا بوی ماهی میــــــــــــــــــــــــــــده؟!

با صدای خندۀ الکساندرا، برگشت.
- ایوا این چرا بو ماهی میده؟

سر گرما دیده و این‌ها را به یاد دارید؟ همچنان همان قضایا. تام چند لحظه‌ای رده‌ها و اینکه چه کسی بالادستی چه کسی است را فراموش کرده بود.
تلاش کرد جمله‌اش را تصحیح کند.
- چیز... یعنی... وزیر عزیز، شما احیاناً خبری دارید که چرا این آب بوی ماهی میده؟

ایوانوا تلاش کرد دست‌پاچه نشود. لبخندش را جمع کرد و با جدیّت تمام جواب داد.
- هااا... اون آبه! ها اون... اون می‌دونی چیشد؟ اون... کار کتی‌بله. گربه‌ش. آره گربه‌ش. این چیز کرد... این اومده بود یه ماهی شکار کرده بود. بعدش اومد از در... چیز یعنی... پنجره اتاق باز بود. بعدش این... بعد اومد بعد آره افتاد بعد... رفتش افتادش تویــ...

یک‌لحظه خودتان را جای تام بگذارید.
ساعات طولانی‌ای زیر آفتابِ تخم‌مرغ پز دوندگی کرده‌اید، تمام امیدتان به زمانِ فراغت از کار و استراحت بوده و حال آن نیز نابود شده است.
قطعاً خستگی به شما هم اجازۀ گوش دادن به بیشتر از «کار کتی‌بله» نمی‌دهد. این شد که نقابش را دوباره گذاشت، چوبدستی‌اش را برداشت و راهی اداره شد.
مجرمِ اختصاصی‌ای برای گرفتن داشت.

الکساندرا اما، همچنان مشغول توجیه بود.
- بعد آره خلاصه... اون‌طوری که شد اون یارو چیزه، مرد بزرگه اومد داد و بیداد شد بعد دعوا شد بعد آره... عه. تام. تام؟

و زمانی که دید تامی در اتاق نیست، با آرامش خاطر لیوان دیگری از نوشابه را پایین داد. تام قطعاً شک هم نمی‌کرد که او در تشتِ آب معدنی‌اش ماهی پرورش داده و سپس آن‌ها را کباب کرده و خورده است.

پایان فلش بک

- بنده، قاضی دادگاه، با قدرتی که به من اعطا شده، شما قارقارو بن کتی را به جرم ورود غیرقانونی به ساختمان وزارت‌خانه و تلاش جهت مسموم کردن مامور دولت، به دو ماه حبس در آزکابان و سه ماه فعالیت‌های رایگان اجتماعی محکوم می‌کنم...

چهره حضار در آن لحظه دیدنی بود.
کتی را که می‌دیدید، به مانند کودکی بود که در یک روز تابستانی به همراه مادرش بیرون رفته، تقاضای بستنی کرده و بعد از پافشاری فراوان آن را دریافت کرده. ولی درست لحظه‌ای که جلد بستنی را باز می‌کند، با عابری تصادف می‌کند و بستنی‌اش از دره به پایین سقوط می‌کند و خودش، نجات پیدا می‌کند.
حال اگر قاقارو را بستنی محسوب کنید، تمام معادلات درست می‌شود. کتی غمگین بود... اما حداقل، خودش نجات پیدا کرده بود و می‌توانست همچنان برای گروهش در هاگوارتز افتخار آفرینی کند.

- لازم به ذکر است، به دلیل صغر سن گربه محکومه، حکم ایشان به صاحبشان، کتی بل، انتقال می‌یابد و مجازات‌ها بر روی ایشان اجرا خواهد شد.

ماجرای بستنی یادتان هست؟ حال آن را کلاً فراموش کنید!

پایان.

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۶ ۱۸:۰۶:۳۲

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: سازمان ملل جادوگری
پیام زده شده در: ۰:۰۷ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
#65
شاید پیش خود چنین فکر کنید که:
«دستِ تام عجب تحفه‌ای است که این مقدار طرفدار میان انسان‌خوارانی چون ایوانوا و گری‌بک دارد!»
اما اگر دستش را برایتان شرح دهم، متوجه می‌شوید که مهم باطنِ آزار و اذیت تام است. و اگرنه، ظواهر و اندازه دستش، نهایتاً پیش‌وعده‌ای برای رون ویزلی آن هم زمانی که سوءتغذیه دارد، باشد.

دست تام، مفهومی انتزاعی است. همانطور که اگر سوسک بالداری را در فاصله ده متری ببینید احتمالاً تشخیص نمی‌دهید، اما همان سوسک در دوقدمی‌تان که برسد، مجبور به برگشتِ به خانه جهت تعویض شلوار می‌شوید. دست تام هم کاملاً به زاویه دیدتان بستگی دارد؛ اگر کسی باشید که تشنۀ آسیب رساندن به او هستید، احتمالاً شبیه به استیکی چرب که بر روی دنده‌ای آب‌دار و خوش‌طمع آویزان است می‌نماید و اگر نه، نازک‌تر از پای مرغکی.

حال با تمام این تفاسیر، قطعاً تصور شخصی‌ای از دست تام پیدا کرده‌اید.
حال اگر متوجه شوید تمام این تصویرسازی‌ها و هجو گویی‌های جناب راوی، صرفاً برای این بوده که بی‌هیجانی مسیر وزارتخانه تا سازمان ملل جادوگری را بپوشاند و ذهن شما را درگیر کند، چه واکنشی خواهید داشت؟ خب... امیدوارم چندان خاطر مکدری پیدا نکرده باشید.

به هرنحو که بود، الکساندرا به ساختمان سازمان ملل جادوگری رسید. اضطراب در چهره‌اش نمایان شده بود. بعد از تلاش‌های مکررش برای تصاحب صندلی وزارت، آن همه زحمت برای قورت دادن استخوان‌های وزیر زخم بستر گرفتۀ قبلی، دست‌بردن در بودجۀ مملکت جهت واردات بیشتر گوشت؛ این حق او نبود!
- جرئت این کارا رو ندارید! من وزیر گدرتمند جامعه‌م!

و پس از کندن دسته‌ای از علوفه‌های روبروی ساختمان سازمان ملل، گاز گرفتنشان و خط‌‌ ونشان کشیدن برای درختِ کهنسال موجود در آن حوالی، پای در ساختمان سازمان گذاشت.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
#66
تام واقعاً درک نمی‌کرد که چطور گرسنگی وزیر جزو مشکلاتِ کلان کشوری است، اما به خودش هم شک داشت. به‌هرحال یک چای‌بَر در وزارت قدرت درک بالایی ندارد حتماً. این شد که تصمیم گرفت گوش به حرف وزیر بدهد و مشکلِ بزرگ کشور را به اعضای کابینه مخابره کند.

این شد که سراسیمه به در کوبید و وارد اتاق معاونت شد.
- تامِ مامان! جلو پاتو ببین!

تام با چای‌ هل و دارچینِ پخش شده روی زمین روبرو شد، اما اکنون اهمیتِ خبری که باید مخابره می‌کرد بیشتر بود.
- بانو... بانو... چیز شده... بدبخت شدیم.
- یا تک تک رنگدانه‌های پوست حلیم‌بادمجون مامان، چی شده؟

تام نفسی تازه کرد.
- ایوا گشنشه.

ضربۀ دمپایی ابری اگر به جایِ مناسب وارد شود، فردِ مضروب درد بسیاری را متحمل می‌شود.

***


- یخچال که پر بود... کمکی نمی‌کنه؟

تام به دنبال پیشنهاد آرکو به سمت یخچال وزارت‌خانه رفت. وجود نداشت. یخچال یک‌جا خورده شده بود.
به پیشِ اعضای کابینۀ متفکر که نزدیک چارچوبِ در اتاق وزیر ایستاده بودند برگشت.
- نیست... یه‌جا قورتش داده.

تاکنون شیرینی‌هایِ شیرینی‌فروشیِ کنار وزارت، صندلی‌های ارباب رجوع، تیرآهن‌های بازسازی قبلی وزارت و خیلی راه‌های دیگر را امتحان کرده بودند... اما ایوا هنوز سیر نشده بود.
مروپ، داخل اتاق رفت تا وضعیت ایوا را بسنجد.
- ایوای مامان؟

نگاهِ عجیب الکساندرا از پشت پنجره به تازه‌واردی که برای دریافت شناسنامه وارد ساختمان وزارت می‌شد، فکری را به سر مروپ انداخت.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ جمعه ۱ مرداد ۱۴۰۰
#67
سلام به همگی!

بدینوسیله، بازگشایی اداره کاراگاهان در دولت کج و کوله-ملت گوشت و دنبه اعلام می‌شه!

توضیحات، نحوه عضویت، و روندِ پیش‌روی شکایات و جرایم رو می‌تونید توی این پست بخونید.

تصویر کوچک شده


مجرمان را به گوله‌های چربی ببندید!



آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ سه شنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۰
#68
خلاصه:
سیستم جابجایی جادویی وزارتخونه مختل شده و رمزتاز ها بین وسایل مختلف داخل شهر پخش شدن و هرکسی تلپورت کنه یا از رمزتازها استفاده کنه، به جای نامعلومی منتقل میشه. حالا لرد سیاه داخل چاه مرلینگاه گیر افتاده و بانو مروپ هم می‌خواد براش شلغم پلو پرت کنه پایین، در همین بین یهو صدای مهیبی از داخل اتاق میاد.

****


مرگخواران همه شوکه شدند. همانطور که در تمامی پست‌های 3 سال اخیر می‌شدند. مرگخواران کلاً شوکه شدن را دوست داشتند، حتی شواهدی وجود دارد که گاه همینطور که نشسته‌اند شوکه می‌شوند. شوک آدرنالین بدن را بالا نگه می‌دارد. شوک برای بازدهی بالا مناسب است.

این‌ها افکاری بود که در ذهن لینی وارنر می‌گذشت، یک ریونکلاوی همیشه همین‌گونه است، اگر کسی چشمانی با قدرت بالا داشت، می‌توانست دفترچه‌ای که در آن لینی نکات را برای روز مبادا یادداشت می‌کند را ببیند. دفترچه‌ای که بخشی از صفحاتش مهر محرمانه خورده بودند و فقط کلمات کلیدی‌ای چون «بروسلی، پسر، پدر، مرگ بر آن نقش بسته بود.
اما چشمی قدرت دیدن این صحنه را نداشت، یا اگر هم داشت، در این شلوغی متوجهش نمی‌شد. زیرا نگاه‌ها به چیز دیگری دوخته شده بود. چیزی که زیر لینی وارنر بود.

- آم... لن!
- چی شده تام ریدل؟
- هیچی تکون نخور فقط.

خب شما وقتی به کسی می‌گویید تکان نخور، قطعاً نمی‌توانید انتظار این را داشته باشید که تکان نخورد. مثل این است جلوی شیر گرسنه‌ای آهویی دست‌وپا بسته بگذارید و بگویید نخور. شدنی نیست به جان روونا.
این‌ها سبب شدند تا لینی تکان را بخورد. سرش را خم کرد و زیرش را دید.
- قورباغه... اونم... اونم... انقدر بزرگ!

و قبل از اینکه قورباغه مذکور زبان دراز کند در جهت خوردنش از هوش رفت و توسط بلا نجات پیدا کرد.

نگاهِ متفکر ریونی‌ دیگری بین قورباغه و مرلینگاهِ حاوی لرد در حال جابجایی بود.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰
#69
خلاصه:

مرگخوارا و محفلیا قصد دارن توی سالن تئاتر هاگزمید نمایش "هری پاتر و لرد ولدمورت" رو اجرا کنن. فعلا نوبت اجرای مرگخواراست. از اونجایی که رئیس تئاتر گفته: "هرکس باید نقش خودشو ایفا کنه"، مرگخوارا دامبلدور و هری رو گریم کردن و پیش لرد آوردن. بعد از اینکه لرد با گریم دامبلدور مخالفت کرد، مرگخوارا مجبور شدن ریش‌های دامبلدور رو بِکنن تا از مهربونی صورتش کم شه، توی این گیر و دار، یه هندونه هم از ناکجا اومد و توی سر لرد خورد و سرش توی هندونه گیر کرد.
حالا مرگخوارا باید قبل از اینکه بیننده‌های توی سالن عصبی‌تر از این بشن، نمایش رو جلو ببرن.
---


همیشه باید از کمترین امکانات موجود، بیشترین استفاده را برد.
زمان‌هایی در زندگی هست که شمایید، جنگلی، تکه‌سنگ‌هایی و خورشیدی که به خاموشی می‌گراید. در این لحظات چه باید کنید؟ آیا باید تسلیم تاریکی شوید و خود را به دست حیوانات نااهلیِ پسِ درختان بسپارید؟ یا باید بایستید، آن‌قدر سنگ‌ها را به یکدیگر بسابید تا به آتش برسید؟
خب... جواب این سوال بستگی به فردی دارد که از او می‌پرسید. برای مثال اگر چنین سوالی از الکساندرا بشود، احتمالاً خوشحال نیز می‌شود. به‌هرحال در تاریکی بهتر می‌شود حیوانات را قورت داد. یا اگر از سدریک بپرسید، احتمالاً از تاریکی و سکوت مناسب خوابیدن رضایت‌مند خواهد بود.
اما مسئله اینجاست که اصلاً چرا باید همچین سوالی بپرسید؟ مگر اینجا جنگل است؟ نه‌خیر! اینجا سالنی پر از تماشاگران منتظر اجرایِ مرگخواران است.

این شد که لینی، رو به مرگخواران، لرد سیاه و دامبلدور کرد و در حالی که سعی می‌کرد آن‌قدر جدیّت در صدایش باشد تا مرگخواران متوجهش شوند و از سویی دیگر، آن‌قدر لطافت تا لرد سیاه را مکدر نکند، گفت:
- ببینید... الان که ارباب کله‌شون هندونه‌ای شده... دامبلدور هم که صورتش از بالای من نرم‌تره... بیاید بگیم اجرامون یه اقتباس آزاد از وقایعِ بین ارباب و دامبلدوره که توی دنیای موازی اتفاق می‌افته!

ساختن یک اقتباس آزاد در دنیای موازی اما درست به سختیِ سابیدن سنگ‌ها برای رسیدن به آتش بود.
همه مشغول به کارگیری خلاقیت‌شان شدند.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۰
#70
آرکو سرمایه‌گذاری زیادی روی این انتخابات کرده بود.
او از نشریات استفاده کرده بود، به تلویزیون رفته بود، حتی ریسه‌های آر جی بی در ستادش نصب کرده بود و اکنون قافیه را به جوانکی همه‌چیز خوار می‌باخت؟
ابداً. اگر قرار بود اون برندۀ این انتخابات نباشد، ترجیح می‌داد حداقل ایوانوا هم نباشد.
این شد که از میان همان لباس خرگوشی، چاقویش را در آورد.

- صبر کن... تو چاقو داری؟

این را مامور انتظامات ساختمان که مشغول برق انداختن دستگیره در بود گفت.

- آره دارم، مشکلیه؟!

آرکو از این همه منفعل بودن خسته شده بود، ناسلامتی او چاقوکش محل بود. نباید عشقش وزارت را به این راحتی می‌داد.
در حال آماده کردن چاقویش برای پرتاب به سمت پنجره‌ای که پشتِ آن، ایوا مشغول تصور کردنِ املت با پودر سیر و گوجۀ آب‌دار بلغاری بود، قدمی به جلو برداشت. چاقو را برای پرتاب عقب برد.

- آرکو... نکن. شر میشه.

و در کمال تعجب آرکو نکرد که شر نشود.
دنیای جادویی است دیگر... مردمانش همچین عقل با منطقی هم ندارند.

- بولقاری دو نونه دوروق نگو! من خودم دیدم مردوم ذیر میز میزدن. بیا ویزارت رو تهویل ویلبرت بده.

الکساندرا استخوان ماهی‌ای که در حال جویدنش بود را هم قورت داد، آکواریوم را سر کشید و دوباره سرش را از پنجره بیرون آورد.


آروم آقا! دست و پام ریخت!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.